اي دست تو آتش زده در خرمن من

اي دست تو آتش زده در خرمن من شاعر : سعدي تو دست نمي‌گذاري از دامن من اي دست تو آتش زده در خرمن من هرچند حلال نيست در گردن من اين دست نگارين که به سوزن زده‌اي وآن خنده‌ي همچو پسته در پوست ببين آن لطف که در شمايل اوست ببين در چشم من آي و صورت دوست ببين ني‌ني تو به حسن روي او ره نبري آخر دل آدمي نه سنگست و نه رو چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو نه عاشق کس بود نه کس عاشق او آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو از شهر برون شويم تنها من و...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي دست تو آتش زده در خرمن من
اي دست تو آتش زده در خرمن من
اي دست تو آتش زده در خرمن من

شاعر : سعدي

تو دست نمي‌گذاري از دامن مناي دست تو آتش زده در خرمن من
هرچند حلال نيست در گردن مناين دست نگارين که به سوزن زده‌اي
وآن خنده‌ي همچو پسته در پوست ببينآن لطف که در شمايل اوست ببين
در چشم من آي و صورت دوست ببينني‌ني تو به حسن روي او ره نبري
آخر دل آدمي نه سنگست و نه روچون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو
نه عاشق کس بود نه کس عاشق اوآن کس که نه راست طبع باشد نه نکو
از شهر برون شويم تنها من و تويک روز به اتفاق صحرا من و تو
آنوقت که کس نباشد الا من و توداني که من و تو کي به هم خوش باشيم؟
تو خود شکري پسته و بادام مدهما را نه ترنج از تو مرادست نه به
هرگز نبود به از زنخدان تو بهگر نار ز پستان تو که باشد و مه
آه از تو که در وصف نمي‌آيي آهنه سرو توان گفت و نه خورشيد و نه ماه
گر ره به تو بودي نبدي اينهمه راههرکس به رهي مي‌رود اندر طلبت
بر دل نزدي عشق تو راه از ديدهاي کاش نکردمي نگاه از ديده
آه از دل و صد هزار آه از ديدهتقصير ز دل بود و گناه از ديده
گرينده چو ابر نوبهارم ديدهاي بي‌رخ تو چو لاله‌زارم ديده
چون اشک چکيده در کنارم ديدهروزي بيني در آرزوي رخ تو
وين دلشده را به عشوه آرامي دهاي مطرب ازان حريف پيغامي ده
ور رشک برد حسود، گو جامي دهاي ساقي ازان دور وفا جامي ده
ما بيخبر از عشق و خبر سوي تو نهاي راهروان را گذر از کوي تو نه
از دست تو سير گردد از روي تو نههر تشنه که از دست تو بستاند آب
يا سرو بدين بلند و خوش بالايي؟هرگز بود آدمي بدين زيبايي؟
خرم تن آنکه از درش بازآييمسکين دل آنکه از برش برخيزي
از دايره‌ي عقل برون ننهم پايگيرم که به فتواي خردمندي و راي
عيبست که در من آفريدست خدايبا ميل که طبع مي‌کند چتوان کرد؟
برگشتي و خون مستمندان خورديکي دانستم که بيخطا برگردي؟
آن جور پسندد که تو بي‌خط کرديبالله اگر آنکه خط کشتن دارد
يا گفتن دلستانش بشنيدندياي کاش که مردم آن صنم ديدندي
بر گريه‌ي عاشقان نخنديدنديتا بيدل و بيقرار گرديدندي
باشد که بلاي عشق گردد سپريگفتم بکنم توبه ز صاحبنظري
بار دومين از اولين خوبتريچندانکه نگه مي‌کنم اي رشک پري
چندانکه نگه مي‌کنمت خوبتريهر روز به شيوه‌اي و لطفي دگري
بستانم و ترسم دل قاضي ببريگفتم که به قاضي برمت تا دل خويش
سرمست هوي و پاي‌بند هوسياي بلبل خوش سخن چه شيرين نفسي
کز دست و زبان خويشتن در قفسيترسم که به ياران عزيزت نرسي
کس چون تو صنوبر نخرامد به کشياي پيش تو لعبتان چيني حبشي
ما با تو خوشيم گر تو با ما نه خوشيگر روي بگرداني و گر سر بکشي
نه ماه زمين که آفتاب فلکيماها همه شيريني و لطف و نمکي
ني‌ني تو که خط سبز داري ملکيتو آدميي و ديگران آدميند؟
تا بود که نهيم لب بران لب حاليکرديم بسي جام لبالب خالي
بي‌وصل لبت کنمي قالب خاليترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان
اينست که دور از لب ودندان منيدر وهم نيايد که چه شيرين دهني
تو خيمه به پهلوي گدايان نزنيما را به سراي پادشاهان ره نيست
بي‌فايده خود را ز غمان پير کنيگر کام دل از زمانه تصوير کني
چون دوست جفا کند چه تدبير کني؟گيرم که ز دشمن گله آري بر دوست
تا کي دل ما چو قلب کافر شکني؟اي کودک لشکري که لشکر شکني
به زانکه ببيني و عنان برشکنيآن را که تو تازيانه بر سر شکني
تا صورت حال دردمندان بينياي مايه‌ي درمان نفسي ننشيني
عيبم مکن اي جان که تو بس شيرينيگر من به تو فرهاد صفت شيفته‌ام
مسکين چه کند با تو بجز مسکينيگر دشمن من به دوستي بگزيني
صد تلخ بگو که همچنان شيرينيصد جور بکن که همچنان مطبوعي
در پاي تو سر ببازم اي سرو سهيگر دولت و بخت باشد و روزبهي
ترسم که تو پاي بر سر من ننهيسهلست که من در قدمت خاک شوم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط