حالم از شرح غمت افسانه ايست شاعر : سعدي چشمم از عکس رخت بتخانه ايست حالم از شرح غمت افسانه ايست در کنار آنچنان دردانه ايست هر کجا بدگوهري در عالمست اي بسا عاقل که چون ديوانهايست بر اميد زلف چون زنجير تو گفتم او را اين چه زلف ( ... ) \N گفت هان فيالجمله در ( ... ) \N از لبش يک نکتهاي ( ... ) \N با فروغ آفتاب حسن او وز خمش يک قطرهاي پيمانهايست نازنينا رخ چه ميپوشي ز من شمع گردون کمتر از پروانهايست از بت آزر حکايتها...