چو عشقي که بنياد آن بر هواست
چو عشقي که بنياد آن بر هواست
شاعر : سعدي
چنين فتنهانگيز و فرمانرواست چو عشقي که بنياد آن بر هواست که باشند در بحر معني غريق؟ عجب داري از سالکان طريق به ذکر حبيب از جهان مشتغل به سوداي جانان ز جان مشتغل چنان مست ساقي که مي ريخته به ياد حق از خلق بگريخته که کس مطلع نيست بر دردشان نشايد به دارو دوا کردشان به فرياد قالوا بلي در خروش الست از ازل همچنانشان به گوش قدمهاي خاکي، دم آتشين گروهي عمل دار عزلت نشين به يک ناله شهري به هم بر زنند به يک نعره کوهي ز جا برکنند چو سنگند خاموش و تسبيح گوي چو بادند پنهان و چالاک پوي فرو شويد از ديدهشان کحل خواب سحرها بگريند چندان که آب سحر گه خروشان که واماندهاند فرس کشته از بس که شب راندهاند ندانند ز آشفتگي شب ز روز شب و روز در بحر سودا و سوز که با حسن صورت ندارند کار چنان فتنه بر حسن صورت نگار وگر ابلهي داد بي مغز کوست ندادند صاحبدلان دل به پوست که دنيا و عقبي فراموش کرد مي صرف وحدت کسي نوش کرد