نه چندان که زور آورد با اجل | | نهادهست باري شفا در عسل |
ولي درد مردن ندارد علاج | | عسل خوش کند زندگان را مزاج |
برآمد، چه سود انگبين در دهن؟ | | رمق ماندهاي را که جان از بدن |
کسي گفت صندل بمالش به درد | | يکي گرز پولاد بر مغز خورد |
وليکن مکن با قضا پنجه تيز | | ز پيش خطر تا تواني گريز |
بدن تازه روي است و پاکيزه شکل | | درون تا بود قابل شرب و اکل |
که با هم نسازند طبع و طعام | | خراب آنگه اين خانه گردد تمام |
مرکب از اين چار طبع است مرد | | طبايعتر و خشک و گرم است و سرد |
ترازوي عدل طبيعت شکست | | يکي زين چو بر ديگري يافت دست |
تف معده جان در خروش آورد | | اگر باد سرد نفس نگذرد |
تن نازنين را شود کار خام | | وگر ديگ معده نجوشد طعام |
که پيوسته با هم نخواهند ساخت | | در اينان نبندد دل، اهل شناخت |
که لطف حقت ميدهد پرورش | | توانايي تن مدان از خورش |
نهي، حق شکرش نخواهي گزارد | | به حقش که گرديده بر تيغ و کارد |
خدا را ثناگوي و خود را مبين | | چو رويي به طاعت نهي بر زمين |
گدا را نبايد که باشد غرور | | گدايي است تسبيح و ذکر و حضور |