دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم شاعر : سعدي خيمه بر بالاي منظوران بالايي زدم دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم چون من اندر کوي وحدت گوي تنهايي زدم خرقهپوشان صوامع را دو تايي چاک شد بس که سنگ تجربت بر طاق مينايي زدم عقل کل را آبگينه ريزه در پاي اوفتاد پشت دستي بر دهان عقل سودايي زدم پايمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد پس من خاکي به حکمت گردن مايي زدم ديو ناري را سر از سوداي مايي شد به باد پس گره بر خبط خود بيني و خود رايي زدم تاب خوردم...