هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش | | صافي درون چو شيشه و روشن شود چو مي |
نامآوريست کاسم جميل است مصدرش | | آن دلبري که جمله جمال است نعت او |
هر در که يافت گوش ز لعل سخنورش | | در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را |
در بحر عشق او که صراط است معبرش | | رو مستقيم باش اگر خوض ميکني |
بيمار دل که هست اماني مزورش | | بيداروي طبيب غم او بسي بمرد |
يک شب به روز کرد مهي گشت اخترش | | هر ذرهاي که از پي خورشيد روي او |
آن کس که باز يافت به سر نيش خنجرش | | بر فرق خويش تاج حيوة ابد نهاد |
ننموده ره به شمع هدايت پيمبرش | | و آن را که نور عشق ازل پيش رو نبود |
جز در فراق خويش نگردد ميسرش | | اي دلبري که هر که تو را خواست، وصل تو |
باغ ار بهشت باشد و رضوان کديورش | | نبود به هيچ باغ چو تو سرو ميوهدار |
آن معدن جمال که هستي تو گوهرش | | نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح |
مرده سري بر آورد از خاک محشرش | | فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد |
بي سکهي غم تو بود جان چون زرش | | در بوتهي جحيم گدازند هر که را |
\N | | پيوستگان عشق تو از خود بريدهاند |
آب حيوة داد لب همچو شکرش | | ما را به بوسه چون بگرفتيم در برش |
او دست در بر من و من دست در برش | | گرديم هر دو مست شراب نياز و ناز |
ما وصف ميکنيم به قانون ديگرش | | در وصف او اگر چه اشارات کردهاند |
ز آن روي همچو آتش و خط چو عنبرش | | بسيار خلق چون شکر و عود سوختند |
مصباح نور اشعهي خورشيد منظرش | | بفروخت در زجاجهي تاريک کاينات |
در سايهي حمايت روي منورش | | بر لشکر نجوم کشد آفتاب تيغ |
اين مه که مفردات نجومند لشکرش | | سلطان حسن او و يکي از سپاه اوست |
جبريل آشيانه کند زير شهپرش | | طاوس حسنش ار بگشايد جناح خويش |
با آن کمال حسن، نيازي به زيورش | | آرايش عروس جمالش مکن که نيست |
با صنعتي چنين عرض اوست جوهرش | | خورشيد کيميايي گر خاک زر کند |
هر گه که داشت روي خود اندر برابرش | | دل سست گشت آينهي سخت روي را |
شد جمله حسن چون رخ گل روي دفترش | | هر کو چو من به وصف جمالش خطي نوشت |
لب تشنهاي که ميطلبد چون سکندرش | | آب حيوة يافت خضروار بيخلاف |
بر هر کنار جوي، لب حوض کوثرش | | آن را که آبخور مي عشق است حاصل است |