بيرون ز کوي دوست منه زينهار پاي | | اي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي |
از تيغ دوست گردن و از بند يار پاي | | گر دولت است در سرت امروز وامگير |
با غصه سر درآور و با غم بدار پاي | | تا آن زمان که دست دهد شاديي تو را |
برخيز، ليکن از در او برمدار پاي | | بنشين، ز آستانهي او برمگير سر |
بيضبط مينهد شتر بيمهار پاي | | سر با لجام عشق درآور که در مسير |
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پاي | | گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست |
بيرون نهاد از دل او اختيار پاي | | سوداي عشق در سر هر کس که خانه کرد |
در مرکز ثبات بنه استوار پاي | | چون تو مقيم دايرهي عشق او شدي |
بيرون منه ز دايره پرگاروار پاي | | ور نقطهي سر از الف تن جدا شود |
مه بر سر بساط ادب شرمسار پاي | | ياري گزيدهام که نهد پيش روي او |
انديشه را چو دست عروس از نگار پاي | | از بس که گشت گرد سر زلف او، شدهست |
آن برد سر که باز کشيد از کنار پاي | | وز بحر عشق او که ندارد کرانهاي |
در پي بسي دويدم و کردم فگار پاي | | مانند سايه اين مه خورشيد روي را |
هر چند سر عزيز بود نيست خوار پاي | | گفتم که پاي بر سر من نه، به طنز گفت |
بنشين به گوشهاي و به دامن در آر پاي | | کار تو نيست عشق، برو زو بدار دست |
بر تيز ناي تيغ نگيرد قرار پاي | | با دست برد عشق نماند به جاي سر |
بر روي آسمان نهد از افتخار پاي | | اي دلبري که حسن تو چون آفتاب، دست |
چون در ره تو نيست نيايد بکار پاي | | چون بر خط تو نيست نباشد عزيز سر |
\N | | در محفلي که دست تو بوسند عاشقان |