اي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي

اي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي شاعر : سيف فرغاني بيرون ز کوي دوست منه زينهار پاي اي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي از تيغ دوست گردن و از بند يار پاي گر دولت است در سرت امروز وامگير با غصه سر درآور و با غم بدار پاي تا آن زمان که دست دهد شاديي تو را برخيز، ليکن از در او برمدار پاي بنشين، ز آستانه‌ي او برمگير سر بي‌ضبط مي‌نهد شتر بي‌مهار پاي سر با لجام عشق درآور که در مسير ور دوست امر کرد بنه بر شرار پاي گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي
اي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي
اي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي

شاعر : سيف فرغاني

بيرون ز کوي دوست منه زينهار پاياي دل بنه سر و مکش از کوي يار پاي
از تيغ دوست گردن و از بند يار پايگر دولت است در سرت امروز وامگير
با غصه سر درآور و با غم بدار پايتا آن زمان که دست دهد شاديي تو را
برخيز، ليکن از در او برمدار پايبنشين، ز آستانه‌ي او برمگير سر
بي‌ضبط مي‌نهد شتر بي‌مهار پايسر با لجام عشق درآور که در مسير
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پايگر عشق حکم کرد به آتش درآر دست
بيرون نهاد از دل او اختيار پايسوداي عشق در سر هر کس که خانه کرد
در مرکز ثبات بنه استوار پايچون تو مقيم دايره‌ي عشق او شدي
بيرون منه ز دايره پرگاروار پايور نقطه‌ي سر از الف تن جدا شود
مه بر سر بساط ادب شرمسار پايياري گزيده‌ام که نهد پيش روي او
انديشه را چو دست عروس از نگار پاياز بس که گشت گرد سر زلف او، شده‌ست
آن برد سر که باز کشيد از کنار پايوز بحر عشق او که ندارد کرانه‌اي
در پي بسي دويدم و کردم فگار پايمانند سايه اين مه خورشيد روي را
هر چند سر عزيز بود نيست خوار پايگفتم که پاي بر سر من نه، به طنز گفت
بنشين به گوشه‌اي و به دامن در آر پايکار تو نيست عشق، برو زو بدار دست
بر تيز ناي تيغ نگيرد قرار پايبا دست برد عشق نماند به جاي سر
بر روي آسمان نهد از افتخار پاياي دلبري که حسن تو چون آفتاب، دست
چون در ره تو نيست نيايد بکار پايچون بر خط تو نيست نباشد عزيز سر
\Nدر محفلي که دست تو بوسند عاشقان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط