ز من بشنو حديث بي کم و بيش

ز من بشنو حديث بي کم و بيش شاعر : شيخ محمود شبستري ز نزديکي تو دور افتادي از خويش ز من بشنو حديث بي کم و بيش از آنجا قرب و بعد و بيش و کم شد چو هستي را ظهوري در عدم شد بعيد آن نيستي کز هست دور است قريب آن هست کو را رش نور است تو را از هستي خود وا رهاند اگر نوري ز خود در تو رساند کز او گاهيت خوف و گه رجا بود چه حاصل مر تو را زين بود نابود که طفل از سايه‌ي خود مي‌هراسد نترسد زو کسي کو را شناسد نخواهد اسب تازي تازيانه نماند خوف اگر...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ز من بشنو حديث بي کم و بيش
ز من بشنو حديث بي کم و بيش
ز من بشنو حديث بي کم و بيش

شاعر : شيخ محمود شبستري

ز نزديکي تو دور افتادي از خويشز من بشنو حديث بي کم و بيش
از آنجا قرب و بعد و بيش و کم شدچو هستي را ظهوري در عدم شد
بعيد آن نيستي کز هست دور استقريب آن هست کو را رش نور است
تو را از هستي خود وا رهانداگر نوري ز خود در تو رساند
کز او گاهيت خوف و گه رجا بودچه حاصل مر تو را زين بود نابود
که طفل از سايه‌ي خود مي‌هراسدنترسد زو کسي کو را شناسد
نخواهد اسب تازي تازيانهنماند خوف اگر گردي روانه
گر از هستي تن وجان تو پاک استتو را از آتش دوزخ چه باک است
چو غشي نبود اندر وي چه سوزداز آتش زر خالص برفروزد
وليکن از وجود خود بينديشتو را غير تو چيزي نيست در پيش
حجاب تو شود عالم به يک باراگر در خويشتن گردي گرفتار
تويي با نقطه‌ي وحدت مقابلتويي در دور هستي جزو سافل
از آن گويي چوشيطان همچو من کيستتعين‌هاي عالم بر تو طاري است
تن من مرکب و جانم سوار استاز آن گويي مرا خود اختيار است
همه تکليف بر من زان نهادندزمام تن به دست جان نهادند
همه اين آفت و شومي ز هستي استنداني کين ره آتش‌پرستي است
کسي را کو بود بالذات باطلکدامين اختيار اي مرد عاقل
نگويي که اختيارت از کجا بودچو بود توست يک سر همچو نابود
به ذات خويش نيک و بد نباشدکسي کو را وجود از خود نباشد
که يک دم شادماني يافت بي غمکه را ديدي تو اندر جمله عالم
که ماند اندر کمالي تا به جاويدکه را شد حاصل آخر جمله اميد
به زير امر حق والله غالبمراتب باقي و اهل مراتب
ز حد خويشتن بيرون منه پايمثر حق شناس اندر همه جاي
وز آنجا باز دان کاهل قدر کيستز حال خويشتن پرس اين قدر چيست
نبي فرمود کو مانند گبر استهر آن کس را که مذهب غير جبر است
مر آن نادان احمق او و من گفتچنان کان گبر يزدان و اهرمن گفت
نسب خود در حقيقت لهو و بازي استبه ما افعال را نسبت مجازي است
تو را از بهر کاري برگزيدندنبودي تو که فعلت آفريدند
به علم خويش حکمي کرده مطلقبه قدرت بي‌سبب داناي بر حق
براي هر يکي کاري معينمقدر گشته پيش از جان و از تن
به جاي آورد و کردش طوق لعنتيکي هفتصد هزاران ساله طاعت
چو توبه کرد نور «اصطفي» ديددگر از معصيت نور و صفا ديد
شد از الطاف حق مرحوم و مغفورعجب‌تر آنکه اين از ترک مامور
زهي فعل تو بي چند و چه و چونمر آن ديگر ز منهي گشته ملعون
منزه از قياسات خيالي استجناب کبريايي لاابالي است
که اين يک شد محمد و آن ابوجهلچه بود اندر ازل اي مرد نااهل
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفتکسي کو با خدا چون و چرا گفت
نباشد اعتراض از بنده موزونورا زيبد که پرسد از چه و چون
نه علت لايق فعل خدايي استخداوندي همه در کبريايي است
وليکن بندگي در جبر و فقر استسزاوار خدايي لطف و قهر است
نه زان کو را نصيبي ز اختيار استکرامت آدمي را اضطرار است
پس آنگه پرسدش از نيک و از بدنبوده هيچ چيزش هرگز از خود
زهي مسکين که شد مختار مجبورندارد اختيار و گشته مامور
نه جور است اين که محض لطف و فضل استنه ظلم است اين که عين علم و عدل است
که از ذات خودت تعريف کردندبه شرعت زان سبب تکليف کردند
به يک بار از ميان بيرون روي توچو از تکليف حق عاجز شوي تو
غني گردي به حق اي مرد درويشبه کليت رهايي يابي از خويش
به تقديرات يزداني رضا دهبرو جان پدر تن در قضا ده


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط