ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداختشاعر : عبيد زاکاني مرا به بيخودي آوازه در جهان انداختز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداختدلم هزار گره در سر زبان انداختز شرح زلف تو موئي هنوز نا گفتهمرا ز هستي خود نيک در گمان انداختدهان تو صفتي از ضعيفيم ميگفتبدان اميد که صيدي کجا توان انداختکمان ابروي پيوسته ميکشي تا گوشلب تو نکتهي باريک در ميان انداختز دلفريبي مويت سخن دراز کشيدسپر فکند مه از عجز تا کمان انداختعجب مدار که در دور روي و ابرويتسرشگ جمله در افواه مردمان انداختز سر عشق هر آنچ از عبيد پنهان بود