به صد زاري دل اندر جوشم آمد | | چو اين ناخوش خبر در گوشم آمد |
مرا زان ماه مهر افروز ببريد | | جهان آن عيش شيرينم بشوريد |
ز هوش و خواب و خور بيگانه گشتم | | ز درد دوريش ديوانه گشتم |
مرا شوريدهي هر انجمن کرد | | چو بر جانم فراقش تاختن کرد |
غمش نوبت زنان از در درآمد | | دلم را نوبت شادي سرآمد |
غمش پيراهن صبرم قبا کرد | | فراقش ناگهانم مبتلي کرد |
دلم خون گشت و از ديده بپالود | | تم در غصهي هجران بفرسود |
مرا پيرانه پندي داد مشهور | | پدر کز من روانش باد پر نور |
ز حسن دلفروزان ديده بر دوز | | که در دل آتش سودا ميفروز |
مکن با جان خود زنهارخواري | | مکن با دلبران پيوند ياري |
از آن گشتم بدين خواري گرفتار | | من نادان چو پندش داشتم خوار |
چنين تا کي بود آشفته حالم | | ز جور دور گردان چند نالم |
خدا را چارهاي همدم کنيدم | | مسلمانان ملامت کم کنيدم |
نه راه از پيش ميدانم نه از پس | | نه درد دل توانم گفت با کس |
ندارم برگ مهجوري ندارم | | ندارم طاقت دوري ندارم |
ز موج اشگ در جيحون نشسته | | تني دارم ز دل در خون نشسته |
روان خونابه از وي جوي در جوي | | دلي دارم در او غم توي در توي |
وجودي در عدم راهي نمانده | | رواني ناوک غم درنشانده |
ز من دلدادهي شيدا چه خواهي | | غم از اين خستهي تنها چه خواهي |
خدايا چارهي کارم تو داني | | دلم سير آمد از جان و جواني |
فرو بارد ز چشمم عقد پروين | | چو باد آيد مرا زان عيش شيرين |
که دود از گنبد گردان برآرم | | چنان از شوق او افغان برآرم |
گهي از ديده در جيحون نشينم | | گهي از دست دل در خون نشينم |
گهي بر روزگار خود بگريم | | گهي بر حال زار خود بگريم |
نفير از درد بيدرمان برآرم | | گهي از سوز جان افغان برآرم |
بوصف الحال خود اين شعر خوانم | | به زاري جوي خون از ديده رانم |