عشق عاشق هم ز جذب عشق اوست
(سيرى در وصف عشق در مثنوى طاقديس)
معرفى
1- اجتماع الامر و النهى.
2- اساس الاحكام.
3- اسرار الحج.
4- حجية المظنة.
5- خزائن.
6- ديوان شعر فارسى.
7- سيف الامة.
8- شرح تجريد الاصول.
9- طاقديس (شامل مثنويات او) .
10- عين الاصول.
11- مستند الشيعة في احكام الشريعة.
12- معراج السعادة.
13- مفتاح الاحكام.
14- مناهج الوصول.
وى در وباى عام قريه نراق به سال 1245 قمرى درگذشت. منابع و مراجعى كه از وى ياد كردهاند، عبارتند از: ريحانة الادب، روضات الجنات، هدية الاحباب ، مستدرك الوسائل ، قصص العلماء ، اعيان الشيعة ، رياض العارفين و... (1)
كلمه طاقديس اسمى است مركب به معناى طاق مانند زيرا «ديس» به معناى مانند است و تختخسرو پرويز را كه از فريدون به وى رسيده بود، طاقديس مىگفتند. گويند جميع حالات فلكى و نجومى در آن ظاهر مىشده و آن سه طبقه بوده و در هر طبقه جمعى از اركان دولت او جا به جا قرار مىگرفتهاند و خسرو پرويز بر آن تخت ملحقات و تصرفات كرده بود. طول آن يك صد و هفتاد ذراع و عرض آن يك صد و بيست ذراع و مزين به جواهر بود. (2)
معناى عشق
در مورد عشق و حب از ابو العباس احمد بن يحيى سؤال شد كه كدام يك پسنديدهتر است؟ جواب داد: «الحب، لان العشق فيه افراط» . در مورد وجه تسميه عاشق نيز وى مىگويد: «سمي العاشق عاشقا; لانه يذبل من شدة الهوى كما تذبل العشقة اذا قطعت والعشقة: شجرة تخضر ثم تدق و تصفر» . (4)
در فرهنگ معين نيز عشق، به حد افراط دوست داشتن، دوستى مفرط و محبت تام معنا شده است. (5)
عشق يكى از عواطف است كه مركب مىباشد از تمايلات جسمانى، حس جمال، حس اجتماعى، تعجب، عزت نفس و غيره، علاقه بسيار شديد و غالبا نامعقولى است كه گاهى هيجانات كدورتانگيز را باعث مىشود. به عقيده صوفيان اساس و بنياد جهان هستى بر عشق نهاده شده و جنب و جوشى كه سراسر وجود را فرا گرفته به همين مناسبت است. پس كمال واقعى را در عشق بايد جستوجو كرد. (6)
افلاطون گويد: روح انسان در عالم مجردات قبل از ورود به دنيا، حقيقت زيبايى و حسن مطلق، يعنى خير را بدون پرده و حجاب ديده است. پس در اين دنيا چون حسن ظاهرى و نسبى و مجازى را مىبيند، از آن زيبايى مطلق كه سابقا درك نموده ياد مىكند، غم هجران به او دست مىدهد و هواى عشق او را بر مىدارد، فريفته جهان مىشود و مانند مرغى كه در قفس است مىخواهد به سوى او پرواز كند. عواطف و علائم محبت همه، همان شوق لقاى حق است، اما عشق جسمانى مانند حسن صورى، مجازى است و عشق حقيقى سودايى است كه به سر حكيم مىزند و هم چنان كه عشق مجازى سبب خروج جسم از عقيمى و مولد فرزند و مايه بقاى نوع است، عشق حقيقى هم روح و عقل را از عقيمى رهايى داده، مايه ادراك اشراقى و دريافتن زندگى جاودانى، يعنى نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق و حيات روحانى است و انسان به كمال علم وقتى مىرسد كه به حق واصل و به مشاهده جمال او نايل شود و اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول حاصل گردد. (7)
در يك تقسيم عشق را به عشق اكبر و اوسط تقسيم كردهاند:
اشتياق به لقاى حق تعالى و معرفت ذات و شهود صفات در ذات، عشق اكبر ناميده مىشود. فلاسفه و عرفا مىگويند: اگر عشق عالى نمىبود، موجودات همگى نابود مىشدند و آن چه حافظ ممكنات و معلولات نازله است، عشق است كه در تمام ممكنات و موجودات جهان هستى مساوى مىباشد; زيرا همه موجودات عالم، طالب و عاشق كمالاند و غايت اين مرتبه از عشق، تشبه به ذات خداى متعال است. عشق حكما و علماء به تفكر و تعمق در صنع خداى متعال، حقايق و موجودات را عشق اوسط مىگويند. (8)
در دائرة المعارف القرن العشرين عشق به سه دسته تقسيم شده است:
حب الذات، حب الانسانية، و حب الخالق. از قول «سيمون» فيلسوف فرانسوى نقل شده است كه هيچ غرضى در عواطف و خصايص ما جز ذات مخلوقات و خالق وجود ندارد. (9)
گويند: عشق مرضى است از قسم جنون كه از ديدن صورت حسن پيدا مىشود و گويند كه آن ماخوذ از عشقه است و آن نباتى است كه آن را «لبلاب» گويند. چون بر درختى بپيچد، آن را خشك كند. همين حالت عشق است كه بر هر دلى طارى شود، صاحبش را خشك و زرد كند. عشق آتشى است كه در دل آدمى افروخته مىشود و بر اثر افروختگى آن، آنچه جز دوست است، سوخته گردد. عشق مهمترين ركن طريقت است كه آخرين مرتبت آن، عشق پاك است. (10)
نوعى از عشق، عشق عفيف است كه همان عشق پاك مىباشد. شيخ الرئيس ابو على سينا پس از آن كه عشق انسانى را به حقيقى و مجازى تقسيم مىكند، در وصف نوع دوم مىگويد: «والثاني ينقسم الى نفساني والى حيواني. والنفساني هو الذي يكون مبدؤه مشاكلة نفس العاشق لنفس المعشوق في الجوهر ويكون اكثر اعجابه بشمائل المعشوق لانها آثار صادرة عن نفسه. والحيواني هو الذي يكون مبدؤه شهوة حيوانية وطلب لذة بهيمية ويكون اكثر اعجاب العاشق بصورة المعشوق وخلقته ولونه وتخاطيط اعضائه لانها امور بدنية» . (11)
شيخ در ادامه بحث توضيح مىدهد كه منظور از عشق عفيف (پاك) نوع اول عشق مجازى (نفسانى) است.
در مورد عشق حقيقى، يعنى محبتشديد به خداوند متعال سخنها زياد گفته شده و محبتبه خداوند عالم در شرايع الهى و مخصوصا در شريعت مقدس اسلام، مسلم و محرز است، به طورى كه گفتهاند: «الدين هو الحب والحب هو الدين» . (12)
براى رسيدن به عشق حقيقى نياز به يك پل ارتباطى است و آن پل، همان عشق مجازى مىباشد، مىگويند سالك پس از اين كه در وادى عشق به حسان الوجوه و غلمان قدم زد، اين عشق او را از ساير شواغل دنيويه بازداشته و همش را در معشوق واحد منحصر مىنمايد و چون با اين عشق مجازى، توجه و همتسالك از اشياى ديگر قطع و به يك نقطه متوجه شد انقطاع او از معشوق واحد صورى و اقبال بر معشوق واحد حقيقى (خدا) آسان مىگردد، لذا گفتهاند: عشق صورى و مجازى قنطره حقيقت است. (13)
وصف عشق
1- وى عشق و دوستى را مانند تيغ فولادين مىداند:
دوستى تيغى بود فولاد دم
صد طناب رشته را برد ز هم (14)
2- عشق مانند آتشى است كه خس و خاشاك را مىسوزاند و هر هوا و هوسى را به جز عشق نابود مىكند:
آتشى باشد خس و خاشاك سوز
هر هواى و هر هوس را پاك سوز (15)
مولوى نيز اين معنا را چنين بيان مىكند:
عشقهايى كز پى رنگى بود
عشق نبود، عاقبت ننگى بود (16)
چنين توصيفى را عطار نيشابورى نيز آورده است:
عشق اين جا آتشست و عقل دود
عشق كامد درگريزد عقل زود (17)
3- عشق و دوستى خانه و كاشانه را به تاراج مىبرد:
دوستى تركى بود تاراجگر
نى گذارد خانه نى سامان نى سر (18)
4- عشق و دوستى مانند خورشيد است:
هرچه غير از دوست چون اختر بود
دوستى خورشيد غارتگر بود (19)
همان طورى كه بى وجود خورشيد، هيچ موجودى زنده نمىماند، بدون عشق نيز آدمى زنده نيست اين معنا را از زبان جامى مىشنويم كه گفت:
بى عشق نشان ز نيك بد نيست
چيزى كه ز عشق نيستخود نيست (20)
5- دوستى و عشق باد مراد، موج طوفان و گرداب بلاست:
دوستى باد مراد است و هوا
موج طوفان است و گرداب بلا (21)
عشق با دل ارتباط دارد و هر دو مانند آينه هستند. عطار نيشابورى مىگويد:
دو آيينه ست عشق و دل مقابل
كه هر دو روى در روىاند از اول
ميان هر دو يك پردهست در پيش
وليكن نيستبى پرده يكى بيش
ببين صورت در آبى بى كدورت
كه يك چيزستبا هم آب و صورت
ز دل تا عشق راهى نيست دشوار
ميان عشق و دل موييست مقدار (22)
6- عشق هم لطف دارد هم جور:
طور عشق اى جان وراى طورهاست
عشق را هم لطفها هم جورهاست
لطف عشق از جان شيرين خوشتر است
جور او از لطف او شيرينتر است (23)
عشق بى رحمتر از آتش است و آهنگ جان عاشق دارد و عاشق خود درد عشق را به جان خريدار است; زيرا كه او صورت و معشوق جان است، عشق درد و معشوق، درمان است.
عطار نيشابورى نيز مىگويد:
عشق تو بى رحمتر از آتشست
كآتشم از عشق ضمان مىكند
آتش سوزنده به جز تن نسوخت
عشق تو آهنگ به جان مىكند (24)
7- عشق با رسم و عادت كارى ندارد:
عشق را با رسم و عادت كار نيست
بسته اين عالم پندار نيست (25)
مولوى اين معنا را به صورتى ديگر بيان كرده و گفته است:
ملت عشق از همه دينها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست (26)
عطار نيشابورى نيز اين معنا را چنين بيان كرده است:
عشق را امروز و فردا كى بود
كفر و دين اين جا و آن جا كى بود (27)
8- دل هر ذره را كه بشكافى در آن عشق را آشكارا مىبينى:
گر دل هر ذره بشكافى در آن
آتشى از عشق مىبينى عيان
ذره ذره از ثريا تا ثرى
جسته جسته از سمك تا هم سما
آتشى از عشق يار مهربان
در سويدا جمله باشد در نهان (28)
جلالالدين رومى نيز مىگويد:
آفرين بر عشق كل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد (29)
اين سخن را از زبان جامى نيز مىشنويم كه گفت:
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سر افراشت
صد نقش بديع بى كران كاشت
هستند افلاك زاده عشق
اركان به زمين فتاده عشق (30)
9- هر معشوقى عاشق نيز مىباشد. وى در داستان طوطى و شاه مىگويد:
با كسى جز شاه طوطى رام نى
شاه را بى او دمى آرام نى
هر دو تن در عاشقى گشته سمر
هر يكى معشوق و عاشق آن دگر
جمله معشوقان عشاق اى پسر
حالشان را اين چنين دان سر به سر
هر كه شد معشوق عاشق نيز هست
در دل او عشق شورانگيز هست (31)
در ادامه داستان مىگويد:
حسن خوبان پرده شد بر عشقشان
عشقشان بر حسنشان آمد نهان
ورنه عشق دلبران افزونتر است
ليلى از مجنون بسى مجنونتر است
عاشقان را عشق اگر باشد يكى
عشق معشوقشان بود صد بيشكى (32)
مولوى نيز مىگويد:
عاشق و معشوق را در رستخيز
دو به دو بندند پيش آرند تيز (33)
10- عشق عاشق از جذب عشق خدا است:
عشق عاشق هم ز جذب عشق اوست
گشته پيدا وين كشاكش هم ازوست
كهربا عاشق بود ليك اى عمو
كاه را بنگر كه آيد سوى او
اين سخن را گر همى خواهى بيان
رو يحبهم و يحبونه بخوان (34)
وى معتقد است كه خداوند، عاشق بندگان است و بندگان نيز عاشق او و با اشاره به آيه قرآنى كه مىفرمايد: «فسوف ياتى الله بقوم يحبهم ويحبونه» (35) اين مطلب را بيان كرده است. براى نمونه مىتوان عشق مولاى متقيان امام على عليه السلام را مثال زد. زمانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم پرچم فتح را به دست وى داد فرمود: «لاعطين الراية غدا رجلا يحب الله ورسوله ويحبه الله ورسوله» . (36)
11- عشق آتش مزاج و بىحيا است:
آرى آرى عاشقان بر حسن يار
عاشقاند و حسن باشد پرده دار
عشق معشوقان ولى بر عشقهاست
عشق خود آتش مزاج و بىحياست (37)
عاشق در بيان عشق بى پروا سخن مىگويد و ترسى به دل راه نمىدهد. حافظ نيز اين معنا را چنين بيان مىكند:
فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم (38)
12- عشق خصلتخون خوارى دارد:
حسن را جان بخشى و دل دارى است
عشق را خصلت همه خون خوارى است (39)
راه عشق بسيار دشوار است و براى پيمودن آن بايد خون دل خورد.اين معنا را عطار نيشابورى نيز چنين بيان كرده است:
درد و خون دل ببايد عشق را
قصه مشكل ببايد عشق را
ساقيا خون جگر در جام كن
گر ندارى درد از ما وام كن
عشق را دردى ببايد پرده سوز
گاه جان را پرده درگه پرده دوز
ذرهاى عشق از همه آفاق به
ذرهاى درد از همه عشاق به
عشق مغز كاينات آمد مدام
ليك نبود عشق بى دردى تمام (40)
13- راه عشق، راه درهم و دينار نيست، بلكه راه فنا، عزم، وفا و غم و اندوه است:
اى برادر اين ره بازار نيست
زاد اين ره درهم و دينار نيست
راه عشق است اين نه راه شهروده
ترك سر كن پس در اين ره پاى نه
هست اين ره راه اقليم و فنا
شرط اين ره توبه از ميل و هوا
مركب اين راه عزم است و وفا
توشه آن رنج و اندوه و عنا
آب عذبش اشك اندوه و غم است
عجز و زارى هر چه بردارى كم است (41)
جامى نيز مىگويد:
هر چند كه عشق دردناك است
آسايش سينههاى پاك است (42)
14- عشق واقعى وفا دارى مىطلبد. وى در حكايت عاشقى كه معشوق او را از بام افكند، به وفا دارى اشاره كرده و مىگويد: عاشقى كه نسبتبه معشوق خود وفا دارنباشد، او عاشق واقعى نيست:
بر لب بامى يكى عاشق نشست
ديده بر ديدار آن معشوق بست
محو شد در يار و از خود بى خبر
گفت معشوقش كه آن سو كن نظر
بين جمال آن نگار نازنين
كن تماشا قدرت حسن آفرين
خوب رو گر اوست پس من چيستم
بلكه او گر هست پس من نيستم
عاشق مسكين نظر آن سو فكند
تا ببيند آن نگار ارجمند
دست زد معشوقش افكندش ز بام
گفت رو رو عاشقى بر تو حرام
نام عشق و عاشقى بر خود منه
تو هوسناكى سرت بر خاك نه
گر تو بر من عاشقى اى بى وفا
من برابر بودمت نى از قفا (43)
15- عشق آتش الهى است:
عشق نار الله باشد موصده
مطلع بر جانها و افئده (44)
وى در اين بيتبه فرموده خداوند متعال اشاره دارد كه در قرآن كريم چنين بيان شده است: «نار الله الموقدة . التي تطلع على الافئدة . انها عليهم مؤصدة» (45) .
16- عشق: آب خضر، آتش موسى، لحن داود، دم عيسى و براق احمد است:
آب خضر و آتش موسى است عشق
لحن داود و دم عيسى است عشق
شكر خاك از مستى ميناى عشق
شور چرخ از نشاه صهباى عشق
عشق احمد را براق و رفرف است
ز آن چه گويم عشق از آن اشرفست (46)
عطار نيشابورى نيز عشق را براق جان مىداند و مىگويد:
عشق استبراق جان درين راه
تن كيست؟ طفيلى به فتراك (47)
مولوى نيز صعقه موسى عليه السلام را از شدت عشق مىداند و مىگويد:
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما
اى طبيب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسى صاعقا (48)
17- عشق مظهر اسرار پنهانى، مطلع انوار الهى و ترياق هر سم است:
مظهر اسرار پنهانى است عشق
مطلع انوار ربانى است عشق
بى سخن ترياق هر سم است عشق
فارج الهم كاشف الغم است عشق (49)
بنابراين، راز عشق را همگان نمىفهمند; زيرا گوهر عشق از كانى ديگر است. عطار نيشابورى هم مىگويد:
عشق را گوهر ز كانى ديگرست
مرغ عشق از آشيانى ديگرست
هر كه با جان عشق بازد اين خطاست
عشق بازيدن ز جانى ديگر است
عاشقى بس خوش جهانى است اى پسر
وان جهان را آسمانى ديگر است
كى كند عاشق نگاهى در جهان
ز آنكه عاشق را جهانى ديگر است
در نيابد كس زبان عاشقان
ز آنكه عاشق را زبانى ديگر است (50)
18- عشق را بايد از پروانه آموخت و جان همانند پروانه فداى دوست كرد:
عاشقى كو ترسد از شمشير و تيغ
عشق نبود اى دريغا اى دريغ
عشق از پروانه بايد ياد داشت
ورنه خود از عاشقى آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در كار نيست
جسم و جانشان جز براى يار نيست
در ره او جسم و جان را خار كن
خويش را از جسم و جان بيزار كن
جان فروشانند در بازار عشق
از وراى عقل باشد كار عشق
جان من گر عاشقى مردانه باش
پيش شمع روى او پروانه باش
زآب و آتش بهر او پروا مكن
ورنه رو در عاشقى پروا بكن
اين ذغال تن در آن آتش فكن
تا شود روشن از آن صد انجمن (51)
همين معنا را عطار نيز چنين بيان مىكند:
چو از شمعى رسد پروانه را نور
در آيد پرزنان پروانه از دور
ز عشق آتشين پروا نماند
بسوزد بالش و پروا نماند (52)
19- عشق كوه قاف را از جا مىكند:
عشق را خود اين نخستين كار نيست
كودلى كز دست عشق افكار نيست
رشته تسبيح بس زنار كرد
عابد صد ساله را خمار كرد
عشق اندر هر دلى ماوا كند
شور محشر اندر آن بر پا كند
عشق كوه قاف را از جا كند
آتش سوزنده در دريا زند (53)
قدرت عشق آن چنان است كه در وصف نمىگنجد. مولوى اين سخن را چنين بيان مىكند:
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
گرچه تفسير زبان روشن گر است
ليك عشق بى زبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن مىشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت (54)
20- عشق در گنجينه، مانند خاتم و در ميدان رستم است:
عشق در گنجينه آيد خاتم است
چون به ميدان پا گذارد رستم است (55)
ارزش عشق آن چنان است كه در شرح و عبارت نمىگنجد. عطار مىگويد:
خاصيت عشقت كه برون از دو جهان است
آن است كه هر چيز كه گويند نه آن است
برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است
بيرون ز ضمير دل و انديشه جان است (56)
نيز مىگويد:
سخن عشق جز اشارت نيست
عشق در بند استعارت نيست
دل شناسد كه چيست جوهر عشق
عقل را ذرهاى بصارت نيست
در عبارت همى نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نيست (57)
21- عشق مس را زر مىكند و خاك را گوگرد:
خويش را بر مس زند زر مىكند
خاك را گوگرد احمر مىكند (58)
مولوى نيز همين معنا را به صورت ديگرى بيان مىكند:
از محبت تلخها شيرين شود
از محبت مسها زرين شود
از محبت دردها صافى شود
از محبت دردها شافى شود
از محبت مرده زنده مىكنند
از محبتشاه بنده مىكنند (59)
نيز مىگويد:
حنظل از معشوق خرما مىشود
خانه از همخانه صحرا مىشود
تلخ از شيرين لبان خوش مىشود
خار از گلزار دلكش مىشود (60)
22- عشق مانند كيميا است و گدا و سلطان نمىشناسد:
نزد بيماران رسد عيسى ستى
پيش فرعونان يد و بيضاستى
سنگ باشد موم اندر دست عشق
مىشكافد چرخ تير شست عشق
مىنداند عشق سلطان و گدا
مىنفهمد اين روا آن ناروا
ناروا هم گر ز عشق آيد رواست
آرى آرى عشق جانان كيمياست (61)
حافظ شيرازى نيز در اين معنا مىگويد:
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا كه هست پرتو روى حبيب هست (62)
نيز مىگويد:
همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد و چه كنشت (63)
23- عشق مجازى انسان را به عشق حقيقى مىرساند. وى در داستان جوان خاركن كه مايل به دختر پادشاه بود، مىگويد:
عشق شيرين كار شد او را دليل
بردش از آتش به گلشن چون خليل
عشق شيرين كار بنمودش مجاز
پس ببردش تا حقيقت تركتاز
بل بود عشق مجازى اى عمو
تا حقيقت مىروى بى گفت و گو
عشق باشد ليك اگر سوداى تو
نى هواهاى هوس پيماى تو...
عشق باشد ليك اگر نى صد مرض
در مرض هم نفس دون را صد غرض
آن چه باشد صد غرض در آن نهان
عشق باشد آن مرض نبود بدان
عشق خوانى آن مرضها را عجب
شرم كو و كو حيا و كو ادب
از چه نام حق گذارى بر وثن
اين ورمها را چرا گويى سمن
عشق باشد گر حقيقت گر مجاز
از غرضها هست پاك و بى نياز
نبود اينها عشق ناپاكى بود
خودپرستى و هوسناكى بود (64)
24- عشق از ناپاكىها جدا است:
عشق پاكست و ز ناپاكىها جداست
اين جهان كشتى و عشقش ناخداست
عشق خود آلوده اقذار نيست
با حقيقتيا مجازش كار نيست
گر هوايى هم بود اندر سرى
چون كه عشق آيد كند سر را برى
عشق باشد آتش و هرجا فتاد
پاك سازد هر پليدى را فساد
گر بود در جان تو سيصد مرض
يا به دل باشد تو را هفت صد غرض
چون كه عشق آيد بسوزد سر به سر
از غرض نى از مرض ماند اثر
عشق پيشاهنگ راه جنت است
كاروان سالار ملك و دولت است
هر مسافر را كه عشق آمد دليل
رخت او را مىكشد تا سلسبيل (65)
مولوى نيز مىگويد:
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست (66)
آن چه گفته آمد، قطرهاى بود از درياى عرفان و عشق در اثر گران سنگ طاقديس از مرحوم ملا احمد نراقى. پرداختن به وصف عشق تنها در يك اثر وى نياز به تاليف كتاب مستقلى دارد و در اين فرصت نمىگنجد. مثنوى طاقديس، دريايى است مملو از عشق مخصوصا عشق به اهل بيت عليهم السلام كه زينتبخش قسمت پايانى اين كتاب ارزشمند مىباشد.
فهرست منابع
1- قرآن كريم.
2- ابن سينا، ابو على حسين بن عبد الله، الاشارات والتنبيهات، دفتر نشر الكتاب.
3- ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب، چاپ اول: بيروت، دار احياء التراث العربي، 1408 ق، 1988 م.
4- تهرانى، جواد، عارف و صوفى چه مىگويند؟ ، چاپ هشتم: بنياد بعثت، 1369.
5- جامى، نور الدين عبد الرحمان، مثنوى هفت اورنگ، تصحيح و مقدمه مرتضى مدرس گيلانى، چاپ دوم: انتشارات كتاب فروشى سعدى.
6- دهخدا، على اكبر، لغت نامه.
7- رومى، جلال الدين (مولوى)، مثنوى معنوى، تصحيح رينولد نيكلسون، ترجمه مقدمه محمد عباسى، چاپ سوم: انتشارات شرق، 1372.
8- شيرازى، حافظ، ديوان، چاپ اول: انتشارات غلامعلى شعبانى، 1362.
9- صارمى، سهيلا، مصطلحات عرفانى و مفاهيم برجسته در زبان عطار، پژوهشگاه علوم انسانى، 1373.
10- فريد وجدى، محمد، دائرة معارف القرن العشرين، چاپ سوم: بيروت، دار المعرفة، 1971 م.
11- مجلسى، محمد باقر، بحار الانوار، چاپ دوم: تهران، دار الكتب الاسلامية.
12- معين، محمد، فرهنگ معين، چاپ هشتم: انتشارات امير كبير، 1371.
13- نراقى، ملا احمد، مثنوى طاقديس، به اهتمام حسن نراقى، چاپ دوم: انتشارات امير كبير، 1362.
پي نوشت ها :
1) على اكبر دهخدا، لغت نامه.
2) همان.
3) ابن منظور، لسان العرب، ماده عشق.
4) همان.
5) فرهنگ معين، ماده عشق.
6) همان.
7) همان، به نقل از سير حكمت در اروپا.
8) ر.ك: همان.
9) محمد فريد وجدى، دائرة المعارف القرن العشرين، ج6، ص 456.
10) لغتنامه دهخدا، ماده عشق.
11) ابو على سينا، الاشارات والتنبيهات، ج3، ص 383.
12) جواد تهرانى، عارف و صوفى چه مىگويند؟ ص 54.
13) همان.
14) ملا احمد نراقى، مثنوى طاقديس، ص 14.
15) همان.
16) جلال الدين رومى (مولوى)، مثنوى معنوى، ص 54.
17) سهيلا صارمى، مصطلحات عرفانى و مفاهيم برجسته در زبان عطار، ص 433.
18) مثنوى طاقديس، ص 14.
19) همان.
20) جامى، هفت اورنگ، ص 758.
21) مثنوى طاقديس، ص 14.
22) سهيلا صارمى، همان، ص 430.
23) مثنوى طاقديس، ص 14.
24) سهيلا صارمى، همان، ص 427.
25) مثنوى طاقديس، ص 14.
26) مثنوى معنوى، ص 304.
27) سهيلا صارمى، همان، ص 426.
28) مثنوى طاقديس، ص 14.
29) مثنوى معنوى، ص 392.
30) جامى، هفت اورنگ، ص 758.
31) مثنوى طاقديس، ص 27.
32) همان.
33) مثنوى معنوى، ص 422.
34) مثنوى طاقديس، ص 28.
35) مائده (5)، آيه 54.
36) محمد باقر مجلسى، بحار الانوار، ج 21، ص 3.
37) مثنوى طاقديس، ص 28.
38) ديوان حافظ، ص 292.
39) مثنوى طاقديس، ص 28.
40) سهيلا صارمى، همان، ص 426.
41) مثنوى طاقديس، ص 52.
42) جامى، هفت اورنگ، ص 758.
43) مثنوى طاقديس، ص 133.
44) همان، ص 182.
45) همزه (104)، آيه 6- 8 .
46) مثنوى طاقديس، ص 182.
47) سهيلا صارمى، همان، ص 430.
48) مصطلحات عرفانى و مفاهيم برجسته در زبان عطار، مثنوى معنوى، ص 46.
49) مثنوى طاقديس، ص 182.
50) سهيلا صارمى، همان، ص 429.
51) مثنوى طاقديس، ص 279.
52) سهيلا صارمى، همان، 434.
53) مثنوى طاقديس، ص 392.
54) مثنوى معنوى، ص50.
55) مثنوى طاقديس، ص 392.
56) سهيلا صارمى، همان.
57) همان.
58) مثنوى طاقديس، ص 392.
59) مثنوى معنوى، ص 294.
60) همان.
61) مثنوى طاقديس، ص 392.
62) ديوان حافظ، ص 61.
63) همان.
64) مثنوى طاقديس، ص 412.
65) همان.
66) مثنوى معنوى.