حکمت متعاليه ملاصدرا*
نويسنده:سيد محمد خامنه اي
در بين سالهاي 979 تا 1045 هجري قمري (برابر با 1635-1571 مسيحي) فيلسوفي ميزيست که نام او صدرالدين محمد معروف به ملاصدرا بود و بعدها لقب او را صدرالمتألهين (رئيس فلاسفه الهي) گذاشتند و مکتب فلسفي او را حکمت متعاليه ناميدند.
ملاصدرا فيلسوفي بودکه به تمام مکاتب فلسفي و عرفاني و کلامي زمان خود تسلط کامل داشت و از طرف ديگر چون يک مفسّر عاليقدر و يک محدث و حديث شناس ماهر بود به قرآن و حديث و سنت پيامبر (ص) نيز مسلط بود. دانش بسيار و نبوغ و استعداد ويژه اين فيلسوف و دانشمند سبب گرديد که بسبب تسلط به فلسفه و ابتکار و خلاقيتي که در وي بود اساس همه مکاتب زمان خود را درهم بريزد و از ميان آن, مکتبي فلسفي عرفاني بسازد که کاملاً مستقل ولي جامع و دارنده همه جنبههاي مثبت آن مکاتب پيشين بود.
وي هنگامي به برپايي مکتب فلسفي خود پرداخت که فلسفه ـ بجز در ايران, ـ تقريباً در سراسر کشورهاي اسلامي به فراموشي سپرده شده و جاي آنرا کلام اشعري گرفته بود. در ايران نيز در بيشتر حوزه ها و دوره ها فلسفه مشائي رواج داشت که ابن سينا بر خرابههاي فلسفه يوناني بنا کرده بود و در برخي حوزه ها (مثلاً شيراز مرکز استان فارس) فلسفه قديم ايران باستان معروف به فلسفه اشراقي نيز تدريس ميشد و عرفان و علم کلام هم در برخي از نقاط کشور مورد توجه بود, ولي هيچيک از اين مکاتب قصد آشتي با ديگر مکاتب را نداشت و هيچکس گمان نمي کرد که فيلسوفي پيدا شودکه با استفاده از ابزار فلسفه و منطق و عقل, اين مکاتب بظاهر مختلف را بنوعي منطقي آشتي دهد؛ ولي ملاصدرا کسي بود که اين معجزه را انجام داد و حکمت متعاليه نتيجه همين اعجاز اوست.
ملاصدرا يک انقلابگر بود و انقلابي فکري و فلسفي به وجود آورد و آنرا زير و رو کرد. با مکتب او برخي ديدگاههاي بظاهر استوار فلسفههاي مشائي بر هم خورد و بجاي آن نگاهي جديد و جامع نشست که هم با عقل و هم با طبيعت جهان خارج هماهنگي و سازگاري بيشتري داشت.
يکي از مباحث مشهور ملاصدرا اصالت دادن به «وجود» است. «وجود» اگر چه واضحترين پديدارهاي جهان است اما بشر ـ که بطور طبيعي آسانترين راهها را برمي گزيند ـ عادت دارد که «وجود» را همان «تحقّق» اشياء خارجي بداند و اين تحقّق را از راه «تفاوتهاي» ماهوي اشياء بدست ميآورد. يعني او همواره انسان ودرخت وکوه و ميز و صندلي و ديوار و زمين را ميبيند, نه وجود آنها را و باصطلاح فلسفه, انسان اشياء را با ماهيت آنها ميشناسد (که بسبب تميز اشياء از يکديگر است) نه وجود آنها که در همه آنها مشترک است.
بدين ترتيب حتي فلاسفه نيز گاهي در اين دام ميافتادند, فلاسفه ميگفتند هر موجود ممکن مرکب است از ماهيت و وجود, و چون هر چيز فقط يک چيز است نه بيشتر بنابرين حقيقت اشياء را همان ماهيت آنها ميدانستند و باصطلاح, ماهيت را اصيل ميشمردند و «وجود» را مفهومي انتزاعي از آن ماهيات ميانگاشتند که اصالت نداشت.[1]
بسياري از مشکلات فلسفه در همين اشتباه بود و اعتقاد به اصالت ماهيت وانتزاعي بودن وجود, فلاسفه را در قرون پيش از ملاصدرا دچار سردرگميهائي کرده بود.
ملاصدرا با شجاعت تمام در برابر همه کساني که با او مخالفت ميکردند, دلايل و شواهدي را آورد و ثابت کرد که «وجود» حقيقتي است عيني نه ذهني, و ماهيت چيزي جز تعريف منطقي قالب ذهني اشياء نيست و جوابي است که در برابر پرسش: «اين موجود چيست؟» داده ميشود.
در واقع آنچه که در برابر ما در خارج حضور حقيقي دارد وجود اشياء است و ما از تفاوتهاي بين اشياء براي شناخت ومعرفي موجودات, قالبهاي ذهني ميسازيم (مثلاً ميگوييم درخت، کوه، ديوار، انسان، ....) و به آنها ماهيت ميگوييم.
يعني گرچه ماهيت اشياء است که سبب تمايز انواع وجودها ميشود ولي قدر مشترک بين همه اشياء منهاي تفاوت آنها در خارج, همان «موجود» است. ازاينرو ما به همه اشياء ميگوييم موجود و موجود چيزي است که شکلي از وجود را به ما نشان ميدهد.
البته اين بحث بسيار گسترده است و ملاصدرا کتابي بنام المشاعر درباره وجود نوشته و يک جلد از نه جلد کتاب معروف اسفار اربعه خود را به بحث وجود اختصاص داده است.
ملاصدرا بکمک قاعده اوليه «اصالت وجود» و پايه و محور قراردادن آن براي فلسفه, بنياد و پايه اي جديد گذاشت و اصول و مسائل ديگري را در فلسفه مطرح و حل کرد که بدون اين قاعده ميسر نبود. از جمله, اثبات وجود خداوند که برهان آنرا «برهان صديقين» مينامند و نيز قاعده توحيد (يعني يکتايي خداوند و نفي شريک از او) که از قاعده اصالت وجود زاييده ميشود. بر اساس نظر ملاصدرا فقط يک چيز در جهان تحقق دارد و آن اصل وجود و آن حقيقت ازلي و ابدي است که منحصر و مخصوص آفريدگار و جهان خداوند متعال ميباشد او همتايي و نسخه ثاني بر نمي دارد و هستي همه موجودات از آن برخاسته است.
اصل مهم ديگر فلسفي اصل وحدت جهان هستي و ارتباط همه جانبه و سيستماتيک اجزاء آن همه موجودات بظاهر پراکنده جهان ميباشند (که در فيزيک به آن هوليسم ميگويند) و با اصالت ماهيت سازگاري ندارد.
بنابر اصالت ماهيت, موجودات, جوهرهايي جداي از همند و نمي توانند با يکديگر ارتباط ذاتي داشته باشند ولي ملاصدرا با اثبات و درجه بندي وجود به درجات – يا «مشکّک» يعني مدّرج بودن آن- چهره جهان را بکلي عوض کرد و يکپارچگي و در عين حال تشخص و استقلال اشياء با اختصاص داشتن هر يک به درجه اي خاص از وجود را نشان داد.
فلاسفه ايران باستاني(يا همان پيروان فلسفه اشراق) از وجود به « نور» تعبير ميکردند. بنابر اين تمثيل در اين موضوع يعني( تدرج وجود )هم ميتوان از مثال نور استفاده کرد. همچنانکه وقتي هزاران چراغ و منبع نور در جايي روشن باشد, در عين کثرت منابع نور, فقط يک حقيقت مشترک در آنجا هست و آن نور است. همه اشياء و موجودات هم با وجود استقلال ظاهري و جدايي از هم, همه يک چيزند و يک اثر را دارند, يعني در عرصه هستي چيزي جز «هستي» نيست اگر چه اختلاف ظاهري آنها, به ما کثرت را نشان ميدهد.
همچنين ملاصدرا در اصل ديگري از اصول فلسفه خود بکمک قاعده اصالت وجود, تفسير واضحي از صحنه آفرينش و رابطه اي که در فلسفه به رابطه علت با معلول مشهور است بيان کرد. ممکن بود کسي از تعبير علت و معلول تصور غلطي داشته باشد و گمان برود که معلول موجودي است مستقل که با علت خود نوعي وابستگي و پذيرش دارد و حال آنکه مقصود فيلسوف از معلول, آن موجودي است که وجود خود را نه فقط از علت دريافت داشته است بلکه در بقاء خود نيز به علت متکي است. با فرض اصالت ماهيت, تصوير روشني از اين احتياج وجودي و حقيقي معلول و مخلوق به علت و خالق ارائه نمي شد ولي ملاصدرا آنرا اصلاح کرد.
با فرض اصيل و محقق بودن وجود است که اين رابطه روشن ميشود, زيرا معلول, چيزي جز افاضه منبع وجود ـ يعني خداوند متعال که واجب الوجود است ـ نمي باشد و بنابرين اين قاعده, معلول چيزي نيست بجز «فقر» و وابستگي وجودي و احتياج و نيستي محض در مقابل خداوند که علت موجودات است. در برابر خداوند هيچ موجودي, جز اراده و فيض او وجود ندارد.
موضوع ديگري که ملاصدرا بکمک اصالت وجود براي آن توجيهي منطقي آورد تفسير لايههاي وجودي جهان هستي بود بدين معنا که جهان بسبب قرب و بعدش از ماده ـ که آنرا در فلسفه اشراقي تاريکي وهم ارزي با عدم ميدانستند ـ داراي مراتب و مدارجي از وجود است؛ يعني هر چه از ماده وخواص و لوازم آن بدور و به منبع نور و وجود يعنی حق تعالی نزديکتر باشد وجود در آن قويتر و مؤثرتر است و در نتيجه, مقدم بر مراتب و لايههاي پايينتر است.پس جهان منحصر به جهان ماده نيست و براي جهان لايه هائي ميتوان تصوير کرد که برخي محيط و مقدم بر ديگري و حقيقي تر و قويتر از آنست.
جهان ماده, پست ترين درجات جهان است و بالاترين درجات آن, جهان معروف به عالم عقول ميباشدکه بکلي مجرد از خواص ماده است. در ميان آندو جهان, عالم مثال قرار دارد که عاري از ماده و جسمانيت و زمان و حرکت است اگرچه مانند عالم عقول از مقدار و شکل خالی و مجرد نيست.
انسان بطور طبيعي فقط عالم ماده را ادراک ميکند و در صورت تکامل روحي بتدريج با عالم مثال و سپس عالم عقول آشنا ميگردد. ترتيب و درجه بندي عوالم از بالا به پايين است و ترتيب شناخت انسان از عالم, از پايين به بالا است. در فلسفه مشاء اين مراتب را از طريق ديگر (ازجمله قاعده معروف به قاعده امکان اشرف ) حل ميکردند.
ملاصدرا ثابت کرد که در درون انسان از لحاظ درجات ادراک (که بحثي اپيستمولوژيک است) همين سه لايه وجود دارد ولي بر خلاف نظر فلاسفه پيشين اين سه لايه در واقع رابطه صعودي و نزولي يک واقعيت يعني وجود است و ادراکات انسان نيزـ همانند مراتب وجود خارجي و عالمهاي مادي و مثالي و عقلي ـ سه مرتبه مرتبط وسيستماتيک با يکديگر را دارند و آنرا به ادراک حسي، ادراک خيالي، ادراک عقلاني تقسيم و نامگذاري ميکرد.
قاعده اصالت وجود تقريبا ً در همه مسائلي که ملاصدرا در آن وارد شده پايه و بنياد است و با اثبات و قبول آن, حل مسائل فلسفي آسانتر ميشود از اينروست که مکتب ملاصدرا مکتبي بسته و راکد نيست و کهنه نمي شود, بلکه فلسفه اي زنده و تازه و پوياست که حتي در دوران جديد نيز ميتواند پاسخگوي اشکالات و مسائل فلسفههاي جديد باشد ـ که مانند قارچ هر از چندگاه از هر گوشه اي ميرويد و گرفتار مشکلاتي فلسفي است که گاهي توانايي پاسخ به آن را ندارد.
فلسفه ملاصدرا را بايد در دو جبهه مقايسه کرد: در برابر مکاتب قديم و هم در برابر فلسفههاي جديد که پس از ملاصدرا در چهار قرن اخير در غرب زاييده شده است.
نظريه ملاصدرا درباره نفس انساني نيز نظريه اي تازه و راهگشا و کاملترين نظريه هاست پيش از او دو نظريه از قديم باقي مانده بود, يکي نظريه افلاطوني که معتقد بود که نفس انسان پيش از بدن آفريده شده و پس از آفرينش بدن به آن ملحق ميشود. نظريه ديگر نظريه مشائي که ميگفت نفس انسان موازي با آفرينش بدن آفريده شده و با آن آميخته ميگردد.
ملاصدرا اثبات کرد که نفس انسان پس از آفرينش بدن و بر اثر سير و حرکت تکاملي ماده بدن حاصل ميشود و بتدريج با نوعي ديگر از تکامل وجودي راه خود را طي نموده وسرانجام در هنگامي که خود را از ماده بينياز ببيند بصورت مرگ از بدن خارج و از جهان ماده بيرون رفته و قادر به زندگي در عالم مثال ميگردد. وبتعبير معروف آن؛ نفس انسان در حدوث خود, مادي و جسماني است ولي در بقاء و ادامه حيات خود غير مادي و مستقل.
چون هر جا که تکامل هست پاي وجود در ميان است بنابرين, بدون اصل اصالت وجود حل مسئله نفس انساني قابل حل نمي بود وملاصدرا آنرا حل نمود.
ولي ملاصدرا ثابت کرد که طبيعت علت و حرکت است و نميشود علت مغاير با معلول باشد و چون برخي عرضها حرکت دارند پس طبيعت حرکت دارد و حرکت در مقوله عرض ناشي از حرکت در جوهر است.
بدين صورت جهاني که ملاصدرا معرفي کرد ـ برخلاف جهان در فلسفههاي پيشين که راکد و ايستا بودـ جهانی پويا و دمبدم در حال تغيير است و همين تغييرات است که جهان را رو به تکاملي طبيعي ميبرد و زمان را ميسازد. زمان برخلاف تصور عده اي ظرفي حقيقي و مستقل نيست بلکه از حرکت تکاملي طبيعت و ماده انتزاع ميشود.
در فلسفه مشائي, تغييرات جهان , انفصالي و ناشي از مرگ يک صورت و خلق صورت ديگر بود يعنی جهان وضع ثابتي داشت و در ايستائي بسر ميبرد ولي ملاصدرا با نظريه حرکت جوهري خود تغييرات جهان مادي را اتصالي و به تکامل صورتها تفسير کرد. اين تغييرات ناشي از تراوشات وجود (فيض) از منبع وجود حقيقي و اصلي (يعني آفريدگار) به عالم طبيعت است که حسب استعداد و ظرفيت ماده و طبيعت بتدريج بر او نازل ميشود و وجود او را تکامل ميبخشد. چون فيض الهي دائمي و بدون انقطاع است پس طبيعت نيز آرام نمي گيرد و دمبدم چهره عوض ميکند و ما اين تغييرات در جوهر و اعراض را حرکت وتحرک و سيلان نامگذاري کرده ايم.
ملاصدرا در چهار قرن پيش از آنها اساس هرمنوتيک فلسفي را درکنار هرمنوتيک ادبي و سنتي پايه گذاري کرده و به آن ابعاد فلسفي و عرفاني داده بود که در مقالات و کتب بتفصيل به آن پرداخته شده است.
با يک بررسي تاريخي و مقايسه ملاصدرا و مکتب او با ديگر فلاسفه و مکاتب آنها در طول تاريخ ايندو واقعيت مشاهده ميشود:
در زمان او فلسفه يا حکمت به دو بخش اصلي تقسيم ميشد: فلسفه نظري و فلسفه عملي, فلسفه عملي در يک تقسيم کلي شامل اخلاق و خانواده و سياست و حکومت بود. ملاصدرا گرچه در بيشتر آثارش بر روي حکمت نظري تکيه کرده ولي در حوزه حکمت عملي هم عقايد و مباني مهمي ابراز داشته است. همچنين وي در بخش نظري فلسفه نيز جهان بيني و فلسفه جامعي را ارائه کرده است. از جمله در بخش اپيستمولوژي مباني مهمي در معرفت شناسي را پايه گذاري کرده که جاي آن در فلسفه قديم و جديد خالي بوده و هست مانند: اثبات فلسفي وجود ذهني, اثبات اتحاد عقل و عاقل و معقول (يا علم و عالم و معلوم) و چند اصل ديگر اپيستمولوژيک.
وي در وجود شناسي (انتولوژي) علاوه بر اثبات اصالت وجود و کاربردهاي آن اصول مهمي را معرفي نموده و در فلسفه وارد ساخته است که برخي از آنها اشاره اجمالي شد. وي در نفس شناسي فلسفي و حتي معاد شناسي و فلسفه منطق نيز آراء و نظرات مهمي را به ميان آورده که راهگشاي فلسفه است. در معاد شناسي ملاصدرا, وي توانسته حوزه فلسفه را از جهان ماده فراتر برده و جهان آخرت را نيزـ که بخشي از عالم هستي است ـ به ساحت فلسفه و حوزه عقل و منطق بياورد بدون آنکه بتوان نام آنرا علم کلام گذاشت.
ملاصدرا يک تجديد طلب و يک اصلاحگر اجتماعي بود و با مفاسد اجتماعي زمان خود بشدت برخورد ميکرد. وي کتابي در ردّ و اندرز صوفي نمايان فريبکار زمان خود نوشته که در زمان او منشاء آثار سوء اجتماعي بودند با آنکه خود وی در واقع يک صوفي وارسته و پاک بنظر ميرسد. وي کتاب ديگري در رد متکلمان و فقهاي زمان خود نوشته است که براي رسيدن به مقاصد و اهداف دنيوي و شاه و ارکان دولت از راه اظهار فضل و علم, با کساني که نوآوري داشتند رياکارانه مخالفت ميکردند و غير مستقيم دانش و دانشمندان حقيقي را منزوي ميساختند.
به روي هم ملاصدرا از کساني است که با وضع موجود زمان خود و نابسامانيهايي که در آن ميديد بشدت مخالف بود و راه اصلاح را به آنها نشان ميداد, در اهميت شخصيت و مکتب ملاصدرا همين بس که تاريخ نه فقط پيش از وي شخص يا مکتبي در اين سطح را نشان نداده بلکه حتي با وجود چهار قرن پس از وي نيز چشم تاريخ به شخصيت و مکتبي همانند ملاصدرا و مکتبش نيفتاده و هنوز او و مکتب او در اوج هستند و خورشيد وار در آسمان دانش و فلسفه ميدرخشند.
* اين مقاله در تاريخ 1383 (2004 م) در كنگره ملاصدرا در بوسنيهرزهگوين ـ دانشگاه سارائيوو ارائه شده است.
ملاصدرا فيلسوفي بودکه به تمام مکاتب فلسفي و عرفاني و کلامي زمان خود تسلط کامل داشت و از طرف ديگر چون يک مفسّر عاليقدر و يک محدث و حديث شناس ماهر بود به قرآن و حديث و سنت پيامبر (ص) نيز مسلط بود. دانش بسيار و نبوغ و استعداد ويژه اين فيلسوف و دانشمند سبب گرديد که بسبب تسلط به فلسفه و ابتکار و خلاقيتي که در وي بود اساس همه مکاتب زمان خود را درهم بريزد و از ميان آن, مکتبي فلسفي عرفاني بسازد که کاملاً مستقل ولي جامع و دارنده همه جنبههاي مثبت آن مکاتب پيشين بود.
وي هنگامي به برپايي مکتب فلسفي خود پرداخت که فلسفه ـ بجز در ايران, ـ تقريباً در سراسر کشورهاي اسلامي به فراموشي سپرده شده و جاي آنرا کلام اشعري گرفته بود. در ايران نيز در بيشتر حوزه ها و دوره ها فلسفه مشائي رواج داشت که ابن سينا بر خرابههاي فلسفه يوناني بنا کرده بود و در برخي حوزه ها (مثلاً شيراز مرکز استان فارس) فلسفه قديم ايران باستان معروف به فلسفه اشراقي نيز تدريس ميشد و عرفان و علم کلام هم در برخي از نقاط کشور مورد توجه بود, ولي هيچيک از اين مکاتب قصد آشتي با ديگر مکاتب را نداشت و هيچکس گمان نمي کرد که فيلسوفي پيدا شودکه با استفاده از ابزار فلسفه و منطق و عقل, اين مکاتب بظاهر مختلف را بنوعي منطقي آشتي دهد؛ ولي ملاصدرا کسي بود که اين معجزه را انجام داد و حکمت متعاليه نتيجه همين اعجاز اوست.
ملاصدرا يک انقلابگر بود و انقلابي فکري و فلسفي به وجود آورد و آنرا زير و رو کرد. با مکتب او برخي ديدگاههاي بظاهر استوار فلسفههاي مشائي بر هم خورد و بجاي آن نگاهي جديد و جامع نشست که هم با عقل و هم با طبيعت جهان خارج هماهنگي و سازگاري بيشتري داشت.
يکي از مباحث مشهور ملاصدرا اصالت دادن به «وجود» است. «وجود» اگر چه واضحترين پديدارهاي جهان است اما بشر ـ که بطور طبيعي آسانترين راهها را برمي گزيند ـ عادت دارد که «وجود» را همان «تحقّق» اشياء خارجي بداند و اين تحقّق را از راه «تفاوتهاي» ماهوي اشياء بدست ميآورد. يعني او همواره انسان ودرخت وکوه و ميز و صندلي و ديوار و زمين را ميبيند, نه وجود آنها را و باصطلاح فلسفه, انسان اشياء را با ماهيت آنها ميشناسد (که بسبب تميز اشياء از يکديگر است) نه وجود آنها که در همه آنها مشترک است.
بدين ترتيب حتي فلاسفه نيز گاهي در اين دام ميافتادند, فلاسفه ميگفتند هر موجود ممکن مرکب است از ماهيت و وجود, و چون هر چيز فقط يک چيز است نه بيشتر بنابرين حقيقت اشياء را همان ماهيت آنها ميدانستند و باصطلاح, ماهيت را اصيل ميشمردند و «وجود» را مفهومي انتزاعي از آن ماهيات ميانگاشتند که اصالت نداشت.[1]
بسياري از مشکلات فلسفه در همين اشتباه بود و اعتقاد به اصالت ماهيت وانتزاعي بودن وجود, فلاسفه را در قرون پيش از ملاصدرا دچار سردرگميهائي کرده بود.
ملاصدرا با شجاعت تمام در برابر همه کساني که با او مخالفت ميکردند, دلايل و شواهدي را آورد و ثابت کرد که «وجود» حقيقتي است عيني نه ذهني, و ماهيت چيزي جز تعريف منطقي قالب ذهني اشياء نيست و جوابي است که در برابر پرسش: «اين موجود چيست؟» داده ميشود.
در واقع آنچه که در برابر ما در خارج حضور حقيقي دارد وجود اشياء است و ما از تفاوتهاي بين اشياء براي شناخت ومعرفي موجودات, قالبهاي ذهني ميسازيم (مثلاً ميگوييم درخت، کوه، ديوار، انسان، ....) و به آنها ماهيت ميگوييم.
يعني گرچه ماهيت اشياء است که سبب تمايز انواع وجودها ميشود ولي قدر مشترک بين همه اشياء منهاي تفاوت آنها در خارج, همان «موجود» است. ازاينرو ما به همه اشياء ميگوييم موجود و موجود چيزي است که شکلي از وجود را به ما نشان ميدهد.
البته اين بحث بسيار گسترده است و ملاصدرا کتابي بنام المشاعر درباره وجود نوشته و يک جلد از نه جلد کتاب معروف اسفار اربعه خود را به بحث وجود اختصاص داده است.
ملاصدرا بکمک قاعده اوليه «اصالت وجود» و پايه و محور قراردادن آن براي فلسفه, بنياد و پايه اي جديد گذاشت و اصول و مسائل ديگري را در فلسفه مطرح و حل کرد که بدون اين قاعده ميسر نبود. از جمله, اثبات وجود خداوند که برهان آنرا «برهان صديقين» مينامند و نيز قاعده توحيد (يعني يکتايي خداوند و نفي شريک از او) که از قاعده اصالت وجود زاييده ميشود. بر اساس نظر ملاصدرا فقط يک چيز در جهان تحقق دارد و آن اصل وجود و آن حقيقت ازلي و ابدي است که منحصر و مخصوص آفريدگار و جهان خداوند متعال ميباشد او همتايي و نسخه ثاني بر نمي دارد و هستي همه موجودات از آن برخاسته است.
اصل مهم ديگر فلسفي اصل وحدت جهان هستي و ارتباط همه جانبه و سيستماتيک اجزاء آن همه موجودات بظاهر پراکنده جهان ميباشند (که در فيزيک به آن هوليسم ميگويند) و با اصالت ماهيت سازگاري ندارد.
بنابر اصالت ماهيت, موجودات, جوهرهايي جداي از همند و نمي توانند با يکديگر ارتباط ذاتي داشته باشند ولي ملاصدرا با اثبات و درجه بندي وجود به درجات – يا «مشکّک» يعني مدّرج بودن آن- چهره جهان را بکلي عوض کرد و يکپارچگي و در عين حال تشخص و استقلال اشياء با اختصاص داشتن هر يک به درجه اي خاص از وجود را نشان داد.
فلاسفه ايران باستاني(يا همان پيروان فلسفه اشراق) از وجود به « نور» تعبير ميکردند. بنابر اين تمثيل در اين موضوع يعني( تدرج وجود )هم ميتوان از مثال نور استفاده کرد. همچنانکه وقتي هزاران چراغ و منبع نور در جايي روشن باشد, در عين کثرت منابع نور, فقط يک حقيقت مشترک در آنجا هست و آن نور است. همه اشياء و موجودات هم با وجود استقلال ظاهري و جدايي از هم, همه يک چيزند و يک اثر را دارند, يعني در عرصه هستي چيزي جز «هستي» نيست اگر چه اختلاف ظاهري آنها, به ما کثرت را نشان ميدهد.
همچنين ملاصدرا در اصل ديگري از اصول فلسفه خود بکمک قاعده اصالت وجود, تفسير واضحي از صحنه آفرينش و رابطه اي که در فلسفه به رابطه علت با معلول مشهور است بيان کرد. ممکن بود کسي از تعبير علت و معلول تصور غلطي داشته باشد و گمان برود که معلول موجودي است مستقل که با علت خود نوعي وابستگي و پذيرش دارد و حال آنکه مقصود فيلسوف از معلول, آن موجودي است که وجود خود را نه فقط از علت دريافت داشته است بلکه در بقاء خود نيز به علت متکي است. با فرض اصالت ماهيت, تصوير روشني از اين احتياج وجودي و حقيقي معلول و مخلوق به علت و خالق ارائه نمي شد ولي ملاصدرا آنرا اصلاح کرد.
با فرض اصيل و محقق بودن وجود است که اين رابطه روشن ميشود, زيرا معلول, چيزي جز افاضه منبع وجود ـ يعني خداوند متعال که واجب الوجود است ـ نمي باشد و بنابرين اين قاعده, معلول چيزي نيست بجز «فقر» و وابستگي وجودي و احتياج و نيستي محض در مقابل خداوند که علت موجودات است. در برابر خداوند هيچ موجودي, جز اراده و فيض او وجود ندارد.
موضوع ديگري که ملاصدرا بکمک اصالت وجود براي آن توجيهي منطقي آورد تفسير لايههاي وجودي جهان هستي بود بدين معنا که جهان بسبب قرب و بعدش از ماده ـ که آنرا در فلسفه اشراقي تاريکي وهم ارزي با عدم ميدانستند ـ داراي مراتب و مدارجي از وجود است؛ يعني هر چه از ماده وخواص و لوازم آن بدور و به منبع نور و وجود يعنی حق تعالی نزديکتر باشد وجود در آن قويتر و مؤثرتر است و در نتيجه, مقدم بر مراتب و لايههاي پايينتر است.پس جهان منحصر به جهان ماده نيست و براي جهان لايه هائي ميتوان تصوير کرد که برخي محيط و مقدم بر ديگري و حقيقي تر و قويتر از آنست.
جهان ماده, پست ترين درجات جهان است و بالاترين درجات آن, جهان معروف به عالم عقول ميباشدکه بکلي مجرد از خواص ماده است. در ميان آندو جهان, عالم مثال قرار دارد که عاري از ماده و جسمانيت و زمان و حرکت است اگرچه مانند عالم عقول از مقدار و شکل خالی و مجرد نيست.
انسان بطور طبيعي فقط عالم ماده را ادراک ميکند و در صورت تکامل روحي بتدريج با عالم مثال و سپس عالم عقول آشنا ميگردد. ترتيب و درجه بندي عوالم از بالا به پايين است و ترتيب شناخت انسان از عالم, از پايين به بالا است. در فلسفه مشاء اين مراتب را از طريق ديگر (ازجمله قاعده معروف به قاعده امکان اشرف ) حل ميکردند.
ملاصدرا ثابت کرد که در درون انسان از لحاظ درجات ادراک (که بحثي اپيستمولوژيک است) همين سه لايه وجود دارد ولي بر خلاف نظر فلاسفه پيشين اين سه لايه در واقع رابطه صعودي و نزولي يک واقعيت يعني وجود است و ادراکات انسان نيزـ همانند مراتب وجود خارجي و عالمهاي مادي و مثالي و عقلي ـ سه مرتبه مرتبط وسيستماتيک با يکديگر را دارند و آنرا به ادراک حسي، ادراک خيالي، ادراک عقلاني تقسيم و نامگذاري ميکرد.
قاعده اصالت وجود تقريبا ً در همه مسائلي که ملاصدرا در آن وارد شده پايه و بنياد است و با اثبات و قبول آن, حل مسائل فلسفي آسانتر ميشود از اينروست که مکتب ملاصدرا مکتبي بسته و راکد نيست و کهنه نمي شود, بلکه فلسفه اي زنده و تازه و پوياست که حتي در دوران جديد نيز ميتواند پاسخگوي اشکالات و مسائل فلسفههاي جديد باشد ـ که مانند قارچ هر از چندگاه از هر گوشه اي ميرويد و گرفتار مشکلاتي فلسفي است که گاهي توانايي پاسخ به آن را ندارد.
فلسفه ملاصدرا را بايد در دو جبهه مقايسه کرد: در برابر مکاتب قديم و هم در برابر فلسفههاي جديد که پس از ملاصدرا در چهار قرن اخير در غرب زاييده شده است.
نظريه ملاصدرا درباره نفس انساني نيز نظريه اي تازه و راهگشا و کاملترين نظريه هاست پيش از او دو نظريه از قديم باقي مانده بود, يکي نظريه افلاطوني که معتقد بود که نفس انسان پيش از بدن آفريده شده و پس از آفرينش بدن به آن ملحق ميشود. نظريه ديگر نظريه مشائي که ميگفت نفس انسان موازي با آفرينش بدن آفريده شده و با آن آميخته ميگردد.
ملاصدرا اثبات کرد که نفس انسان پس از آفرينش بدن و بر اثر سير و حرکت تکاملي ماده بدن حاصل ميشود و بتدريج با نوعي ديگر از تکامل وجودي راه خود را طي نموده وسرانجام در هنگامي که خود را از ماده بينياز ببيند بصورت مرگ از بدن خارج و از جهان ماده بيرون رفته و قادر به زندگي در عالم مثال ميگردد. وبتعبير معروف آن؛ نفس انسان در حدوث خود, مادي و جسماني است ولي در بقاء و ادامه حيات خود غير مادي و مستقل.
چون هر جا که تکامل هست پاي وجود در ميان است بنابرين, بدون اصل اصالت وجود حل مسئله نفس انساني قابل حل نمي بود وملاصدرا آنرا حل نمود.
زمان و حرکت جوهري
ولي ملاصدرا ثابت کرد که طبيعت علت و حرکت است و نميشود علت مغاير با معلول باشد و چون برخي عرضها حرکت دارند پس طبيعت حرکت دارد و حرکت در مقوله عرض ناشي از حرکت در جوهر است.
بدين صورت جهاني که ملاصدرا معرفي کرد ـ برخلاف جهان در فلسفههاي پيشين که راکد و ايستا بودـ جهانی پويا و دمبدم در حال تغيير است و همين تغييرات است که جهان را رو به تکاملي طبيعي ميبرد و زمان را ميسازد. زمان برخلاف تصور عده اي ظرفي حقيقي و مستقل نيست بلکه از حرکت تکاملي طبيعت و ماده انتزاع ميشود.
در فلسفه مشائي, تغييرات جهان , انفصالي و ناشي از مرگ يک صورت و خلق صورت ديگر بود يعنی جهان وضع ثابتي داشت و در ايستائي بسر ميبرد ولي ملاصدرا با نظريه حرکت جوهري خود تغييرات جهان مادي را اتصالي و به تکامل صورتها تفسير کرد. اين تغييرات ناشي از تراوشات وجود (فيض) از منبع وجود حقيقي و اصلي (يعني آفريدگار) به عالم طبيعت است که حسب استعداد و ظرفيت ماده و طبيعت بتدريج بر او نازل ميشود و وجود او را تکامل ميبخشد. چون فيض الهي دائمي و بدون انقطاع است پس طبيعت نيز آرام نمي گيرد و دمبدم چهره عوض ميکند و ما اين تغييرات در جوهر و اعراض را حرکت وتحرک و سيلان نامگذاري کرده ايم.
هرمنوتيک
ملاصدرا در چهار قرن پيش از آنها اساس هرمنوتيک فلسفي را درکنار هرمنوتيک ادبي و سنتي پايه گذاري کرده و به آن ابعاد فلسفي و عرفاني داده بود که در مقالات و کتب بتفصيل به آن پرداخته شده است.
با يک بررسي تاريخي و مقايسه ملاصدرا و مکتب او با ديگر فلاسفه و مکاتب آنها در طول تاريخ ايندو واقعيت مشاهده ميشود:
استثنائی بودن مکتب ملاصدرا
در زمان او فلسفه يا حکمت به دو بخش اصلي تقسيم ميشد: فلسفه نظري و فلسفه عملي, فلسفه عملي در يک تقسيم کلي شامل اخلاق و خانواده و سياست و حکومت بود. ملاصدرا گرچه در بيشتر آثارش بر روي حکمت نظري تکيه کرده ولي در حوزه حکمت عملي هم عقايد و مباني مهمي ابراز داشته است. همچنين وي در بخش نظري فلسفه نيز جهان بيني و فلسفه جامعي را ارائه کرده است. از جمله در بخش اپيستمولوژي مباني مهمي در معرفت شناسي را پايه گذاري کرده که جاي آن در فلسفه قديم و جديد خالي بوده و هست مانند: اثبات فلسفي وجود ذهني, اثبات اتحاد عقل و عاقل و معقول (يا علم و عالم و معلوم) و چند اصل ديگر اپيستمولوژيک.
وي در وجود شناسي (انتولوژي) علاوه بر اثبات اصالت وجود و کاربردهاي آن اصول مهمي را معرفي نموده و در فلسفه وارد ساخته است که برخي از آنها اشاره اجمالي شد. وي در نفس شناسي فلسفي و حتي معاد شناسي و فلسفه منطق نيز آراء و نظرات مهمي را به ميان آورده که راهگشاي فلسفه است. در معاد شناسي ملاصدرا, وي توانسته حوزه فلسفه را از جهان ماده فراتر برده و جهان آخرت را نيزـ که بخشي از عالم هستي است ـ به ساحت فلسفه و حوزه عقل و منطق بياورد بدون آنکه بتوان نام آنرا علم کلام گذاشت.
استثنائي بودن شخصيت
ملاصدرا يک تجديد طلب و يک اصلاحگر اجتماعي بود و با مفاسد اجتماعي زمان خود بشدت برخورد ميکرد. وي کتابي در ردّ و اندرز صوفي نمايان فريبکار زمان خود نوشته که در زمان او منشاء آثار سوء اجتماعي بودند با آنکه خود وی در واقع يک صوفي وارسته و پاک بنظر ميرسد. وي کتاب ديگري در رد متکلمان و فقهاي زمان خود نوشته است که براي رسيدن به مقاصد و اهداف دنيوي و شاه و ارکان دولت از راه اظهار فضل و علم, با کساني که نوآوري داشتند رياکارانه مخالفت ميکردند و غير مستقيم دانش و دانشمندان حقيقي را منزوي ميساختند.
به روي هم ملاصدرا از کساني است که با وضع موجود زمان خود و نابسامانيهايي که در آن ميديد بشدت مخالف بود و راه اصلاح را به آنها نشان ميداد, در اهميت شخصيت و مکتب ملاصدرا همين بس که تاريخ نه فقط پيش از وي شخص يا مکتبي در اين سطح را نشان نداده بلکه حتي با وجود چهار قرن پس از وي نيز چشم تاريخ به شخصيت و مکتبي همانند ملاصدرا و مکتبش نيفتاده و هنوز او و مکتب او در اوج هستند و خورشيد وار در آسمان دانش و فلسفه ميدرخشند.
* اين مقاله در تاريخ 1383 (2004 م) در كنگره ملاصدرا در بوسنيهرزهگوين ـ دانشگاه سارائيوو ارائه شده است.
پينوشتها:
1. عقلاً نمیشود هم ماهيت اصيل باشد و هم وجود زيرا هر چيز دو چيز خواهد شد نه يک چيز.
/ج