ابيات و امثال تازی در سندباد نامه (3)

(سعدى) در (گلستان)33 آورده است كه: (درويش بى معرفت, نيارامد تا فقرش, به كفر نينجامد كه كاد الفقر…) ص166:شَرّ النّاسِ مَن اَكَل وحده; بدترين مردمان, كسى است كه به تنهايى [غذا] بخورد. ص167: وَ لِلاَرضِ مِن كاسِ الكِرامِ نَصيبُ; از جام مردمان بزرگوار و بخشنده, زمين را نيز بهره اى است.
دوشنبه، 29 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ابيات و امثال تازی در سندباد نامه (3)

ابيات و امثال تازی در سندباد نامه (3)
ابيات و امثال تازی در سندباد نامه (3)


 

نويسنده: على محمّد هنر




 
(سعدى) در (گلستان)33 آورده است كه: (درويش بى معرفت, نيارامد تا فقرش, به كفر نينجامد كه كاد الفقر…)
ص166:شَرّ النّاسِ مَن اَكَل وحده; بدترين مردمان, كسى است كه به تنهايى [غذا] بخورد.
ص167: وَ لِلاَرضِ مِن كاسِ الكِرامِ نَصيبُ; از جام مردمان بزرگوار و بخشنده, زمين را نيز بهره اى است.
منوچهرى گويد:
ناجوانمردى بسيار بُوَد گر نبود
خاك را از قدح مرد جوانمرد نصيب
و خواجه شيراز گويد:
اگر شراب خورى, جرعه اى فشان بر خاك
از آن گناه كه نفعى رسد به غير چه باك
مصراع نخستين اين مثل سائر چنين است: (شربنا واهرقنا على الارض جرعة)
ص168: وَنَحنُ ابوالضّيفانِ نُكرمُ ضيفَنا
بِالوانِ اِكرامٍ وَ انواعِ انعامِ
ما مهمان نوازيم; مهمان هاى خود را به انواع بزرگداشت و بخشش گرامى مى داريم.
ص176: اَكرِم بِهِ اَصغَرَ راقت صُفرَتُهُ
جَوّابَ آفاقٍ تَرامَت سَفرَتُه
مَأثورةً سُمعتُه وشُهرتُه
قَد اُودِعَت سِرَّ الغِنَى اَسرتُه
وَقارَنَت نُجحَ المَساعى خَطرُته
وَحُبَّبَت اِلَى الاَنامِ غُرَّتُه
در ترجمه اى كهن از مقامات حريرى ـ كه پيش از اين, به مشخصات آن اشاره شد, ترجمه ابيات مانحن فيه, چنين است:
(چون گرامى است زر زردى كه نيكوست زردى او, برنده كناره هاى عالم, از جا به جاى اندازد سفر او و روايت كرده آوازه او و معروفى او: به درستى كه به امانت نهاده اند سرّ توانگرى در شكن هاى پيشانى او و قرين است با روايى كارها جنبيدن او و دوست كرده اند به خلق سپيدى روى او.)
ص183: خَليليَّ انّى قَد أرِقتُ وَنِمتُما
لِبَرقٍ يَمانٍ فَاجلِسا عَلاّنيا
دوستانم! من از براى برق يمانى, بيدار ماندم; ولى شما به خواب رفتيد. پس بنشينيد و براى كار خود دليل بياوريد.
ص184: جَسَّ نَبضى فَقالَ عِشقاً طبيبى
وَيحه مِن اخى علاجٍ مُصيبِ
فَزَجرتُ الطّبيبَ سِرّاً بِعَينى
ثُمَّ ناجَيتُهُ بِحَقِّ الصَّليبِ
پزشكم نبض مرا گرفت و پس گفت: بيمارى تو عشق است. عجبا كه درمان كننده, درد را, به خوبى تشخيص داده بود. مخفيانه, با چشم, پزشك را راندم (پنهانى با چشم به پزشك اشاره اى كردم) سپس نجواكنان او را به حقّ صليب قسم دادم (كه راز مرا فاش نسازد.).
ص185:تَمَلّكتَ يا مُهجتى مُهجتى
وأسهرتَ يا ناظِرى ناظِرى
لَئن غِبتَ عن مُقلَتى ساعةً
فَوَاللّه ما غِبتَ عَن خاطِرى
وَ فيكَ تعلّمتُ نظمَ الكلامِ
فَلقَّبنى النّاسُ بِالشّاعِر
أيا غائباً حاضِراً فى فُؤادى
سلام عَلَى الغائب الحاضرِ
اى روح من! اى روح من! روانم را از آنِ خود ساختى. اى چشم من! اى چشمِ من! ديده ام را بى خواب كردى. اگر ساعتى از ديده ام بروى, به خدا قَسَم مى خورم كه از خاطرم نخواهى رفت.
پيوند كلام را از عشق تو فرا گرفتم ((مرا معلّم عشق تو شاعرى آموخت)) تا آنجا كه مردم, به من لقب (شاعر) دادند.
اى كسى كه در قلب من, هم غايب هستى و هم حاضر! سلام باد! بر غايبى كه حاضر است.
ص187:مِراض نَحنُ لَيس لَنا طَبيب
و مهمومون ليس لَنا حَبيبُ
وَ ليس لَنا مِن اللّذات الاّ
اَمانِيَها وَ رُؤيتَها نَصيبُ
بيمار هستيم و ما را پزشكى نيست. اندوهگينم و ما را دوستى نيست.
نصيب ما از لذّت ها, جز از آرزوها و ديدن آنها [چيزى ديگر] نيست.
ص189: عَلَى الخَبيرِ بِها سَقَطتَ و عَلَى ابنِ بجدَتِها حَطَطتَ
به كسى برخوردى كه بدان كارآگاه است و بر شخصى استاد و همه كاره درآمدى.
ص190: لَياليَّ بَعدَ الظاعِنينَ شُكولُ
طِوالُ ولَيلُ العاشقينَ طويلُ
شب هاى زندگى من, پس از كوچ كنندگان طولانى و همانند يكديگر است. وَه كه شب عاشقان چقدر ديرنده است.
سعدى نيز گفته است34: شب عاشقان بيدل, چه شبى دراز باشد…
ص190: يا سائلى عَن قِصَّتى, دَعنى اَمُت فى غُصَّتى
اَحبابُنا قد رَحلوا وَاليأسُ مِنهُم حِصَّتى
اى كسى كه از سرگذشتِ من مى پرسى, مرا واگذار تا از غصه خويش جان دهم. ياران ما كوچ كردند و نصيب من از آنها, نااميدى است.
ص193: عِشنا اِلى ان رأينا فى الهَوى عَجَبا
كُلَّ الشُّهُورِ و فى الاَمثالِ عِش َجَبا
زيستيم و شگفتى هايى را از عشق, در همه ماه ها ديديم و در امثال آمده است كه: در ماه رجب زندگى كن (تا شگفتى ها بينى , عِش رَجَباً تَرَ عَجباً.)
ص193: كَم نِعمةٍ لاتستقلُّ بِشُكرها
لِلّه فى طَيِّ المَكارِم كامِنَه
چه بسا نعمت هاى خداوندى كه در بزرگوارى ها پنهان است و تو, براى شكرگزارى از آنها توانمند نيستى.
ص193: هاتِ الحَديث عَن القَديم والحديث; از كهنه و نو سخن بياور; (بگو!)
ص194: يا عَزَّ اُقسِم بِالَّذى اَنَا عَبدُهُ
وَلَه الحَجيحُ وما حَوَت عَرَفاتُ
لاأبتَغى بَدَلاً سِواك حَبيبَةً
فَثِقِى بِقَولى وَالكِرامُ ثِقاتُ
وَلَو انَّ فَوقِيَ تُربَةً فَدَعَوتِنى
لأجبتُ صَوتَكِ وَالعِظامُ رُفاتُ
اى عزّه! سوگند مى خورم به كسى كه من بنده او هستم و حاجيان و جمع عرفات از آنِ اوست [كه] من, جز تو, دوستى را نمى جويم. پس به گفته من اعتماد كن كه بزرگواران, از معتمدانند. هرچند, بر روى جسد من, خاك ريخته باشند و استخوان هاى من پوسيده باشد; چون, مرا بخوانى, بى گمان, دعوت ترا اجابت مى كنم.
ص195:يا صِباحَ الوجوهِ فَاعتَبروا
وَارحَموا كُلَّ عاشقٍ ظُلِما
اى نكورويان! عبرت گيريد و به هر عاشق ستم ديده اى رحم كنيد!
بِذاقَضتِ الايّامُ مابينَ اَهلِها
مَصائبُ قَومٍ عِند قَومٍ فَوائدُ
روزگار در ميان مردمان, اينگونه حكم كرده است كه مصيبت هاى گروهى از مردم, از براى گروهى ديگر, داراى فوايدى است.
(ناصرخسرو) گويد35:
(آنكه ترا محنت او نعمت است
نعمت تو نيز برو محنت است
(اسدى طوسى) نيز گفته است36:
(چنين است و زينگونه تا بد بس است
زيانِ كس, سود ديگر كس است)
ص203: اَسمَعَهُ اللّهُ المَسارَّ; خداوند او را بشنواناد, آنچه شادمانى آوَرَد.
ص203: لَحا اللّهُ ذِى الدّنيا مُناخاً لِراكبٍ
فَكُلُّ بَعيد الهَمِّ فيها مُعَذَّبُ
خداوند, روى اين دنيا را ـ كه جايگاهى بد است, از براى هر سوارى ـ زشت و تباه گرداند; زيرا هر بلند همّتى در آن, به عذاب است.
ص217: كُلُّكُم راع وكُلُّكُم مَسؤول عَن رَعيّته: شما نگاه بانانى [ايد] و همه را بَپُرسند به قيامت از رعيّت خويش.37
ص217: اِن كانَ سَرَّكُم ما قالَ حاسِدُنا
فَما لِجُرحٍ اذا أرضاكُم اَلَمُ
كَم تَطلُبونَ لَنا عيباً فَنُعجِزُكم
وَيَكرَهُ اللّهُ ما تأتونَ وَالكَرَمُ
اگر آنچه رشك برنده ما گفت, شما را شاد مى كند; پس ما را از آن زخم, دردى نيست كه شما را خشنود مى كند. چه بسا, عيبى را در ما, جستجو مى كنيد كه شما را ناكامياب (و ناتوان) مى سازيم. خداوند و بزرگوارى, زشت مى شمارند, آنچه را كه شما مى كنيد.
ص221: اِنَّ لِلّه بِالبريَّةِ لُطفاً
سَبَقَ الاُمّهاتِ وَالآباءَ
همانا خداوند را بر بندگان خود, مهربانى و شفقتى است كه بر مهربانى و دلسوزى مادران و پدران پيشى دارد.
ص229: كَذاكَ اللَيالِى وَ اَحداثُها
يُجِدِّدنَ لِلمَرء حالاً فَحالا
چنين است وضع شب ها و رخدادهاى تازه آنها كه حالى را پس از حالى, براى انسان, تازه مى كنند.
ص234: لو كانَ هذا العلمُ يُدرَكُ بِالمُنَى
ما كانَ يبقى فى البَريَّةِ جاهِلُ
در شرح و ترجمه اى مخطوط از ديوان منسوب به عليّ بن ابى طالب(ع) چنين به فارسى برگردانيده شده است:
اگر تحصيل اين علم از تمنّا و هوس بودى
نماندى در همه روى زمين, يك جاهل نادان
ص244: أعطَيتَ القَوسَ بارِيَها وَ أسكنتَ الدّارَ بانِيَها
كمان را به كمان تراش دادى و بنّا را در خانه ساكن كردى.
ص244: وَ كُلُّ نَعيمٍ بِالفِراقِ مُكَدَّر
وَ اَيُّ نَعيمٍ دام غيرَ مُكَدَّرِ
هر ناز و نعمتى, بر اثر جدايى تيره و ناگوار گردد. كدام نعمت و فراخى است كه بپايَد و تيره نشود.
ص246: تَرَكتَ الرّأيَ بِالرَّيِّ: راى [درست] را در شهرِ رى رها ساختى.
ص246: وَلَو حُمِّلَت صُمُّ الجِبالِ الَّذى بِنا
غَداةَ افتَرَقنا اَوشَكَت تَتصَدَّعُ:
اگر بارِ اندوه من, در بامدادان جدايى يار, بر كوه هاى بسيار سخت بنهند; تحمّل نكنند و بى درنگ از هم بپاشند.
ص250: عَلَى اللّهِ اِتمامُ المُنى فيكَ كُلِّها
ولكن عَلَينا الحمدُ لِلّهِ وَ الشُّكرُ
بر خداوند است كه همه آرزوهاى ترا, برآورده سازد; امّا, بر ما ستايش خدا و سپاسگزارى از او [واجب] است.
ص252: مَكِرٍّ مَفِرٍّ مُقبِلٍ مُدبرٍ معاً
كَجلمودِ صَخرٍ حَطَّهُ السَّيلُ مِن عَلٍ
[اسب من, در يك آن] به پيش مى تاخت; سپس, مى گريخت; [آنگاه] رو مى آورد; پس, پشت مى كرد. همانند تخته سنگى سترگ بود كه سيل, آن را از بلندى, به نشيب, فرود آورد. مضمون اين بيت را ـ كه از قصيده لاميّه بسيار معروف اِمرؤالقيس (قِفا نَبكِ…) است و بى شك, مهم ترين (معلّقه), از (معلّقات سبع) و به نظر استاد بزرگ ما, دكتر مهدى حميدى, (بزرگترين قصيده عالَم) است ـ در بعضى از اشعار فارسى توان ديد. (عنصرى بلخى) گفته است:38
(چنان بود كه ز افراز, در نشيب آيد
چو سنگ, كان به نهيبش, برانى از كهسار)
(منوچهرى دامغانى) گفته است39:
(همچنان سنگى كه سيل آن را دراندازد ز كوه
گاه زان سو, گاه زين سو, گه فراز و گاه باز)
و يا در بيت معروف ديگرى از همو:
(تو گفتى كز ستيغ كوه سيلى
فرود آرد همى, احجارِ صد من)
(امير معزّى نيشابورى) نيز در (حركت اسب) مى گويد40:
(فَرى سمند تو, كاندر نبرد, گردش اوست
چو گاه سيل زكهسار, گردش جلمود)
ص255: وَمَكايِدُ السُّفهاء واقعة بِهِم
وَعَداوَةُ الكُبراء بِئسَ المُقتَنى)
نيرنگ هاى نابخردان, به خود آنها برمى گردد و دشمنى با بزرگان, بدترين اندوخته [براى دشمنى كنندگان] است.
ص262: نونُ الهَوانِ مِن الهَوى مَسروقَة
فصريعُ كُلِّ هَويً صَريعُ هَؤانِ
حرفِ نونِ (هوان), از (هوى) دزديده شده است. پس آغاز هر هوسى, آغاز خوارى و پستى است.
ص264: لِكُلِّ ولايةٍ لابُدَّ عَزل
وَ صَرفُ الدَّهرِ عقد ثُمَّ حَلُّ
از براى هر فرمانروايى, به ناگزير, بركنارى است و گردش روزگارا بستن و سپس گشودنى است.
ص269: وَ ما هِيَ الاّ جَوَعة قَد سَدَدتُها
وَ كُلُّ طَعامٍ بينَ جَنبيّ واحدُ41
بجز گرسنگى نيست كه جلوِ آن را گرفتم. از اين رو [مزه] هر طعامى, در كام من يكسان است.
ص269: لاتَستَبِن اَبَداً ما لاتَقومُ بِه
وَلا تُهَيجنَّ فى العرنية (صح: العَريّةِ) الاَسَدا
اِنَّ الزَّنابيرَ ان حَرَّكتَها سَفَهاً
مِن كورِها اَوَجَعَت مِن لَسعِهَا الجَسَدا
هرگز خواهانِ آشكار كردنِ (يا: آشكار شدن) چيزى مشو كه بدان نتوانى پرداخت و شير را در بيشه اش تحريك مكن! اگر, از روى نادانى, زنبورها را در لانه هايشان بشورانى, تن ترا با گزيدنشان, دردناك مى سازند.
ص270: لَقَد طَوَّفتُ فى الآفاقِ حتّى
رضيتُ مِنَ الغَنيمةِ بِالاِياب
آفاق را, بسيار گرديدم; تا آنجا كه از غنيمت (به چنگ آوردن), به بازگشت راضى گشتم.
ص274: اُفٍّ من الدُّنيا وَاَيّامِها
فَاِنَّها لِلحُزن مَخلوقَه
هُمُومُها لاتَنقَضى ساعَةً
عَن مَلِكٍ فيها و عن سوقَه
يا عَجَباً مِنها وَ مِن شأنِها
عَدُوَّةٍ لِلنّاس مَعشوقَه
تفو بر دنيا و روزگارانش! چه, از براى اندوه آفريده شده است.
غم هايش, لحظه اى از براى فرمانروايان و عوام النّاس ـ كه در آن مى زيند ـ به پايان نمى رسد.
به عجب بايد بود از دنيا و شأن دنيا كه دشمن انسان است و مردمان به آن عشق مى ورزند.
ص275: فَاِنَّ حِلمك حِلم لاتَكَلَّفُه
ليس التَكَحُّلُ فى العَينَينِ كَالكَحلِ
همانا شكيبايى تو [نوعى از] شكيبايى است كه در آن, به تكلّف محتاج نيستى. زيرا, چشم را با سرمه, از سَرِ تكلف سياه كردن, همانند سياهى طبيعى آن نيست.
ص278: و فى كُلِّ يومٍ نوبة بعد نوبةٍ
كَاَنّا خُلِقنا لِلنَوَى والنّوائبِ
در هر روز سختى و مصيبتى است پس از مصيبت و سختى ديگر; گوئيا ما, از براى جدايى و پيشامدهاى دشوار آفريده شده ايم.
ص280: فَحَمداً ثُمَّ حَمداً
لِمَن يُعطى إذا شُكِرَ المَزايا
مى ستايم ستودنى و باز ستودنى و باز ستودنى, آن كسى را كه ـ چون او را شكر كنند ـ افزونى ها دهد.
ص285: يا عاذِلَ العاشقين دَع فِئةً
اَضَلَّها اللّهُ كَيف تُرشِدُها
ليس يُحيِكُ المَلامُ فى هِمَمٍ
اَقرَبُها مِنك عنكَ اَبعَدُها
اى ملامت كننده عاشقان! آن گروه را واگذار كه خداى گمراهشان كرده است; چگونه آن طايفه را ارشاد توانى كرد؟ همانا سرزنش تو در ايشان, اثر نمى كند; چه, نزديك ترين آنها, به تو در انديشه ات, در واقع, دورترين آنها از توست.
ص286: اَلعِلمُ فيه جَلالة وَ مَهابَة
وَالعلمُ اَنفعُ مِن كُنُوز الجَوهر
تَفنَى الكُنُوز على الزَّمانِ وَعَصرِه
والعلمُ يَبقى باقياتِ الاَدهُر
دانش است كه در آن بزرگى و شكوه است. دانش, سودمندتر از گنج هاى مالامالِ از جواهر است. گنجينه ها, به مرور زمان, فنا و ناچيز مى گردند; ولى دانش, جاودانه مى پايَد.
ص287: رضينا قِسمَةَ الجَبّارِ فينا
لَنا عِلم وَ لِلاَعداء مالُ
فَانّ المالَ يَفنى عن قريبٍ
وَ اِنَّ العِلمَ باقٍ لايزالُ:
خرسنديم كه خداوند, دانش را نصيب ما و مال را قسمت دشمنان ما كرده است.
همانا, مال به زودى ناچيز مى گردد; در صورتى كه, دانش, جاودان, پايدار مى ماند.
ص289: تَمَرُّ مَرَّ السّحاب و تَسيرُ سَيرَ الشِّهاب; مى گذرد مانند گذشتن ابر و سير مى كند, چون سير كردن شهاب.
ص289: اِنَّ اللَيالى لَم تُحسِن اِلى اَحَدٍ
الاّ اساءت اليه بعد اِحسان
شبها (=روزگار) به كسى نيكويى نمى نمايد; مگر اينكه, پس از خوبى, به او بدى كند.
ص289: انَّ القَذَى يُؤذِى العُيُونَ قَليلُهُ
وَلَرُبَّما جَرَحَ البُعوضُ الفِيلا
همانا, خاشاك, چشم ها را مى آزارد; اگرچه كم و كوچك باشد. چه بسا كه پشه هاى خُرد, فيل را زخمى كنند. (سعدى) هم فرموده است42:
(پشّه چو پُر شد, بزند پيل را
با همه تنديّ و صلابت كه اوست)
ص290: اَلاُمّهات اَعلمُ بِاَبنائِها; مادران, نسبت به فرزندان خويش, داناتر [از ديگران] باشند.
ص291: يا خادِمَ الجسمِ كم تسعَى بِخِدمَتِهِ
أتَطلبُ الربحَ فيما فيه خُسرانُ
عَليك بِا النَّفس فاستَكمل فضائلَها
فالمرءُ بِا النَّفس لا بالجسم انسانُ
اى خدمتگزار جسم! تا چند به آن خدمت مى كنى؟ آيا سودى را در آن مى طلبى, در حالى كه همه زيان است؟ نفس را با فضيلت ها, به كمال نزديك گردانيدن, بر تو واجب است; چه, مرد با داشتن نفسِ كريم, انسان شمرده مى شود.
ص295: وَعُدتُ بِاَموالهم (صح. وَ عادَ اِلى حَلَب) ظافِراً
كَعَودِ الحُلِّيِ اِلى العاطِلِ
[و] با پيروزى به حلب بازگشت; گوئيا, زيورها به شخصى بى پيرايه برگشته باشد.
ص297: اِنّى نَثرتُ عليك دُرّاً فَانتَقِد
كَثُرَ المُدَلِّسُ فَاحذَرِ التَدليسا
همانا من مرواريدى بر تو افشاندم; پس آن را نقد كن! فريبكار بسيار شده است; از فريبكارى بر حذر باش!
ص306: فَكُلُّهم اَروَغُ مِن ثَعلَبِ
ما اَشبَهَ اللَيلةَ بِالبارَحة:
همگى شان, فريبكارتر از روباهند. چه قدر شبيه است امشب به ديروز!
ص307: اَلخيرُ يَبقى و اِن طالَ الزَّمانُ بِه
وَالشَّرُّ اَخبَثُ ما اَوعَيتَ مِن زادِ
نيكى, به جا مى مانَد; هرچند زمانى بسيار, بر آن بگذرد و بدى, پليدترين توشه اى است كه در انبان نهاده اى.
ص309: و ما يَنهَضُ البازيُّ بِغَيرِ جَناحِه; باز بى بال, نمى تواند پرواز كند.
اين مثل سائر, كه مصراعى است از (مسكين دارمى) كه در بيشتر مآخذ و منابع از آن جمله (اَلشَّواردِ) با (و هَل…) شروع مى شود و مصراع نخست آن, چنين است: (و اِنّ ابنَ عَمِّ المَرءِ فَاعلَم جَناحَهُ43).
ص318: يتلوَّنُ الخِرّيتُ مِن خوفِ الرَدَى
فيها كما يتلوّنُ الحِرباءُ
راهنماى دانا, در آن, از بيم هلاك, پراكنده خاطر گردد; آن گونه كه كرپاسه رنگارنگ شود.
ص320: اَلكريمُ إذا وَعَدَ وَفى; بخشنده بزرگوار, چون وعده [نيك] دهد; به آن وفا كند.
ص320: اَنجَزَ حُرّ ما وَعَدَ
وَ سَحَّ خال اِذ رَعَدَ
اين بيت در ترجمه كهن از مقامات حريرى44, چنين گردانيده شده است:
(وفا كرد آزاده, آنچه وعده كرد و باران بريخت ابرى اميدوار, چو رعد او بغرّيد)
ص322: ليس مِن اللّهِ بِمُستنَكرٍ
اَن يجمَع العالَم فى واحدِ
جاى پرسش از خداوند نيست كه چگونه جهانى را در يك تن جمع كرده است.
(عنصرى) گفته است45:
(كس از خداى ندارد عجب) اگر دارد
همه جهان را, اندر تنى همى تنها)
ص323: اذا لَم يَكن الاّ الاَسِنّةُ مَركبُ
فَلا رَأيَ لِلمُضطرِّ اِلاّ رُكوبُها
هنگامى كه جز از سرهاى نيزه, مَركَبى نباشد; مرد را, از روى ناچارى, غير از نشستن بر آن سرهاى نيزه, تدبيرى نيست.
ص333: لا مَرَدَّ لِقَضائه; قضاى او را بازگردانيدنى نيست.
ص334: قَضَى اللهُ اَمراً وَجَفَّ القَلَم
وَ فيها قضى ربُّنا ما ظَلَم
خداوند, كار را گزارد و قلم خشك شد; در آنچه فرمان داد; پروردگار ما ستم نكرد.
ص334: اِذا حَلَّتِ التَّقادير بَطَلَت التّدابير; آنگاه كه قضا و قَدَرَها نازل گردد; تدبيرها باطل مى شود.
ص337: مَن كان هذا مَرتَعه كانَ هذا مَصرعه; هركس اينجا چراگاهش باشد; جاى به سر درآمدنِ او نيز همين جاست.
ص340: لَقَد فارَقَ النّاس الاَحِبّة قَبلَنا
وَاَعيادَواءُ الموتِ كُلُّ طبيبِ
مردمان پيش از ما نيز, از دوستان خود جدا گشته اند. درمان مرگ, هر پزشكى را ناتوان ساخته است.

پي نوشت ها :
 

33. چاپ هند, 1327ق. ص62.
34.غزليّات, طبع فروغى, ص103 .
35. ديوان, چاپ دانشگاه تهران, مينوى ـ محقق, ص267.
36. گرشاسب نامه, به تصحيح حبيب يغمائى, ص300 .
37. منقول از: شرح فارسى شهاب الاخبار, به تصحيح محمّد تقى دانش پژوه, ص28, فقره 168.
38. ديوان, به تصحيح دكتر محمّد دبير سياقى, ص133.
39. همان, ص41.
40. ديوان, به تصحيح عباس اقبال آشتيانى, ص135.
41. بيت بر طبق متن (محاضرات الادباء و محاورات الشّعرا والبلغاء, لابى قاسم حسين ابن محمّد الرّاغب الاصبهانى, بيروت, 1961م, ج2, ص634 تصحيح گرديد.
42. گلستان, طبع فروغى, ص110.
43. الشّوارد, عبداللّه محمّد بن خميس, 1394ق, ج1, ص138.
44. مورّخ جمادى الاخر, 686ق, ورق13.
45. ديوان, تصحيح دكتر دبير سياقى, ص2.
 

ارسال مقاله توسط کاربر محترم سايت : sm1372



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط