حيات عريان امر سياسي در شعر پايداري
نويسنده:ميراحمد ميراحسان
نگاهي به شعرهاي عليرضا قزوه
من ميخواهم به دفاع از شعر قزوه بپردازم، آن هم نه با ياوهگويي در رساندنش به عرش اعلي، بلكه ميخواهم به عنوان شعري ويژه، تأثيرگذار و با فضاي زباني در داد و ستد با ساختارهاي روزمرهي زندگي و زبان و زمان از آن ياد كنم كه تأثير و تاثر در آن امري طبيعي است. اما وجود يك رابطه آگاهانه بينامتني و ارجاعي به اين يا آن قطعه از شعر اين يا آن شاعر ايراني و غير ايراني نبايد سبب برداشتهاي تنگنظرانه دربارهً واقعيت يك شعر شود. دفاع من دفاع از ذات شعر اوست به منزله شعري عريان و بدون پرده پوشي و غوطهور در سياست. بايد پرسيد: واقعا سرودن شعري مثل :
«از من ولي يك چشم باراني، تنها همين،تنها همين مانده است»
براي شاعر بودن كافي نيست؟ يا «زمين بازيچه بود و نبوده» و صدها قطعه بديع كه آفريده اين شاعر است؟ چگونه ما اينهمه شعر را ناديده بگيريم و به اين و آن ارجاع و تأثير بچسبيم و به خاطر آن كل زندگي شعري شاعر را نفي كنيم؟
پس بايد از اين تنگنظريها عبور كرد و قوّت و ضعف و افزوني و كاستي شعر قزوه را در واقعيت همه جانبهاش سنجيده و مهمتر از آن با پيشنهادن پرسشهاي نو، افقهاي تازه گفتوگو را گشود. پيش از بررسي شعرهاي قزوه و ساحتهاي نينديشيده آن و پاسخ به موقعيت كلي شعر پايداري و نيز وضعيت مشخص شعر قزوه در منظومه شعرهاي انقلاب و نقد جزييات غزلها، دو بيتيها، رباعيها، شعرهاي نيمايي و سپيد او و تعيين جايگاهش در شعر معاصر ايران و شعر سه دههي پس از انقلاب و در بستر شعر انقلاب بايد به نكتهاي اشاره كنم :
چرا نقد شعر پس از انقلاب، بسيار اندك، مايه ارتقاء شعر شده است؟ به نظرم ايجاد يك فضاي گفتماني پويا، نيازمند چند عامل حتمي است. پرسشهاي نويي كه برابر شعر مينهيم، خوانش مبتني بر افقهاي نظري نو، توان توليد فكرهاي پيشرو به پشتوانهي تئوريهاي معاصر، و توان ايجاد رابطه بينامتني بين بوطيقاي كهن، و پوئتيك نو از يك سو، و ميراث شعري قديم و دورانهاي مختلف شعر با يكديگر و شعر بومي با شعر جهان، اينها نخستين ضرورتهاي ايجاد يك فضاي گفتماني نيرومند، مؤثر و تحريككنندهي شعر است به اضافه نيروي اشتياق و از همه مهمتر سر زندگي حاصل از ديالوگ زنده كه تنها در حوزه شعر نميتواند رخ دهد و بايد در سطح تجربه اجتماعي، حرمت نهاده و حفاظت شود.
*****
پارهاي بر اين باورند كه با يك داوري قطعي، اليالابد و ترديدناپذير، داير بر ناممكني شعر سياسي كه انواع آن را از شعر انقلاب تا شعر مقاومت و روئيده بر متن دفاع و كشتن و كشتهشدن و آرمان و ايدئولوژي و انگيزههاي مبارزهجويانه و اعتراضي را در بر ميگيرد، بايد قيد هر گونه بحث در اين قلمرو را زد و براي هميشه اين گونه شعر را بيمقدار، فراموششدني و «نا، شعر» اعلام كرد. از آن مهمتر بايد پذيرفت كه هيچ حرف تازه اي در اين حيطه گفتني نيست و تكليف هنر سياسي، هنر ايدئولوژيك، هنر متعهد، هنر اجتماعي، هنر معترض، هنر انقلابي، هنر آرمانگرا، هنر پايداري و غيره، از پيش روشن است، اينها ابلاغ انديشه ها و مواضع سياسي- ايدئولوژيك و اجتماعي در قالبهاي كهنه نظم و يا شعروارهي نو و يا شعر سپيد و بي وزن است و از ذات شعري برخوردار نيست !
اين داوري درباره شعر مقاومت از چند سو صورت ميگيرد :
1- اين اشعار سفارشياند
2- اين اشعار بنا به يك تفكر ازپيشبوده ساخته مي شوند
3- اين اشعار فاقد الهام شعري و زايش درونياند
4- اين اشعار يك مضمون را كوك ميكنند و بر اساس آن جملاتي شعرگونه را در پي هم ميچيند براي دست يافتن به معنايي، در حالي كه رها از تجربه ويژه و خالص زبان، فرم، مشغلههاي صرفا شعري و ساختاري و تجارب آوانگارد و ساخت شكنانهاند.
آنها در پي معنا هستند در حالي كه شعر سركش و ناب در پي معنازدايي و معنا ستيزي و دستكم معناگريزي است. آنها از معناهاي تضادآميز و نفيكننده يكديگر و پارادوكسها و معماهاي ذاتي زبان شعر ميگريزند و يك محتواي شفاف و واضح را مّدنظر قرار ميدهند، در حالي كه شعر در پي انتقال موضوع و مضمون خاص نيست و مدام درون خود به فرايند ايجاد فضاهاي خالي، لايههاي ضمني، شكستن امواج معناهاي بناشده و ايهام شعري گرايش دارد و با انواع صنعت و ساختكاري و بدايع در پي همين بازآفريني يك جهان زباني نو است، نه انتقال معنا! از اينرو شعر مقاومت از منظرنوفرماليسم رويهاي محكوم به شكست، مصرفشدني و فراموشيپذير دارد.
آنچه در بالا گفته شد، از گفتمانهاي مشهور آوانگارديسم مدرنيستي است كه در پي جدل يك قرني بين هنر متعهد و هنر براي هنر به غايت خود رسيده و در ايران به شكل انواع فروپاشيهاي نحوي و دستوري و بيمعناكردن گزارههاي معنادار زباني با تكنيكهاي گوناگون نظير فعلهاي محذوف، كاركرد وارونهي افعال، ناتمام رهاكردن گزارهها، دستشستن از استعارات و وارونگي زبان استعاري، تغيير جاي قيد و اسم و انواع شگردهاي ساختشكني دستوري پديدار شده، و البته اين همه نتوانست شعر مدرن را از بحران برهاند. يعني همه تجربه هاي فيگوراتيو، گرافيكي، زدايش مركزيت در روايت، نفي كلانروايتها، ادغام،در آميختن هنرها با شعر و تكرار كاليگرامها و فتوشعرها در فضاي تازه، همه و همه نتوانست مشكل شعر معناستيز و سرگشتگي آن را به سود مرحله تازهتري از چالشهاي شعري حل كند و همه اين روشها به يك عملكرد تكراري، سادهلوحانه، تقليد از روي دست هم، كسالتبار و تنآسا بدل شد.
امروز همچنان كسي كه استعداد شعري بهتري داشته باشد، احاطه و قدرت بيان و آگاهي و روح حساستر شعرياش را پشتوانه توليد شعري مؤثرتر ميكند و قاعده ستيزي پسامدرنيستي كه به اشتباه در ايران مبدل به بدترين قواعد جزم و تقليدي شده است، تأثيري در نجات غير شعر و جبران كماستعدادي شاعر نتوانسته داشته باشد و همچنان آدمهاي مستعدتر، شعرهاي بهتري سرودهاند و فرق هم نميكند مدرناند، پست مدرنانديا كلاسيكاند.(در هر قالب چه غزل كلاسيك و يا نوكلاسيك يا پستمدرن، چه شعرهايي با وزن نيمايي يا بيوزن يا تجربه پسامدرنيستي ما با شعرهاي خوب روبروئيم )
*****
حقيقت آن است كه ما با گذاشتن سوالات نو در برابر شعر پايداري واقعا قادريم افقهاي تازهتر گفتوگو را بگشاييم.
اولين پرسش در خصوص شعر قزوه به نظرم بايد پرسش بنيادين و وجودي باشد يعني رابطه شعر و سياست. زيرا مهمترين اتهام در مورد شعر او، سياسيبودن از سوي شعر سياستزدايي شده است. كموكاست و بررسي جزئي هر شعر البته كاري ديگر است. من خود شعريت را در وراي سياسيبودن يا نبودن درك ميكنم. به همين دليل سياست مبين درستي يا نادرستي، نيرومندي يا سستي شعر نيست، شعر در جاي ديگر در مأواي زبان و روح داوري ميگردد. براي همين سياسيبودن به نظرم دليلي بر عدم شعريت شعر نيست. چنانكه سياسي نبودن! پس بهتر است به نحو دقيقتري به رابطه شعر و سياست بپردازيم.
درباره تعريف شعر و تعريف سياست، از نظر فقهاللغه و تعريف زيباييشناختي از يك سو و تعريف علم سياست از سوي ديگر سخنها گفتهاند.
تعريف شعر در دستگاه زيباييشناسي متصل به هستيشناسي الهي و ديني، در دستگاه فلسفي يونان باستان – افلاطون و ارسطو – در دستگاه نوفلسفي، و نيز تفكر تفسيري كلام آسماني و مبتني بر سيستم نقلي – روايي و محدثانه – و نيز سيستم مدرن فلسفي، از دكارتي، كانتي، هگلي، ماركسي، تا تفكر فرماليستهاي روسي و سيستم نظريههاي زبانشناسي و نشانهشناسي و فيلسوفان تأويلي و از نظريات اشكلوفسكي و ياكوبسن تا ريكور و دريدا، همه و همه ثبت و ضبط است، نظريههاي ادبي، بوطيقاي سنتي و ارسطويي و پوئتيك و نظريه ادبي دو دهه پاياني قرن بيستم، مهمترين منابع تعريف شعر را در اختيار نهاده است، چه ريچاردز چه اليوت، و دهها متفكر و تئوريسين ادبي / فلسفي از بودلر و والري و نيچه تا هايدگر و هرش و... ما را با جلوههاي گوناگون بحث شعر آشنا كردهاند و عليرغم همه اين تعريفها، شعر همچنان تعريف ناپذير به نظر ميرسد كه اگر تعريف تام و تمامي داشت، امروز هيچ ترديدي درباره شعريت اين يا آن شعر، سبك شعري و جريان نو پديد نمي آمد.
از سوي ديگر تعريف سياست هم در فرهنگ سنتي و هم در فرهنگ مدرن ابعاد و اكناف گوناگون دارد، يعني جدا از نگاههاي اخلاقي به سياست يا برداشت ماكياوليستي، سياست از حكم راندن بر رعيت و تنبيه و مجازات و تدبير و اداره ملك معني ميدهد تا آنچه صرفا با ظهور دولت/ ملت جديد در يد قدرت حكومت و برنامهريزي انحصاري او در كل و در اجزاء مختلف زندگي اجتماعي و در برابر كنش دشمن و براي حفظ حكومت خودي، برابر نيروهاي مهاجم معنيدار شده است.
پس زماني كه امروز ما از شعر قزوه و سياست و به طور كلي رابطه شعر و سياست و ارزيابي آن حرف ميزنيم، آشكار آن را در ارتباط با پديده و امر سياسي مورد نظر قرار ميدهيم و رها از هر گونه ايدهآلسيمي، امر سياسي و پديدار قدرت، حكومت و فرهنگ را مرتبط ميبينيم.
در حقيقت ما با دو منظر روبرو هستيم. منظر سنتي/ الهياتي به رابطه هنر و سياست با روح و جهان غيب، و رابطه مدرن هنر و سياست با بدن و نفس و سوژه انساني.
اولين تلقي رويارو قرار دادن مطلق درك سنتي با درك مدرن در مورد رابطه شعر و سياست و با نفس و بدن و شعر و حكومت است. اما كمي تعمق مي تواند در پاره اي از موارد، مشتركاتي را آشكار سازد. پيش از رسيدگي به شباهتها، بايد در خصوص عناصر سياست و شعر حرف بزنيم : يعني چيزي كه در پيرامون حكومت، حقيقت مي يابد.
قدرت سياسي، انقلاب، جنگ، خشونت، آرمان و ايدئولوژي عناصري است كه شعر سياسي درگير آن ميشود و رابطه پارادوكسي شعر و انقلاب با مصداق شعر قزوه با توجه به آنها ميتواند تحليل شود.
*****
مهمترين نكته در مورد شعر قزوه، روحيه پايداري، اعتراض و سياستگرايي آن است كه اين شعر يكپارچه، خالص، بدون پردهپوشي و عريان سياسي است و ارتباط آن با سياست انقلاب، پيورتين و بيناخالصي و ناب و بدون هر وابستگي به هر تفكر ماقبل انقلاب است. زيرا شعر قزوه فرزند انقلاب و جنگ است. او در بطن انقلاب پرورده شد و چه از نظر سن و چه آگاهي، چه پرورش و بروز شعر پس از انقلاب به بلوغ رسيد. او شاعر سالهاي 1363 به بعد به شمار ميآيد. و از اين بابت در شعر او يكسره سياست و پايداري انقلاب و انطباق شعر و سياست، در عريانترين چهره و بدون نهانكاري و هر گونه كنايه، پيوسته با هستي انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي معنا يافته است.
بديهي است كه رابطه شعر و انقلابهاي مدرن با عليرضا قزوه متولد نشد. حتي قبل از جهان مدرن، شاعران چه به عنوان مديحهسرايان سياستمداران و چه به عنوان مدافعان پارهاي از دگرگونيها ( نظير شاعران موافق و مخالف اسلام و پيامبر بزرگوار (صلی الله علیه و آله و سلم) در آغاز ظهور اسلام يا ستاينده معصومان (ع) كه حتما وجهي سياسي داشت ) واقعيت داشتند. شاعران مدافع انقلاب كبير فرانسه، چون هوگو و انقلاب آمريكا، شاعران مدافع جمهوري چون بودلر و شاعران مدافع كمون پاريس چون رمبو،شاعران مدافع انقلاب اكتبر چون ماياكوفسكي،يسهنين، شاعران مدافع آزادي چون الوار و... همه وهمه شاعران سياسي و انقلابي دوراني سپري شدهاند كه در چين، اروپاي شرقي، ويتنام، فلسطين و اكناف جهان در دفاع از مقاومت و پايداري و عمل انقلابي سخن راندهاند.
همه ميدانيم كه انقلابها داراي محتواي دگرگوني ريشهاي و چالشهاي ناگريز آن يعني اعمال خشونت و قهر انقلابي در برابر خشونت طرفداران نظم كهنه و مستقر هستند.
برخي تصوّر ميكردند بحث خشونت و قهر انقلابي، محصول ماركسيسم و تفكر كمونيستي است و انقلابهاي صلحجويانه فاقد محتوا و مضمون خشونت بار با خشونتي ضدخشونتاند. اما تفحص ژرفتر نشان ميدهد، حتي انقلابهايي كه خواهان تحول مسالمتآميز هستند يا ادعاي صلحآميز بودن دارند، به چيزي جز كسب قدرت ختم نميتوانند شد و اعمال قدرت براي حفظ نظام سياسي چه در برابر دشمنان مهاجم خارجي و چه داخلي بناگزير انقلابها را به سمت واكنش خشن و قهري در برابر كنش براندازي ميكشاند.
در حقيقت يگانه كنش حقيقتا انساني انقلاب ولو در بستر قانون انقلاب، اعمال قهر براي بقا است.
شعر قزوه در ملتقاي اين فضا/ زمان، يعني فضا/ زمان انقلاب و جنگ فرا روئيده است و سراينده پديده شهادت، ستيز، خشم، اعتراض قهرآلود به غير خودي و انواع مقاومتهاست كه داراي ماهيت خشونت ضدخشونت است. در واقع اين شعر آن جامه سفيد صلح و دستكشهاي نيالوده بر دستهاي آلوده شعر صلحجويانه را رياكاري ميداند. پاسخ يقيني آن به واقعيت موجود تجاوز، دفاع مقدس و ستايش شهادت است.
*****
شهادت در شعر قزوه دو سويه دارد:
1- سويه آسماني
2- سويه خشونت خصم به بدن
سويه آسماني همان جستوجوي خدا در سير شهادت است. شهادت كشتهشدن براي حقيقت الهي و در دفاع از آن است. اما سويه خشونت به تن ، همان است كه همواره نظامهاي سياسي/ نظامي در برابر نيروي مقاومتكننده ابراز ميدارند. شكنجه زخم و مرگ به منظور ايستادگي برابر اهداف قدرت.
در اينجا قدرت ، نيروي دشمن متجاوزي است كه ميخواهد نظام قدرت خودي ( انقلاب اسلامي، جمهوري اسلامي ) را سرنگون كند. خشونت بعثيها نسبت به شهروندان خود ، خشونت عليه پيكر و تن آنان، آزار و شكنجه و كشتنشان با زخم از مقوله دفاع از اقتدار داخلي و كشتن شهروندان كشور مورد تجاوز قرار گرفته ، از جنس حفظ اقتدار خارجي و تسلط به شمار ميآيد. پايداري شعر مقاومت قزوه هم در ادامه پايداري مقاومتكنندگان و رزمندگان و تنهاي آنان بايد سنجيده شود. با اين تفاوت كه در اينجا آنچه ميميرد (بدن سوراخ سوراخ) با خود حيات جاودان روح را به همراه دارد و شعر به مثابه يك عنصر روحي خود را به اين جاودانگي و مانايي متصل ميدارد. پس خشونت در شعر قزوه به سبب دفاع از كشتهشدن در راه خدا و ستايش شهادت در ذات خود ، خواست صلح و سلام الهي و كسب خشنودي حق متعال را در پيشرو مينهد. كنشي خلّاق و بري از هر نوع خواست خشونت براي تجاوز و ستم و در حقيقت مغاير آن.
آيا اين فراخواندن شعر است به دفاع از نيروي حاكم و خشونت و ضد خشونت كه تا سر حد كشتن پيش ميرود، چيزي نيست جز دفاع از حكومت و شعر را ابزار حكومت قراردادن براي بقاي خود؟
آيا اين شعر ، فرقي با شعرهاي شاعران ستايشگر صدام و جنگ او و تحريك و تحريض به كشتن دشمن عجم ندارد و هر دو با تاريكخانه ايدئولوژي ، نقطه ديد را كور ميكنند تا گوشت دم توپ براي بقاي حكومت خودي بسازند و شعر در اين راه به حكومت كمك ميكند تا با تسخير ميل و فراخواندن از بدن سربازان براي دفاع از پيكره خود سود جويد؟
در يك تلقي مدرن ، چيزي كه پروژه فلسفي فيلسوفان مدرن را در بر ميگيرد و گفتوگويي كه پيرامون تفكر فوكو، آرنت، ژيژك ، بديلو ، آگامبن ، و... شكل مي گيرد اين چشمانداز ترسيم ميشود. اما تفكر الهي، با اعلام تمايز حكومتها از همانندي حق و باطل جلوگيري ميكند. حق و باطل در ديدگاه شاعر انقلاب اسلامي، امري ذاتي و نه نسبي است. پس دفاع از حق برابر و مساوي با دفاع از باطل نيست و كشتن و كشتهشدن در راه امر متعال، و حتي حكومت متصل به حقتعالي با كشتن و كشتهشدن در مسير تجاوز و ستمگري يكسان قلمداد نميشود.
از همين رو شاعر سياسي انقلاب اسلامي، خود را نه مدافع هر حكومت و هر نوع جنگ و هر نوع كشتن و كشتهشدني كه از حكومت دفاع ميكند، بلكه مدافع حكومت خدا، جنگ خدا، كشتن و كشتهشدن در راه خدا مينامد و اينكه يك پايداري حق است يا باطل، به جهان الفاظ و ادعاها بستگي ندارد، بلكه محصول واقعيت عيني است.
چنين است كه در شعر پايداري، امر پايداري براي حق متعال را جزيي از زندگي و جذابترين و اساسيترين گونه آن ميداند و در نتيجه سرودن شعر پايداري نه يك كاستي، بلكه يك قوّت براي شاعر محسوب ميشود و همه جلوههاي اين شعر از اصالت برخوردار است.
حالا بر اساس درك رابطه سياست و انقلاب و خشونت با شعر و هنر ميتوانيم افقهاي نويي را دنبال كنيم. من مايلم در برابر شعر قزوه به عنوان نمونهاي از امكان گفتوگوي جديد پيرامون شعر پايداري همين كار را بكنم و دست از مباحث تكراري و كهنه شعري بردارم و راههاي تازهاي را تجربه كنم. متاسفانه تنگناي مقاله اجازه ورود به حوزهها تازهاي از تفكر و ارتباط شعر و انديشههاي معاصر را نميدهد. پس بهتر است به مرور شتاباني از خود شعرها بپردازيم. «از نخلستان تا خيابان»، اولين مجموعه شعر عليرضا قزوه است كه به چاپ نهم رسيده است، غزلها، دوبيتيها، رباعيها و شعرهاي نو اين مجموعه را تشكيل مي دهند.
در شعرها ردپاي مبارزه و پايداري برابر دشمن تجاوزكننده به سرزمين شاعر و آرمانخواهي و نگرش مذهبي و اعتراض اجتماعي/ سياسي و سرود شهادت و ستايش آن وجود دارد. در نتيجه از همان اولين كتاب قزوه ما درگير يك شعر چند كانوني هستيم، شعري كه به جاي چالش بين اين و آن، سنّت و مدرنيّت، بوطيقاي كهن و پوئتيك نو و... موقعيت «اينٍ آن» را انتخاب ميكند.
از نظر من مهمترين شكل هستي ايراني در همه زمينهها ، تمدن ، تاريخ ، فرهنگ ، هنر ، سياست ، روابط اجتماعي، بينش و منش، همين ويژگي «اينٍ آن» است كه بارها آن را در برابر راه حل «فقط اين نه آن» و «نه اين فقط آن» و «نه اين نه آن» تشريح كردهام. به نظرم نه تنها در رويدادهاي دوران عالمگير مدرنيّت، بلكه از روزي كه از درّه «سند» مهاجرت كردهايم و طي آميختگي مدام با تمدن بينالنهرين، تمدن يوناني و رومي و هندي و مصري، تمدن سامي و عربي، تمدن تركي و مغولي و بالاخره تمدن اروپايي، همه اجزاي زندگي ما محصول يك گفتوگوي فعال، آميزش پويا و همنشيني ضمن حفظ اصالت با عاليترين دستاوردهاي جهان بوده است. در زمينه شعر هم اين اصل از صحت و درستي برخوردار بوده و در دوران مدرن هم مصداق داشته و صادق شمرده ميشود.
پوئتيك نوي نيما محصول همين آميزش سنّت عروضي شعر فارسي( كه خود از شعر عرب منبعث شد) و ارزشهاي مدرن و ساختارهاي نو بود.
راه حل بامداد و شعر بيوزن احمدي هم تحت تأثير تجربه شعر بيوزن اروپايي به شمار مي آيد. سنت شعر/گرافيك در كارهاي صفارزاده كه از شجر و مطر فارسي هم بهره برده، مبتني بر تجربه شعر غربي است. و به نظرم شعر عليرضا قزوه هم در همين سنّت (اينٍ آن) مي گنجد. اما در اينجا نكته مهم چالش نگاههاست. بوطيقاي مدرن از تغيير نگاه به هستي، جهان، انسان، طبيعت، تفكر و هنر و تبديل «نفس» به سوژه مركزي از زمان دكارت و كانت و در همه عقلانيت مدرن تفكيكناپذير است. تأثير روشنگري و انواع تفكر فلسفي و زيبايي شناختي نو در اين تغيير نگاه را ميتوان كاملا” پيگيري كرد. اكنون پرسش آن است كه در شعر مقاومت عليرضا قزوه اين حقيقت بنيادين به چه صورت در ميآيد؟ و چگونه «اينٍ آن» ظهور مي يابد؟
بديهي است كه ما شعرهايي ميبينيم با فرم كلاسيك ، و مشهور به نوكلاسيسم از يكسو و شعرهاي نيمايي كه بعدها حتي به شعرهاي بيوزن ختم شد. و وجود اينها در مجموعههاي جداگانه يا در مجموعهي با هم گرد آمده قطار انديشمك ، شكل صداي «اينٍ آن ديگر» را تعريف ميكند. حال بايد پرسيد آيا اين صورت، در محتواي خود هم حاوي همين اتحاد اين و آن است؟ يا فرم در جدايي با درونه و تويه ي خود قرار دارد؟
پس اجازه دهيد ببينيم نگاه قزوه از آغاز چه بوده است؟ آيا نگاهي سنتي است؟ نگاهي است كه در آن چالش نگاه سنتي و مدرن حرف اصلي را ميزند يا نگاهي است محصول همنشيني و گرد آمدن بنيادهاي سنتي و دستامدهاي مدرن؟ آيا چنين امري به معناي التقاط و دلدو-جايي است يا سرشت هنر و تفكر پوياي ايراني و قدرت جذب و هضم بهترينها و حقيقتهايي است كه شنيده و به نحو احسن برگزيده شدهاند؟
بدون هر گزينشي اولين غزل اولين مجموعه او، غزل «قسمت» را باز ميخوانيم.
از نظر ساختار اين غزل كاملا در سنّت قرار و استقرار دارد، وزن عروضي و قافيه آن سالم است. به نظر ميرسد. غزل يك شعر متوسط است، سال 1367 سروده شده و سرشار از شهادتطلبي است. ( قسمت نشود روي مزارم بگذارند – سنگي كه گل لاله بر آن نقش نبسته ) ظاهرا شاعر اهل باور به قسمت است و به روز جزا اشاره ميكند كه در آن روز پايي كه زخم عبوري بر آن نيست، جرئت برخاستن از قبر را ندارد و عناصر روايي و بصري شعر هم وابسته به همان تجربه سنتي است. دسته و سينه زنان و حرم... به وضوح خبر از اين تجربه و ذهنيت ميدهد و شعر پيداست كه از نشستن پشت درهاي بسته ناراضي است و هواي شهيدشدن به سر دارد....
خوب سراپاي اين شعر با عناصر سنّتي در تفكر و ساختمان شعر پرورده شده است. پس عنصر نو در اين شعر كجاست؟ در زبان شعر؟ در زمان شعر؟ در زمان حاكم بر روايت شعر؟ در مضمون شعر؟
پيداست كه در فرم ما شاهد هيچ اتفاق نوظهوري نيستيم، در زبان به شكل بسيار دور، يك صبغه محاورهگونگي در شعر ديده ميشود كه البته بعدها به زبان ساده شعر قزوه در فضاي زندگي روزمره بدل ميگردد، تجربهاي كه شالوده پستمدرنيسم است، اما اين رنگ و لعاب هنوز در اين غزل برجستگي ندارد و شبيه بسياري از تجربههاي مشابه است.
اگر ما به اين شعر و تجربه آغازين قزوه بسنده كنيم، البته نتيجه نوميدكننده است. ولي بايد دانست آن اولين شعر حتي در خود مجموعه از نخلستان تا خيابان به سرعت با تجربههاي نو ميآميزد، حتي در همان فرم كلاسيك غزل.
قبلا” در شعر «بوي سيب» كه سروده 1365 است ما با افقهاي تازه كاربرد زبان در غزل روبرو ميشويم:
(در سوگ گلهاي پرپر،گفتيم و بسيار گفتيم / امروز مي بينم امّا مضمون گلها غريب است)
هر چند صنايع شعري در اين غزل تفاوتي با ريشههاي كهن آن ندارد، اما زبان شعر يك تجربه نو و غريب است. نه صرفا براي آنكه اين شعر هم چون شعرهاي ديگر براي شهدا گفته شده و اين شهدا آدمهاي زنده اينزماني و در بستر تجربه كاملا معاصر جنگ بودند، بلكه براي آنكه غريب بودن شهيد/ گل از مضمون به يك فرم زباني ارتقاء يافته است و تناسب نويي بين غرابت آنان و كلمهها برقرار شده است. گلهاي پرپر، بيانگر تكثر و آشنايي است. گفتيم و بسيار گفتيم باز بيانگر همان تكرار و كثرت و آشنايي است. اما كشف غريب بودن گلها در مصرع دوم، غريب به دو معنا هم دور بودن و تنهاييشان در ميان ما، هم غرابت و تفاوت و آشنازداييشان از زندگي روزمره و عادتهاي زندگان دچار روزمرگي، به شعر قدرت بداعت و نو بودن ميدهد. پارادوكس آشنايي/ غربت از همان اولين بيت( اين بوي ناب وصال است يا عطر گلهاي سيب است؟/اين نفخهي آشنايي، بوي كدامين غريب است؟ ) يك ساختار تكرار شونده در شعر است. و تكرار ساختاري يكي از ويژگيهاي فرم مدرن و پسامدرنيستي شعر بايد تلقي شود. زيرا قالب مكرر شعر كلاسيك از اين تجربه ساختاري بري و دور است. پس نگاه نو در متن عادات سنتي سترگ همان «اينٍ آن» را حتي در شعرهاي آغازين قزوه بنا نهاده است.
اين فرايند به شعر “در روزگار قحطي وجدان” ميرسد، اعتراض در اين شعر كاملا هويتي مدرن دارد. اينكه رويكرد به زبان روايي مردم كوچه و بازار، كاربرد نويي از زبان در برابر زبان شستهرفته شعر كلاسيك است سر جاي خود، و اينكه كلماتي مثل سانگلاسه، كافهگلاسه، كاپوچينو يا تركيباتي چون” وقتي دندان عقلمان عاريه اي باشد” و از اين دست نشانههاي زندگي روزمره در شعر، مبين نفوذ «آن» همان آن مدرن و نگاه جديد به درون قوالب «اين» يعني تلقي سنتي از شعر است، باز سر جاي خود مهمتر از همه اينها، ظهور سوژه انساني در عرصه يكسري مناسبات اجتماعي/ سياسي است. با يك نگاه كاملا تازه به جنگ:
(و جنگ بلا نبود
بلا دروغ بود
ما مرگ را بوسيديم
و مرگ دايهي ما بود
و جنگ بلا نبود
بلا خرناسه بود
بلا نقرس بود
توفاني در راه است
و مردي ميآيد
از سمت بهشت زهرا
با سربازاني پابرهنه
كه از چشمانشان لاله ميچكد
مردي ميآيد
كه از شعار و حرف زيادي بدش ميآيد
مردي كه به پاترولها سواري نداده است
وكلكسيون ماشين ندارد
مرا به سكوت مي خواني؟
شهيدان را بهانه ميكني؟
آنان كه رفتهاند
برپيشاني ستاره داشتند
و تو ماندهاي كه فردا
چند ستاره بر شانهات سبز شود !)
صداي شاعر، پيداست صداي يك گفتمان اعتراضي درباره نسبت جنگ و تن است. تنهايي كه ستاره ميشوند، درون خاك فرو ميروند و از آسمان سر بر ميآورند، تن هايي كه ستارههاي افتخار بر دوشها ميافزايند و از مزاياي آن بهرهمند ميگردند.
بديهي است كه هر خوانندهاي از خود ميپرسد اين منظر اجتماعي كه شاعر همچون يكي از بازماندگان آن رفتگان، موفقيتها، بهرهمنديها، زندگي و خوشبختيهاي خود را انكار نميكند و به عنوان يك شاعر ديپلمات انقلابي در حال زندگي است، آيا در ساختارزدايياش مبين نوعي خرد انتقادي نسبت به خويشتن هم هست؟ و بديهي است اين نگرش نقادانه از ماهيتي مدرن و امروزي برخودار است. ساختار روايي، زبان محاورهاي، هجو و طنز عليه نمادهاي قابل هجو، همه در خدمت همين شعر ساتيريك قرار گرفته است. چيزي كه در «از نخلستان تا خيابان» شكوفا ميشود:
(و تهمت صله ي شعرهاي من شد !
دلتنگ نيستم
و كفي بالله شهيدا
ببخشيد اگر پايم را
از گليم پيشتر دراز كردم
تقصير كوچكي گليم بود!
سكوت كردم
واژهها به من سيلي زدند
سكوت كردم
تقدير نامه مرا سرزنش كردند
تقدير نامه ها مرا نفرين كردند
سكوت كردم
واژه ها چون گدايان سمج
التماس كردند
حق با جازهاي تالار وحدت بود
شاعر بايد دست بزند
شاعر بايد بست بزند....
شاعر با همين لحن هجو و اعتراض، به شاعران فراموشكار و نسبتشان با قدرت مي پردازد. با كنتراست رويايي نخلستان علي و كار و بار ابوذر با خيابانهاي امروز، تصويري از اعتراض ابوذرگونه را ضرورت ميبخشد و اين شعر همان اعتراضيه عليه فرايند فراموشي پيمان است تا بار ديگر كوچه شهيد صداقت، كوچه اعتصامالسلطنه ناميده شود و بار ديگر قاضيان سفارش شوند، دادگري از ياد برود، تاجران احتكار كنند، بوي ادكلن شبهاي پاريس از بعضي مجلات متصاعد شود، در بيمارستانهاي بولوار كشاورز هيچ كشاورزي پذيرش نشود و با ماشينهاي بيتالمال به خانه باجناقشان بروند و...
در بهمن 1367 در فضاي جديد آن دوران، و رشد طبقه ممتاز بهرهور از قدرت و انقلاب و در حال پشتكردن به ارزشهاي خالص بسيجي پيرو امام خميني (ره) در عمل، اين شعر بيانگر يك زبان، روحيه، و نگاه منبعث از اعتراض به فراموشي است.(ما چقدر زود دچار فراموشي شديم)
در حقيقت شعرهاي قزوه در اين سالها و در دفتر «شبلي و آتش» و حتي پايان مثنوي «اينهمه يوسف» و «عشق عليهالسلام» يكسر داراي درونهي پايداري است، در فضاي فارغشدن از دفاع مقدس، شاعر شعر شهيد يحيي عياش را ميسرايد«كه صهيونيستها را ديوانه كرده بود و سرانجام او را با بمبي كه در موبايل دوستش جا سازي كرده بودند به شهادت رساندند». و نيز در بهار در آسانسور ساعت سنگ را ميسرايد و به سياست آمريكايي ميتازد و بالاخره قطار انديمشك فرا ميرسد با شعرهاي ناب پر از شهيد.
به اين ترتيب ما با شاعر خالص شعر ستيهنده سر و كار داريم كه در پيشاپيش آن شعر طاهره صفارزاده، همچنان درخشان به مركز هميشگي كشش شاعراني چون قزوه به سوي خود، سر پا ايستاده است و به پيش ميرود.
منبع:مجله راه - شماره 43