مونادهاي لايبنيتس و سي. پي. اچ جوادي
نويسنده:سام قندچي
بتازگي من اين افتخار را داشته ام، كه تئوري همه چيزTOE -Theory Of Everything جديدي، بنام CPH سي. پي. اچ را، مطالعه كنم.
نظريه سي. پي. اچ از طرف يك فيزيكدان ايراني بنام آقاي حسين جوادي طرح شده است. تئوري آقاي جوادي من را به ياد مونادولوژي لايبنيتسLeibniz's Monadology مياندازد، مدلي از جهان كه به پلوراليسم متمايل بود. پلوراليسم لايبنيتس به پلوراليسم اتميستها (از دموكريت تا راسل) نزديك تر بود، تا به پلوراليسم ارسطو.
ارسطو، در مقايسه با اتميستها، همانگونه كه مفصلأ در رساله موقعيت مونيسم و پلوراليسم در متافيزيك ارسطو توضيح داده ام، پلوراليسم را بمثابه مفهومي ادراكي تلقي ميكند، يعني از نظر "ترتيب توضيح" مونيستي است، در صورتيكه "ترتيب حس"، پلوراليستي است. در آن رساله من نظريه ارسطو را اينگونه خلاصه كرده ام:
براي ارسطو،] يك هيرارشي مفاهيم وجود دارد كه به چيزهاي واقعي معطوف است و در ترتيب توضيح، عام اول است و خاص آخر، در صورتيكه در ترتيب حس، خاص اول است و عام آخر. در ترتيب حس، بنيادي ترين مفهوم، ذات است كه با مفاهيم يگانگي (يا هستي) و اصول اوليه دنبال ميشود...براي كشف اينكه آيا كثرت يا وحدت در متافيزيك ارسطو تقدم دارند، بايستي از خود بپرسيم كداميك در ترتيب حس متقدم است، چرا كه ارسطو، در تمام فلسفه خود، به وجود چيزهاي قابل حس تقدم ميدهد و نه به ايده هاي تجريدي...ارسطو در كتاب فيزيك خود مينويسد "عام قابل شناخت تر است در ترتيب توضيح، خاص در ترتيب حس [كتاب اول فيزيك، 189 5-10، متن انگليسي BW ص 228. بر مبناي دو تفسير متافيزيك ارسطو در اين رساله، كثرت در پي خاص ميباشد و يكتائي در پي عام. در نتيجه، كثرت گرائي در جهان آنگونه كه هست متقدم است، و يكتاگرائي در ايده ها و توضيحات متقدم است. بعبارت ديگر، يكتائي از ديدگاه واقعيت دورترين است، و ممكن است حتي سوبژكتيو باشد، و كثرت نزديكترين به درك واقعيت است و حالت واقعيت ابژكتيو است. بنابراين من ميتوانم جمع بندي كنم كه پلوراليسم آنچيزي است كه ارسطو در متافيزيك خود دفاع ميكند، هرچند آنگونه كه توضيح دادم،، با همه بغرنجي ها و ريزه كاري هاي طرح متافيزيك ويزه ارسطو.
مونادولوژي لايبنيتس سالهاست كه توجه من را جلب كرده است، يعني از 25 سال پيش كه اول بار درباره آن در آثار برتراند راسل خواندم. فلسفه "اتميسم منطقي" خود برتراند راسل را در اتميسم منطقي-يك پاراديم يا يك هدف شكست خورده [http://www.ghandchi.com/393-RussellAtomismEng.htm] مفصلأ بحث كرده ام. عبارات زير را در آن رساله، درباره چالش مشابهي كه مقابل هم مونادولوژي لايبنيتس وهم فلسفه اتميسم منطقي راسل است، چنين نوشته ام:
"...درك سوبژكتيو حقيقت ابژكتيويزه ميشود، وقتي كه او [برتراند راسل] ادعا ميكند، كه حقيقت جهان ميتواند به "فاكت هاي تشكيل دهنده حقائق جهان" تقليل يابد. اين موضع خيلي به مونادولوژي لايبنيتس شبيه بود، آنجائي كه درك سوبژكتيو ذهن، از طريق موناد ها "ابژكتيويزه" ميشود. از نظر اتميسم منطقي، اتم هاي مرتبط با حقيقت در جهان عيني، ، خاص ها، روابط، يا كيفيت ها نيستند؛ بلكه يك وحدت ويزه از آنها، يعني فاكت هاي اتميatomic facts ، حقيقت را تشكيل ميدهد . بنابراين اين فاكت هاي اتمي، گرچه بغرنج هستند، اما غير قابل تقليل به اجزأ هستند، گوئي ابژكتيويزه شدن حقيقت، نظير شبحي است كه آنها را با هم نگه داشته است.
جالب است بيادآوريم كه لايبنيتس چقدر از مفهوم كنش در فاصلهaction at a distance، در تئوري جاذبه نيوتون، آشفته شد، كه تا حد مجادلات زشتي با نيوتون جلو رفت. در واقع، درست است كه دعواي آنها بر سر حساب انتگرال و ديفرانسيل، درباره اختلاف بر سر درستي يا غلطي تئوري نبوده، و بر سر اين بود كه كداميك از آنها اول calculus را اختراع كرده است، اما نزاع آنها بر سر كنش در فاصله، اختلافي واقعي بين آندو بود، كه حتي تا حد مشاجره درباره الهيات هم گسترش يافت.
جوادي نيز سعي دارد موضوع كنش در فاصله را با تئوري تبديل كميت برداري نيروvector quantity و كميت عددي انرژيscalar quantity توضيح دهد، وقتيكه او نشان ميدهد حاصل ضرب يك كوانتوم نيرو در طول پلانك برابر يك كوانتوم كار (Wq=Fg.Lp) است. بنابراين نظير لايبنيتس، براي جوادي، هيچ عملي (كنشي) در فاصله وجود ندارد، و فضا از گراويتون ها پر شده است، كه بر هم متقابلأ اثر ميگذارند. براي جوادي گراويتون ها چيزي نيستند، غير از سي. پي. اچ، وقتيكه گردشspin دارد، و سي.پي.اچ (Creation Particle Higgs) ذره بنيادي جهان است، با جرم ثابت ، در حركت ثابت، در چارچوب ساكنinertial frame .
به عبارت ديگر، تمام جهان يك دنياي ساده 5 بعدي است (متذكر شوم كه در اينجا گردشspin به مثابه يك بعد در نظر گرفته شده است). مدل جوادي، نه تنها ناسازگاريهاي مكانيك كوانتا و تئوري نسبيت را توضيح ميدهد، حتي مسائل فيزيك كلاسيك را بهتر از تئوري 10 بعدي ريسمانها توضيح ميدهد. مثلأ از آنجا كه نيرو كميتي برداري است، ثبات مقدار حركتconservation of momentum در هر سه بعد فيزيكي همزمان حفظ ميشود، در صورتيكه جرم و انرژي كميت هاي عددي هستند، يعني ثبات جرم و انرژيconservation of mass and energy يك بعدي حفظ ميشوند، حد اقل وقتيكه با مكانيك كلاسيك سر و كار داريم. حال تبديل پذيري نيرو و انرژي در تئوري سي. پي. اچ، اين مفاهيم اساسي فيزيك را يكسان ميكند. در نهايت نظريه سي. پي. اچ، چالش اصلي فيزيك معاصر، يعني اتحاد سه نيروي طبيعت را ممكن ميكند.
البته من بايستي همچنين ذكر كنم كه از ديدگاه تكنولوژي، موفقيت نانوتكنولوژي يكي از بهترين اثبات هاي اتميسم است. همانگونه كه در 1959 فينمن گفت، ننو تكنولوژي چيزي نيست جز ساختن مجدد جهان "از اتم تا اتم". مضافأ آنكه بخاطر آوريم آنچه برتراند راسل درباره آناليز نوشته بود:
"يك هدف كه در همه آنچه من گفته ام جريان دارد، مدلل كردن آناليز است، يعني كه تدليل اتميسم منطقي، نظري كه ميتوان در تئوري، اگر نه در پراتيك، به نهايت بسيط دستيافت، كه از آن دنيا را ساخت، و آن بسيط هاsimples آن نوع واقعيت را دارند كه متعلق به هيچ چيز ديگري نيست.
[Russell, Bertrand, The Philosophy of Logical Atomism, LK, p. 270]
در سطور زير من تحليل خود از مونادولوژي لايبنيتس را، از ديدگاه فلسفه علم، ارائه ميكنم، به اين اميد كه در عين آنكه بحث هاي تئوري سي. پي. اچ. در مجامع فيزيك جريان دارد، من بتوانم كمك كنم بحث هاي مشابهي درباره مدل سي. پي. اچ در محافل فلسفه علم http://www.ghandchi.com/358-falsafehElm-plus.htm شروع شود.
بررسي موناد هاي لايبنيتس از ديدگاه فلسفي
در آغاز "اصول طبيعت و برازندگيPrinciples of Nature and Grace" [Leibniz, G.W., Philosophical Papers and Letters, Leroy Loemkev Edition, University of Chicago, 1956, Vol. II, p.1033-4]، لايبنيتس "ذاتsubstance" را به سبك دكارتي، بمثابه "هستي اي كه قابليت عمل كردن دارد" تعريف ميكند، و "ذات سادهsimple substances" را بعنوان "آنچه كه هيچ جزئي ندارد" تعريف ميكند. سپس مونادها معرفي ميشوند، بعنوان معادل "ذات هاي ساده،" و با طرح اين بحث ادامه ميدهد كه "موناسMonas لغت يوناني است كه وحدت را برجسته ميكند يا آنچه كه يكتا است."
افلاطون به ذهن بمثابه موناد برخورد ميكند [Aristotle, De Anima, The Basic Works of Aristotle, Richard Mc Keon Edition, 1941, P.540]، و اكثر مفسرين معتقدند كه در واقع لايبنيتس، برعكس افلاطون، ارسطو، و دكارت، كه الهام دهندگان اصلي اش بودند، در متافيزيك خود ذهن را تقسيم پذير فرض كرده، و اجزأ آنرا موناد فرض نموده است.
بنابراين اينگونه تصور ميشود كه خصلت مونادها فكري است. از سوي ديگر، لايبنيتس به موناد ها بمثابه "اتم هاي حقيقي طبيعت" اشاره ميكند [Leibniz, Monadology, George Montgomery's Translation, Open Court Publ, Illinois, 1980, P.251] كه شباهت خاصي به اتميسم يونان باستان دارد. معهذا اكثر مفسرين توافق دارند كه موناد ها با اتم اتميستها متفاوت هستند، تا آنجائي كه مونادهاخصلت قابل بسط بودنextension را در خود ندارند، در صورتيكه اتم هاي اتميستها ها خصلت قابل بسط بودن را داشتند. بعبارت ديگر مونادها نقاط هندسي نيستند و نقاط متافيزيكي هستند [Copleston, Frederick, A History of Philosophy, Vol. IV, The Newman Press, Maryland, 1960, P.266]. در نتيجه، با وجود شباهتهاي غير قابل انكار مونادولوژي و اتميسم، خصلت اين "اتمها" (يعني مونادها ) موضوعي است كه بايستي جداگانه مورد تفحص قرار گيرد و من در سطور زير به اين بررسي ميپردازم.
آشكار ساختن اختلافات و تشابهات موناد هاي لايبنيتس با فرمهايForms افلاطون، ذات هاي ارسطوsubstances، يا ذات هاي سادهsimple substances دكارت براي درك عمق موناد ها كافي نيست. مفسرين مختلف با تكيه روي خواص متفاوت ذكر شده در آثار متعدد لايبنيتس، مونادها را اكثرأ عناصر ذهني ارزيابي كرده اند، و برخي نيز حتي معتقد بوده اند كه اين ها عناصر مادي هستند. بنظر من، مسأله اين مفسرين اين است كه آنها خود در انديشه شان به چارچوب فلسفه غرب محدود بوده اند، كه در آن نهايت تقليل گرائي يا مادي است و يا ذهني . اين واقعيت دليل بسياري كوششهاي عبث براي دسته بندي لايبنيتس بمثابه ايده آليست يا ماترياليست بوده است. هرچند لايبنيتس اساسأ با فلسفه غرب آشنا بوده، ومطمئنأ افلاطون، ارسطو، و دكارت بر انديشه وي تأثير زيادي داشته اند، معهذا انديشه وي درباره ذات هاي ساده (مونادها)، بسيار ويژه و بنوعي شباهت به فلسفه هاي شرق دارد.
من فكر ميكنم از كتاب مونادولوژي آشكار است كه مونادها، بلوك هاي اصلي يا اتم هاي جهان هستند. اينكه اين تقليل براي لايبنيتس مورد قبول بوده است را ميتوان از پيش فرض وي درباره جهان فهميد، كه آنرا متشكل از "اتم هاي حقيقي" ميداند. در نتيجه سؤال خصلت تقليل گرائي اوست--كه آيا ماترياليستي، ايداليستي، و يا چيز ديگري است؟ ماترياليستها همه واقعيت را به يك اصل ماترياليستي تقليل ميدهند و دنيا را از آن اصل سنتز ميكنند، مثلد برخي اتميستهاي مدرن پيش فرضشان ذرات اتمي ( يا درات زير اتميsubatomic particles) بمثابه بلوك هاي پايه اي جهان است، درنتيجه عناصر بيولوژيك (مثل دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA) يا عناصر مغزي (نورون ها)، در نهايت ار ذرات زير اتمي مادي (يعني الكترون، مزون، وغيره) ساخته ميشوند. ايده اليست ها، همه واقعيت را به نوعي اصل ذهني تقليل ميدهند، و دنيا را از آن اصل سنتز ميكنند، مثلأ ايده اليست هاي سوبژكتيو، فكر ميكنند همه چيز در فكر ماست، و برخي دانشمندان فيزيك كوانتا نيز به همين شكل معتقدند كه وجود الكترون به فكر ما مرتبط است. آنچه نوشتم ميتواند بعنوان طرح مختصر ماترياليسم و ايداليسم در فلسفه و علم مدرن در نظر گرفته شود.
در شرق، بويژه در فلسفه هند (مثلأ در سيستم هاي فلسفي ودانتا Vedanta )، نوع ديگري از تقليل گرائي وجود دارد، تقريبأ ناشناخته در مفاهيم فلسفي غرب، كه شايد بتوانيم آنرا تقليل گرائي بيولوژيك بناميم. در اين نوع انديشه، عناصر نهائي بيولوژيك ديگر مولوكولهاي عناصر نهائي مادي نظير الكترون نيستند. بعوض عناصر نهائي مادي (الكترون و غيره) از عناصر بيولوژيك هائي (هر انچه ناميده شوند) ساخته شده اند. از چنيين ديدگاهي، الكترونها حتي از دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA هم از نظر *بيولوژيك* نهائي تر هستند، و كماكان عناصر نهائي بيولوژيكي بايستي باشند كه حتي الكترون و درات زير اتمي از آنها ساخته شده اند و *نه* بالعكس. اين عناصر نهائي بيولوژيك شرقي بلوك هاي ساختمان حتي درات زير اتمي هستند. اگر ما امروز چنين ايدئولوژي اي را ميخواستيم بيان كنيم، بهترين لغت براي عنصر نهائي كماكان همان لغت *انتلخيEntelechy" است، لغتي كه از ارسطو گرفته شده است، و لغتي كه لايبنيتس با موناد جا بجا كرده و هم ارز استفاده ميكند.
من فكر ميكنم آنچه در بالا آمد كنه تئوري لايبنيتس درباره خصلت مونادها است. مونادها نه ذهني هستند و نه مادي، بلكه انها بيولوژيك هستند، يعني سنگهاي بناي جهان از عناصر بيولوژيك تشكيل شده اند--از انتلخي ها. انتلخي بوسيله ارسطو در بيولوژي وي طرح شده است، اما براي ارسطو، انتلخي موجوديتش قبل از عناصر مادي فرض نشده بود. لايبنيتس لغت انتلخي را به عاريت گرفته، اما نقش آنرا عوض ميكند، و آن را به جايگاه عالي عنصر اصلي تشكيل دهنده جهان ارتقأ مقام ميدهد. با استفاده از اين درك عناصر بنيادين جهان، وي "ماده" را به شكل زير توصيف ميكند:
"هر جزئي از ماده ميتواند بشكل يك باغ پر از گياه درك شود، يا مثل حوضچه اي پر از ماهي. اما هر شاخه گياه، هر عضو يك حيوان، و هر قطره مايعات درون آن، همچون باغ ديگر يا حوضچه ديگري است Leibniz, G.W., Monadology, ibid, P.266]."
ديدگاه بالا در ميان مكاتيب فكري وحدت وجودي شرق آنقدر مرسوم است كه بعضي اوقات ميتوان فلاسفه عرفاني اي يافت كه با سنگ ها و اجسام غير بيجان *حرف* ميزنند. در واقع، ديدگاه با روح ديدن همه چيز، تفاوت بين موجودات بيجان و جاندار را محو ميكند. مضافأ اينكه، لايبنيتس انتلخي را همچنين بمثابه عنصر بنيادي روح و ذهن ميشناسد و اينگونه نظر خودر را تصريح ميكنند:
"اگر ما بخواهيم آنگونه كه توضيح داده ام هر چيزي، كه ادراكات و تمايلات بمعني عمومي آن دارد را بعنوان روح مشخص كنيم، همه ذات هاي ساده يا مونادهاي خلق شده ميتوانند روح خوانده شوند. اما از آنجا كه احساس ، بيش از يك ادراك محض است، من فكر ميكنم اسم عمومي موناد يا انتلخي بايستي براي ذات هاي ساده كه فقط ادراك دارند كافي باشد،و ما ممكن است نام روح را براي آندسته از ادراكات كه قابل تميزتر و همراه حافظه هستند رزرو كنيم [ibid, P.255]."
بعبارت ديگر، روح فقط نوعي از انتلخي است. وي بعدأ فرض ميكند كه روح "انتلخي غالب" حيوانات است[ibid, P.267]، و بالاخره انديشه هاي بالا، لايبنيتس را به اعتقاد خارق العاده اينكه "...حيوانات و روح ها از لحظه آغاز جهان شروع ميشوند[ibid, P.270]" ميرساند. همچنين اعقاد وي به متامورفيسم [ibid, P.267] و حرف آخر وي كه بسيار فناناپذيري ارگانيسم در برخي فلسفه هاي شرق نداعي ميكند تا كه شباحتي به فناناپذيري روح در فلسفه غرب داشته باشد. وي مينويسد:
"بنظر من، در نتيجه،همانگونه كه حيوان هرگز واقعأ در طبيعت آغاز نميشود، به همين شكل هم توسط ابزار طبيعي به پايان نميرسد. نه تنها هيچ زايشي وجود ندارد، بلكه همچنين هيچ نابودي يا مرگ محض نيز وجود ندارد [ibid, P.268]."
خصلت بيولوژيك مونادهاباعث ميشود كه خواص اساسي آنها را *ادراك apperception* ، *تمايلappetition* و حتي خود حركت تشكيل دهند [Leibniz, G.W., Principles of Nature and Grace, Philosophical Papers and Letters, Vol. II, P.1034-36]. مضافأ اينكه روابط آنها بوسيله علت فاعلي نبوده (مونادها پنجره ندارندmonads are 'windowless') و آنها از طريق علت غائي مرتبط ميشوند. اين است دليل اينكه چرا وي علت غائي را اصل علت هاي فاعلي دانسته و به علت غائي تقدم ميدهد [ibid, P. 1040]. خداي او متحد كننده *نيست* بلكه هماهنگ كننده جهان موناد ها است. حتي اين مفهوم در لايبنيتس، كه وي را از همكار و دوست معاصرش اسپينوزا جدا ميكند، بسيار به اعتقادات وحدت وجودي درباره هارموني شرق نزديك است تا درك غربي يگانگي جهان. نظرات تقدم علت غائي و رد آن توسط اسپينوزا در صوفيگري و تقدير گرائي [http://www.ghandchi.com/354-SufismEng.htm].مفصلأ بحث شده اند. بغرنجي ها و ريزه كاري هاي طرح متافيزيكي لايبنيتس و ارتباط آن با خصلت مونادها نشان ميدهد كه چرا وي به تصوير جهان بشكل "شهر خدا" با شاه مقتدر در رأس آن، خدا، بعنوان موناد نهائي و خالق جهان ميرسد.
منبع:www.ghandchi.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : sabamm
نظريه سي. پي. اچ از طرف يك فيزيكدان ايراني بنام آقاي حسين جوادي طرح شده است. تئوري آقاي جوادي من را به ياد مونادولوژي لايبنيتسLeibniz's Monadology مياندازد، مدلي از جهان كه به پلوراليسم متمايل بود. پلوراليسم لايبنيتس به پلوراليسم اتميستها (از دموكريت تا راسل) نزديك تر بود، تا به پلوراليسم ارسطو.
ارسطو، در مقايسه با اتميستها، همانگونه كه مفصلأ در رساله موقعيت مونيسم و پلوراليسم در متافيزيك ارسطو توضيح داده ام، پلوراليسم را بمثابه مفهومي ادراكي تلقي ميكند، يعني از نظر "ترتيب توضيح" مونيستي است، در صورتيكه "ترتيب حس"، پلوراليستي است. در آن رساله من نظريه ارسطو را اينگونه خلاصه كرده ام:
براي ارسطو،] يك هيرارشي مفاهيم وجود دارد كه به چيزهاي واقعي معطوف است و در ترتيب توضيح، عام اول است و خاص آخر، در صورتيكه در ترتيب حس، خاص اول است و عام آخر. در ترتيب حس، بنيادي ترين مفهوم، ذات است كه با مفاهيم يگانگي (يا هستي) و اصول اوليه دنبال ميشود...براي كشف اينكه آيا كثرت يا وحدت در متافيزيك ارسطو تقدم دارند، بايستي از خود بپرسيم كداميك در ترتيب حس متقدم است، چرا كه ارسطو، در تمام فلسفه خود، به وجود چيزهاي قابل حس تقدم ميدهد و نه به ايده هاي تجريدي...ارسطو در كتاب فيزيك خود مينويسد "عام قابل شناخت تر است در ترتيب توضيح، خاص در ترتيب حس [كتاب اول فيزيك، 189 5-10، متن انگليسي BW ص 228. بر مبناي دو تفسير متافيزيك ارسطو در اين رساله، كثرت در پي خاص ميباشد و يكتائي در پي عام. در نتيجه، كثرت گرائي در جهان آنگونه كه هست متقدم است، و يكتاگرائي در ايده ها و توضيحات متقدم است. بعبارت ديگر، يكتائي از ديدگاه واقعيت دورترين است، و ممكن است حتي سوبژكتيو باشد، و كثرت نزديكترين به درك واقعيت است و حالت واقعيت ابژكتيو است. بنابراين من ميتوانم جمع بندي كنم كه پلوراليسم آنچيزي است كه ارسطو در متافيزيك خود دفاع ميكند، هرچند آنگونه كه توضيح دادم،، با همه بغرنجي ها و ريزه كاري هاي طرح متافيزيك ويزه ارسطو.
مونادولوژي لايبنيتس سالهاست كه توجه من را جلب كرده است، يعني از 25 سال پيش كه اول بار درباره آن در آثار برتراند راسل خواندم. فلسفه "اتميسم منطقي" خود برتراند راسل را در اتميسم منطقي-يك پاراديم يا يك هدف شكست خورده [http://www.ghandchi.com/393-RussellAtomismEng.htm] مفصلأ بحث كرده ام. عبارات زير را در آن رساله، درباره چالش مشابهي كه مقابل هم مونادولوژي لايبنيتس وهم فلسفه اتميسم منطقي راسل است، چنين نوشته ام:
"...درك سوبژكتيو حقيقت ابژكتيويزه ميشود، وقتي كه او [برتراند راسل] ادعا ميكند، كه حقيقت جهان ميتواند به "فاكت هاي تشكيل دهنده حقائق جهان" تقليل يابد. اين موضع خيلي به مونادولوژي لايبنيتس شبيه بود، آنجائي كه درك سوبژكتيو ذهن، از طريق موناد ها "ابژكتيويزه" ميشود. از نظر اتميسم منطقي، اتم هاي مرتبط با حقيقت در جهان عيني، ، خاص ها، روابط، يا كيفيت ها نيستند؛ بلكه يك وحدت ويزه از آنها، يعني فاكت هاي اتميatomic facts ، حقيقت را تشكيل ميدهد . بنابراين اين فاكت هاي اتمي، گرچه بغرنج هستند، اما غير قابل تقليل به اجزأ هستند، گوئي ابژكتيويزه شدن حقيقت، نظير شبحي است كه آنها را با هم نگه داشته است.
جالب است بيادآوريم كه لايبنيتس چقدر از مفهوم كنش در فاصلهaction at a distance، در تئوري جاذبه نيوتون، آشفته شد، كه تا حد مجادلات زشتي با نيوتون جلو رفت. در واقع، درست است كه دعواي آنها بر سر حساب انتگرال و ديفرانسيل، درباره اختلاف بر سر درستي يا غلطي تئوري نبوده، و بر سر اين بود كه كداميك از آنها اول calculus را اختراع كرده است، اما نزاع آنها بر سر كنش در فاصله، اختلافي واقعي بين آندو بود، كه حتي تا حد مشاجره درباره الهيات هم گسترش يافت.
جوادي نيز سعي دارد موضوع كنش در فاصله را با تئوري تبديل كميت برداري نيروvector quantity و كميت عددي انرژيscalar quantity توضيح دهد، وقتيكه او نشان ميدهد حاصل ضرب يك كوانتوم نيرو در طول پلانك برابر يك كوانتوم كار (Wq=Fg.Lp) است. بنابراين نظير لايبنيتس، براي جوادي، هيچ عملي (كنشي) در فاصله وجود ندارد، و فضا از گراويتون ها پر شده است، كه بر هم متقابلأ اثر ميگذارند. براي جوادي گراويتون ها چيزي نيستند، غير از سي. پي. اچ، وقتيكه گردشspin دارد، و سي.پي.اچ (Creation Particle Higgs) ذره بنيادي جهان است، با جرم ثابت ، در حركت ثابت، در چارچوب ساكنinertial frame .
به عبارت ديگر، تمام جهان يك دنياي ساده 5 بعدي است (متذكر شوم كه در اينجا گردشspin به مثابه يك بعد در نظر گرفته شده است). مدل جوادي، نه تنها ناسازگاريهاي مكانيك كوانتا و تئوري نسبيت را توضيح ميدهد، حتي مسائل فيزيك كلاسيك را بهتر از تئوري 10 بعدي ريسمانها توضيح ميدهد. مثلأ از آنجا كه نيرو كميتي برداري است، ثبات مقدار حركتconservation of momentum در هر سه بعد فيزيكي همزمان حفظ ميشود، در صورتيكه جرم و انرژي كميت هاي عددي هستند، يعني ثبات جرم و انرژيconservation of mass and energy يك بعدي حفظ ميشوند، حد اقل وقتيكه با مكانيك كلاسيك سر و كار داريم. حال تبديل پذيري نيرو و انرژي در تئوري سي. پي. اچ، اين مفاهيم اساسي فيزيك را يكسان ميكند. در نهايت نظريه سي. پي. اچ، چالش اصلي فيزيك معاصر، يعني اتحاد سه نيروي طبيعت را ممكن ميكند.
البته من بايستي همچنين ذكر كنم كه از ديدگاه تكنولوژي، موفقيت نانوتكنولوژي يكي از بهترين اثبات هاي اتميسم است. همانگونه كه در 1959 فينمن گفت، ننو تكنولوژي چيزي نيست جز ساختن مجدد جهان "از اتم تا اتم". مضافأ آنكه بخاطر آوريم آنچه برتراند راسل درباره آناليز نوشته بود:
"يك هدف كه در همه آنچه من گفته ام جريان دارد، مدلل كردن آناليز است، يعني كه تدليل اتميسم منطقي، نظري كه ميتوان در تئوري، اگر نه در پراتيك، به نهايت بسيط دستيافت، كه از آن دنيا را ساخت، و آن بسيط هاsimples آن نوع واقعيت را دارند كه متعلق به هيچ چيز ديگري نيست.
[Russell, Bertrand, The Philosophy of Logical Atomism, LK, p. 270]
در سطور زير من تحليل خود از مونادولوژي لايبنيتس را، از ديدگاه فلسفه علم، ارائه ميكنم، به اين اميد كه در عين آنكه بحث هاي تئوري سي. پي. اچ. در مجامع فيزيك جريان دارد، من بتوانم كمك كنم بحث هاي مشابهي درباره مدل سي. پي. اچ در محافل فلسفه علم http://www.ghandchi.com/358-falsafehElm-plus.htm شروع شود.
بررسي موناد هاي لايبنيتس از ديدگاه فلسفي
در آغاز "اصول طبيعت و برازندگيPrinciples of Nature and Grace" [Leibniz, G.W., Philosophical Papers and Letters, Leroy Loemkev Edition, University of Chicago, 1956, Vol. II, p.1033-4]، لايبنيتس "ذاتsubstance" را به سبك دكارتي، بمثابه "هستي اي كه قابليت عمل كردن دارد" تعريف ميكند، و "ذات سادهsimple substances" را بعنوان "آنچه كه هيچ جزئي ندارد" تعريف ميكند. سپس مونادها معرفي ميشوند، بعنوان معادل "ذات هاي ساده،" و با طرح اين بحث ادامه ميدهد كه "موناسMonas لغت يوناني است كه وحدت را برجسته ميكند يا آنچه كه يكتا است."
افلاطون به ذهن بمثابه موناد برخورد ميكند [Aristotle, De Anima, The Basic Works of Aristotle, Richard Mc Keon Edition, 1941, P.540]، و اكثر مفسرين معتقدند كه در واقع لايبنيتس، برعكس افلاطون، ارسطو، و دكارت، كه الهام دهندگان اصلي اش بودند، در متافيزيك خود ذهن را تقسيم پذير فرض كرده، و اجزأ آنرا موناد فرض نموده است.
بنابراين اينگونه تصور ميشود كه خصلت مونادها فكري است. از سوي ديگر، لايبنيتس به موناد ها بمثابه "اتم هاي حقيقي طبيعت" اشاره ميكند [Leibniz, Monadology, George Montgomery's Translation, Open Court Publ, Illinois, 1980, P.251] كه شباهت خاصي به اتميسم يونان باستان دارد. معهذا اكثر مفسرين توافق دارند كه موناد ها با اتم اتميستها متفاوت هستند، تا آنجائي كه مونادهاخصلت قابل بسط بودنextension را در خود ندارند، در صورتيكه اتم هاي اتميستها ها خصلت قابل بسط بودن را داشتند. بعبارت ديگر مونادها نقاط هندسي نيستند و نقاط متافيزيكي هستند [Copleston, Frederick, A History of Philosophy, Vol. IV, The Newman Press, Maryland, 1960, P.266]. در نتيجه، با وجود شباهتهاي غير قابل انكار مونادولوژي و اتميسم، خصلت اين "اتمها" (يعني مونادها ) موضوعي است كه بايستي جداگانه مورد تفحص قرار گيرد و من در سطور زير به اين بررسي ميپردازم.
آشكار ساختن اختلافات و تشابهات موناد هاي لايبنيتس با فرمهايForms افلاطون، ذات هاي ارسطوsubstances، يا ذات هاي سادهsimple substances دكارت براي درك عمق موناد ها كافي نيست. مفسرين مختلف با تكيه روي خواص متفاوت ذكر شده در آثار متعدد لايبنيتس، مونادها را اكثرأ عناصر ذهني ارزيابي كرده اند، و برخي نيز حتي معتقد بوده اند كه اين ها عناصر مادي هستند. بنظر من، مسأله اين مفسرين اين است كه آنها خود در انديشه شان به چارچوب فلسفه غرب محدود بوده اند، كه در آن نهايت تقليل گرائي يا مادي است و يا ذهني . اين واقعيت دليل بسياري كوششهاي عبث براي دسته بندي لايبنيتس بمثابه ايده آليست يا ماترياليست بوده است. هرچند لايبنيتس اساسأ با فلسفه غرب آشنا بوده، ومطمئنأ افلاطون، ارسطو، و دكارت بر انديشه وي تأثير زيادي داشته اند، معهذا انديشه وي درباره ذات هاي ساده (مونادها)، بسيار ويژه و بنوعي شباهت به فلسفه هاي شرق دارد.
من فكر ميكنم از كتاب مونادولوژي آشكار است كه مونادها، بلوك هاي اصلي يا اتم هاي جهان هستند. اينكه اين تقليل براي لايبنيتس مورد قبول بوده است را ميتوان از پيش فرض وي درباره جهان فهميد، كه آنرا متشكل از "اتم هاي حقيقي" ميداند. در نتيجه سؤال خصلت تقليل گرائي اوست--كه آيا ماترياليستي، ايداليستي، و يا چيز ديگري است؟ ماترياليستها همه واقعيت را به يك اصل ماترياليستي تقليل ميدهند و دنيا را از آن اصل سنتز ميكنند، مثلد برخي اتميستهاي مدرن پيش فرضشان ذرات اتمي ( يا درات زير اتميsubatomic particles) بمثابه بلوك هاي پايه اي جهان است، درنتيجه عناصر بيولوژيك (مثل دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA) يا عناصر مغزي (نورون ها)، در نهايت ار ذرات زير اتمي مادي (يعني الكترون، مزون، وغيره) ساخته ميشوند. ايده اليست ها، همه واقعيت را به نوعي اصل ذهني تقليل ميدهند، و دنيا را از آن اصل سنتز ميكنند، مثلأ ايده اليست هاي سوبژكتيو، فكر ميكنند همه چيز در فكر ماست، و برخي دانشمندان فيزيك كوانتا نيز به همين شكل معتقدند كه وجود الكترون به فكر ما مرتبط است. آنچه نوشتم ميتواند بعنوان طرح مختصر ماترياليسم و ايداليسم در فلسفه و علم مدرن در نظر گرفته شود.
در شرق، بويژه در فلسفه هند (مثلأ در سيستم هاي فلسفي ودانتا Vedanta )، نوع ديگري از تقليل گرائي وجود دارد، تقريبأ ناشناخته در مفاهيم فلسفي غرب، كه شايد بتوانيم آنرا تقليل گرائي بيولوژيك بناميم. در اين نوع انديشه، عناصر نهائي بيولوژيك ديگر مولوكولهاي عناصر نهائي مادي نظير الكترون نيستند. بعوض عناصر نهائي مادي (الكترون و غيره) از عناصر بيولوژيك هائي (هر انچه ناميده شوند) ساخته شده اند. از چنيين ديدگاهي، الكترونها حتي از دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA هم از نظر *بيولوژيك* نهائي تر هستند، و كماكان عناصر نهائي بيولوژيكي بايستي باشند كه حتي الكترون و درات زير اتمي از آنها ساخته شده اند و *نه* بالعكس. اين عناصر نهائي بيولوژيك شرقي بلوك هاي ساختمان حتي درات زير اتمي هستند. اگر ما امروز چنين ايدئولوژي اي را ميخواستيم بيان كنيم، بهترين لغت براي عنصر نهائي كماكان همان لغت *انتلخيEntelechy" است، لغتي كه از ارسطو گرفته شده است، و لغتي كه لايبنيتس با موناد جا بجا كرده و هم ارز استفاده ميكند.
من فكر ميكنم آنچه در بالا آمد كنه تئوري لايبنيتس درباره خصلت مونادها است. مونادها نه ذهني هستند و نه مادي، بلكه انها بيولوژيك هستند، يعني سنگهاي بناي جهان از عناصر بيولوژيك تشكيل شده اند--از انتلخي ها. انتلخي بوسيله ارسطو در بيولوژي وي طرح شده است، اما براي ارسطو، انتلخي موجوديتش قبل از عناصر مادي فرض نشده بود. لايبنيتس لغت انتلخي را به عاريت گرفته، اما نقش آنرا عوض ميكند، و آن را به جايگاه عالي عنصر اصلي تشكيل دهنده جهان ارتقأ مقام ميدهد. با استفاده از اين درك عناصر بنيادين جهان، وي "ماده" را به شكل زير توصيف ميكند:
"هر جزئي از ماده ميتواند بشكل يك باغ پر از گياه درك شود، يا مثل حوضچه اي پر از ماهي. اما هر شاخه گياه، هر عضو يك حيوان، و هر قطره مايعات درون آن، همچون باغ ديگر يا حوضچه ديگري است Leibniz, G.W., Monadology, ibid, P.266]."
ديدگاه بالا در ميان مكاتيب فكري وحدت وجودي شرق آنقدر مرسوم است كه بعضي اوقات ميتوان فلاسفه عرفاني اي يافت كه با سنگ ها و اجسام غير بيجان *حرف* ميزنند. در واقع، ديدگاه با روح ديدن همه چيز، تفاوت بين موجودات بيجان و جاندار را محو ميكند. مضافأ اينكه، لايبنيتس انتلخي را همچنين بمثابه عنصر بنيادي روح و ذهن ميشناسد و اينگونه نظر خودر را تصريح ميكنند:
"اگر ما بخواهيم آنگونه كه توضيح داده ام هر چيزي، كه ادراكات و تمايلات بمعني عمومي آن دارد را بعنوان روح مشخص كنيم، همه ذات هاي ساده يا مونادهاي خلق شده ميتوانند روح خوانده شوند. اما از آنجا كه احساس ، بيش از يك ادراك محض است، من فكر ميكنم اسم عمومي موناد يا انتلخي بايستي براي ذات هاي ساده كه فقط ادراك دارند كافي باشد،و ما ممكن است نام روح را براي آندسته از ادراكات كه قابل تميزتر و همراه حافظه هستند رزرو كنيم [ibid, P.255]."
بعبارت ديگر، روح فقط نوعي از انتلخي است. وي بعدأ فرض ميكند كه روح "انتلخي غالب" حيوانات است[ibid, P.267]، و بالاخره انديشه هاي بالا، لايبنيتس را به اعتقاد خارق العاده اينكه "...حيوانات و روح ها از لحظه آغاز جهان شروع ميشوند[ibid, P.270]" ميرساند. همچنين اعقاد وي به متامورفيسم [ibid, P.267] و حرف آخر وي كه بسيار فناناپذيري ارگانيسم در برخي فلسفه هاي شرق نداعي ميكند تا كه شباحتي به فناناپذيري روح در فلسفه غرب داشته باشد. وي مينويسد:
"بنظر من، در نتيجه،همانگونه كه حيوان هرگز واقعأ در طبيعت آغاز نميشود، به همين شكل هم توسط ابزار طبيعي به پايان نميرسد. نه تنها هيچ زايشي وجود ندارد، بلكه همچنين هيچ نابودي يا مرگ محض نيز وجود ندارد [ibid, P.268]."
خصلت بيولوژيك مونادهاباعث ميشود كه خواص اساسي آنها را *ادراك apperception* ، *تمايلappetition* و حتي خود حركت تشكيل دهند [Leibniz, G.W., Principles of Nature and Grace, Philosophical Papers and Letters, Vol. II, P.1034-36]. مضافأ اينكه روابط آنها بوسيله علت فاعلي نبوده (مونادها پنجره ندارندmonads are 'windowless') و آنها از طريق علت غائي مرتبط ميشوند. اين است دليل اينكه چرا وي علت غائي را اصل علت هاي فاعلي دانسته و به علت غائي تقدم ميدهد [ibid, P. 1040]. خداي او متحد كننده *نيست* بلكه هماهنگ كننده جهان موناد ها است. حتي اين مفهوم در لايبنيتس، كه وي را از همكار و دوست معاصرش اسپينوزا جدا ميكند، بسيار به اعتقادات وحدت وجودي درباره هارموني شرق نزديك است تا درك غربي يگانگي جهان. نظرات تقدم علت غائي و رد آن توسط اسپينوزا در صوفيگري و تقدير گرائي [http://www.ghandchi.com/354-SufismEng.htm].مفصلأ بحث شده اند. بغرنجي ها و ريزه كاري هاي طرح متافيزيكي لايبنيتس و ارتباط آن با خصلت مونادها نشان ميدهد كه چرا وي به تصوير جهان بشكل "شهر خدا" با شاه مقتدر در رأس آن، خدا، بعنوان موناد نهائي و خالق جهان ميرسد.
منبع:www.ghandchi.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : sabamm
/ج