امام راحل از زبان شهيد محلاتي (3)
لطفاًً قدري دربارة حوادثي كه به پانزده خرداد منجر شد ، توضيح دهيد.
ما آمديم و چند جلسه با وعاظ گفت وگو كرديم و خدا مي داند كه در تهران از دست روحانيان مخالف امام ، چه كشيدم و چه درگيري هايي با بعضي از اين علما داشتم . به هر صورت ، آن سال برنامه ريزي كرديم وقرار گذاشتيم كه از ابتدا داغ نياييم كه جلو كار را بگيرند ،آرام جلو بياييم و شب هاي اول محرم را آرام برگزار كنيم ، تا در شب هاي هشتم ونهم و دهم بتوانيم حركت لازم يا حد اعلاي مبارزه را بكنيم.
سران هيأت را جمع كرديم ، من آن موقع توي مسجد بني فاطمه (ع) صحبت مي كردم ، و آنان را آماده كرديم براي روزهاي تاسوعا و عاشورا . نوحه واعلاميه ها و پيام هاي امام را نيز به شهرستان ها فرستاديم. صبح روز هشتم محرم بود كه من به قم رفتم. امام در منزل رو به روي منزل خودشان بودند؛ منزلي بود متعلق به من كه در اختيار مرحوم حاج آقا مصطفي قرارش داده بودم وخودم آمده بودم تهران . امام آن روز در آنجا بودند و من صبحانه را در محضرشان بودم و بعد گزارش تهران را خدمت شان ارائه دادم . يادم است كه امام در خانه شان روضه داشتند و يك دسته از قمي ها بودند و صداي شعار ونوحه شان مي آمد؛ازآن نوحه هاي قديمي كه:«مادر نداشتي اي حسين! كفن نداشتي...» و ازاين قبيل... امام فرمودند : اين هم نوحه شد كه امام حسين (ع) با اين همه فداكاري ها ، كفن نداشته ، نان و آب نداشته و نمي دانم از اين حرف ها...؟ ناراحت شدند و فرمودند : امروز روز هشتم روضه است . منبري ها آمدند اين جا و منبر رفتند ولي چيزي نگفتند . بعد فرمودند: شما امروز برو منبر و شروع كن ، من هم مي آيم. من منبر را به حول و قوة الهي شروع كردم وخيلي شديد ، حملات رژيم به مدرسه ي فيضيه و تجاوزاتش را برشمردم. جمعيت هم خيلي زياد بود. واين برنامه ـ كه بعدهم ادامه پيدا كرد ـ درآن جا صدا كرد. بعد از اين منبر ، امام فرمودند : من روز عاشورا مي خواهم به مدرسه ي فيضيه بروم ، شما بياييد آن جا و سخنراني كنيد.
من صدايم گرفته بود و قسمت عمده برنامه هاي تهران دست من بود. به امام عرض كردم : برنامه هاي تهران دست من است و آن جا لنگ مي ماند. ايشان گفتند : پس يكي دو تا گوينده بفرستيد .سخنران ها را نام بردم و بالاخره ايشان موافقت كردند كه آقاي مرواريد و آقاي سيد غلام حسين شيرازي را بفرستيم تا در روز عاشورا صحبت كنند.من به امام عرض كردم : شما خودتان صحبت نفرماييد ، چون خيلي ناراحتيد و ممكن است مسائلي پيش بيايد . فرمودند : فعلاً كه قصد ندارم صحبت كنم ، بعد ، دستورالعمل هايي هم براي برنامه ي تاسوعا و عاشورا دادند و من به تهران برگشتم و آن آقايان را فرستادم و برنامه از روز تاسوعا شروع شد.هيأت هايي كه آماده بودند ، آمدند. نوحه ها عوض شده بود. سينه زني ها به شكل ديگري جلوه مي كرد. يادم است كه نوحه خوان ها اين شعر را مي خواندند :«قم گشته كربلا . فيضيه قتلگاه . خون جگرعلما . شد موسم ياري ، مولانا خميني.» ازاين قبيل ؛ و عجيب صدا كرد. همان طور شب تاسوعا و شب عاشورا آقاي فلسفي در مسجد آذربايجاني ها منبر رفتند و آن مسائل راگفتند. روز عاشورا ، امام خودشان تشريف بردند مدرسه فيضيه و آن سخنراني عجيب را فرمودند. آن سخنراني مستقيماً حمله به شاه بود و اسرائيل . امام در آن سخنراني فرمودند: «مي دهم بيرونت كنند. مگر تو نوكر آمريكا و اسرائيل هستي؟» در تهران هم برنامه طوري تنظيم شده بود كه روز عاشورا از جلو مدرسه حاج ابوالفتح در ميدان قيام( ميدان شاه سابق) به طرف كاخ و به طرف دانشگاه حركت كنند. از همان جا حركت كردند ـ شايد صدها هزار نفر شركت كرده بودند و به سوي دانشگاه رفتند. وقتي كه جلو كاخ رسيدند ، آن شعارهاي كوبنده را بر ضد شاه دادند. اين بود كه دستگاه احساس خطر كرد و توطئه چيد و شب دوازدهم محرم كه مصادف بود با شب پانزدهم خرداد ، تصميم گرفت كه حكومت نظامي اعلام وامام و سران روحاني را كه دراين نهضت مداخله داشتند،دستگير كند.
از دوران زنداني بودن امام چه مي دانيد؟
در هر صورت نتوانستند با اين اعمال روحيه ي امام را خرد كنند، بلكه عظمت امام زيادتر شد و اصلاً امام خودشان را نشان دادند و آنان ضرر كردند . يادم هست كه برنامه اي تنظيم شد تا آن ها نتوانند طبق قوانين آن موقع ، امام را محاكمه كنند. چهار نفر از علما ، اجتهاد ايشان را گواهي كردند . با اين كه اجتهاد امام مسلم بود و به نظر بنده ايشان اعلم بودند ، در عين حال براي اين كه مدركي هم باشد ، چهار نفري نوشتند. در اين زمان ، با اين که من مخفي زندگي مي كردم ، رفتم با آقاي ميلاني صحبت كردم ، آقاي ميلاني نوشت ، آقاي نجفي نوشت ، آقاي شيخ محمدتقي املي نوشت و يك نفرديگر هم نوشت . رژيم ديد كه عظمت امام بيشتر شد ، تصميم گرفت برنامه اي تنظيم كند كه شخصيت ايشان را تنزل دهد. از اين رو ، توطئه چيدند كه دولت را عوض كردند و منصور را سر كار آوردند. بعدهم به امام گفتند:«شما آزاديد.»
ايشان را به داووديه بردند.آقاي قمي و مرحوم آيت الله محلاتي راهم آزاد كردند. امام كه وارد خانه شدند ، من پس از يك ساعت خدمت ايشان رسيدم و سه روزي كه در داووديه بودند ، من در خدمت ايشان بودم. در آن جا ساواكي ها دست اندر كار بودند و پذيرايي مي كردند. به امام گفته بودند كه خانه متعلق به نجاتي ـ برادر آقاي قمي ـ است ، در حالي كه آن خانه در اختيار ساواك بود . از آن به بعد ، رفت آمدم براي ديدن ايشان شروع شد . ساواكي ها مراقب بودند و مردم را به صف مي كردند و بايد گفت شايد بدترين شبي كه بر امام گذشت ،شبي بود كه ايشان از زندان آزاد شده بودند، براي اين كه خبر هيچ يك از جناياتي را كه در آن مدت اتفاق افتاده بود ، به اطلاع امام نرسانده بودند. نگفته بودند پانزده هزار نفر از مردم در پانزده خرداد شهيد شده اند و چقدر را مجروح كرده اند. انساني با اين عاطفه ، يك مرتبه اين گزارش را دريافت كند ، چه حالي پيدا مي كند؟[يك دفعه] همه حوادث پانزده خرداد و دستگيري ها و كشتارها را به ايشان گزارش دادند و ايشان خيلي ناراحت شدند.
متأسفانه علماي تراز اول ، مسير مبارزه را مسيري كه امام شروع كرده بودند ، جدا كردند. امام همان وقت هدفش اين بود كه بايد با شاه مقابله و اين رژيم را ساقط كرد. اين آقايان مسير مبارزه را عوض كردند. آنان يك سلسله مذاكرات با دستگاه انجام دادند و گفتند :«بهتر اين است كه ما بياييم در انتخابات دخالت كنيم و مجلس را تصرف كنيم و اعلاميه بدهيم.»
وقتي امام از زندان آزاد شدند وآمدند داووديه و من گزارش كار را به ايشان دادم ، فرمودند: اين يكي از اشتباهات آقايان بود كه مسير مبارزه را عوض كردند و اين كارخطا بود . همه كاره ي مملكت شاه است . مجلس چه كاره است؟ بايد شاه را كنترل كرد.
پس از چندي ،سرگردي به نام عصار كه آن وقت سروان و رئيس همان ساواكي ها بود ، در آن جا مستقر شد. يك روز صبح بعد از نماز ، آقاي قمي رفت خانه ي حاج آقا باقر كه به حمام برود . ساواكي خوابشان برده بود و متوجه نشدند . ناگهان آمدند و گفتند :«اي واي! ايشان رفت . پدر ما را در مي آورند.» چون آنان مأمور بودند كه نگذارند ساكنان خانه بيرون بروند، سراغ من آمدند ،گفتند:«به ايشان تلفن كنيد كه زود بيايد. گفتم :«من تلفن نمي زنم .» عصار آمد وگفت : «نصيري پدر ما را در مي آورد ، تلفن كن.» امام فرمودند: چه شده ، [چرا] سر و صدا مي كنيد؟ براي ايشان ماجرا را تعريف كردم . فرمودند : به اين ها چه ارتباطي دارد؟ اين ها چرا اصلاً اين جا آمده اند؟ چرا خانه ي مردم مانده اند؟ چرا نمي روند دنبال كارشان؟
امام تشريف بردند وضو بگيرند ، من هم همراه ايشان بودم. در راهرو به عصار برخورد كردند. با عصبانيت فرمودند: اين ساواك چه مي خواهد؟ پدر اين ها را در مي آورم. بلند مي شوم و مي روم مسجد ، و مردم را به انقلاب و قيام دعوت مي كنم. برويد گم شويد . ساواك از جان مردم چه مي خواهد؟ عصار رنگش پريد و عقب عقب بيرون رفت . امام هم خيلي عصباني بودند. من امام را بغل كردم و گفتم :«حاج آقا! بفرماييد برويم.» خلاصه امام را به اتاق خودشان برديم.
عصار رفت و فوري به نصيري گزارش داد كه چنين ماجرايي اتفاق افتاده است . ناگهان تيمسار وثيق كه آن وقت رئيس پليس بود، با نيروي زيادي آمدند و همه جا را محاصره كردند. آن وقت كلانتري سواره بود كه با اسب مي آمدند و خانه را محاصره كردند و ديگر به هيچ كس اجازه ندادند كه به ملاقات ايشان بيايد و ملاقات ايشان را ممنوع كردند. حتي علما هم كه آمدند ، بنا بود به آنان هم اجازه ملاقات ندهند، امام بعداً اجازه دادند. پس از آن ،ملاقات ممنوع شد . بعد به امام گفتند كه :«شما آزاد نيستيد ، بلكه از يك زندان به زندان ديگر منتقل شده ايد . شما را آزاد نكرده ايم و بناست شما در اين خانه زنداني باشيد.»
آنان مي خواستند امام را به دهي در اطراف تهران ببرند. شاه هم پيغامي براي امام داده بود كه انصاري رئيس ساواك شميران پيغام را آورد. پيغام شاه اين بود كه :«اگر دست برنداريد ، فكر نكنيد كه من به اين سادگي از اين مملكت مي روم . نه ، من اول همه را مي كشم . بعدهم خودم مي گذارم مي روم.»
آن چه امام را خيلي رنج مي داد ، احساسات مردمي بود . مردم به خيابان ها و كوچه هاي اطراف مي آمدند و سرو صداي شعار و صلوات شان بلند بود، ولي مأموران نمي گذاشتند مردم با امام ملاقات كنند. يك روز عصر ، ايشان در بالكن نشسته بودند . وقتي مي ايستادند . پانصدمترآن طرف تر ، در كوچه ها مردم پيدا بودند. آقاي لواساني و مرحوم حاج آقا مصطفي و من ، سه نفري كنار امام نشسته بوديم. امام خيلي ناراحت بودند . مردم مرتب صلوات ختم مي كردند. به امام عرض كردم:«شما بايستيد تا اين مردم دست كم چهره ي شما را ببينند.»
امام بلند شدند و ايستادند و مردم امام را كه ديدند ، با شعارهاي شان غوغا كردند. ناگهان امام نشستند و به شدت شروع كردند به گريه كردن . آقاي لواساني گفت :«چرا گريه مي كنيد؟ چرا اين قدر ناراحتيد؟ بايد تحمل كنيد.» امام فرمودند : من ناراحتم كه بچه هاي من سالم اند ، خود من سالم هستم ، ولي جوان هاي مردم شهيد شده اند. اين ، براي من ، تحملش خيلي مشكل است .
من كه گريه ي امام را ديدم ، گريه ام گرفت و نتوانستم خودم را كنترل كنم و بلند شدم ، رفتم اتاق ديگر و تا مدتي هق هق گريه مي كردم. خلاصه ، امام دو روز در آن جا بودندو ملاقات شان هم ممنوع بود. صحبت بر سر اين بود كه ايشان به كجا منتقل شوند كه بالاخره آقاي روغني با ساواك مذاكره كرد و به ساواك گفت :«من حاضرم از ايشان و مراقبانش پذيرايي كنم. شما آن جا مراقب بگذاريد.»
عاقبت ، به هر دليل كه بود ، امام هم راضي شدند به منزل روغني در قيطريه منتقل شوند . بعد ، ماشين ساواك آمد و عصار پشت فرمان بودو امام به منزل روغني منتقل شدند . يادم است زماني كه امام قصد خارج شدن از منزل را داشتند ، من بالاي سرشان قرآن گرفتم و ماهم به اتفاق حاج آقا مصطفي و ديگر رفقا ، آن شب رفتيم منزل منزل مرحوم حاج مهدي عراقي و جلسه گذاشتيم كه چه كنيم و چه برنامه هايي داشته باشيم . همه متأثر بودند. البته برنامه ها تداوم پيدا كرد. مرحوم حاج آقا مصطفي ، گاهي به بيرون رفت و آمد مي كرد ، اعلاميه ها داده مي شد ، شهريه ي امام داده مي شد و برنامه ها مرتب ادامه داشت . ايشان مدتي در منزل روغني بودند و بعد خواستند خانواده شان را نزد خود بياورند . خانه كوچكي در صد متري خانه ي روغني براي امام اجاره شد و در آن جا بودند و ديگر اميدي نمي رفت كه ايشان را به اين زودي آزاد كنند.
ماجراي مقاله ي روزنامه ي اطلاعات چه بود؟
براي رفتن امام به قم ، سرهنگ مولوي يك اتومبيل بنز آورده بود ؛ اتومبيل ديگري هم كه ظاهراً لندروري متعلق به ساواك بود ، همراه آنان بود. به ايشان گفتند:«بفرماييد ، سوار شويد تا برويم.» امام سوار اتومبيل شدندو گفتند : ما آن جا سماور نداريم. اين ها را بايد ببريم. دو تا سماور بود كه آن ها را در صندوق عقب گذاشتند. امام مي فرمودند: من سوار ماشين شدم ، سرهنگ مولوي خواست پهلوي من بنشيند، گفتم تو اين جا نيا.سرهنگ مولوي گفته بود:«بله قربان! چشم.» و رفته بود در اتومبيل پشتي سوار شده بود. راننده ي اتومبيلي كه امام را مي برد، تعريف مي كرد:«امام در راه يك كلمه با ما صحبت نكردند.» ايشان راآورده بودند سركوچه يخچال قاضي ، نزديك بيمارستان پياده كرده بودند، چون اتومبيل نمي توانست وارد كوچه شود. اما تك و تنها به طرف خانه حركت كردند. ايشان مستخدمه اي داشتند به نام هاجر، شوهرش هم كارگري بود به نام مشهدي يحيي . اول رفتند و در زدند ، هاجر در را باز كرد و ديد كه امام است ، بهت زده شد، امام گفتند : چند تا سماور توي ماشين است ، برو بردار و بياورخانه . و به خانه تشريف بردند.
يكي ، دو تا دوچرخه سوار ديده بودند كه امام تنها به طرف خانه شان مي روند. آن دوچرخه سوارها راه افتادند در شهر فرياد زدند و به مردم خبر دادند. ظرف يك ساعت ، تمام آن جا پر از جمعيت شد. منزل رو به روي منزل امام ، خانه اي بود كه قبلاً به مرحوم حاج آقا مصطفي داده بودم ، ولي آن موقع آن را خالي كرده بودند و دست خودمان بود.پدر عيال من ، مرحوم آيت الله شهيدي با خانواده ي ما در آن منزل ساكن بودند. امام با زحمت به منزل ما منتقل كردند و ايشان شب ،همان جا خوابيدند . من صبح زود از تهران به قم رفتم. مردم براي اين كه امام را زيارت كنند ، بسيار تقلا مي كردند؛ به حدي كه شيشه هاي منزل بر اثر فشار جمعيت
شكست. صبح ، وقتي كه رفتم بيرون ، ديدم كه از شب قبل ، چقدر وسايل و كفش هاي مردم جا مانده است.
ساواك مقاله اي تنظيم كرده بود و به روزنامه ي اطلاعات داده بود كه علما سازش كرده اند و تفاهم شده و چنين و چنان . قصد داشتند به امام اين اتهام را وارد كنند كه ايشان با دولت كنار آمده اند و آنان هم ايشان را رها كرده اند.
مردم قم و[ ساكنان] مدرسه ي فيضيه ، به خاطر آزادي امام جشن گرفتند . مرحوم حاج مهدي عراقي و دوستان به قم آمدند و در مدرسه ي فيضيه جشن مفصلي گرفتندو قرار شد امام را به مدرسه ببرند . امام با عصبانيت فرمودند : بايد اين روزنامه ، اين مطلبي را كه نوشته ، تكذيب كند. بعد سؤال كردند:چه كسي بناست صحبت كند؟ گفتند: «آقاي خزعلي و آقاي مرواريد.» آن شبي كه امام به مدرسة فيضيه تشريف بردند ، آنان را خواستند و فرمودند: جواب اين مقاله را بدهيد و از طرف من تكذيب كنيد و بگوييد من هماني كه بودم ، هستم واين ها دروغ گفته اند. اگر درست حالي شان نكنيد و خوب حرف نزنيد ، خودم بلند مي شود و مي روم آن جا صحبت مي كنم. آن دو نفر بلند شدند و رفتند و امام را همان شب با تجليل بي سابقه اي به مدرسه بردند.
يكي از خواسته ها اين بود كه اين خبر روزنامه بايد تكذيب شود. فرداي آن روز امام مرا خواستند. ايشان كه مي دانستنددكتر صدرـ وزير كشورـ همشهري ماست و من او را مي شناسم ، فرمودند: برو تهران ، پيش دكتر صدر و به او بگو اگر اين مطلب روزنامه را تكذيب نكنيد، هر چه ديديد ، از چشم خودتان ديده ايد.
من رفتم و با دكتر صدر در وزارت كشور ملاقات كردم و پيام امام را رساندم، مردك جواب داد:«من چند روز پيش اروپا بودم. ديدم كه آن جا در كليساها كشيش ها آزادند ، صحبت مي كنند ، مردم را هدايت مي كنند، دولت هم به كار خودش مشغول است . خلاصه آن كه دين از سياست جداست . آقايان مشغول كار خودشان باشند ، ماهم مشغول كار خودمان باشيم. دخالت در سياست وظيفه ي آنان نيست ، در شأن روحانيت نيست كه در سياست دخالت كند.»
اوگفت :«قول نمي دهم.» بعد از آن گفت :«من به نخست وزير و ساواك مي گويم.» بعد هم حاضر نشدند تكذيب كنند. پس از مدتي ،دكتر صدر ، خودش به قم آمد وبا امام ملاقات كرد و در اين ملاقات ، امام حرف هاي شان را به اوگفتند . اين ماجرا منجر به آن شد كه خود امام در اولين جلسه ي درس شان آن نطق تاريخي را فرمودند كه : ما هماني كه بوديم ، هستيم و هيچ كس حق سازش ندارد. حتي فرمودند : خميني اگر سازش كند ، اين ملت خميني را هم بيرون مي كشد...
و مبارزه دوباره شروع شد. البته مزاحمت ها بود و هر كسي را كه اعلاميه پخش مي كرد ، مي گفتند . بعضي ها را تبعيد و بعضي ها را زنداني كردند؛ اما مبارزه همان طور ادامه داشت تا قضيه ي كاپيتولاسيون پيش آمد.
در پي آزادي امام از زندان و بازگشت ايشان به قم ، مواضع شريعتمداري در برابر امام و نهضت چه بود؟
البته امام از نظر ملاحظه ي روحانيت در محذوري بودند كه نمي توانستند آن چه در دل داشتند با صراحت بگويند، ليكن فقط مي فرمودند : من اعتماد ندارم ، من احتمال مي دهم اين همان دانشگاه اسلامي شاه باشد.
جريال دانشگاه اسلامي چه بود؟
رژيم پيش ازآغاز نهضت امام در فكر اين كار بود و تمام تشكيلات اوقاف راهم براي همين منظور به كار گرفته بود. در قضيه ي دارالتبليغ ، امام اين طور فكر مي كردند كه مي خواهند همان نقشه ي دانشگاه را پياده كنند و عده اي روحاني ورزيده را كه حتي به زبان خارجي و حقوق هم آشنا باشند، در اختيار خود بگيرند.ازاين رو ، امام با دارالتبليغ مخالف بودند و بعضي از اختلافات هم از همين جا شروع شد.
البته عده اي روحاني جوان از شاگردان امام بودند كه از امام طرفداري مي كردند ، ولي شديداً مخالف سيره ي ايشان بودند ، به خصوص در مبارزه با شاه نظر خاصي داشتند ،ازجمله يادم است كه يك وقت امام به طورخصوصي به من مي فرمودند:
من نه ازدولت و نه از شاه ، از هيچ كدام تقيه نمي كنم ،اما از بعضي از علما تقيه مي كنم. يعني يك روز ، اگر خطري خواهد بود. خلاصه ،هر كسي را با جنس خودش مي آيند به مبارزه اش .
به هر حال ،دستگاه طاغوت هميشه نقشه اش اين بود كه درمقابل مرجعيت ايشان ، مرجع بتراشند و در مقابل روحانيت مبارز ، روحاني وابسته درست كند و براي اين نقشه ،پول هايي هم خرج كردند ، ولي بحمدالله موفق نشدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56