انتقام مقتول
داستانهاي انتخابي آلفرد هيچکاک
شادي خودم را پنهان کردم و گفتم:
-آره فهميدم. ادامه بده.
چند ثانيه مکس کرد. گمان کنم نمي توانست خط خودش را بخواند. او چنان کند ذهن بود، که وقتي مي خواست خبري بدهد، آن را قبلا مي نوشت و از رو مي خواند. وقتي که به طور تصادفي با او آشنا شدم، فهميدم پسر صاف و ساده اي است و به درد کارهايم مي خورد چون يکي از نگهبان هاي خزانه بانک کلمبيا اکسپرس نيويورک بود و براي کاري که من داشتم، بسيار مناسب بود و مي توانست کمکم کند تا مرا به بزرگترين آرزويم برساند. در اين فکرها بودم که بيلي سکوتش را شکست و گفت: خب فرانکل ديگه چي بگم؟
-محموله چه ساعتي رفت؟
-چهار و بيست دقيقه.
-با چي بردنش؟
بيلي با دستپاچگي گفت:
-صبرکن... يه جا نوشتمش... آها. ايناها... با يه ماشين ضد گلوله.
-کجا بردنش؟
دوباره مکث کرد و گفت:
-رئيس حفاظت بانک به راننده گفت برن بندر، اسکله شماره 62.
-آفرين بيلي! تو يه جوون زرنگ و به درد بخوري... يک دوست واقعي هستي.
بيلي خنديد و گفت: هميشه دلم مي خواسته زرنگ باشم و يه نفر مثل تو منو دوست خودش بدونه ... همه از سادگي من سوء استفاده مي کنن ولي تو واقعا يه دوست خوبي.
-مرسي بيلي عزيز! حالا خوب گوش کن ببين چي ميگم...امشب يه ساعت بعد از نصفه شب ميام دم خونه تون. تو بايد آماده باشي و وسايلت رو جمع کرده باشي تا وقتي که اومدم، معطل نشيم.
بيلي سرفه اي کرد و گفت:
-بذار بنويسمش تا يادم نره: فرانکل ساعت يک بعد از نيمه شب دنبال بيلي مي آيد... نوشتم... راستي؟ قراره اون وقت شب کجا بريم؟
-بيلي چون قبلا چندبار بهت گفتم که قراره چکار کنيم... تو به من کمک کردي تا بفهمم صندوق پولا رو کي از بانک بيرون مي فرستن و کجا مي برنش تا بعدش من و تو بريم سر وقت پولا.
-آره... راست ميگي... ولي يادت هست که به من قول دادي واسه دزديدن او پولا کسي رو نزنيم و هيچ کس آسيب نبينه؟
خيالش را راحت کردم که کسي آسيب نخواهد ديد. بعد گوشي را گذاشتم و تا کمي پيش از يک نيمه شب استراحت کردم بعد اسلحه اي را که مخصوص شليک کردن تيرهاي سوزني و خواب آور بود، با وسايلي که براي بازکردن قفل نياز داشتم، همراه با دو لنگه جوراب زنانه به جاي ماسک به صورت مي زديم، در کيفي گذاشتم و به طرف خانه بيلي رفتم.
کار ما به آساني انجام شد. قسمت دشوارش راضي کردن بيلي بود براي زدن تيرهاي سوزني بيهوش کننده. بيلي مي گفت هيچ کس نبايد آسيب ببيند. با او کلي بحث کردم تا قانع شد که اين سوزن ها نگهبان ها را فقط براي يک ساعت به خواب فرو مي برد و خطري ندارد... اول منتظر شديم تا پست نگهباني سرکشي هايش را رد کرد و رفت. بعد قفل در ورودي را شکستيم و وارد محوطه اسکله شديم. در پناه سايه ها جلو رفتيم و به قسمت نگهداري کالاهاي گرانبها رسيديم. سه نفر نگهباني مي دادند. دو نفرشان داشتند شطرنج مي زدند و سومي کنار ديوار سيمي ايستاده بود و در خودش فرو رفته بود. اسلحه را به طرفش نشانه رفتم و سوزن خواب آور را به گلويش زدم. کمي گيج خورد و گفت:
-بچه ها..!منو با تير زدن.
معطل نکردم و تير سوزني ديگري به نفر دوم زدم که درست به گلويش خورد. او که داشت بلند مي شد، زمين افتاد و به نفر سوم گفت: آژير خطر رو بزن!
سومين نگهبان به طرف کليد آژير دويد. تير سوم را به او زدم که به کمرش خود. اين سوزن ها دارويي شد که در دو سه ثانيه کار خودش را مي کرد بنابراين او هم زمين افتاد و به خواب فرو رفت. با شادي به بيلي نگاه کردم و گفتم:
-تموم شد. حالا بريم در انبار رو باز کنيم و اون صندوقاي خوشگل رو برداريم و بريم.
بيلي به جسد به خواب رفته نگهبان نگاه کرد و گفت: تو مطمئني اينا آسيب نديدن؟
-خب معلومه که نديدن... فقط خوابيدن و دارن خواباي خوب مي بينن... بريم دوست عزيزم.
چيزي نگفت و دنبالم آمد. با خودم فکر کردم شايد روحيه حساس او به خاطر برخي از خصلت هاي هنري است که در او وجود دارد زيرا او خوب نقاشي مي کرد و مدتي در بخش ترميم اسناد قديمي موزه مرکزي شهر کار مي کرد. خواستم حرفي بزنم ولي بيلي با لبخند گفت: بايد بريم توي اين انبار... اونجارو نگاه کن! صندوقا اونجاس.
بازوي پرعضله اش را فشار دادم و گفتم:
-بيلي!تو بهترين دوست مني.
-مرسي فرانکل. من هيچي جز يه دوستي صادقانه نمي خوام.
-خب... حالا قفل رو بشکنيم و بريم سراغ صندوقا.
دو دقيقه طول کشيد تا بيلي قفل را شکست و وارد انبار شديم و صندوق ها را برداشتيم. وقتي داشتيم از کنار نگهبان سوم مي گذشتيم. ديدم دارد تکان مي خورد. با تعجب به طرفش رفتم و متوجه شدم که چون تير بيهوش کننده به کمربندش خورده است، فقط نوک سوزن وارد بدنش شده و مقداري از داروي بيهوشي بيرون ريخته است. او داشت به هوش مي آمد و چشمش را باز مي کرد. بي درنگ ضربه محکمي به سرش زدم. بيلي فريادي کشيد و گفت:
-تو قول داده بودي کسي آسيب نبينه... ببين!سرشو شکوندي.
-بيلي جون!مجبور بودم.
-نه... نبايد مي زديش...
او حسابي دلخور شد ولي ديگر چيزي نگفت و رفتيم.
حالا در ماشين من نشسته بوديم و در بزرگراه «ترووي» به سوي شمال مي رفتيم. بيلي خود را به خواب زده بود ولي آشکارا معلوم بود که هنوز دارد براي آن نگهبان غصه مي خورد. من هم ترجيح دادم ساکت باشم. اين طوري بهتر بود. يک ساعت بعد وارد کوره راهي در تپه هاي ساکت حومه بوفالو شدم و ماشين را متوقف کردم. بيلي چشمش را باز کرد و گفت:
-چي شد؟ چرا واستادي؟
-طوري نشده... مي خوام يه نگاهي به صندوقا بندازم.هر دو پياده شديم و در صندوق عقب ماشين را باز کردم بعد در صندوق هاي پول را هم باز کردم و چشمم از شادي برق زد. پر از چک پول هاي پنجاه دلاري بود. به نظرم حدود سيصد هزار دلار بود. با شادي گفتم:
-خداي من!ديگه پولدار شدم... حالا ديگه به همه آرزوهام ميرسم. به زودي از اينجا ميرم و يه زندگي با حال واسه خودم درست مي کنم.
بيلي با دلخوري و ترديد نگاهم کرد و گفت:
-ميدونستم نامردي و فقط به خودت فکر مي کني. چرا ميگي پولدار شدي و تنهايي ميري؟
-اوه بيلي... اين چه حرفيه؟ منظورم اين بود که با هم ميريم. تو دوست مني.
-نه... درسته که همه فکر مي کنن من خنگ و گيجم ولي مسائل عاطفي رو خوب درک مي کنم. تو منو دوست خودت نميدوني. تو منو ميذاري و ميري.
-بابا بي خيال!من و تو شريک و دوستيم. حالا بيا پولا رو بذاريم توي چمدوناي خودمون و صندوقا رو بندازيم دور.
همين کار را کرديم و راه افتاديم. او همچنان دلخور بود. اهميتي ندادم و به فکر و خيال فرو رفتم. با آن همه پول چه کارها که نمي توانستم بکنم. البته کمي نگران بودم که مبادا رد پول ها را بگيرند. از بيلي پرسيدم:
-اونا شماره چک پولا رو دارن؟
-خب آره... وقتي بفهمن پولا دزديده شدن، خيلي زود شماره پولا رو با کامپيوتر به همه مراکز خريد خبر ميدن.
-راست مي گي. بايد اينا رو به يه دلال بفروشيم.
بيلي گفت:
-چرا اون نگهبان رو زدي؟ چطور دلت اومد؟
-بيلي جون اون موضوع ديگه تموم شد. مهم اينه که موفق شديم...ضمنا من مجبور بودم اونو بزنم.
-آره ... مجبور بودي. اگه مجبور بشي، من رو هم ميزني.
واسه تو پول مهمه ولي واسه من دوستي. من اگه حاضر شدم با تو همکاري کنم، واسه پولدار شدن نبود. دلم مي خواست با هم دوست باشيم.
سيگاري روشن کردم و گفتم:
-بيلي جون زدن او نگهبان يه اجبار مخصوص بود... من هيچوقت تو رو نمي زنم، تو دوست مني.
بيلي سکوت کرد. مدتي چيزي نگفتيم تا اين که سرانجام بيلي گفت:
-گشنمه.
-منم گشنمه. يه رستوران سر راه مونه. ميريم اونجا. پمپ بنزين هم داره.
چند دقيقه بعد به آنجا رسيديم. ماشين را به قسمت پمپ بنزين بردم و به بيلي گفتم:
-تا من بنزين ميزنم، تو برو رستوران چيزي بخر.
بيلي سري تکان داد و قبل از رفتن صندوق عقب را باز کرد. پرسيدم:
-داري چکار مي کني؟
-هيچي. مي خوام به چمدونا نگاه کنم. چمدونايي که تو از هر چيزي بيشتر دوستشون داري.
خنديدم و گفت:
-آدم اگه پول داشته باشه همه چي داره. اينه که من پولو خيلي دوست دارم.
بيلي هم خنديد و در صندوق عقب را بست و رفت. من هم بنزين را زدم و پولش را دادم و منتظر برگشتن بيلي شدم.او با ساندويچ و نوشابه آمد و سوار شديم. پس از خوردن ساندويچ ها، راه افتاديم و نيم ساعت بعد روي پلي که بالاي رودخانه هودسن بود، توقف کردم. بيلي پرسيد:
-طوري شده؟
-نه ... خسته شدم. يه خورده رانندگي مي کني؟
-خب آره... من رانندگي رو خيلي دوس دارم.
پياده شد. من اسلحه سوزني را به دست گرفتم و دو تير به او زدم. پشتش به من بود. سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
-منو زدي؟ باور کن حدس ميزدم که منو ميزني.
اين را گفت و زمين افتاد. به طرفش رفتم و همه وسايلي را که براي سرقت به کار برده بوديم، به کمرش بستم و او را کشان کشان به لبه پل بردم و پايين انداختم. بعد نفس راحتي کشيدم و گفتم:
-بيلي جون تو که پول نمي خواستي. پس برو يه خورده پيش ماهي ها بخواب. اونا دوستاي خوبي هستن.
سوار شدم و به طرف خانه ييلاقي کوچکي رفتم که از عمه ام به ارث برده بودم. مي خواستم يک هفته آنجا باشم بعد سراغ دلالي بروم که او را مي شناختم. مي دانستم که وقتي که جواهر يا پول دزديده مي شود، دلال ها تا يک هفته با سارق معامله نمي کنند زيرا مي خواهند بدانند پليس رد سارق را گرفته يا نه. پس ناچار بودم يک هفته استراحت کنم.
آن خانه موروثي، جاي کوچک و دنجي بود. اولين کارم اين بود که پول ها را بشمارم. شمردم. سيصد و نوزده هزار و نهصد و پنجاه دلار بود. تعجب کردم. چرا پنجاه دلار کم داشت و روند نبود؟ اهميتي ندادم و چمدان ها را زير تخت گذاشتم و مشغول تماشاي تلويزيون شدم. بعد از فست فود سفارش غذا دادم و پس از خوردن، به خواب رفتم. ساعت ده صبح بود که با صداي در زدن بيدار شدم. پشت در رفتم و پرسيدم:
-کيه؟
-سلام... درو باز مي کني؟
بدون اين که زنجير حفاظ را بردارم، در را نيمه باز کردم.دو نفر با لباس اسپورت پشت در بودند. پرسيدم:
-فرمايشي دارين؟
يکي از آنها از جيبش هفت تيري بيرون آورد و از لاي در به طرف گرفت و گفت:
-باز کن!
-شما کي هستين؟
-باز کن!
ناچار در را باز کردم و آنها داخل شدند. کسي که مسلح بود، گفت:
-من کميسر رادموند هستم. من و همکارم گروهبان ريچارد اومديم شما رو به جرم سرقت دستگير کنيم.
-سرقت؟ شما از چي حرف مي زنين؟
-شما سيصد و بيست هزار دلار از چک پولاي بانک کلمبيا اکسپرس نيويورک رو سرقت کردين. فعلا جرم شما اينه... بايد ببينيم جرم ديگه اي هم دارين يا نه.
-شما اشتباه مي کنين.من همچين کاري نکردم.
کميسر از جيبش پاکتي درآورد و گفت:
-توي اين پاکت رو ببينين.
با ترس پاکت را گرفتم و باز کرد. فتوکپي يک چک پول پنجاه دلاري بود. پشتش مشخصات و آدرس و امضاي مرا داشت. آه از نهادم درآمد. اين کار بيلي بود. او با اين که کودن بود، حدس زده بود او را خواهم کشت بنابراين وقتي مي خواست برود ساندويج بخرد، از صندوق عقب پنجاه دلار برداشته و با جعل امضاي من، مرا به دام انداخته بود... جاي هيچ انکاري نبود چون به زودي پول ها را هم که زير تختخواب بود، پيدا مي کردند. ياد بيلي افتادم. او راست مي گفت... مسائل عاطفي را خوب درک مي کرد.
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3413
/ج