الهيات چونان دستور زبان
نويسنده: نواب مقربي
كاوشي در ديدگاه هاي ويتگنشتاين در باب دين
اين مقاله تلاش مي كند كه به دو پرسش عمده پاسخ دهد؛ نخست اينكه آيا ويتگنشتاين ديندار بوده است يا نه و اگر ديندار بوده است، آيا دينداري او به همان معنايي بوده كه دينداران از دين در مي يابند، يا به معناي ديگري از دينداري بوده است؟ دوم آنكه آيا ديدگاه ها و انديشه هاي ويتگنشتاين در الهيات معاصر يا كلام جديد- صرف نظر از اينكه او باور ديني داشته است يا نه- موثر و مفيد فايده واقع شده اند يا نه؟
براي پاسخ گفتن به پرسش نخست يك راه اين است كه به شناسنامه و گذشته ويتگنشتاين مراجعه كنيم و ببينيم كه آيا او در زمينه اي ديني به دنيا آمده و پرورش ديني داشته است يا آنكه محيط زندگي و پرورش او عاري از هر گونه خصيصه ديني بوده است. بنابراين پيش از هر چيز مي بايست نگاه گذرايي به زندگي او انداخت. لودويگ يوزف يوهان ويتگنشتاين در بيست و ششم آوريل 1889 در وين به دنيا آمد. او دوران كودكي خود را در خانه پدرش كه مردي فوق العاده ثروتمند و فرهيخته بود گذراند. پدرش يهودي بود ولي مسيحيت پروتستان را پذيرفته بود، مادرش وابسته به كليساي كاتوليك رومي بود و ويتگنشتاين را نيز در همان كليسا غسل تعميد دادند. تا 14 سالگي در خانه تعليم و تربيت يافت. پس از آن در لينتس- شهري در شمال اتريش- به مدرسه رفت و سپس به مدرسه فني در شارلوتنبرگ رفت. در 1908، براي تحقيق در علم هوانوردي بار سفر بست و به انگلستان رفت ولي سرانجام دلبسته منطق و رياضيات شد و راه خود را به سوي كيمبريج كج كرد تا در آنجا نزد برتراند راسل- فيلسوف مشهور قرن- و جورج ادوارد مور مباني رياضيات بخواند. پيشرفتش در آنجا شگفت انگيز بود و استادانش به زودي به نبوغ او پي بردند. ويتگنشتاين در 1914 وارد ارتش اتريش شد. در 1918 نخستين كتاب خود را به نام «رساله منطقي- فلسفي» را به پايان برد كه در سال 1922 منتشر شد. ويتگنشتاين كه گمان مي كرد همه مسأله هاي مهم فلسفه را در اين اثر حل كرده است، فلسفه را به كناري نهاد. از سال 1920 تا سال 1926 در تراتنباخ و جاهاي ديگر در مدارس ابتدايي تدريس كرد. چند ماهي در صومعه اي باغباني كرد و اين زندگي همراه با قناعت و انضباط را خوش مي داشت و حتي زماني در نظر داشت براي هميشه زندگي رهباني در پيش گيرد.
در طي سال هاي دهه 20، فيلسوفان و دانشمنداني كه حلقه پوزيتيويسم منطقي را بنيان نهادند سخت تحت تأثير انديشه هاي رساله ويتگنشتاين بودند، تا آنجا كه رساله او را سطر به سطر مي خوانند و تفسير مي كردند ولي گويا ويتگنشتاين به هيچ وجه تحت تأثير اين فيلسوفان نبود چرا كه هرگز حاضر نشد به اين حلقه بپيوندد. بر خلاف ظاهر، انديشه هاي ويتگنشتاين با حلقه وين سخت ناسازوار بود. او گمان مي كرد انديشه هاي اصلي و نهايي خود را در بندهاي آخر رساله كه طنيني عرفاني و رازورانه دارند بيان كرده است و اين نكته اي بود كه پوزيتيويست هاي حلقه وين از آن غافل بودند. در 1930 به اين نتيجه رسيد كه جنبه هاي اساسي ديدگاه هايش در رساله نادرستند و تلاش كرد كه طي 20 سال بعد، فلسفه متأخر خود را پديد آورد. انديشه هاي پخته او در كتاب «پژوهش هاي فلسفي» به چشم مي آيند كه پس از مرگ او به چاپ رسيد. در 1939 ويتگنشتاين به تصدي كرسي درس فلسفه مور برگزيده شد. در 1947 از كرسي تدريس كناره گرفت و در 1951 در گذشت.
از اين زندگينامه كوتاه چنين بر مي آيد كه 1. ويتگنشتاين در خانواده اي ديندار (پدر يهودي و مادر مسيحي كاتوليك) به دنيا آمده. 2. تعليم و تربيت او ديني بوده است زيرا تا 14 سالگي در خانه پرورش يافته است و 3. در او گرايش به زندگي رهباني در عمل و عرفان يا رازوري در نظر مشهود است.
آنچه در نگاه نخست جلب نظر مي كند اين است كه ويتگنشتاين فيلسوف بود نه عالم الهيات يا حتي فيلسوف دين. بنابراين مقدمه هاي بالا اگر چه گرايش هاي ديني او را نشان مي دهند ولي به هيچ روي نشان نمي دهند كه او مردي ديني به معناي متعارف كلمه بوده است. حجم نوشته هاي ويتگنشتاين كه در آن اشاره اي صريح به الهيات يافت مي شود، در مقايسه با ديگر نوشته هاي منطقي، رياضي و فلسفي او بسيار ناچيزند، ولي همين حجم كم سخت تأثير گذار است، به گونه اي كه فهم كلام جديد بدون فهم انديشه هاي اساسي ويتگنشتاين امكان پذير نيست.
فيلسوفان تحليلي از حيث موضع خود در برابر باورهاي ديني به سه دسته تقسيم مي شوند: فيلسوفان ملحد، فيلسوفان «نمي دانم كيش» يا «لا ادري و فيلسوفان مؤمن. نمونه دسته نخست كارناپ بود كه امكان دين يا هر گونه مابعد الطبيعه را رد مي كرد، نمونه دسته دوم راسل بود كه امكان هر گونه مابعدالطبيعه را رد نمي كرد ولي در مورد آموزه هاي ديني چون خدا و بقاي نفس شكاك بود و نمونه دسته سوم كريپكي است كه يهودي پايبندي است؛ ولي ويتگنشتاين از جمله آن فيلسوفاني است كه به سختي مي توان او را در يكي از اين سه گروه جاي داد.
آموزه هاي بنيادي دين عبارتند از خدا، اختيار و بقاي نفس. البته اختيار را مي توان مستثنا كرد زيرا پاره اي از مومنان كه به آن دو اعتقاد دارند به اختيار اعتقاد ندارند. به عبارت ديگر، خدا و بقاي نفس اصل هاي بنيادي هر گونه دين به معناي متعارف آن به شمار مي روند. بنابراين هنگامي كه مي گوييم ويتگنشتاين ديندار بوده است، مقصود اين است كه آيا او به خدا و بقاي نفس معتقد بوده است يا نه؟ ويتگنشتاين هيچ گاه خود را پيرو هيچ ديني معرفي نكرده است. از اين رو، به دشواري مي توان تشخيص داد كه آيا او باور ديني اي اصلا داشته است يا نه. اگر دينداري را به معناي پايبندي به احكام و شرايع دين خاصي بينگاريم، ويتگنشتاين به هيچ وجه ديندار نيست ولي اگر دينداري را به معناي باور به اصل هاي اساسي دين به شمار آوريم، به يك معناي خاص باورهاي ديني را مي پذيرد. ويتگنشتاين در مورد پيروان آيين كاتوليك رومي مي گويد: « به هيچ وجه نمي توانم خود را به آستانه باور به همه چيزهايي كه آنان باور دارند بكشانم». مسأله اي كه در اينجا مطرح مي شود اين است كه هنگامي كه ويتگنشتاين مي گويد نمي تواند به همه آنچه پيروان آيين كاتوليك باور دارند داشته باشد، مقصودش اين است كه آن باورها كژي و كاستي دارند يا آنكه او اين كژي و كاستي را در خود مي يابد كه نمي تواند به آنها باور بياورد. پاره اي عقيده دارند كه شق دوم منظور نظر ويتگنشتاين بوده است ولي اظهار حكم قطعي در اين مورد نمي بايد كرد زيرا هيچ گواهي وجود ندارد كه بر پايه آن بتوان ادعا كرد ويتگنشتاين از فقدان باور ديني خود ناخرسند بوده است.
سخن گفتن از ديدگاه شخصي ويتگنشتاين درباره مسيحيت بسيار دشوار است ولي آنچه مسلم به نظر مي آيد اين است كه ديدگاه او در نوسان بوده است، چنان كه راسل گزارش مي كند، ديدگاه خصمانه ويتگنشتاين درباره مسيحيت با مشاهده كتاب تولستوي در باب اناجيل به ديدگاهي بسيار متفاوت تبديل شده است.
ويتگنشتاين گويا تجربه هاي باطني و ديني ويژه اي هم داشته است. در مقاله اي كه در 1929 در كيمبريج خواند ادعا مي كند كه «گاهي تجربه احساس ايمني مطلق داشته است» و اضافه مي كند: «مرادم آن حال روحي اي است كه در آن حال آدمي مي خواهد بگويد من در امن و امانم، هر چه پيش آيد هيچ چيز به من آسيب و آزاري نمي تواند برساند». اگر چه تجربه هاي باطني و ديني بسيار متعدد و متنوعند ولي در يك تقسيم بندي بسيار كلي همه آنها را از لحاظ ساختاري مي توان در دو گروه عمده جاي داد: تجربه هاي حاكي از ثبات- يگانگي و تجربه هاي حاكي از تغيير- چند گانگي. تجربه پارمنيدس كه مي گويد هستي يك است و دگرگون نمي شود تجربه اي باطني است كه با بسياري از تجربه هاي ديني خويشاوند است. تجربه هراكليتوس كه مي گويد خورشيد هر روز تازه است و در يك رودخانه دوبار نمي توان پا گذاشت تجربه اي حاكي از تغيير و چند گانگي است. همه اين تجربه ها، تجربه هايي عرفاني و نابرهاني اند كه فيلسوفان مي كوشند لباسي مابعد طبيعي بر آنها بپوشند. تجربه «احساس ايمني مطلق» به تجربه هاي حاكي از اثبات نزديك تر است تا به تجربه هايي كه تشتت و تعدد را القا مي كنند. بنابراين تجربه باطني ويتگنشتاين به پارمنيدس نزديك تر است تا هراكليتوس، و بنابراين جنبه ديني آن برجسته تر است زيرا اكثر تجربه هاي ديني نيز چنين حس ايمني مطلق و يگانگي و ثبات را القا مي كنند. مفاهيم «داوري الهي»، «بخشايش الهي» و «كفاره و نجات الهي» هم براي ويتگنشتاين معنادار بوده اند. همچنين او بر اين باور بود كه مفهوم جاودانگي مي تواند از اين احساس كسب معنا كند كه آدمي وظايفي دارد كه حتي مرگ هم نمي تواند بار آنها را از دوش او بردارد.
ويتگنشتاين متقدم مابعدالطبعه را ناممكن مي داند ولي اين به معناي آن نيست كه ويتگنشتاين هر گونه انديشه يا دستاورد مابعدالطبيعي را دست كم مي گيرد يا ريشخند مي كند؛ بر عكس او آثار پيشينيان در مابعدالطبيعه را از زمره عظيم ترين دستاوردهاي بشري به شمار مي آورد ولي چنان كه مي دانيم، برهان هاي سنتي در اثبات وجود خدا ما را به استدلال هاي مابعدالطبيعي مي كشاند و ويتگنشتاين به هيچ روي حوصله پختن چنين استدلال هايي را در سر خود ندارد. به عبارت ديگر، او اگر چه بحث هاي مابعد الطبيعي را بي ارزش نمي داند ولي در واقع آنها را محال مي انگارد. بنابراين جست و جوي برهاني در تأييد وجود خدا در آثار او كار عبثي است. البته اين مسأله اختصاص به آثار نخستين ويتگنشتاين دارد. در آثار بعدي اگر چه نمي توان او را متدين به ديني خاص به معناي متعارف شمرد ولي مي توان ادعا كرد كه او ايمان ديني را يك «نحوه زيست» ممكن به شمار مي آورد كه اگر چه خود در آن شركت نداشت ولي سخت مجذوب آن بود و با آن همدلي داشت.
حال براي فهم بهتر لوازم و نتايج كلامي انديشه هاي ويتگنشتاين نگاه كوتاهي به رساله او مي اندازيم. ويتگنشتاين در رساله منطقي- فلسفي مي گويد: «جهان همه آنچه است كه وضع واقع است»، «جهان مجموعه شيء ها نيست بلكه مجموعه امرهاي واقع است». او در آغاز رساله ميان شيء و امر واقع فرق مي نهد. امر واقع هر چيزي است كه از بخشهايي ساخته شده باشد يا بخش هايي داشته باشد. شيء ها همان ساده ها هستند كه بخشي ندارند. شيء هايي كه خصيصه ها يا نسبت هايي با يكديگر دارند، مجموعه اي را تشكيل مي دهند كه امر واقع ناميده مي شود. شيء ها همان چيزي هستند كه فيلسوفان گذشته جوهر مي ناميدند. بنابراين شيء ها را به خودي خود نمي توان نشان داد. امر واقع اتمي مجموعه اي از اشياست كه يا خصيصه هايي يا نسبت هايي با يكديگر دارند. مجموعه اي از امور واقع اتمي امر واقع مولكولي است. در زبان نام هاي ساده با شيء هاي ساده مطابقت دارند، گزاره هاي اتمي با امرهاي واقع اتمي و گزاره هاي مركب با امرهاي واقع مولكولي. نام ها مصداق دارند ولي گزاره ها مدلول دارند. نام ها به اشيا دلالت مي كنند ولي گزاره ها به امور واقع يا آنچه ويتگنشتاين وضعيت امور مي نامد. نام هايي كه مصداق ندارند بي معني اند ولي گزاره هايي كه مدلول ندارند بي معني نيستند بلكه تنها كاذبند. نظريه تصويري مي گويد ما تصويرهايي از امور واقع براي خود تشكيل مي دهيم. معناي جمله همان تصوير است يا به عبارت ديگر هيأت تأليفيه اشيا با يكديگر است. تصوير ممكن است صادق يا كاذب باشد ولي هيچ گاه بي معنا نيست. نشانه- گزاره با گزاره تفاوت دارد. « كتاب روي ميز است» يك نشانه- گزاره است ولي گزاره نيست؛ مولفه هاي گزاره و مولفه هاي امر واقع مطابقت يك به يك دارند. نشانه- گزاره «كتاب روي ميز است» چهار مولفه دارد، حال آنكه گزاره دو مولفه دارد «كتاب» و «ميز» كه با مولفه هاي متناظر امر واقع تطابق دارد. گزاره يك امر مابعد الطبيعي رازورانه نيست؛ «گزاره همان گزاره- نشانه است از حيث رابطه تصويري اش با جهان». ميان جهان و زبان ساختار مشتركي وجود دارد. ساختار مشترك ميان گزاره و امر واقع، ديگر در زبان بيان نمي شود بلكه تنها مي تواند نشان داده شود. نكته مهم در رساله ويتگنشتاين اين است كه ثابت هاي منطقي مثل «و»، «يا»، «نه»، به هيچ روي به شيئي مثلا به شيء منطقي اي دلالت نمي كنند. براي نمونه، گزاره همبافته (P&Q) تابع ارزش P و Q است ولي ديگر تابع ارزش ثابت منطقي & نيست. بنابراين اگر P و Q صادق باشند آنگاه (P&Q) نيز صادق و اگر هر دو كاذب باشند يا يكي از آن دو كاذب باشد، (P&Q) كاذب است. كار يك دستگاه منطقي مانند پرينكيپياي راسل اين نيست كه زبان طبيعي و عادي را منطقي تر سازد،بل اين است كه صورت منطقي نهفته در گزاره هاي زبان طبيعي را به روشني باز نمايد.
هدف از چكيده موجز بالا بيان رسا و بسنده نظريه تصويري ويتگنشتاين نيست بلكه نشان دادن پيامدهايي است كه اين نظريه در مابعدالطبيعه، الهيات، اخلاق و عرفان دارد. بر پايه نظريه تصويري كه در بالا از آن سخن گفتيم، مابعدالطبيعه، دين، اخلاق و عرفان همگي به قلمرو و رازورانه ناگفتني ها يا «آنچه نمي توان گفت» تعلق دارند؛ قلمرويي كه تنها در آن مي بايد سكوت كرد.
پوزيتيويستان منطقي بر اين باور بودند كه هر حكم اگر و تنها اگر، تحليلي يا قابل تحقيق تجربي باشد، به معناي درست كلمه معنادار شناخته مي شود. «زمين به گرد خورشيد مي چرخد» گزاره اي معنادار است زيرا صدق و كذب آن را مي توان تحقيق تجربي كرد. « دو و دو چهار مي شود» تحليلي است زيرا همانگويانه است، بنابراين هميشه صادق است زيرا چيزي دوباره جهان نمي گويد و كذب آن تناقض به بار مي آورد. گزاره «خدا وجود دارد» تحقيق پذير نيست زيرا از هيچ راه نمي توان آن را تحقيق تجربي كرد. ويتگنشتاين در رساله نظري شبيه به اين معيار پوزيتيويستي را اظهار مي كند؛ «براي آنكه بتوانم بگويم P صادق است يا كاذب، بايد معين كرده باشم كه تحت چه اوضاع و احوالي P را صادق مي نامم و بدين وسيله معناي گزاره را تعيين كنم»، «براي باز شناختن اينكه آيا تصويري صادق است يا كاذب، بايد آن تصوير را با واقعيت بسنجيم». ترديدي نيست كه معيار معناداري ويتگنشتاين داير بر اينكه تصويرها يا گزاره ها را بايد با واقعيت سنجيد، با معيار تحقيق پذيري پوزيتيويسم مشابهت دارد ولي هيچ گواهي وجود ندارد كه ويتگنشتاين واقعيت را تنها تجربي يا مشاهدتي در نظر مي گرفته است. پوزيتيويستان منطقي نظريه اي تجربه گروانه به تحليل منطقي ويتگنشتاين افزودند ولي تجربه گروي به هيچ روي لازمه منطقي معناداري نزد ويتگنشتاين نيست.
ويتگنشتاين مي گويد حد و مرزهاي زبان ما حد و مرزهاي جهان ماست. جهان همه آنچه است كه برقرار است، پس گزاره هايي درباره خدايي كه فراتر از جهان است نمي توانند تصاويري از آنچه وضع واقع است باشند. بنابراين بايد فراسوي چيزي باشند كه به نحو معنادار مي توان درباره اش سخن گفت. اخلاق درباره چيزي است كه بايد باشد و چيزي كه بايد باشد چيزي كه هست نيست. خدا چون متعال است فراسوي جهان است و چيزي كه فراسوي جهان است جهان نيست و بر اساس نظريه تصويري، زبان معنادار است اگر و تنها اگر، جهاني را كه هست نشان دهد. ولي اين شرط منطقا نمي تواند در زباني محقق شود كه با چيزي سر و كار دارد كه جهان نيست زيرا خداي متعالي جهان نيست يا با چيزي سر و كار دارد كه چيزي كه هست، نيست چون چيزي كه بايد باشد چيزي كه هست، نيست . همه اينها- خدا، اخلاق، مابعدالطبيعه- به قلمرو امر رازورانه تعلق دارند. امر رازورانه چيزي است كه در بيرون از مرزهاي جهان قرار دارد. براي آنكه امر رازورانه را بتوان انديشيد بايد جهان را از بيرون مرزهاي آن انديشيد. اين امر مستلزم در ذهن گرفتن جهان چونان كل است كه در فلسفه ويتگنشتاين منطقا محال است.
بر پايه نظريه ويتگنشتاين اگر چيزي در آن سوي مرز جهان ما باشد يا اگر حكمي در آن سوي تجربه هاي كنوني ما باشد، نمي توان درباره صدق يا كذب آن سخن گفت. خدا فراتر از تجربه هاي كنوني ماست. حال چگونه مي توان تعيين كرد گزاره هاي مربوط به خدا صادقند يا كاذب؟ پاره اي از متدينان اعتقاد دارند كه اين پرسش پاسخ ندارد. دينداران اگر مي خواهند باورهايشان درباره خدا صادق باشد مي بايست نشان دهند كه اين باورها درباره چيزي در آن سوي تجارب كنوني ما نيستند. از اين رو، پاره اي ادعا كرده اند كه گزاره «خدا وجود دارد» اشاره دارد به تجربه هايي خاص كه مي توان آن را ملاقات با خدا، تجربه باطني خدا يا شناخت خدا ناميد. اين تجربه ها از نوع تجربه حسي نيستند ولي ترديد گونه اي تجربه بشري اند. بنابراين گزاره هاي مربوط به خدا چندان فرقي با گزاره هاي علمي ندارند.
ولي بر اين ديدگاه يك ايراد مهم وارد است و آن اين است كه دانشمندان علوم تجربي پيش بيني هايي را درباره رويدادهاي آينده انجام مي دهند كه مشاهده هاي بعدي مي توانند آنها را تأييد يا ابطال كنند. اگر مشاهده هاي بعدي پيش بيني آنان را ابطال كنند فرضيه خود را به كناري مي نهند و اگر نه، نه. متدينان مي توانند ادعا كنند كه گزاره «خدا وجود دارد» همچون فرضيه هاي علمي به تجربه هاي ويژه اي چون ملاقات با خدا فرو كاسته مي شوند كه مي توانند نشان دهند گزاره بالا صادق است يا كاذب، حال اگر اين تجربه ها كاذب از آب در آمدند، يعني معلوم شد كه چنين تجربه هايي وجود ندارند يا اين تجربه ها تنها رويدادهايي رواني اند كه به هيچ چيزي در بيرون خود دلالت نمي كنند، آيا در اين صورت متدينان حاضرند كه دست از باورهاي خود بردارند؛ چنان كه دانشمندان هر گاه با مثال نقضي رو به رو مي شوند چنين مي كنند، يا آنكه در برابر باورهاي خود مقاومت سرسختانه مي كنند؟ مومن نمي تواند ادعا كند باورش واقعا مانند فرضيه اي علمي آزمون پذير است و در همان حال، اگر پيش بيني هايش كاذب از آب در آمدند، مدعي شود كه باز هم حق دارد باورش را حفظ كند. يك راه حل اين است كه بگوييم گزاره هاي ديني آزمون پذيرند ولي صدق و كذب آنها را نمي توان در همين جهان نشان داد، ابطال يا تأييد آنها تنها در جهان آخرت ممكن است. درست است كه دانشمندان تجربي صدق ادعاهاي خود را به جهان ديگري در آينده احاله نمي كنند ولي از اينجا چنين بر نمي آيد كه گزاره هاي ديني چون در همين جهان تحقيق پذير نيستند، پس بي معني اند، چه بسا كه در آخرت صدقشان معلوم گردد؛ مگر آنكه مانند پوزيتيويستان منطقي بر حسب تعريف ويژه اي از معنا، پايبندي سرسختانه اي به تجربه گروي اين جهاني داشته باشيم.
خدا در رساله ويتگنشتاين خدايي است كه خود را در جهان آشكار نمي سازد و از اين رو، متعالي و برتر است؛ «اينكه جهان چگونه است براي امر برتر به كلي بي تفاوت است، خدا خود را در درون جهان عيان نمي سازد». درباره اين خدا نمي توان سخن گفت، هر چند ويتگنشتاين جرأت مي كند درباره آن سخن بگويد. ولي آنچه جالب توجه است اين است كه ويتگنشتاين نمي گويد اين خدا وجود ندارد يا آنكه او نمي داند چنين خدايي وجود دارد يا نه، بلكه تنها مي گويد اين خدا خود را در جهان ما آشكار نمي سازد و بنابراين به قالب الفاظ در نمي آيد. معلوم نيست ويتگنشتاين كه ادعا مي كند مرزهاي زبان ما همان مرزهاي جهان ما هستند، چگونه مي تواند اين همه درباره آنچه بيرون اين مرز است سخن بگويد. راسل مي گويد آنچه دودلي بر مي انگيزد اين است كه آقاي ويتگنشتاين پس از طرح نظريه رازورانه خود توان مي يابد بسي چيزها را درباره آنچه نمي تواند گفته شود بگويد. از همين روست كه ويتگنشتاين سراسر رساله خود را در پايان بي معنا اعلام مي كند. خداي ويتگنشتاين به خداي الهيات سلبي شباهت دارد، متشخص نيست، تنمند، زمانمند و مكانمند نيست و يكسره برتر است. از اين رو با خداي اديان تفاوت دارد و بيشتر به خداي فيلسوفان شبيه است. تنها كاري كه با اين خدا مي توان كرد، اين است كه درباره آن خاموش ماند. ويتگنشتاين در رساله بر اين باور بود كه «گزاره يك و تنها يك تحليل كامل دارد»، در فلسفه بعدي ويتگنشتاين ديدگاه خود را نقد كرد و به اين نتيجه رسيد كه گزاره نه يك تحليل بلكه بي نهايت تحليل ممكن دارد. در «پژوهش هاي فلسفي» معناي يك واژه يا جمله همان كاربردي است كه آن واژه يا جمله در عرف دارد. براي دانستن جمله نبايد بپرسيم اين واژه يا جمله چه چيزي را تصوير مي كند بلكه بايد بپرسيم اين واژه يا جمله چه كاري مي كند- واژه ها مانند مهره هاي شطرنجند و معناي يك مهره همان نقشي است كه آن مهره دارد. در فلسفه متأخر، ويتگنشتاين اعتقاد دارد كه جمله تنها محدود به جمله هاي خبري، پرسشي، تعجبي و امري نيست، جمله ها انواع بي شمار دارند. كاربردهاي گوناگون جمله معناهاي گوناگون پديد مي آورند. كاربرد واژگان يا گزاره ها در سياق مناسب، بازي زباني شمرده مي شود؛ براي نمونه ترجمه از زباني به زبان ديگر بازي اي زباني است زيرا مترجم تلاش مي كند واژه اي از يك زبان را به واژه اي مناسب در زبان ديگر برگرداند و در اين روند به كاربرد واژه در دو سياق مختلف، يعني زبان مقصد و زبان مبدأ نظر دارد. يك واژه در لغتنامه انواع گوناگون معناها را دارد ولي مترجم حق ندارد هر كدام از آن معناها را كه خواست بر گزيند بلكه مي بايست با توجه به كاربرد هر واژه در سياق ويژه اي كه دارد معناي مناسب را بر گزيند. غرض از استعمال «بازي زباني» برجسته كردن اين امر واقع است كه سخن گفتن با زبان بخشي از يك فعاليت يا بخشي از يك نحوه زيست است؛كاري كه ما در بازي زباني مان انجام مي دهيم هميشه مبتني بر پيش فرضي تلويحي است.
براي توضيح «نحوه زيست»، ويتگنشتاين مثالي عجيب و غريب مي آورد. او مي گويد: «اگر يك شير مي توانست سخن بگويد ما نمي توانستيم سخن او را دريابيم». فرض كنيد شير مورد نظر بگويد «ساعت 4 است»، بي آنكه به ساعت مچي خود نگاه كند و يا به ساعت ديواري پشت سر خود نگاهي بيندازد. حال اگر او ساعت درست را اعلام كند اين امر تنها از فضا و از روي تصادف محض درست است. حال فرض كنيد همان شير اين جمله را بر زبان آورد كه «آه، ساعت چهار است و من بايد عجله كنم تا به موقع در محل كارم حاضر شوم» و بعد با بي اعتنايي به شيوه شيران خميازه اي بكشد، لم دهد و جنب نخورد. در چنين اوضاع و احوالي شير مورد نظر هيچ گونه خبري را بيان نكرده است زيرا رفتارهاي او مناسب با بيان جمله هايي كه او بر زبان مي راند نيست. ما مقصود او را در نمي يابيم چون در نحوه هاي زيست مربوط با ما شريك نيست. در داستان كليله و دمنه جانوران سخن مي گويند ولي فهم سخنان آنان ناشي از اين است كه رفتار آنان شبيه رفتار جانوران نيست بلكه شبيه رفتارهاي آدميان است. «پيش فرض تلويحي» نيز به اين معناست كه هر سخني كه بر زبان مي آوريم، پيش فرضي در پس پشت خود دارد. فرض كنيد كسي بگويد: «من هيچ پيش فرضي در عقايد خود ندارم». درست است كه اين فرد ادعا مي كند هيچ پيش فرضي ندارد ولي همين سخن او متضمن پيش فرضي تلويحي است و آن پيش فرض اين است كه او هيچ پيش فرضي ندارد. يا اين جمله ساده را در نظر بگيريد «اين ميز همان ميز ديروز است». پيش فرض نهفته در اين جمله آن است كه پاره اي اشيا در زمان محدود، در اوضاع و احوال مناسب ثابت باقي مي مانند. فيزيك كوانتوم پيش فرض ديگري دارد و مي گويد اين ميز در هر ثانيه از سر تا بن دگرگون مي شود زيرا آرايش ذره هاي سازنده آن در جهان زير اتمي در هر لحظه دستخوش دگرگوني هاي آني است. بنابراين ميز امروز همان ميز ديروز نيست. از اين رو، بازي هاي زباني در فيزيك كوانتومي با بازي هاي زباني در زبان عادي تفاوت دارد زيرا پيش فرض هاي آن دو با يكديگر تفاوت دارد. بنابراين ويتگنشتاين تنها وظيفه فيلسوف را كشف كارهايي مي داند كه واژه ها در بازي هاي زباني مختلف انجام مي دهند. كار فلسفه تنها تحليل زباني يا روشن سازي زباني است.
حال مي بايست نشان داد كه ويتگنشتاين چگونه فلسفه متأخر خود را درباره باورهاي ديني به كار مي بندد. در علم كلام جديد ميان ايمان گروان و قرينه گروان اختلاف نظر وجود دارد. ايمان گروي مي گويد باورهاي ديني همچون باور به خدا و زندگي پس از مرگ، باورهايي ايماني اند و نياز به برهان دارند. برهان هاي عقلي نه بر اعتبار باورهاي ديني مي افزايند و نه از آن كم مي كنند. بر عكس، قرينه گروي مي گويد باورهاي ديني نيازمند برهانند و بدون برهان باور كردن آنها موجه نيست. در اين طرز تلقي ميان باورهاي ديني و باورهاي علمي تفاوتي وجود ندارد. همان گونه كه باورهاي علمي همچون اينكه زمين به گرد خورشيد مي گردد نيازمند گواه يا قرينه اي تجربي است. باورهاي ديني نيز براي آنكه معقول باشند نياز به گواه و قرينه دارند.
ترديدي نيست كه ديدگاه ويتگنشتاين به ديدگاه ايمان گروي شباهت دارد تا به ديدگاه قرينه گروانه يا عقل گروانه. ويتگنشتاين گمان مي كند كه مومنان و ملحدان در دو پارادايم جداگانه و در دو چهار چوب متفاوت مي انديشند و به جهان مي نگرند. بنابراين واژه هايي چون خدا و روز رستاخيز در اصطلاح شناسي آنان معاني متفاوت دارد. فرض كنيد فرد مومني مي گويد «خدا وجود ندارد» و در مقابل او فرد ملحدي مي گويد «خدا وجود ندارد.» در اينجا نمي توان ادعا كرد فرد مؤمن قرينه اي در دست دارد كه نشان مي دهد خدا وجود دارد ولي فرد ملحد چنين قرينه اي در دست ندارد. تفاوت اين دو در اين است كه ملحد گزاره «خدا وجود دارد» را همچون گزاره هاي علمي در نظر مي گيرد ولي فرد مومن اين گزاره را متفاوت از گزاره هاي علمي مي گيرد. حتي اگر برهاني يافت شود در تأييد اينكه خدا وجود دارد، باز فرد ملحد مي تواند ادعا كند كه به خدا اعتقاد ندارد. وانگهي مي توان مومني را تصور كرد كه خوب آگاه است برهان هاي عقلي در تأييد وجود خدا بسيار سستند ولي با اين همه، خللي در ميزان اعتقادش راه نمي يابد. در نظر ويتگنشتاين هيچ كاري احمقانه تر از اين نيست كه كسي بخواهد باور به خدا را از راه برهان نظم يا هر برهان تجربي- عقلي ديگري اثبات كند.
بدينسان ويتگنشتاين مرز قاطعي ميان علم و دين ترسيم مي كند؛ علم و دين دو نحوه زيست متفاوتند. باورهاي ديني تا زماني كه براي تأييد آنها در جست و جوي دليل هاي علمي نباشيم منطقي اند ولي همين كه تلاش كنيم دليل علمي اي به سود يا به زيان آنها اقامه كنيم، نامنطقي مي شوند. دليل هاي علمي در رد يا تأييد باورهاي ديني خرافه اي بيش نيستند. علم حتي اگر در پايان، برهان در تأييد وجود خدا يا زندگي پس از مرگ به دست دهد، باز تفاوتي در نحوه زيست مؤمنانه ايجاد نمي كند. از اينجا نتيجه مي شود كه ويتگنشتاين با خود باورهاي ديني سر ناسازگاري ندارد بلكه با نحوه دفاع از دين يا حمله به آن، با تكيه بر فرضيه هاي علمي يا استدلال هاي عقلي سر ناسازگاري دارد. او مي گويد: «فرض كنيد كسي باور به روز رستاخيز را راهنماي زندگي خود كند. هر گاه دست به كاري مي زند اين باور نصب العين اوست. به تعبيري چگونه بدانيم كه آيا بايد بگوييم او به تحقق روز جزا باور دارد يا نگوييم؟ پرسش از خود او كفايت نمي كند. احتمالا خواهد گفت برهان دارم ولي در واقع چيزي دارد كه مي توان آن را اعتقاد راسخ خواند. اين اعتقاد نه از راه استدلال يا توسل به مباني متعارف باور، بلكه از اين راه مكشوف مي شود كه همه چيز را در زندگي او نظم و نسق مي بخشد و ضبط و مهار مي كند». باور ديني از ديدگاه ويتگنشتاين، استفاده از يك تصوير است؛ تصويري كه كل زندگي فرد را نظم و نسق مي بخشد و ضبط و مهار مي كند و همواره آن را در پيش زمينه هر گونه تفكر بايد نگاه داشت.
ويتگنشتاين در پژوهش هاي فلسفي مي گويد: «فلسفه نبردي است بر ضد افسون شدن انديشه ما به دست زبان». اين افسون زدگي به شيوه هاي گوناگوني مي تواند رخ دهد. فرض كنيد كسي بگويد: «در خورشيد ساعت چند است؟» و تلاش كند به اين سوال پاسخ دهد بي آنكه پيشتر اين امر را روشن سازد كه آيا اين سوال دستور زبان منطقي درستي دارد يا نه. ما همه ساعت ها را با خورشيد تنظيم مي كنيم. بنابر اين سوال كه در خورشيد ساعت چند است سوال مهملي است، هر چند ظاهر آن چنين چيزي را
القا نمي كند. يا فرض كنيد كسي گزاره هاي اخلاقي اي چون «راستگويي خوب است» را همچون گزاره هايي چون «اين سيب سرخ است» بينگارد و اين سوال را مطرح كند كه آيا خوبي نيز مانند سرخي خصيصه اي طبيعي است و سپس تلاش كند كه اين خصيصه طبيعي را كشف كند و سرانجام به اين نتيجه برسد كه خوبي نه خصيصه اي طبيعي كه خصيصه اي ناطبيعي است كه نمي توان آن را ادراك حسي كرد بلكه تنها به مدد شهود فراچنگ مي آيد و از اين راه، هم خود و هم ديگران را دچار سردرگمي و ابهام كند و به ورطه مابعد الطبيعه و موجودات خيالي دراندازد. كار فلسفه اين است كه هر واژه را در سياق مناسب خود بنشاند و كاربرد درست هر واژه را نشان دهد. حال اگر كسي بپرسد براي باورهاي ديني از قبيل باور به خدا و روز رستاخيز چه برهان هايي مي توان اقامه كرد، زبان را در جايي به كار برده است كه نبايد به كار ببرد، زيرا باورهاي ديني از جنس فرضيه هايي علمي نيستند كه نيازمند برهان باشند بلكه از جنس تصوير و جهان بيني اند كه مؤمن زندگي خود را بر پايه آن تنظيم و تنسيق مي كند. ويتگنشتاين به هيچ روي دين را امري دروغين، كودكانه يا نامعقول نمي انگارد. به گمان او، مومني كه خود تصديق دارد كه از تصويري استفاده مي كند، اين استفاده را كاملا سازگار مي بيند با همه آنچه از اين حيث كه مومن است انجام داده است.
حال بايد به مسأله ديگري پرداخت؛ يعني اين مسأله كه ويتگنستاين درباره الهيات چگونه مي انديشيده است. وي در پژوهش هاي فلسفي، قطعه اي كوتاه دارد كه معناي مقصود خود را در آن درباره الهيات بيان كرده است؛ قطعه اي كه شايد در نگاه نخست قدري عجيب به نظر رسد: «الهيات به ما مي گويد كه هر چيز چه نوع شيئي است (الهيات چونان دستور زبان)». در اين عبارت، ويتگنشتاين الهيات را با دستور زبان مقايسه مي كند. براي آنكه دريابيم مقصود او از دستور زبان چيست بايد به ياد بياوريم كه ويتگنشتاين از راسل آموخته بود كه شكل ظاهري جمله با شكل واقعي آن تفاوت دارد. او در رساله مي گويد كشف منطقي مهم راسل اين است كه شكل ظاهري گزاره با شكل منطقي آن فرق دارد. براي نمونه در گزاره «انسان فاني است»، حد «انسان» در شكل ظاهري آن موضوع است ولي در شكل منطقي آن محمولي است كه خود مي بايست به يك تابع گزاره اي تحليل شود؛ يعني به اين صورت، به ازاي هر X,X خصيصه انسان بودن را دارد. اين خطاي منطقي پايه و مايه خطاهاي منطقي بعدي است. كار فيلسوف يا منطق دان اين است كه شكل منطقي واقعي جمله را از شكل ظاهري آن باز شناسد. حال مي توانيم بگوييم عالم الهيات يا فيلسوف دين كارش اين است كه دستور زبان يا شكل منطقي واقعي گزاره هاي ديني را از شكل ظاهري و دستور زبان سطحي آن باز شناسد. دينداران و متدينان در بازي زباني دين مشاركت دارند. آنان لازم نيست دستور زبان اين بازي يا قواعد بازي را بدانند ولي عالم الهيات بايد قواعد يا دستور زبان اين بازي را بداند. متدينان بازيگران واقعي اين مي دانند ولي عالمان الهيات لازم نيست خود بازيگر باشند- هر چند اغلب خود بازيگرند- بلكه بايد تماشاگران خوبي باشند؛ به اين معني كه بايد از بيرون به بازي نظر كنند و قواعد كاربست جمله ها در آن را كشف كنند. وظيفه عمده فيلسوف دين فهم و كشف صورت منطقي واقعي گزاره هاي ديني است. او براي اين كار بايد دو كار انجام دهد: يك، كشف پيش فرض هاي تلويحي باور ديني. دو، تعيين حدود و ثغور منطقي آن. فرض كنيد در شهري زلزله اي اتفاق افتد و همه مردمان آن شهر را نابود كند، حال فرد متديني كه از اين زلزله جان سالم به در برده است، كاملا حق دارد اين سوال را مطرح كند كه در زمان وقوع آن زلزله خدا كجا بود و به چه كاري مشغول بود؟ پاسخ به اين پرسش اين نيست كه خدا در آن زمان در گوشه اي از شهر ايستاده بود و با بي اعتنايي به تباهي و نابودي مردمان آن شهر مي نگريست. اين پاسخ بر پايه بازي زباني دين سازوار نيست زيرا در بازي زباني اديان توحيدي، خدا خير محض است و بر بندگانش دلسوز است و بنابراين هرگز به آنان بي اعتنا نيست. پاسخ درست اين است كه هدف و فايده اي در اين زمين لرزه نشان داده شود كه با هدف خدايي كه متدينان آن را مهروز مي دانند سازوار به نظر برسد. پيش فرض نهفته در يك همچو پاسخي اين است كه خدا از آنجا كه خير محض و مهر مطلق است، هرگز مرتكب شري بي دليل نمي شود. مقصود از تعيين حدود و ثغور منطقي باور ديني، تفكيك پرسش ها و پاسخ هاي باور ديني از گونه هاي ديگر پرسش ها و پاسخ هاست. يكي از اين خلط مبحث ها، يكي گرفتن باورهاي ديني با فرضيه هاي علمي و حمله به دين يا دفاع از آن بر پايه چنين فرضيه هايي است.
ولي پرسش اساسي اي كه همچنان به قوت خود باقي است اين است خدا در اين بازي زباني كه به زعم ويتگنشتاين عبارت است از تصوير يا جهان بيني اي كه مومنان در زندگي ديني خود آن را به كار مي بندند، واقعا وجود دارد يا نه. به عبارت ديگر، در بيرون از چهار چوب اين بازي زباني آيا خدايي وجود دارد كه هستي اي بيروني دارد؟ آيا اين تصوير كه مومن در حيات ديني خود از آن استفاده مي كند، تصوير چيزي است كه واقعيت عيني خارجي دارد يا اصلا تصوير چيزي نيست؟ اين پرسش نه تنها موجه است كه گريز ناپذير هم هست و بنابراين پاسخ در خوري طلب مي كند. پيروان ويتگنشتاين- چنان كه انتظار مي رود- چنين استدلال مي كنند كه اين پرسش مبتني بر تصور غلطي است زيرا بيرون از شاكله مفهومي اي كه پذيرفته ايم نمي توانيم بپرسيم كه آيا خدا واقعا وجود دارد يا نه. مومنان در شاكله مفهومي خود يا در بازي زباني خود مفهوم خدا را از پيش فرض مي كنند و سخن گفتن درباره خدا در بيرون از مرزهاي اين شاكله مفهومي ممكن نيست؛ چنان كه كانت معتقد بود بيرون رفتن از همه چهار چوب هاي ذهني و شاكله هاي مفهومي و دريافت اين امر كه چه چيزي در واقع وجود دارد، منطقا امكان ندارد. در بيرون از چهار چوب بازي زباني دين نمي توان به نحو معناداري پرسيد كه آيا خدا واقعا وجود دارد يا نه؛ ولي از اين امر كه در بيرون پيش فرض هاي شاكله مفهومي دين نمي توانيم بدانيم خدا وجود دارد يا نه، نتيجه نمي شود كه خدا وجود ندارد. چيزي كه نمي توان گفت فقط چيزي است كه نمي توان گفت، نه اينكه چيزي است كه وجود ندارد؛ «اشتباه ما اين است كه در آنجا كه بايد به آنچه رخ مي دهد چونان يك «پديدار نخستين» بنگريم- يعني در جايي كه بايد بگوييم اين بازي زباني انجام مي گيرد- در جست و جوي تبيينيم». يك دين، مانند هر شاكله مفهومي (يا بازي زباني) ديگري، منطقا مبتني بر پيش فرض است و منطقا مبتني بر حد و مرزهايي است. اگر قرار است اين بازي زباني انجام گيرد و اين نحوه زيست اختيار شود، آن پيش فرض را هم بايد پذيرفت و اين حد و مرزها را نيز بايد رعايت كرد. بنابراين، ويتگنشتاين بازي زباني دين را نه رد مي كند و نه تأييد بلكه تنها مي گويد، يك همچو بازي زباني اي وجود دارد كه پيش فرض ها و حد و مرزهايي دارد. او درباره امتياز فلسفه متاخر خود بر ديگر فلسفه ها مي گويد: «امتياز آن اين است كه اگر مثلا اسپينوزا يا كانت را تصديق كنيد، اين تصديق با آنچه در دين باور داريد در تزاحم مي افتد ولي اگر مرا تصديق كنيد اصلا و ابدا چنين تزاحمي در كار نيست».
ولي به نظر مي رسد پرسش هايي هستند كه توصيف منطقي ويتگنشتاين درباره بازي هاي زباني همچنان نمي تواند پاسخ قانع كننده اي به آنها بدهد. چگونه مي توان ميان گفت و گو درباره خدا و گفت و گو درباره پاپانوئل فرق منطقي نهاد؟
دانشمندان مي توانند بگويند فرضيه هاي آنان بي ترديد با اعتقاد به پاپانوئل فرق دارند، زيرا آنان فرضيه هاي خود را به بوته آزمون مشاهده و تجربه مي گذارند و تنها اگر از اين بوته سر بلند بيرون آمدند آنها را چونان فرضيه هاي واقعي مي پذيرند. ولي مدعاي ما اين بود كه خلط باورهاي ديني با فرضيه هاي علمي و حمله به دين يا دفاع از آن بر پايه اين فرضيه ها خطاست. پس چگونه مي توان استدلال كرد كه باورهاي ديني مبناي عقلاني اي دارد كه آن را از هذيان ها و پندارهاي عاميانه اي چون پاپانوئل تميز مي نهد. اين يكي از مسأله هاي فلسفي اساسي اي است كه راه حل آن از ديدگاه فلسفه متاخر ويتگنشتاين چندان آشكار نيست. آيا مجموعه باورهاي ديني مجموعه اي عقلاني است يا تفاوت چنداني با افسانه هاي پريان سازوار ندارد؟ آيا گفت و گو درباره خدا براي انسان مدرن نامفهوم و نامعقول است، زيرا چنين گفت و گويي ديگر مهجور و فراموش شده است؟ ترديدي نيست كه بازي زباني دين انجام مي گيرد ولي آيا از اينجا چنين بر مي آيد كه اين بازي زباني را بايد جدي گرفت؟ آيا به جد گرفتن بازي زباني دين كاري عقلاني است؟ اگر عقلانيت را با جرح و تعديل و رد و اصلاح مداوم انديشه ها و همعنان با شكاكيت تلقي كنيم، آيا پايبندي بي قيد و شرط مومنان به باورهاي ديني خود را مي توان امري عقلاني دانست؟
اين پرسش ها در ديدگاه متاخر ويتگنشتاين درباره دين شك و شبهه القا مي كنند؛ يعي اين ديدگاه كه يك مجموعه باور ديني- مثلا مسيحيت- را مي بايست همچون «پديدار نخستين» يا نحوه زيست بازي زباني اي لحاظ كرد كه نه توجيهي فراسوي خود نيازمند است و نه به چنان توجيهي مجال مي دهد. اين همه آن چيزي است كه فلسفه تحليل زباني مي تواند درباره دين اظهار كند ولي هر فلسفه دين معاصري كه مي خواهد هم پرواي عقل را داشته باشد و هم پرواي ايمان را و حق هر دو را در جاي خود ادا كند، مي بايست به پرسش هاي بالا پاسخ هاي قانع كننده اي بدهد و اين چيزي است كه جاي آن در فلسفه متاخر ويتگنشتاين خالي است.
منبع: خردنامه همشهري- ش50