گفتگو با دكتر سيد عباس پاك نژاد
درآمد
آنچه دكتر سيد عباس پاك نژاد، ازبرهه هاي مختلف زندگي شخصي، اجتماعي، علمي و مبارزات سياسي- انقلابي برادر شهيد خود بر زبان مي آورد، پيش از هر چيز، حاكي از صداقت و فروتني آشكار ايشان در يادآوري و بيان خاطرات ايشان است. دكتر سيد عباس پاك نژاد كه در رشته طب، موفق به اخذ درجه تخصص شده است، وسواسها و دقت نظرهاي عالمانه شهيد پاك نژاد را در مطالعه و بررسيهاي دامنه دار علوم طبيعي و علوم مذهبي و ارتباطهاي تطبيقي آنها را، با ذكر مستندات آموزنده اي از نحوه تجسس و پيگيري خستگي ناپذيرايشان، بازگو مي كند. دكتر سيد عباس پاك نژاد، در ايران و چند كشور ديگر جهان مي كوشد گرايشهاي حاكم بر جامعه دانشجويي و دانشگاههاي ايران در زمان پهلوي را با فضاي مسلط بر دانشگاههاي بعد از انقلابي را از ديدگاههاي تاريخي و جامعه شناسي مورد بررسي و مقايسه قرار دهد. دكتر پاك نژاد كه طي سالهاي دفاع مقدس و بعد ازآن- براي مدتهاي طولاني در اسارت نيروهاي رژيم بعثي عراق به سر برده اند- از چگونگي مطلع شدن از شهادت شهيد پاك نژاد در انفجار دفتر مركزي جمهوري اسلامي مي گويد و اينكه اين واقعه هولناك، چه اثرات زيان بار و در عين حال سترگي را بر روحيه وافكارش گذاشت است. وي با فروتني دلنشين و اثرگذاري، شئونات علمي و مراتب اجتماعي امروز خود را به تمامي مديون رفتارهاي انسان دوستانه و عمل كردهاي مؤمنانه برادر شهيد خود دكتر سيد رضا پاك نژاد مي داند. اين گفتگو در دو بخش تهيه شده است:
بخش نخست راجع به زندگي سيد عباس از آغاز تا دوران اسارت، وكالت مجلس و امروز، و بخش دوم به تمامي به شهيد سيد رضا پاك نژاد پرداخته و اشاراتي نيز به شهيد محمد پاك نژاد داشته است.
آقاي دكتر راجع به خودتان صحبت كنيد، از نخستين روزهاي زندگي تا به تلاشهاي علمي و مبارزاتي تان برسيم.
من در دوازدهمين روز از نهمين ماه سال 1309 دريزد متولد شدم. دوره طفوليت دبستان را نيز در همين شهر طي كردم بعد از شهيد سيد رضا من فرزند دوم خانواده هستم. دوره شش ساله ابتدايي را هفت ساله به اتمام رساندم به اين علت كه درآن زمان امتحان كلاس ششم نهايي بود و من با پدر و مادر و همه خانواده دست جمعي رفته بوديم به كربلا، براي زيارت عتبات عاليات و زماني كه لازم بود در يزد براي امتحانات حاضر باشم در عراق بودم و به اين ترتيب مجبور شدم سال ششم ابتدايي را تجديد كنم سپس به دبيرستان دينداري كه متعلق به زرتشتيها بود رفتم. سال هشتم ونهم را در دبيرستان كيخسروي كه از مدارس زرتشتي بود و سال ده ويازده و دوازده را در دبيرستان ايران شهر كه در يزد معروف بود گذراندم. بعد وارد دانشگاه شدم اتفاقاً آن شش ساله دوره متوسطه را نيز در هفت سال خواندم براي اينكه پدرم دچار بيماري حصبه شده بودند، برادر بزرگم درتهران سكونت داشتند و هنوز داروي "كلرماسين" كه داروي اختصاصي حصبه است كشف نشده بود.
اينگونه بود كه مجبور بوديم با ماءالشعير و داروهاي گياهي بيمار را معالجه كنيم كه حدود شش، هفت ماه از پدرم پرستاري كردم ومدرسه نرفتم و دوره دبيرستان را هم هفت ساله به اتمام رساندم در كنكور، مستقيماً قبول شدم دررشته پزشكي عمومي در دانشگاه تهران مشغول به تحصيل بودم ناگفته نماند كه در اصفهان و مشهد هم امتحان دادم كه آنجا موفق نشدم برادر بزرگترم سيد رضا، يك سال قبل از من در دانشگاه مشهد پزشكي مشهد به تحصيل پرداخت و من در دانشگاه تهران قبول شدم. يك روز درخانه نشسته بوديم و مادرم گفت: استخاره كنم ببينم شما دو برادر به همديگر مي رسيد يا نه؟ جواب استخاره مثبت آمد اما چون رفتن من از تهران به مشهد بعيد بود فقط آمدن ايشان از مشهد به تهران امكان داشت. من سال اول دانشگاه تهران مشغول بودم، دكتر سيد رضا هم سال دوم پزشكي در مشهد بود؛ كه تصميم گرفت در كنكور شركت كند و اتفاقاً قبول هم شد از طرف دانشگاه تهران گفته بودند كه اگر در كنكور قبول شويد مي توانيد به تهران بياييد و تحصيل كنيد و از سال دوم هم در يزد به تدريس پرداخت و دو سال هم درباره كتابهايي كه داشت مي نوشت مطالعه مي كرد. ايشان هميشه يك سال از من جلوتر بود. خوشبختانه اين شش سال دانشكده را بدون اينكه مشكلي پيش بيايد گذراندم درس سيد رضا كه تمام شد تازه تأمين اجتماعي در يزد افتتاح گرديد .وايشان در آنجا استخدام شدند و به يزد نقل مكان كردند .و به عنوان پزشك عمومي نيز مشغول به كار شدند .من هم در امتحانات تخصصي شركت كردم و قبول شدم. دوره تخصصي جراحي را يك سال در بيمارستان فيروزآبادي شهر ري گذراندم سال دوم را در بيمارستان سعادت كشان- يحياييان سابق- بودم و يك سال هم در بيمارستان هزار تخت خوابي كه آن زمان به نام پهلوي بود- بيمارستان امام خميني فعلي- تخصص جراحي را گرفتم و چون خيلي روحيه انقلابي اي داشتم هر پيشنهادي كه مي كردند قبول نمي كردم و مي گفتم: حاضرم بروم در بيمارستان فومن كار بكنم. گفتند: چرا فومن؟ گفتم: بيمارستان هلال احمر- شيرو خورشيد سابق- چون كه محل زندگي ميرزا كوچك خان جنگلي بود و مادر و خواهر ميرزا هنوز زنده بودند و همرزمان كوچك خان در آنجا سكونت داشتند ومن خيلي دلم مي خواست با زندگي آنها آشنا بشوم، و رفتم به مدت پنج سال و سه ماه در آنجا مشغول طبابت بودم .سه روز در هفته مريض سرپايي معاينه مي كردم و سه روز در هفته عمل جراحي داشتم. بعد از پنج سال و سه ماه كه به تهران آمدم،درمركز درماني تراب قلهك مشغول به كارشدم ،12 سال مشغول به كار بودم كه در همين اثنا مسير انقلاب شكل گرفت.
شما هم وارد مبارزات شديد؟
در همين راهپيمايي و مبارزات بودم بعضي وقتها هم افرادي را كه گلوله مي خوردند مداوا مي كردم.
تخصصتان را هم گرفته بوديد؟
بله، تخصص جراحي عمومي گرفته بودم.
تخصص در ارتوپدي چطور؟
خير، در اين باره من فقط با يك دكتر به نام محمود مسعود به مدت سه سال ارتوپدي كار كردم و در مطب خصوصي ايشان مشغول بودم ،صبح تا ساعت چهار بطور رسمي در بيمارستان امام خميني فعلي بودم و ارتوپدي را بطور خصوصي انجام مي دادم كه اتفاقاً به درد من هم بخورد.
آيا درمبارزات با دكتر سيد رضا همكاري داشتيد؟
آقاي سيد رضا دركارهاي علمي بود،سخنراني مي كرد ،در تهران مشغول تحصيل بودم و ايشان در يزد بود و ما در يك زمان با همديگر همكاري مستقيم نداشتيم.تا زمان انقلاب كه در مركز درماني تراب در همان خيابان دولت، قلهك هشتم «شهيد كلاه دوز فعلي» كه ژنرال هاپكينز آمريكايي ترور شد يكي ديگر از رؤساي در حد بالاي ايران نيز در آنجا به قتل رسيد. آنجا منطقه بسيار حساسي بود خود من در مركز درماني تراب تحت نظر بودم كه دو نفر ازهمان مركز را به نامهاي دكتر صادقي و ژريهي گرفتند وحكم اعدام دكتر صادقي را صادر كردند و سپس طبق نامه اي كه توسط فرح ديبا نوشته شد ،حكم اعدام را به حبس ابد تبديل كردند و صادقي تا زمان پيروزي انقلاب در زندان بود. دكتر ژريهي كه به جنگ رفتند و اسير شدند هنوز برنگشته اند،شايد مفقودالاثر شده باشند و افرادي كه در زندانهاي عراق و دستگاههاي ايمني نفوذ دارند، هنوز به اين نام كسي را پيدا نكرده اند. چندين مرتبه نيز افرادي را كه گلوله خورده بودند درمان كردم و از اين بابت تحت نظر بودم يكي از كساني كه آنجا كار مي كرد، مأمور واحد هشتم ساواك بود كه بعد از پيروزي انقلاب به گفت:«حكم جلب تو را سرتيپ افشار صادر كرده بود ،منتها چون انقلاب در وسط راه بود ،ما نمي خواستيم مشكلي به مشكلاتمان اضافه شود ،گفتيم كه بعد از سركوب كردن انقلاب تو را هم دستگير خواهيم كرد.» من تا اين مرحله پيش رفتم.
بعد ازانقلاب تا فاصله اسارت بر شما چه گذشت؟
انقلاب كه پيروز شد من خواب ديدم كه در خيابان حركت مي كنم و حضرت امام (ره) تعقيبم مي كنند و من از ايشان فرار كردم رفتم داخل منزل معظم له كه ايشان هم درآنجا حضور داشتند؛ خلاصه هرجا مي رفتم، حضرت امام (ره) حضور داشتند فردا صبح موضوع را با پدر خدا بيامرزم كه هنوز زنده بود، در ميان گذاشتم و ايشان گفتند:« كاري است مربوط به امام فوري آن را بپذير.» فرداي آن روز ،به سركار رفتم كه پسر آيت الله طاهري كه در قلهك ساكن بودند و به امامت نماز مسجد قلهك اشتغال داشتند پيش من آمدند. گفتند كه آقاي جواد منصوري كه در حال حاضر سفير ايران در چين هستند به همراه آيت الله لاهوتي، مي خواهند شما را ملاقات كنند به دفتر كار اين آقايان رفتم و گفتم: چه فرمايشي داريد؟ آقاي منصوري كه فرمانده سپاه پاسداران بود به من گفت كه اين نامه را بگير و مسئوليت بهداري سپاه پاسداران را به من محول كردند و من هم در پادگان عشرت آباد و پادگان سعادت آباد، شروع به سازمان دهي تشكيلات بهداري سپاه كردم. البته آن زمان هنوز جنگهاي كردستان شروع نشده بود خود من هم رفتم به قصر شيرين و در كردستان و به بچه هايي که در آن جا بودند .کمک هاي اوليه را آموزش مي دادم. يك بسته بنديهايي درست كرده بوديم به عنوان كمك اوليه و محتواي سرم ضد مار، چون كه سربازاني كه درآنجا فعاليت مي كردند مورد گزش مار قرار گرفتند .آنها خود سرم را مي كشيدند و به عضله شان تزريق مي كردند تا مانع خطر شوند. به همديگر خون نيز تزريق مي كردند تا مهر 1359 كه رژيم بعثي عراق، 6 فرودگاه ايران را يكجا بمباران كرد و حضرت امام زمان آماده باش دادند من هم روز دوازدهم جنگ براي سامان دهي مرزها به بالاي شهر خرمشهر رفتم، بطوري با چشم غير مسلح مي توانستيم پايگاهها وسنگرهاي عراقي را ببينم البته آنها هم چند عدد موشك پرتاب كردند كه به ما برخورد نكرد و برگشتيم آبادان براي ساماندهي بهداري كه ديديم راهمان را بستند در همان محلي كه الآن كوي فرهنگيان ساخته شده است درآن زمان ما اسير شديم بعد از اسارت توسط لنج ما را منتقل كردند به آن طرف رود كارون و از آنجا هم به اردوگاه تنومه رفتيم. 170 روز در تنومه بوديم سپس چند روز در سلول زندانهاي زبير بوديم مدت دو سال من را به ستاد سازمان امنيت رژيم بعث منتقل کردند.در سال 1359 در سازمان استخبارات که همان سازمان امنيت عراق است ،در اتاقي قرمز كه هيچ راه نفوذي به خارج نداشت حبسم كردند كه داستان مفصلي دارد.
آنها فهميدند كه شما چه كسي هستيد؟ آيا لباس فرم تن شما بود؟
نه، من هرگز لباس فرم پزشكي نمي پوشيدم،البته مي خواستم در آنجا بپوشم و آرم پزشكي هم بزنم ،ولي موقع حركت پايم سر خورد و نپوشيدم.دفعه بعد ،نمي دانم كه چي شد آستين پيراهنم پاره شد و ما هم آستين كوتاه پوشيديم، شلوار لي و ريش خود را هم تراشيده بودم وساعت و انگشترم نيز دستم بود و اصلاً شبيه سپاهيها نبودم. زماني كه اسير شدم و من را محاكمه كردند گفتم: من پزشك هستم، چون مي دانستم كه وقتي پزشكها را اسير مي كنند چهارماه نگاهشان مي دارند تا نقل و انتقالات ارتش صورت بگيرد و اطلاعات مخصوص به جبهه سوزانده شود. زماني كه برادر ناتني صدام من را محاكمه مي كرد گفت: «اينجا من قانون تعيين مي كنم نه صليب سرخ» گفتم: خيلي خوب و در آخر گفت كه من نظامي هستم يا نه؟ من گفتم: مشخصات آدرس خانه مان را به شما مي دهم كه بدهيد به خلق عرب در خوزستان تا اين جمله را گفتم شروع كرد به فحش دادن وگفت كه خوزستان ديگرمال ماست و براي آنجا، استاندار، بلديه و رئيس نظميه انتخاب كرده ايم. گفتم: خب من آدرس خانه ام را مي دهم و شما بپرسيد كه نظامي هستم يا نيستم .من گفته بودم خلق عرب در خوزستان از دوستانتان هستند پس آدرس مي دهم تا از طريق آنها پيگيري كنيد .ولي نگران هم بودم كه يك وقت خانواده ام نگويند كه رئيس بهداري سپاه پاسداران هستم كه خوشبختانه عراقيها هم پيگيرنشده بودند و من دو سال در استخبارات بودم. دو سال در سلول زندان ابوغريب كه لطف الهي شامل حال من شد كه شناخته نشدم و اگر بعضي از ايرانيها كه با بعثيها همكاري مي كردند مي گفتند كه من رئيس بهداري سپاه هستم، يا اعدام شدم يا تا حالا آنجا مانده بودم بعد از آنكه زنداني بودن من در ابوغريب تمام شد، منتقلم كردند به اردوگاه الانبار، تقريباً سال 1363 بود.
آيا در آن مدت خانواده تان از شما با خبر بودند؟
خانواده ام فكر مي كردند كه من شهيد شده ام.
از برادرانتان كه در حزب شهيد شده بودن خبري داشتيد؟
هيچ خبري نداشتم، خصوصاً درزندان ابوغريب كه هيچ وسيله ارتباطي نبود. ما چهار نفر بوديم كه هيچگونه ارتباطي با خارج نداشتيم در بالاي سرمان كانال كولري بود كه وقتي گوش داديم، فهميديم كساني هستند كه فارسي صحبت مي كنند گفتيم شما ايراني هستيد؟ در جواب ما گفتند كه خلبانهاي ايراني اند- 52 نفر خلبان ايراني- كه گفتند خودتان را معرفي كنيد من گفتم: دكتر پاك نژادم در جواب گفتند: با دكتر پاك نژاد يزد ارتباطي داريد؟ گفتم: برادرش هستم ناگهان ناراحت شدم و گفتم چرا سؤال كرديد؟ در جوابم گفتند كه ما كتابهاي آقاي دكتر را خوانده ايم و در حقيقت نمي خواستند از شهادت سيد محمد و سيد رضا چيزي به من بگويند كه ناراحت بشوم .بعد از اردوي الانبار، به مدت چهار سال هم درموصل 3 و موصل 1 زنداني بودم .از ده سال هفت، هشت روز كمتر مانده بود كه اسارت من به پايان رسيد.
در چه سالي خانواده تان فهميدند كه شما اسير شده ايد؟
تقريباً سال 1362 بود.
از اسارت براي ما بگوييد، اين كه در سالهاي سخت اسارت بر شما گذشت؟
ببينيد ما باور داشتيم و ايمان كه اين دنيا موقت و ناپايدار است وآن دنيا پايدار وبهتر است و اين موضوع را با قلبمان پذيرفته بوديم كه اين دنيا خيلي هم راحت نيست اينگونه بود كه هر سختي اي را به راحتي تحمل مي كرديم يك روز وقتي وارد اتاق شدم يكي از افرادمان هم به نام سرگرد ايران منش كه از افراد بسيار شريف بود و همزمان با ما به اسارت گرفته شده بود وقتي من وارد اردوگاه شدم همه- حتي عراقيها- مي دانستند كه دو برادرم شهيد شده اند وبه من چيزي نمي گفتند بعداً يكي از بچه هاي قطع نخاعي كه روي ويلچربود به من گفت: «اسم تو چي است؟» گفتم:پاك نژاد به من گفت: با پاك نژاد يزد چه ارتباطي داريد؟ گفتم: يكي از فاميلهاي دور ماست. بعد به من گفت كه دو برادر شما در حزب جمهوري اسلامي شهيد شده اند. البته من خوابهايي مي ديدم كه مثلاً مادرم در حال گريه است يك برانكار هم هست كه روي آن جسدي قرار داده اند ولي نمي دانستم اين خواب را تعبير كنم بعدها همين سرگرد ايران منش به من گفت كه دو تا از برادرهايم شهيد شده اند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46