قصه هايي شفاهي از تاريخ يک صد ساله وزنه برداري ايران
نويسنده: ابراهيم افشار
1 ـ ما «هنو» صدايش مي زديم. بي دليل بي دليل همي جور الاکلنگي. «هنريک» را کرده بوديم «هنو» که توي دهان مان خوشگل بچرخد. اگر قديمي ها او را به حوله آبي و چشم هاي يشمي اش روي «پلدفرم» وزنه برداري مي شناختند که بدجوري عاشق کش بود، ما به خاطر تشخص و اصالت و حواس پرتي اش دوستش داشتيم. هنوز بدنش توي فرم بود و در 60 سالگي يکي از معروف ترين مفسران وزنه برداري جهان بود و با منوچهر برومند و دکتر شهابي يک مثلث فولادي تشکيل داده بودند و فرت و فرت کشورهاي قاره ها را زير پا مي گذاشتند.
احتمالاً آلزايمر خفيف و بامزه دهه شصت اش را هم از مادر خانوم نازنين اش به ارث داشت که مثلاً روزهاي تعطيل سر کار مي آمد و مي ديد درهاي تحريريه بسته است و يا ماشين اش را صبح وقتي پارک مي کرد غروب وقت برگشت به لانه ها، کل لاله زار را گز مي کرديم که آن اتول مسي رنگ را پيدا کنيم و آخرش خسته و کوفته اصلاً مي فهميديم که لاکردار امروز ماشين نياورده است! نمي دانم محافظه کاري هايش مثلاً مال آسوري بودنش بود که جدول هاي آماري لازم و نالازم را هر هفته از پولاد مردان شناس و ناشناس جهان مي داد و ما هر چه مي گفتيم بابا يک ليد توصيفي هم رويش بنويس، مي گفت: «اوه لالا!» يعني «برو دنبال پي کارت».
شبي هم که از بابلسر زنگ زدند و گفتند بياييد ويلاي تمرز را آتش زده اند، اصلاً رنگ از چهره اش پريد. سوار «آيودي»اش شديم و رفتيم ديديم نه بابا، فقط انباري اش را آتش زده اند و کلي هم شعار رويش نوشته اند. «هنو» از دست من عصباني شد که «همه اش تقصير توئه ها»، اگر براي رمضانعلي تيموري طنز «قوري بردار» را نمي نوشتي الان ما داشتيم حالمان را مي کرديم اساسي و هي منتظر آپاچي ها نبوديم که بيايند عيش مان را به هم بريزند.
رمضان، مرد بي نظيري بود از نظر هيکل و زور، واقعاً پولادها را مثل آب خوردن بر مي داشت. ما روزهاي آخرش را نديديم که در انزوا و لاعلاجي گذشت. اصلاً اواخر زندگي همه مردهاي پولادي ما همين جوري گذشت، دوپينگي بودند يا نبودند. سلماسي که اولين مدال المپيکي ايران را آورده بود در سال هاي آخر عمرش تنها بود. نامجوکه اسطوره اي واقعي بود و مدال هاي جهاني را فرت و فرت به گردن مي آويخت، در روزهاي پيري اش با همان 4 تا گنجشک و قناري و مرغ عشق «صمد» حال مي کرد و در روزهاي آخر بيمارستانش وقتي به ديدنش رفتم گفت سياوش شاهنامه به خوابش آمده و گفته که او بعد از مرگش به سيبي بدل خواهد شد.
گمگشتگي هاي منوچهر برومند را در روزهاي گل منگلي رضازاده ديدم که مغموم و شاکي بود. انگار توي کميته المپيک، رضازاده را ديده بود و منتظر سلام مانده بود. وقتي ديده بود نمي شناسدش، يک سلام کوتاه داده بود و گذشته بود. بعد ديده بود که بابا زور دارد قهرمان امروز، پهلوان ديروز را نمي شناسد. رفته بود جلو به اطرافيان رضازاده گفته بود داداش من هم زماني قوي ترين مرد آسيا بودم و آدمي از فروتن بودنش ضرر نمي کند. به گمانم بغض غريب در گلو داشت و از روزگار شاکي بود. من پيري هاي امان ا ... پادگورني را نديدم که پدر وزنه برداري ايران بود. شايد او هم در پيرانه سري از پا افتاده بود. احتمالاً زنده هم نخواهم ماند که پيري رضازاده را ببينم اما گمان مي کنم او نيز از اين سرنوشت محتوم، استثنا نباشد. حالا قبلي ها که جوانمرد و سلطان بودند، حساب آخرت شان آن جوري بود.
2 ـ رمضان مثل نقل و نبات رکورد مي شکست و مدال مي آورد. بايد او را روي «پلدفرم» وزنه برداري مي ديدي و قيامت هوراي تماشاگران را. وگرنه من چه مي گويم و تو چه مي شنوي. روزي که خبر دوپينگ او تاييد شد انگاري که با پتک زده اند روي سر دوستداران وزنه برداري. همه کپ کرده بودند، همه شاکي بودند.
تلفات آن طنز «قوري بردار» که من به خاطر اين شاکي ها نوشتم فقط آتش زدن ويلاي «هنو» نبود که بدبخت همچون آهنگري در بلخ بود و من «مسگر شوشتري»! شنبه که مجله منتشر شد انگار دل همه آرمانگراها خنک شده بود. همچنان که وقتي از بي سوادي گلر سلطان آن روزها و النگويش نوشتيم با اين که الان فکر مي کنم بسيار بي رحمانه بوده اما به هر حال شرايط جامعه انقلابي و آرمان پرور آن روزها، انتظار کوچک ترين خلاف عهد يا اشتباه را از قهرمانان ستانده بود. مثل الان نبود که «قهرمان»، فقط با صفت هاي بد و اشتباهات پايان ناپذيرش تحمل شود. طنز «قوري بردار» که چاپ شد آقاي راغفر مدير مسئول مجله بود. او در الزهراء تدريس مي کرد و قائم مقام سازمان ورزش شده بود. چهره اي کاملاً موجه بود و اگرچه بعدها ورزش را بوسيد و کنار گذاشت و به يکي از اقتصادانان منتقد و پاکيزه ايراني امروز بدل شد اما آن روزها غير از اشتباهي که در مورد يکي از پيشکسوتان مجله کرد اساساً بچه ها خوشحال بودند که يک چهره ورزشي بالاي سر قديمي ترين مجله ورزشي ايران آمده است. دقيق يادم هست که آقاي راغفر نشسته بود توي تحريريه که ديديم «سيد»، رئيس وقت کيهان که بعدها رئيس جمهور شد از راهرو مي گذرد. دقيقاً يادم هست که او به راغفر جوان، به خاطر طنز «قوري بردار» توپيد دقيقاً يادم هست که راغفر فقط سکوت کرد، يادم هست که فهميدم آقاي «سيد» واژه «قوري بردار» را تاب نياورده است. شايد بار منفي و سطحي گراي اين واژه بود که او را عصباني کرده بود. هيچکس عصبانيت سيد ريش مشکي را در کيهان به ياد نمي آورد. فقط همان روز بود که راغفر، متعجب نشست و تحمل کرد. تازه داشتيم انتقاد «سيد» را تحمل مي کرديم که تلفن تحريريه زنگ خورد و رنگ رخسار «هنو» به زردي گراييد. «ويلايت را طرفداران رمضان آتش زده اند»، «هنو» گفت کار خودش است اوغلان. گفت که تو را خدا ببين ورزشکاران ما چقدر بي سوادند که هنوز نمي دانند من طنز نوشتن بلد نيستم و فقط آمار مي نويسم. تحريريه آرمانگرا و روياپرداز و مستقل و سياست گريزي که مرجعيت امروز برنامه نود را در آن سال ها به شنبه هاي خود وصل مي کرد، بعد از رفتن «سيد» توسط برخي سياستمداران و تئوريسين هاي جوان که بعدها به کله گنده هاي اصلاحگرا تبديل شدند لانه فساد ورزش شناخته شد! و همه بدبختي هاي ورزش و بي عرضگي هاي مسئولين آن با طرح هاي جامع قضا قورتگي و انتقام آورانه، در هويتي مشتي آدم خلاصه شد که نه تنها از النگوي عابدزاده و وطن گريزي آندره آغاسي و دوپينگ رمضان قشقرق به پا مي کردند بلکه گاهي حتي به خاطر بي ادبي هاي تيفوسي هاي سرخابي در قاموس پاک امجديه، بازي پرسپوليس - استقلال را تحريم مي کردند که بگويند «ورزش پاک»، فرهنگ پاک مي خواهد کار به جايي رسيد که از خودشان مقاله هايي به اسم يکي از نويسندگان سرشناس نوشتند تا خرابش کنند اما مخاطب «رند» مجله مي دانست که دايره واژگان او اين نيست که نوشته اند. او صد تا مثال از ابوريحان و حافظ و ويل دورانت مي آورد تا سرشت پاک ورزشکار جوان را آماده تخمگذاري هاي فرهنگي کند.
3 ـ امان ا... پادگورني، پدر شيک پوش و اعيان وزنه برداري ايران بعد از آن که تحصيلات خود را در اوکراين شوروي گذراند، سال 1302 به زادگاهش تبريز بازگشت. او 8 سال تمام در باشگاه مدرن خود به دانش آموزان و نظاميان، ورزش هاي نوين به ويژه وزنه برداري و ژيمناستيک را آموخت. وزنه هاي او قطعات ديفرانسيل اتومبيل هاي قديمي بود. پادگورني در سال 1310 به تهران آمد و به اداره تختشايي ارتش (صنايع نظامي) سفارش هالتر صفحه اي داد و اولين وزنه برداران تاريخ ايران (هفت صندوقي، حيات غيب، نادري، شيرشکار، طباطبايي و حسين عشقي) را در خانه يکي از هالترچي ها تعليم داد. پيشگام نهضت ورزش هاي نوين وقتي بدن محمود نامجو را ديد سريع او را به وزنه برداري کشاند و يکي از اسطوره هاي ورزش ايران و جهان را تربيت کرد.
او همچنين نخستين دوره قهرماني کشور را در وزنه برداري راه انداخت (1318) و پنج سال بعد رکوردشکني جهاني سلماسي را در امجديه قضاوت کرد. سلماسي که از خانواده اي با اصليت آذري در کاظمين متولد شده بود (1295)، ابتدا در مدرسه اخوت که پدرش ميرزا ابراهيم (داراي درجه اجتهاد) براي ايرانيان مقيم عراق تاسيس کرده بود، درس خوانده و با وجود نام نويسي در دانشگاه حقوق بغداد، وقتي فهميد حکومت عراق منصب قضاوت را به شيعيان واگذار نمي کند، حقوق را ول کرد او که در 7 سالگي با تماشاي يک سيرک در بغداد عاشق ژيمناستيک شده بود فقط از راه تماشاي تصاوير ژيمناستيک در مجلات ورزشي خارجي و فيلم هاي صامت، اين رشته را به طور خودآموز در منزل پدري اش آموخت و در 20 سالگي که هنوز معلم زبان انگليسي و عربي دبيرستان شرافت ايرانيان در عراق بود هنوز عاشق حرکاتي چون ريبکا، گراندسيرکل و اسکولاپکا بود سال 1322 وقتي براي ديده بوسي از اقوام خود به تهران آمد و سري به باشگاه آهن حبيب ا... بلور در ميدان شاپور زد، با همان لباس غير ورزشي يقه سفيد وقتي وزنه 80 کيلوگرمي را که از زمان غول هايي چون رسول رئيسي به زور پرس مي کردند براي اولين بار و بدون کوچک ترين آشنايي با اصول وزنه برداري، نه يک بار که 4 بار به سبک «پرس نظامي» بالا و پايين برد، همه را شگفت زده کرد. سلماسي در حالي که بي اعتنايي وزنه برداران همدوره خود را هرگز تا روز مرگ فراموش نکرد و حتي رابطه سردي با محمود نامجو داشت بعد از بازگشت به بغداد، آبونمان چند مجله وزنه برداري معتبر در اروپا و آمريکا شد و از طريق تصاوير، با پاره آهن آلات اتومبيل ها وزنه اي ساخت و به تمرين پرداخت و يکسال بعد 30 کيلو رکورد ايران را ترقي داد؛ بله، 30 کيلو! جعفر آقا يک سال بعد (1323) وقتي رکورد رسمي مسابقات جهاني را در حضور افسر ورزش نيروهاي نظامي آمريکا در باشگاه نبرد تهران شکست، احمد بهارمست در توصيف او همان جافي البداهه يک دو بيتي سرود: «زهازه بر آن هالتر قهرمان / که بر روي گواهند بيگانگان / شکسته رکورد جهان بر سه من / که جاويد بادا چنين جان و تن».
کمي بعد وقتي او در امجديه رکورد المپيک را هم ترقي داد مين باشيان گلر تيم ملي که آن زمان هنوز سروان بود سلماسي را به دربار برد و جعفر آقا در حالي که مي لرزيد، يک دفعه ديد که فوزيه دارد به او ميخندد، کمي که دقت کرد ديد که نخست وزير کت خود را روي دوش او انداخته تا پيش شاه از سرما نلرزد و کت ساعدالوزرا بر تن او گريه مي کند! مردي که در بازگشت به بغداد، تنهايي و با کمترين امکانات براي المپيک پيش رو تمرين مي کرد وقتي از راه زميني به کرمانشاه آمد تا خود را به تهران برساند در آن جا اسهال خوني گرفت اما مصمم بود که در المپيک اولين مدال ايران را فتح کرد. در المپيک 1948 لندن او با اين که در حرکت پرس، اول شد و در يک ضرب، دوم اما فقط مدال برنز مجموع را گرفت و همان خوابي را که 20 سال پيش ديده بود فريم به فريم رنگ واقعيت به خود گرفت. سلماسي روي سکو مي گريست. او تا آخر عمرش به دنبال آن «پانصد فوت» فيلمبرداري از خودش بود که رئيس برگزاري مسابقات به ابوالفضل صدري قولش را داده بود. حالا ديگر در اين قيامتي بر پا بود. سلماسي روي دوش مردم و چشم ايران جا داشت. مردي که احساس مي کرد در خود نيروي شفا دارد بعدها به هيپنوتيزم و «ذن» روي آورد و با خواب مصنوعي، بسياري را از روي آوردن به اعتياد و الکل بازداشت و حتي جنايتکاراني را نيز کشف و به دستگاه قضا و عدالت سپرد اما وقتي مادرش او را از اين کار بازداشت، درمانگر قهرمان هيپنوتيزم را بوسيد و کنار گذاشت و کمي بعد به عرفان و سير و سلوک و رياضت روي آورد و عاشق ابراهيم ادهم و شيخ خرقاني و ا بوالحسن ابوالخير شد و انگار هميشه از خانه اش نواي «مرغ سحر ناله سر کن» از حنجره مغموم بديع زاده مي آمد.
4ـ محمود نامجو را بايد مي ديديد. او نيز ستاره اي افسونگر بود. نوه عبدا... پاپروسي سيگار ساز هميشه از پدر بزرگ مشروطه خواهش تعريف ها مي کرد که وقتي ماموران نظميه رشت به دستگيري اش فکر مي کردند 20 نفر قُلچماق را هم ياراي به زنجير کشيدن او نبود. روزهاي آخر عمرش وقتي به ديدنش رفتم او همچنان از خواب هاي معنادار سکينه خاتون، مادرش در «تکيه مستوفي» رشت مي گفت که همان پر سيمرغي که در خوابش ديده بود، من بودم!
با اين که از مادرش چيزهايي مي گفت اما نمي دانم چرا وقتي صحبت از کودکي و اختلافات پدر و مادرش و دليل مدرسه گريزي هايش و اين که چرا پدر و مادر و خواهر و خودش هر کدام برايش يک شناسنامه گرفته بودند (در مجموعه 4 شناسنامه داشت) مي کرد، حالش خراب مي شد به راحتي از شب هايي مي گفت که گرسنه سر در بالين گذاشته اما حاضر نبود از يتيمي هايش بگويد. مردي که 6 مدال جهاني، 2 مدال المپيک، 2 مدال آسيايي و 7 طلاي کشوري در کارنامه اش داشت و اولين طلاي جهاني ايران را فتح کرده بود، خيلي راحت از نداري هايش مي گفت که چگونه از مهرآباد تا شيرودي را براي تمرين پياده مي آمده. اما با وجود 28 گواهينامه درباره شکستن رکوردهاي جهاني، روزهاي بعد از 60 سالگي را با گوشه گيري طي مي کرد. اما با حقوق اندک بازنشسگي آتش نشاني، وقتي فدراسيون برومند براي تجليل از او جام بين المللي نامجو را برگزار کرد، گل از گلش شکفت. جوک و شيرين کاري بود که از دل و دهانش بر مي خاست. قصه هايي درباره شفابخشي هايش با کمک طب سنتي ايران مي گفت اما کي بود که به آن دم کرده هاي مقدس، مجوز دهد. مردي که در 43 سالگي در المپيک 1960 رم با پولاد سرد مي جنگيد، در روزهاي تنگدستي پيري ياد دوران مربيگري اش در ترکيه مي افتاد که وقتي ترک ها گفتند بودجه ندارند تا قهرمانان سراسر ترکيه را يک جا جمع کنند، ده هزار تومان چک کشيد و به رگ غيرت ترک ها برخورد که بروند به وزير ورزش شان ماجرا را بگويند و او پول نامجو را به خودش برگرداند. وقتي بعضي وزنه برداران معروف آناتولي قر و قميش آمدند، او در ميانسالي رفت وزنه 105 کيلويي را مثل آب خوردن بالاي سر برد و همه شان را رام کرد.وقتي رکورد المپيک را در 40 سالگي شکست (ملبورن 1956) بزرگ ترين مفسر وزنه برداري دنيا از معجزه «محمود چيني» (لقب کودکي هايش) نوشت و او را همانند جنگجويان روم باستان تشبيه کرد که بدنش جزو اسرار لاينحل طبيعت است. مردي که با بسياري از رؤساي جمهور جهان از جمله هند، فنلاند و دانمارک ناهار مي خورد و حتي هندي ها نام پلوي تند و پر ادويه خود را «نامجوپلو» گذاشته بودند، با 40 درجه تب رکورد دنيا را شکست و اولين طلاي جهان را براي ايران آورد(1949) مردي که همان سال در مسابقات جهاني هلند، فقط و فقط با گلابي (!) دوپينگ مي کرد در عمرش از وزنه برداراني که قرص و آمپول غيردوپينگي و تقويتي مصرف مي کردند، نفرت داشت. وقتي از مسابقات جهاني به تهران برگشت با يک شورلت آذين بندي شده از فرودگاه تا خيابان جمهوري مورد استقبال واقع شد اما وقتي شوفر ماشين هنگام دور زدن جلوي سفارت انگليس، فرمانش خراب شد و وارد کافه سرنشين استامبول شد، عمري خجالت کشيد.
مردي که خجالت مي کشيد شعر توصيفي استاد شهريار از خودش را بخواند به نوشته مجله نيروتندرستي اروپا: «از الکل و دخانيات متنفر بود، سرکه و تخم مرغ و قهوه هرگز به لب نمي زد و فقط در گوشت گاو و گوجه فرنگي و شکر زياده روي مي کرد.» مردي که لوطي بود، زورخانه چي بود، سال ها رئيس فدراسيون ژيمناستيک کشور بود و در نوجواني با تيم آکروباتيکي با عنوان «پنجه مرگ»، سخت ترين شعبده بازي ها را روي طناب با ارتفاع بالاي ده متر مي کرد و هميشه دلش مي خواست همچون تارزان روي درختان پرواز کند، عمري «پهلوان» زيست، نه مثل قهرمانان امروز که بدون سکه اهدايي، جايي شرفياب نمي شوند.
حالا به پلدفرم هاي وزنه برداري بنگر. از پادگورني و عبدا... نادري و سلماسي و نامجو و برومند و «هنو» و رمضان هيچ خبري نيست. زندگي همه آنها لبريز از نکات عبرت آموز است. تعجب مي کنم چرا رضازاده هيچ نگاهي به سرگذشت آن ها نمي اندازد شايد هم مي اندازد و مي ترسد در پيري به سرنوشت محتوم ايشان برسد. پس بگذار بارش را خوب ببندد نامجو و سلماسي، اگرچه «باربند»هاي خوبي نبودند اما عصمت و شرف داشتند، باور نداري اگر، برو از جبرئيل بپرس.
منبع: تماشاگر، شماره 33
احتمالاً آلزايمر خفيف و بامزه دهه شصت اش را هم از مادر خانوم نازنين اش به ارث داشت که مثلاً روزهاي تعطيل سر کار مي آمد و مي ديد درهاي تحريريه بسته است و يا ماشين اش را صبح وقتي پارک مي کرد غروب وقت برگشت به لانه ها، کل لاله زار را گز مي کرديم که آن اتول مسي رنگ را پيدا کنيم و آخرش خسته و کوفته اصلاً مي فهميديم که لاکردار امروز ماشين نياورده است! نمي دانم محافظه کاري هايش مثلاً مال آسوري بودنش بود که جدول هاي آماري لازم و نالازم را هر هفته از پولاد مردان شناس و ناشناس جهان مي داد و ما هر چه مي گفتيم بابا يک ليد توصيفي هم رويش بنويس، مي گفت: «اوه لالا!» يعني «برو دنبال پي کارت».
شبي هم که از بابلسر زنگ زدند و گفتند بياييد ويلاي تمرز را آتش زده اند، اصلاً رنگ از چهره اش پريد. سوار «آيودي»اش شديم و رفتيم ديديم نه بابا، فقط انباري اش را آتش زده اند و کلي هم شعار رويش نوشته اند. «هنو» از دست من عصباني شد که «همه اش تقصير توئه ها»، اگر براي رمضانعلي تيموري طنز «قوري بردار» را نمي نوشتي الان ما داشتيم حالمان را مي کرديم اساسي و هي منتظر آپاچي ها نبوديم که بيايند عيش مان را به هم بريزند.
رمضان، مرد بي نظيري بود از نظر هيکل و زور، واقعاً پولادها را مثل آب خوردن بر مي داشت. ما روزهاي آخرش را نديديم که در انزوا و لاعلاجي گذشت. اصلاً اواخر زندگي همه مردهاي پولادي ما همين جوري گذشت، دوپينگي بودند يا نبودند. سلماسي که اولين مدال المپيکي ايران را آورده بود در سال هاي آخر عمرش تنها بود. نامجوکه اسطوره اي واقعي بود و مدال هاي جهاني را فرت و فرت به گردن مي آويخت، در روزهاي پيري اش با همان 4 تا گنجشک و قناري و مرغ عشق «صمد» حال مي کرد و در روزهاي آخر بيمارستانش وقتي به ديدنش رفتم گفت سياوش شاهنامه به خوابش آمده و گفته که او بعد از مرگش به سيبي بدل خواهد شد.
گمگشتگي هاي منوچهر برومند را در روزهاي گل منگلي رضازاده ديدم که مغموم و شاکي بود. انگار توي کميته المپيک، رضازاده را ديده بود و منتظر سلام مانده بود. وقتي ديده بود نمي شناسدش، يک سلام کوتاه داده بود و گذشته بود. بعد ديده بود که بابا زور دارد قهرمان امروز، پهلوان ديروز را نمي شناسد. رفته بود جلو به اطرافيان رضازاده گفته بود داداش من هم زماني قوي ترين مرد آسيا بودم و آدمي از فروتن بودنش ضرر نمي کند. به گمانم بغض غريب در گلو داشت و از روزگار شاکي بود. من پيري هاي امان ا ... پادگورني را نديدم که پدر وزنه برداري ايران بود. شايد او هم در پيرانه سري از پا افتاده بود. احتمالاً زنده هم نخواهم ماند که پيري رضازاده را ببينم اما گمان مي کنم او نيز از اين سرنوشت محتوم، استثنا نباشد. حالا قبلي ها که جوانمرد و سلطان بودند، حساب آخرت شان آن جوري بود.
2 ـ رمضان مثل نقل و نبات رکورد مي شکست و مدال مي آورد. بايد او را روي «پلدفرم» وزنه برداري مي ديدي و قيامت هوراي تماشاگران را. وگرنه من چه مي گويم و تو چه مي شنوي. روزي که خبر دوپينگ او تاييد شد انگاري که با پتک زده اند روي سر دوستداران وزنه برداري. همه کپ کرده بودند، همه شاکي بودند.
تلفات آن طنز «قوري بردار» که من به خاطر اين شاکي ها نوشتم فقط آتش زدن ويلاي «هنو» نبود که بدبخت همچون آهنگري در بلخ بود و من «مسگر شوشتري»! شنبه که مجله منتشر شد انگار دل همه آرمانگراها خنک شده بود. همچنان که وقتي از بي سوادي گلر سلطان آن روزها و النگويش نوشتيم با اين که الان فکر مي کنم بسيار بي رحمانه بوده اما به هر حال شرايط جامعه انقلابي و آرمان پرور آن روزها، انتظار کوچک ترين خلاف عهد يا اشتباه را از قهرمانان ستانده بود. مثل الان نبود که «قهرمان»، فقط با صفت هاي بد و اشتباهات پايان ناپذيرش تحمل شود. طنز «قوري بردار» که چاپ شد آقاي راغفر مدير مسئول مجله بود. او در الزهراء تدريس مي کرد و قائم مقام سازمان ورزش شده بود. چهره اي کاملاً موجه بود و اگرچه بعدها ورزش را بوسيد و کنار گذاشت و به يکي از اقتصادانان منتقد و پاکيزه ايراني امروز بدل شد اما آن روزها غير از اشتباهي که در مورد يکي از پيشکسوتان مجله کرد اساساً بچه ها خوشحال بودند که يک چهره ورزشي بالاي سر قديمي ترين مجله ورزشي ايران آمده است. دقيق يادم هست که آقاي راغفر نشسته بود توي تحريريه که ديديم «سيد»، رئيس وقت کيهان که بعدها رئيس جمهور شد از راهرو مي گذرد. دقيقاً يادم هست که او به راغفر جوان، به خاطر طنز «قوري بردار» توپيد دقيقاً يادم هست که راغفر فقط سکوت کرد، يادم هست که فهميدم آقاي «سيد» واژه «قوري بردار» را تاب نياورده است. شايد بار منفي و سطحي گراي اين واژه بود که او را عصباني کرده بود. هيچکس عصبانيت سيد ريش مشکي را در کيهان به ياد نمي آورد. فقط همان روز بود که راغفر، متعجب نشست و تحمل کرد. تازه داشتيم انتقاد «سيد» را تحمل مي کرديم که تلفن تحريريه زنگ خورد و رنگ رخسار «هنو» به زردي گراييد. «ويلايت را طرفداران رمضان آتش زده اند»، «هنو» گفت کار خودش است اوغلان. گفت که تو را خدا ببين ورزشکاران ما چقدر بي سوادند که هنوز نمي دانند من طنز نوشتن بلد نيستم و فقط آمار مي نويسم. تحريريه آرمانگرا و روياپرداز و مستقل و سياست گريزي که مرجعيت امروز برنامه نود را در آن سال ها به شنبه هاي خود وصل مي کرد، بعد از رفتن «سيد» توسط برخي سياستمداران و تئوريسين هاي جوان که بعدها به کله گنده هاي اصلاحگرا تبديل شدند لانه فساد ورزش شناخته شد! و همه بدبختي هاي ورزش و بي عرضگي هاي مسئولين آن با طرح هاي جامع قضا قورتگي و انتقام آورانه، در هويتي مشتي آدم خلاصه شد که نه تنها از النگوي عابدزاده و وطن گريزي آندره آغاسي و دوپينگ رمضان قشقرق به پا مي کردند بلکه گاهي حتي به خاطر بي ادبي هاي تيفوسي هاي سرخابي در قاموس پاک امجديه، بازي پرسپوليس - استقلال را تحريم مي کردند که بگويند «ورزش پاک»، فرهنگ پاک مي خواهد کار به جايي رسيد که از خودشان مقاله هايي به اسم يکي از نويسندگان سرشناس نوشتند تا خرابش کنند اما مخاطب «رند» مجله مي دانست که دايره واژگان او اين نيست که نوشته اند. او صد تا مثال از ابوريحان و حافظ و ويل دورانت مي آورد تا سرشت پاک ورزشکار جوان را آماده تخمگذاري هاي فرهنگي کند.
3 ـ امان ا... پادگورني، پدر شيک پوش و اعيان وزنه برداري ايران بعد از آن که تحصيلات خود را در اوکراين شوروي گذراند، سال 1302 به زادگاهش تبريز بازگشت. او 8 سال تمام در باشگاه مدرن خود به دانش آموزان و نظاميان، ورزش هاي نوين به ويژه وزنه برداري و ژيمناستيک را آموخت. وزنه هاي او قطعات ديفرانسيل اتومبيل هاي قديمي بود. پادگورني در سال 1310 به تهران آمد و به اداره تختشايي ارتش (صنايع نظامي) سفارش هالتر صفحه اي داد و اولين وزنه برداران تاريخ ايران (هفت صندوقي، حيات غيب، نادري، شيرشکار، طباطبايي و حسين عشقي) را در خانه يکي از هالترچي ها تعليم داد. پيشگام نهضت ورزش هاي نوين وقتي بدن محمود نامجو را ديد سريع او را به وزنه برداري کشاند و يکي از اسطوره هاي ورزش ايران و جهان را تربيت کرد.
او همچنين نخستين دوره قهرماني کشور را در وزنه برداري راه انداخت (1318) و پنج سال بعد رکوردشکني جهاني سلماسي را در امجديه قضاوت کرد. سلماسي که از خانواده اي با اصليت آذري در کاظمين متولد شده بود (1295)، ابتدا در مدرسه اخوت که پدرش ميرزا ابراهيم (داراي درجه اجتهاد) براي ايرانيان مقيم عراق تاسيس کرده بود، درس خوانده و با وجود نام نويسي در دانشگاه حقوق بغداد، وقتي فهميد حکومت عراق منصب قضاوت را به شيعيان واگذار نمي کند، حقوق را ول کرد او که در 7 سالگي با تماشاي يک سيرک در بغداد عاشق ژيمناستيک شده بود فقط از راه تماشاي تصاوير ژيمناستيک در مجلات ورزشي خارجي و فيلم هاي صامت، اين رشته را به طور خودآموز در منزل پدري اش آموخت و در 20 سالگي که هنوز معلم زبان انگليسي و عربي دبيرستان شرافت ايرانيان در عراق بود هنوز عاشق حرکاتي چون ريبکا، گراندسيرکل و اسکولاپکا بود سال 1322 وقتي براي ديده بوسي از اقوام خود به تهران آمد و سري به باشگاه آهن حبيب ا... بلور در ميدان شاپور زد، با همان لباس غير ورزشي يقه سفيد وقتي وزنه 80 کيلوگرمي را که از زمان غول هايي چون رسول رئيسي به زور پرس مي کردند براي اولين بار و بدون کوچک ترين آشنايي با اصول وزنه برداري، نه يک بار که 4 بار به سبک «پرس نظامي» بالا و پايين برد، همه را شگفت زده کرد. سلماسي در حالي که بي اعتنايي وزنه برداران همدوره خود را هرگز تا روز مرگ فراموش نکرد و حتي رابطه سردي با محمود نامجو داشت بعد از بازگشت به بغداد، آبونمان چند مجله وزنه برداري معتبر در اروپا و آمريکا شد و از طريق تصاوير، با پاره آهن آلات اتومبيل ها وزنه اي ساخت و به تمرين پرداخت و يکسال بعد 30 کيلو رکورد ايران را ترقي داد؛ بله، 30 کيلو! جعفر آقا يک سال بعد (1323) وقتي رکورد رسمي مسابقات جهاني را در حضور افسر ورزش نيروهاي نظامي آمريکا در باشگاه نبرد تهران شکست، احمد بهارمست در توصيف او همان جافي البداهه يک دو بيتي سرود: «زهازه بر آن هالتر قهرمان / که بر روي گواهند بيگانگان / شکسته رکورد جهان بر سه من / که جاويد بادا چنين جان و تن».
کمي بعد وقتي او در امجديه رکورد المپيک را هم ترقي داد مين باشيان گلر تيم ملي که آن زمان هنوز سروان بود سلماسي را به دربار برد و جعفر آقا در حالي که مي لرزيد، يک دفعه ديد که فوزيه دارد به او ميخندد، کمي که دقت کرد ديد که نخست وزير کت خود را روي دوش او انداخته تا پيش شاه از سرما نلرزد و کت ساعدالوزرا بر تن او گريه مي کند! مردي که در بازگشت به بغداد، تنهايي و با کمترين امکانات براي المپيک پيش رو تمرين مي کرد وقتي از راه زميني به کرمانشاه آمد تا خود را به تهران برساند در آن جا اسهال خوني گرفت اما مصمم بود که در المپيک اولين مدال ايران را فتح کرد. در المپيک 1948 لندن او با اين که در حرکت پرس، اول شد و در يک ضرب، دوم اما فقط مدال برنز مجموع را گرفت و همان خوابي را که 20 سال پيش ديده بود فريم به فريم رنگ واقعيت به خود گرفت. سلماسي روي سکو مي گريست. او تا آخر عمرش به دنبال آن «پانصد فوت» فيلمبرداري از خودش بود که رئيس برگزاري مسابقات به ابوالفضل صدري قولش را داده بود. حالا ديگر در اين قيامتي بر پا بود. سلماسي روي دوش مردم و چشم ايران جا داشت. مردي که احساس مي کرد در خود نيروي شفا دارد بعدها به هيپنوتيزم و «ذن» روي آورد و با خواب مصنوعي، بسياري را از روي آوردن به اعتياد و الکل بازداشت و حتي جنايتکاراني را نيز کشف و به دستگاه قضا و عدالت سپرد اما وقتي مادرش او را از اين کار بازداشت، درمانگر قهرمان هيپنوتيزم را بوسيد و کنار گذاشت و کمي بعد به عرفان و سير و سلوک و رياضت روي آورد و عاشق ابراهيم ادهم و شيخ خرقاني و ا بوالحسن ابوالخير شد و انگار هميشه از خانه اش نواي «مرغ سحر ناله سر کن» از حنجره مغموم بديع زاده مي آمد.
4ـ محمود نامجو را بايد مي ديديد. او نيز ستاره اي افسونگر بود. نوه عبدا... پاپروسي سيگار ساز هميشه از پدر بزرگ مشروطه خواهش تعريف ها مي کرد که وقتي ماموران نظميه رشت به دستگيري اش فکر مي کردند 20 نفر قُلچماق را هم ياراي به زنجير کشيدن او نبود. روزهاي آخر عمرش وقتي به ديدنش رفتم او همچنان از خواب هاي معنادار سکينه خاتون، مادرش در «تکيه مستوفي» رشت مي گفت که همان پر سيمرغي که در خوابش ديده بود، من بودم!
با اين که از مادرش چيزهايي مي گفت اما نمي دانم چرا وقتي صحبت از کودکي و اختلافات پدر و مادرش و دليل مدرسه گريزي هايش و اين که چرا پدر و مادر و خواهر و خودش هر کدام برايش يک شناسنامه گرفته بودند (در مجموعه 4 شناسنامه داشت) مي کرد، حالش خراب مي شد به راحتي از شب هايي مي گفت که گرسنه سر در بالين گذاشته اما حاضر نبود از يتيمي هايش بگويد. مردي که 6 مدال جهاني، 2 مدال المپيک، 2 مدال آسيايي و 7 طلاي کشوري در کارنامه اش داشت و اولين طلاي جهاني ايران را فتح کرده بود، خيلي راحت از نداري هايش مي گفت که چگونه از مهرآباد تا شيرودي را براي تمرين پياده مي آمده. اما با وجود 28 گواهينامه درباره شکستن رکوردهاي جهاني، روزهاي بعد از 60 سالگي را با گوشه گيري طي مي کرد. اما با حقوق اندک بازنشسگي آتش نشاني، وقتي فدراسيون برومند براي تجليل از او جام بين المللي نامجو را برگزار کرد، گل از گلش شکفت. جوک و شيرين کاري بود که از دل و دهانش بر مي خاست. قصه هايي درباره شفابخشي هايش با کمک طب سنتي ايران مي گفت اما کي بود که به آن دم کرده هاي مقدس، مجوز دهد. مردي که در 43 سالگي در المپيک 1960 رم با پولاد سرد مي جنگيد، در روزهاي تنگدستي پيري ياد دوران مربيگري اش در ترکيه مي افتاد که وقتي ترک ها گفتند بودجه ندارند تا قهرمانان سراسر ترکيه را يک جا جمع کنند، ده هزار تومان چک کشيد و به رگ غيرت ترک ها برخورد که بروند به وزير ورزش شان ماجرا را بگويند و او پول نامجو را به خودش برگرداند. وقتي بعضي وزنه برداران معروف آناتولي قر و قميش آمدند، او در ميانسالي رفت وزنه 105 کيلويي را مثل آب خوردن بالاي سر برد و همه شان را رام کرد.وقتي رکورد المپيک را در 40 سالگي شکست (ملبورن 1956) بزرگ ترين مفسر وزنه برداري دنيا از معجزه «محمود چيني» (لقب کودکي هايش) نوشت و او را همانند جنگجويان روم باستان تشبيه کرد که بدنش جزو اسرار لاينحل طبيعت است. مردي که با بسياري از رؤساي جمهور جهان از جمله هند، فنلاند و دانمارک ناهار مي خورد و حتي هندي ها نام پلوي تند و پر ادويه خود را «نامجوپلو» گذاشته بودند، با 40 درجه تب رکورد دنيا را شکست و اولين طلاي جهان را براي ايران آورد(1949) مردي که همان سال در مسابقات جهاني هلند، فقط و فقط با گلابي (!) دوپينگ مي کرد در عمرش از وزنه برداراني که قرص و آمپول غيردوپينگي و تقويتي مصرف مي کردند، نفرت داشت. وقتي از مسابقات جهاني به تهران برگشت با يک شورلت آذين بندي شده از فرودگاه تا خيابان جمهوري مورد استقبال واقع شد اما وقتي شوفر ماشين هنگام دور زدن جلوي سفارت انگليس، فرمانش خراب شد و وارد کافه سرنشين استامبول شد، عمري خجالت کشيد.
مردي که خجالت مي کشيد شعر توصيفي استاد شهريار از خودش را بخواند به نوشته مجله نيروتندرستي اروپا: «از الکل و دخانيات متنفر بود، سرکه و تخم مرغ و قهوه هرگز به لب نمي زد و فقط در گوشت گاو و گوجه فرنگي و شکر زياده روي مي کرد.» مردي که لوطي بود، زورخانه چي بود، سال ها رئيس فدراسيون ژيمناستيک کشور بود و در نوجواني با تيم آکروباتيکي با عنوان «پنجه مرگ»، سخت ترين شعبده بازي ها را روي طناب با ارتفاع بالاي ده متر مي کرد و هميشه دلش مي خواست همچون تارزان روي درختان پرواز کند، عمري «پهلوان» زيست، نه مثل قهرمانان امروز که بدون سکه اهدايي، جايي شرفياب نمي شوند.
حالا به پلدفرم هاي وزنه برداري بنگر. از پادگورني و عبدا... نادري و سلماسي و نامجو و برومند و «هنو» و رمضان هيچ خبري نيست. زندگي همه آنها لبريز از نکات عبرت آموز است. تعجب مي کنم چرا رضازاده هيچ نگاهي به سرگذشت آن ها نمي اندازد شايد هم مي اندازد و مي ترسد در پيري به سرنوشت محتوم ايشان برسد. پس بگذار بارش را خوب ببندد نامجو و سلماسي، اگرچه «باربند»هاي خوبي نبودند اما عصمت و شرف داشتند، باور نداري اگر، برو از جبرئيل بپرس.
منبع: تماشاگر، شماره 33