شبستري و معرفت عارفانه (2)
نقد تفکر فلسفي
« ره دور و دراز است اين رها کن
چو موسي يک زمان ترک عصا کن(1)»
از آنجا که خداوند به موجودات از خودشان نزديکتر است« نحن أقرب اليه من حبل الوريد(2)» هرگاه که آدمي بخواهد براي رسيدن به خدا گام در راه برهان بگذارد ناگزير است که وسائلي را واسطه قرار دهد و در اين راه هرچه بر وسائط بيفزايد به همان اندازه از خداوند دورتر مي شود چون شيوه ي برهاني شيوه اي است که براي شناخت مجهولات از يک سري مقدمات معلومات بديهي و نظري بهره مي گيرد، پس انسان هرچه در اين راه پيشتر رود و بيشتر بينديشد. ناگزير بايد از مقدمات و معلومات بيشتري بهره گيرد و هر معلوم و مقدمه اي خود حجابي است که بر حجاب هاي او افزوده مي شود و او را از خداي خود دورتر مي کند. از اين جهت است که سلطان العاشقين حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) در دعاي عرفه مي فرمايند:« الهي! ترددّي في الآثار يوجب بعد المزار (3) عارف محقق مولاي رومي در مثنوي معنوي خود حالت انساني را که براي درک و شناخت خداوند قدم در راه برهان مي گذارد، در قالب قصه اي به زيبايي به تصوير کشيده است. او حکايت مردي را بيان مي کند که از خداي خود گنجي طلب مي کند مرد بعد از تضرع و زاري به درگاه حق در خواب نشان گنجنامه اي را به او مي دهند که در آن نوشته شده است براي يافتن گنج بايد تير و کمان بردارد و به مکاني معين برود رو به قبله بايستد و تير در چله ي کمان بردارد و به مکاني معين برود رو به قبله بايستد و تير در چله ي کمان بگذارد و رها کند، هر کجا تير افتاد گنج همان جا است. مرد به آن جا مي رود تير در کمان مي گذارد و تا بنا گوش مي کشد و رها مي کند تير به مکاني دوردست فرود مي آيد. اطراف تير را مي کند اما به گنجي دست نمي يابد، مي پندارد که کمان را به قدر کافي نکشيده است. بار دوم کمان را بيشتر مي کشد تير به نقطه اي دورتر فرود مي آيد باز اثري از گنج نمي يابد نااميد مي شود و دوباره دست به دعا برمي دارد. در خواب به وي مي گويند که دستور را به تمامه انجام نداده اي، ما گفتيم تير در کمان بگذار و رها کن نگفتيم کمان را بکش کشيدن کمان فضولي( خرد) بي جاي توست و اين فضولي است که تو را از گنج محروم کرده. بدينسان راز گنج بر مرد آشکار شده به گنج مي رسد داستان اشاره مي کند که گنج معرفت الهي در وجود خود آدمي نهفته است. بايد حجاب هستي موهوم خويش را بر دارد تا گنج پنهان الهي بر او آشکار گردد نه اين که با تمسک به شيوه هاي برهاني و بر حجاب هاي ظلماني خود بيفزايد چنانکه مولانا مي فرمايند:
آنچه حق است اقرب از « حبل الوريد»
تو فکندي تير فکرت را بعيد
اي کمان و تيرها پرداخته
صيد نزديک و تو دور انداخته
هر که دور اندازت او دورتر
وز چنين گنج است او مهجورتر
فلسفي خود را ز انديشه بکشت
گو بدو کو را سوي گنج است پشت
گو بدو چندان که افزون مي دود
از مرداد دل جداتر مي شود
در فلسفه دو مفهوم داريم که بسيار به کار برده مي شوند ولي عام مردم آن را درک کنند:« هستي» و « نيستي» هستي و نيستي از بديهي ترين مفاهيمي است که براي درک آن نياز به تعريف نداريم. همچنين سه مفهوم ديگر نيز چنين ويژگي دارند، نفس اين سه مفهوم بديهي است يعني تصورش نياز به تعريف ندارد يکي وجوب يا ضرورت، ديگري امتناع يا محال بودن و سومي امکان يعني نه واجب و نه ممتنع بودن. شيخ الرئيس بوعلي سينا در مورد بديهي بودن اين سه مفهوم در کتاب شفاي خود چنين مي گويد:« و قد يعسر علنيا أن نعرف حال الواجب و الممکن و الممتنع بلتعريف التحقيقي ايضا بل بوجه بالعلامه»(4) نوع کاربرد اين مفاهيم در منطق و فلسفه متفاوت است. در منطق از وجوب و امکان و امتناع به عنوان مواد قضايا بحث مي شود و در فلسفه از واجب و ممکن به عنوان اقسام موجود بحث مي شود و ما در اين مقاله در صدد بيان کاربرد اين مفاهيم در فلسفه هستيم؛ از جمله براهيني که فلسفه براي اثبات « واجب الوجود بالذات» از آن بهره مي گيرند برهاني است که شيخ الرئيس بوعلي سينا مبتکر آن است و آن را در کتاب اشارات در نمط چهارم، فصل نهم تا دوازدهم تقرير نموده است و نگارنده در اين مجال به مناسبت اهميتي که اين برهان دارد مضمون و خلاصه ي آن را با عباراتي ساده بيان مي کند.
1- ترديدي نيست که موجودي يا موجوداتي در عالم خارج وجود دارند حتي اگر در وجود موجودات خارجي شک کنيم و يا وجودشان را انکار کنيم بنا بر علم حضوري هرگز در اصل وجود و تحقق خود نمي توانيم شک کنيم و اعتراف به تحقق حتي يک موجود براي تنظيم اين برهان کفايت مي کند.
2- پس اگر آن موجود يا فردي از آن موجود« واجب الوجود بالذات» باشد. مطلوب ما در اثبات « واجب الوجود بالذات» ثابت است و اگر آن موجود« واجب الوجود بالذات» نباشد قطعاً « ممکن الوجود بالذات» است زيرا براساس حصر عقلي موجود يا « واجب بالذات» است يا « ممکن بالذات».
3- به فرض که آن موجود ممکن بالذات است پس رجحان يافتن وجودش بر عدمش نيازمند امري است که خارج از ذات وي مي باشد. که همان علت وجود يافتن اوست.
4- علتي که منجر به وجود يافتن « ممکن بالذات» مي باشد از دو حال خارج نيست يا مانند خود آن ممکن بالذات است و يا واجب بالذات؛ اگر واجب بالذات باشد که مطلوب ما ثابت است. اما اگر علت آن همانند معلول ممکن بالذات باشد باز براي تحقق و وجود يافتنش نيازمند به علت ديگري است.
5- به همين ترتيب زنجيره ي علت و معلول به پيش مي رود. پس يا ( دور) واقع مي شود يعني علتي که با يک يا چند واسطه معلول خودش مي باشد يا ( تسلسل) که اين در صورتي است که سير خود را به طور عمومي ادامه دهيم و هر موجودي را به موجود پيش از خود استناد دهيم و اين امر تا بي نهايت ادامه داشته باشد و به نقطه اي منتهي نشود.
6- وجود ( دور) و ( تسلسل) در زنجيره ي علت و معلول عقلا محال است.
7- پس عقلا بايد به علتي برسيم که وجودش قائم به ذات خودش باشد و معلول چيز ديگري نباشد و وجودش را از چيزي وام نگرفته باشد. اين همان واجب الوجود بالذات مي باشد که در صدد اثبات آن بوديم. شيخ محمود شبستري در ادامه ي نقد خود بر تفکر فلسفي بعد از ذکر نارسائي برهان عقلي و پر پيچ و خم و دور و دراز بودن اين طريقه در رسيدن به کنه حقيقت با به نقد کشيدن برهان « وجوب و امکان» سينوي به کاستي و نارسايي ديگر طريقه ي استدلال در رساندن انسان به حقيقت اشاره مي کند و مي گويد:
« حکيم فلسفي چون هست حيران
نمي بيند ز اشيا غير امکان
ز امکان مي کند اثبات واجب
وزين حيران شده در ذات واجب
گهي از دور دارد سير معکوس
گهي اندر تسلسل گشته محبوس
چو نبود ذات حق راشبه و همتا
ندانم تا چگونه داند او را
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه داندش آخر چگونه؟»(5)
با تأمل در برهان« وجوب و امکان سينوي» و ابيات شيخ محمود شبستري در نقد بر اين برهان فلسفه به فراست مي توان به منشأ نگاه نقادانه ي شيخ شبستر دست يافت؛ به اعتقاد نگارنده منشأ نگاه منتقدانه ي شيخ به تفاوت در نوع نگاه عارف و فيلسوف به وجود برمي گردد، زيرا عارف وجود را يکي بيش نمي داند و براي آن نه نّد و همتا در صفات قائل است و نه به ضد و شريک در ذات. او قائل به وحدت شخصي وجود است؛ وحدتي که ديگر موجودات مظاهر و جلوه ها و تجليات اويند اما فيلسوف وجود را به واجب و ممکن تقسيم مي کند و براي هرکدام شأني خاص و جداگانه قائل است و اين دوئيت از منظر عارف نوعي شرک و ثنويت محسوب مي شود که منشأ آن چشم احول فلسفي است که از وحدت ديدن حق ناتوان است.
« دو چشم فلسفي چون بوداحول
ز وحدت ديدن حق شد معطل»/(6)
تفاوت ديگر ميان عارف و فيلسوف به نوع شيوه ي شناخت آن دو از حق برمي گردد. عارف حق را به حق مي شناسد« بک عرفتک و أنت دللتني عليک»(7) و به وسيله حق ديگر اشياء و مظاهر حق را مي شناسد« عرفت الا شياء بالله» او حق را دليل بر شناخت مظاهر و صفات اسماء حق مي داند از نظر او حق را هيچگاه پنهان و مجهول و گمنام نبوده تا براي شناختنش به غير احتياج افتد« کيف يستدل عليک بما هو في وجوده مفتقر اليک؟! أيکون لغيرک من الظهور ما ليس لک حتي يکون و هو المظهر لک؟! متي غبت حتي تحتاح الي دليل يدل عليک؟! و متي بعدت حتي تکون الآثار هي التي توصل اليک؟! عميت عين لا تزال( تراک) عليها رقيبا!»(8)
اما فيلسوف با تکيه بر برهان از امکان به واجب مي رسد يعني امکان را دليل بر شناخت واجب مي داند او ممکن را معلوم و واجب را مجهول؛ ممکن را معرف و واجب را معرف؛ ممکن را دليل و واجب را مدلول؛ ممکن را ظاهر و آشکار و واجب را مخفي و پنهان مي داند در نهايت فيلسوف « ز امکان مي کند اثبات واجب» مثل فيلسوف از منظر عارف در شناخت حقيقت به کسي مي ماند که:
« زهي نادان که او خورشيد تابان
به نور شمع جويد در بيابان»(9)
کسي که در ميانه ي روز در بيابان عريان با آسمان بي ابر غبار شمع به دست به دنبال خورشيد تابان مي گردد و به جاي اين که به آفتاب عالم تاب که نورش همه جا را پر کرده« الله نور السموات و الارض»(10) بنگرد با چشم احول خود به نور بي فروغ شمع خيره شده؛ دوان دوان بيابان در بيابان جوياي نور خورشيد است گاه پايش در سلسه ي ريگ هاي باديه فرو مي پيچد و گاه به دور خود مي گردد و سرانجام خسته و ناتوان به گوشه اي مي افتد و نااميدانه همچون بوعلي سينا مي گويد:
« يموت و ليس له حاصل
سوي علمه أنه ماعلم»
پي نوشت ها :
1- همان، ص 90.
2- ق/ 16.
3- علامه مجلسي/ بحارالانوار/ ج 95/ بيروت/ موسسه الوفا/ 1404/ ه - ق/ ص 225 «معبودا توجه من به آثار صنع تو از تو و ديدار تو دورم مي كند».
4- ابن سينا/ «الالهيات/ طهران- ايران) / چاپ اول/ انتشارات ناصر خسرو/ ص 35.
5- همان.
6- همان/ ص 71.
7- علامه مجلسي پيشيم ص 82.
8- همان/ ص 225.
9- همان/ ص 70.
10- نور/ 35.