حکایاتی زیبا از عنايات و توجهات اهل بيت عليهم السلام(3)
نویسنده: محمد لک علي آبادي
يادي از شهداء و آن همه معنويت
به ياد دارم که روزي از شهرستان همراه با دوستان اهل جبهه، به سمت «مشهد مقدس» حرکت کرديم. يکي از دوستان که آزاده و جانباز جنگ بود، خاطرات زيبايي نقل مي کرد. او که در جنگ يکي از فرماندهان خوب و پرتلاش بود مي گفت:
نيمه شبي پرستاره بود و مهتاب با نور ضعيفي فضاي جبهه را منور کرده بود. رزمندگان و بسيجيان، خسته از جنگيدن در خط مقدم، به خوابي عميق فرو رفته بودند و آنان هم که بيدار بودند، چنان غرق در عبادت و مناجات شده بودند که گويا نه چيزي مي شنيدند و نه چيزي مي ديدند.
قلب هاي پاک شان به حق پيوسته بود و از عالم ماديات دل کنده بودند. به رختخواب رفتم، اما هنوز خوابم نبرده بود که صداي گفتگويي شنيدم. صدا را دنبال کردم و به مرز رسيدم؛ جايي که پس از آن، محدوده مشترک ما با دشمن بود و کسي مگر با هماهنگي و در مواقع خاص، اجازه ورود به آن قسمت را نداشت.
با خود گفتم: «بچه هاي ما، بدون اجازه من کاري نمي کنند، شايد از سربازان عراقي هستند، بهتراست باز گردم.»
صبح زود، وقتي که هنوز بعضي از بچه ها خواب بودند، يکي از بچه هاي بسيجي و مخلص که هميشه تا نيمه هاي شب در نماز و مناجات بود، نزدم آمد و به آرامي گفت: «شب گذشته، چند تن از بچه ها از مرز گذشته اند و به محدوده مشترک وارد شده اند.»
از شنيدن اين سخن عصباني شدم. گرچه به صحت سخنانش اطمينان داشتم، ولي به عنوان يک فرمانده، نخواستم بدون اينکه خود شاهد چيزي باشم، در مورش حکمي صادر کنم؛ از اين رو، شب را مخفيانه بيدار ماندم. نيمه هاي شب بود که فهميدم چند نفر از مرز گذشته اند. از چند رزمنده، خواستم که بروند و آنان را برگردانند. وقتي بازگشتند، چند نفر همراهشان بود، ولي گفتند که يکي از آنها خوابش برده بود.
صبح روز بعد، آنها را نزد خود خواندم و گفتم: «نبايد خلاف دستور عمل مي کرديد، چرا از مرز گذشتيد؟»
گفتند: «در آنجا مناجات مي کرديم و دعاي توسل مي خوانديم.»
رزمنده اي که در آن محدوده خوابش برده بود، سرش را زير انداخته بود. نگاهي به او کردم و به شوخي گفتم: «مي گوييد براي دعا مي رويد! پس چرا خواب تان برده بود؟ نمي گوييد در آن فضاي خطرناک، براي يک فرد خواب، احتمال هر خطري هست؟ سکوت کرد و چيزي نگفت.»
به کنايه گفتم: «آخر آنجا چه ديده ايد که آن مکان را براي دعاي تان انتخاب کرده ايد؟»
سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهي به من کرد و گفت: «ديشب در آن جا امام زمان (عج) را در خواب ديدم و ايشان به من فرمودند که ده روز ديگر شهيد مي شوم.»
نگاهي به چهره اش کردم. انتظار شهادت در چشمانش موج مي زد. از سخنانش متعجب شدم، پس از کمي تأمل يادم آمد که در جبهه، اين سخنان و اتفاقات سابقه دارد.
دو روز بعد، وقتي او را ديدم، با او به شوخي گفتم: «ما منتظر شهادتت هستيم، فقط هشت روز ديگر مانده!»
پس از آن نيز، هر بار که او را مي ديدم، شوخي مي کردم و روز شمار شهادتش را مي گفتم.
چند روز بعد، از عملياتي محرمانه در روزهاي بعد خبر دادند. با شنيدن اين خبر، دريافتم که سخنش حقيقت است و در عمليات شهيد خواهد شد. به سراغش رفتم و او را در آغوش کشيده، حلاليت طلبيدم.
دو روز بعد، خبر لغو عمليات را دادند. من و ديگر بچه ها که خبر از خواب او داشتيم، خنديديم و گفتيم: «پس بنده خدا هنوز زمان دارد.» بچه ها به سراغش رفتند و شوخي ها را از سر گرفته شد.
دو يا سه روز بعد، خبري ناگهاني، همه را تکان داد. آن شب، عملياتي انجام مي شد، فهميديم که عمليات لغو نشده، بلکه براي جلوگيري از افشاي خبر، اين تمهيد را انديشيده بودند.
آن شب عمليات سختي داشتيم و آن رزمنده مؤمن و راستگو، از نخستين شهداي عمليات بود. او در سحرگاه، همان موقعي که به او وعده داده بودند به شهادت رسيد و همه ما را در حسرت آن همه معنويت و اخلاص تنها گذاشت و به لقاء خداوند شتافت.
آشنايي با مکاني منسوب به حضرت ولي عصر (عج)
در مورد معرفي يکي از مساجد مقدس کشور اسلامي مان به نام «مسجد مقدس محدثين» عرض مي کنيم:
دوشنبه شب، پس از نماز مغرب و عشاء با من تماس گرفتند و براي سخنراني فردا شب (سه شنبه شب) در يکي از مساجد شهر بابل از استان مازندران به نام «مسجد محدثين» دعوت کردند. همان لحظه با خود گفتم: چون سخنراني سه شنبه شب انجام مي شود و شب هاي چهارشنبه هم مردم به سمت مسجد مقدس جمکران مي آيند و توجه به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) دارند، پس محور سخنراني خود را در موضوع مهدويت قرار مي دهم و در اين مورد صحبت مي کنم.
به اتفاق گروه همراه، به سمت شمال و شهر بابل حرکت کرديم. پس از رسيدن به شهر بابل، در يکي از ميدان هاي شهر، تابلويي ديدم که جهت «مسجد مقدس محدثين» را نشان مي داد. با ديدن کلمه «مقدس» به فکر فرو رفتم که نکند اين مسجد، تاريخچه خاصي دارد زيرا کلمه «مقدس» لفظ خاصي است؛ در عين حال، «مسجد مقدس جمکران» در ذهنم تداعي شد. پس از ورود به حوزه علميه فيضيه بابل رفتيم. در آنجا از يکي از عزيزان در مورد تاريخچه «مسجد مقدس محدثين» توضيح خواستم. ايشان خيلي مختصر تعريف کردند که اين مسجد، مورد توجه و عنايت امام زمان (عج) است و در حقيقت، خود آقا دستور ساخت مسجد را داده اند. با خود گفتم: «چه تلاقي زيبايي، من مي خواستم در اين شب، در مورد امام زمان (عج) و خاطرات مسجد مقدس جمکران سخنراني کنم، حال آن که اين مکان خاص، خود نظر کرده آقا امام زمان (عج) مي باشد.»
سخنراني ما، ساعت ده شب بود، نماز مغرب و عشا را همراه دوستان در مدرسه فيضيه شهر بابل خوانديم و پس از اندک زماني به سمت مسجد حرکت کرديم. وارد مسجد که شديم در قسمتي از حياط، چاه عريضه نويسي امام زمان (عج) و در کنار آن بارگاه و مقبره بزرگي به نام «مقبره ملانصيرا» بود. بسيار کنجکاو شدم که در مورد اين مسجد و حکاياتش بيشتر بدانم. خدمت امام جماعت و متولي مسجد، حجت الاسلام و المسلمين شيخ عسگر نصيرايي که استاد دانشگاه و مدير يکي از مدارس حوزه هاي علميه بابل بودند رسيدم. ايشان در مورد تاريخچه مسجد و عنايات و کراماتي که از امام زمان (عج) در اين مسجد اتفاق افتاده، چنين نقل کردند:
تاريخچه مسجد مقدس محدثين
شبي در منزل عالم رباني مرحوم ملانصيرا (رحمه الله)به صدا در مي آيد. او در را باز مي کند. شخصيت بزرگوار و با عظمتي را مي بيند که از او مي خواهد همراهش برود. ملانصيرا نيز اطاعت کرده، به راه مي افتند تا به مکان مسجد امروزي مي رسند. آن بزرگوار، به ايشان امر مي کند که در اين مکان، مسجدي بنا کند و نام آن را «محدثين» (راويان حديث) بگذارد سپس آن بزرگوار، بر سر چاهي در اين مکان مي ايستد، آب چاه بالا مي آيد، ايشان وضو مي گيرد و ملانصيرا نيز چنين مي کند و در نماز به ايشان اقتدا مي کند. هنگامي که سر از سجده آخر بر مي دارد آن بزرگوار را نمي بيند. مي فهمد آن شخصيت، مولا و سرور انس و جان حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج) بوده و بعد، هلالي از خشت چيده شده را در گوشه اي از آن زمين مي بيند که قبل از آن نبود و حکايت از محراب و قبله مسجد دارد.
مردم شهر بابل، به محراب اين مسجد اعتقاد بسيار دارند. چه بسا براي برآورده شدن حاجات شان در محراب آن دو رکعت نماز حاجت خوانده به حاجت هاي خود رسيده اند. در نقل تشرف ملانصيرا آمده است که خشت زيرين محراب را امام زمان (عج) خود تعيين کرده اند؛ هم چنين در نقل ديگري آمده است که محل قرارگرفتن، مورد ترديد قرار مي گيرد و در هر محلي که محراب را بنا مي کردند، خشت هاي آن فرو مي ريخته است تا آن که صبح يک روز، همه با تعجب بسيار مي بينند که خشت هايي به صورت هلال، کار گذاشته شده است که نشان دهنده محل و جهت محراب است؛ روي آن خشت ها، خشت جديد گذاشته، محراب را بنا مي کنند. اين محراب، امروزه با گذشت چند قرن هنوز مبناي قبله مردم بابل است، مردم قبله نماهاي شان را به محراب اين مسجد مي آورند و آن را تنظيم مي کنند. کتيبه زيبايي نيز بالاي محراب مسجد نقش بسته که گوياي مقدس بودن و خاص بودن مسجد است؛ با اين مضمون: «لقد امر الشمس الخفي خاتم المعصومين بهذا و سماء بمسجد المحدثين؛ شعبان المعظم 1136 ه.ق.»
کرامات مسجد مقدس محدثين
هيجده سال داشتم و زمان گذراندن خدمت سربازي ام بود، اما اصلاً تمايل نداشتم سربازي ام را در خدمت رژيم منحوس پهلوي بگذرانم. تصميم گرفتم به آقا امام زمان (عج) متوسل شوم تا ايشان راهي در برابرم گذارند و بتوانم چاره اي بينديشم؛ از اين رو، در سه ماه تابستان، روزها را روزه مي گرفتم و شب ها را به عبادت و راز و نياز به درگاه خداوند مي گذراندم. نمازها و عبادت و مناجات خود را بيشتر در مسجد مقدس محدثين به جا مي آوردم و به آقا امام زمان (عج) متوسل مي شدم. در آن زمان، مسجد خادم پيري داشت که او را «مش باباخان» مي ناميدند و من به سبب رفت و آمد پي در پي به مسجد، با او دوست شده و مورد اعتمادش قرار گرفته بودم. از او خواستم کليد مسجد را به من بدهد تا بتوانم نيمه شب به مسجد آمده، عبادت کنم؛ او هم پذيرفت. من شب ها به مسجد مي رفتم، چراغ هاي مسجد را روشن مي کردم، دررا از داخل قفل مي کردم و به عبادت مشغول مي شدم. هنگام رفتن نيز چراغ هاي مسجد را خاموش کرده، مي رفتم.
اولين شب جمعه ماه مبارک رمضان، هنگامي که به مسجد آمدم با تعجب بسيار ديدم که تمام چراغ ها روشن است. به داخل آمدم و در را از درون قفل کردم و در محراب مسجد، مشغول نماز شدم. در حال رکوع بودم که در باز شد و شخصي بلند قامت، با لباسي سفيد وارد شد. من فراموش کرده بودم که در قفل است. آن شخص، چنان با صلابت قدم بر مي داشت که من در همان حال رکوع، با گوشه چشم به او خيره شدم و نتوانستم چشم از او بردارم، سپس پيش آمد و در نزديکي من ايستاد و نگاهي به من انداخت. من به کلي، از خود بي خود شده و خود و نمازم را فراموش کرده بودم، اما نمي توانستم برگردم و صورت آن شخص را ببينم.
پس از چند لحظه، او برگشت و از در بيرون رفت. من به سرعت نماز خود را تمام کردم و مي خواستم خود را به او برسانم و ببينم کيست، زيرا بسيار مشتاق بودم بدانم او کيست؟!
نمازم که تمام شد و خواستم در را باز کنم، ديدم در قفل است. از خادم مسجد سؤال کردم، او اطلاعي از باز شدن و دوباره قفل شدن در و رفت و آمد مرد سپيد پوش نداشت.
آن همه رياضت کشيدن و عبادت کردن، ثمر بخشيده و مورد توجه و عنايت مولايم قرار گرفته ام، اما حسرت ديدار چهره دلربايش بر دلم هم چنان باقي ماند و من هرگز نتوانستم آن خورشيد تابان را آشکارا ببينم.
اندک زماني پس از اين افتخاري که نصيبم شد، مشکل سربازي ام به صورت معجزه آسايي حل شد و من از آن روز تاکنون، ملازم اين مسجدم.
- ماه رمضان سال 1364 مصادف با سال پنجم جنگ تحميلي بود. در يکي از شب هاي احياء تعدادي از جانبازان جنگ تحميلي را به مسجد آورده، در نزديکي محراب مسجد جاي داده بودند. وجود اين عزيزان، فضاي مسجد را روحاني تر کرده بود. همه مردم با دل و زبان، شفاي اين جانبازان را خواهان بودند و منتظر بودند تا معجزه اي، کرامتي يا فرجي از جانب آقا صورت پذيرد و اين عزيزان شفا يابند.
در ميان جمع جانبازان، جوان نابينايي بود که بي تابي عجيبي مي کرد. صداي ناله جان گدازش، تمام فضاي مسجد را پر کرده بود. گويا همه غم هاي عالم بر قلبش نشسته بود. گرچه مردم در آن شب، بسيار دعا کرده اند، هيچ معجزه اي اتفاق نيفتاد. سرانجام فرداي آن روز، باخبر شديم که جوان نابينا شفا يافته است. به ديدارش رفتيم و جوياي ماجرا شديم.
جوان چنين تعريف کرد: «آن شب وقتي ديدم با آن همه تعريفي که از مسجد محدثين شنيده ام، هيچ معجزه اي روي نداده است، بسيارنااميد شدم. هنگامي که به بيمارستان بازگشتم، به اتاقم رفته، روي تختم خوابيدم. در خواب ديدم که آقا حضرت حجت بن الحسن (عج) به ديدار من آمده اند و مي فرمايند: «چه شده؟ چرا اين چنين بي تابي مي کني؟ چشمانت را باز کن.» از خواب بيدار شدم و چشمانم را باز کردم، اطرافم را به خوبي ديدم. دانستم که گريه و ناله هايم در مسجد محدثين اثر کرده و مورد لطف و عنايت آقا امام زمان (عج) قرار گرفته ام.»
- يکي از خادمان افتخاري مسجد که شب هاي چهارشنبه ازروستاي خود که مسافت زيادي تا مسجد دارد، به مسجد مقدس محدثين مي آيد تا پايان شب، با شور و شوق خاصي در مسجد خدمت مي کند. او دليل ارادت زيادش را به مسجد مقدس چنين نقل مي کند:
مربي قرآن سازمان تبليغات اسلامي شهر بابل هستم. در ماه رجب سال 1384 تصميم گرفتم نيمه ي شعبان آن سال به مسجد مقدس جمکران بروم و از آن جا که پدر و مادرم تاکنون به شهر مقدس قم مشرف نشده بودند، تصميم گرفتم آنان را نيز همراه خود ببرم. اما هزينه سفر را نداشتم؛ از اين رو اول به خدا توکل کردم و بعد به امام زمان (عج) متوسل شدم. اندک زماني بعد، هزينه سفر پدر و مادرم فراهم شد، اما هنوز هزينه سفر خودم مانده بود تا آن که يک هفته قبل از نيمه شعبان، خبر دادند که در سازمان تبليغات اسلامي، برنامه تجليل از مربيان قرآن برگزار مي گردد. اين برنامه هر ساله اجرا مي شود و درآن جهت قدرداني از مربيان، به آنان هديه هاي غيرنقدي اهدا مي شود. در آن سال با تعجب بسيار، هديه هاي نقدي داده شد و مبلغ هديه، دقيقاً به اندازه هزينه سفر من بود.
به لطف خدا، سفرمان به خوبي انجام شد. هنگامي که به مسجد جمکران رسيديم، سجده شکر به جا آوردم. در صحن مسجد مقدس، با ديدن خادمان مسجد، شور و شوق عجيبي در دلم پديدار شد و با خود گفتم:«خوشا به سعادت اين خادمان، اي کاش ما نيز در شهرخود مسجدي همچون جمکران داشتيم و من مي توانستم شب هاي چهارشنبه در آن جا خدمت کنم! پس از دعا براي فرج آقا، بزرگ ترين آرزويم آن بود که خادم آقا شوم.»
پس از بازگشت از مسجد مقدس جمکران، مدتي نگذشت که دلتنگ جمکران شدم. در دعاي کميل و بعد از نمازهايم، مرتب از خدا مي خواستم تا بار ديگر آن سفر پرفيض را که برايم فراموش نشدني بود، قسمتم گرداند. يک روز که با يکي از دوستانم در مورد سفر جمکران صحبت مي کردم، گفتم: «اي کاش ما نيز در شهرمان مسجدي منسوب به امام زمان (عج) داشتيم تا در مواقع دلتنگي به آن جا مي رفتيم.» دوستم لحظه اي خيره نگاهم کرد، سپس گفت: «آب در کوزه و ما تشنه لبان مي گرديم. ما در بابل هم مسجد امام زمان (عج) داريم. همان مسجد مقدس محدثين را مي گويم.»
برايم خيلي عجيب بود؛ چطور من تاکنون متوجه اين مسجد نشده بودم. پس از جدا شدن از دوستم، در تمام راه خدا را شکر مي کردم و با دلي اميدوار، سه شنبه هفته بعد به مسجد محدثين رفتم. عجيب آن که به محض ورود به صحن مسجد و ديدن چاه عريضه نويسي، همان حال و هواي مسجد جمکران را احساس کردم. وارد مسجد شدم، اعمال عبادي آن را به جا آورده، دعاي توسل خواندم.
پس از دعا، دست هايم را رو به آسمان گشودم و خدا را شکر مي کردم که برگه اي را دستم نهادند. برگه را باز کردم و ديدم اطلاعيه اي است که در آن دعوت کرده اند تا هرکس که مي خواهد به عضويت بسيج مسجد درآيد. عضو بسيج شدم و پس از چند جلسه در واحد بسيج، پيشنهاد شد که هرکس دوست دارد، خادم افتخاري مسجد شود و من خوشحال و متحير از همه چيز، به همين سادگي خادم آقا امام زمان (عج) شدم! در حالي که اشک شوق از چشمانم جاري بود، به سمت محراب مسجد رفتم و در آن جا نماز شکر به جا آوردم. سپس به آقا عرض کردم: «آقا جان! ممنونم، کمتر از يک ماه از خواسته ام مي گذرد که لذت خادمي ات را به من چشاندي.»
آري! با گذشت کمتر از يک ماه، همه چيز همان گونه که خواسته بودم شد. از آن شب به بعد، هر سه شنبه شب، خادمي مسجد مقدس محدثين را مي کنم. من اين توفيق را از عنايت و لطف مولايم حضرت مهدي (عج) را مي دانم.
- يکي ديگر از خادمان افتخاري مسجد، خاطره اي از آشنايي خود با يکي از شفا يافته ها و چگونگي شفا يافتن آن فرد را چنين بيان مي کند:
سه شنبه شب، پس از اتمام مراسم مسجد و دعاي توسل، هنگام بازگشت از مسجد و در يکي از ميدان هاي شهر، ازدحام جمعيت و سرو صدايي نظرم را جلب کرد. از دور مي ديدم که پيرمردي روي زمين افتاده بود و از درد به خود مي پيچيد و پسر جوانش با تعصب و غيرت، جمعيت را از آن جا دور مي کرد و نمي گذاشت مردم نظاره گر درد و رنج پدرش باشند. جمعيت را شکافتم و جلو رفتم؛ در کنار جوان ايستادم و آهسته به او گفتم: «من وسيله نقليه دارم، هر کمکي از دستم برآيد، انجام مي دهم. نگران کرايه هم نباش.» جوان نگاه محبت آميزي به من کرد و گفت: «پس لطفاً کمک کن تا پدرم را سوار ماشين کنيم.»
در طول مسير، از بيماري پدرش پرسيدم، گفت: «پدرم درد استخوان شديدي دارد و گاه از درد زياد، چنين بي طاقت مي شود.» جوان از من خواست تا پدرش را به تهران، نزد پزشک ببريم. در بين راه، هنگامي که به امامزاده هاشم (عج) نزديک شديم، پيرمرد خاموش شد و به خواب سنگيني فرو رفت. چنان که من نگران شدم مبادا مرده باشد.
آنها را به تهران، نزد پزشک بردم و منتظر شدم تا بازگشتند. هنگام بازگشت، چهره نگران پسر نشانگر خبرهاي ناراحت کننده اي بود.
پسر گفت: «دکتر تنها راه درمان را عمل جراحي عنوان کرده است، ولي ما نمي توانيم مخارج سنگين عمل جراحي را بپردازيم.»
به فکر راه چاره اي براي آنان بودم که ناگهان به ياد «مسجد مقدس محدثين» افتادم. به او گفتم: «اميدي در دل من زنده شده است. براي شفاي پدرت به مسجد مقدس محدثين برو و در آن جا به آقا امام زمان (عج) متوسل شو. مسجد محدثين مکان با کرامتي است که کمتر کسي از آن جا دست خالي برگشته است؛ من خود نيز تمام زندگي ام را مديون اين مسجد هستم.» سپس به او گفتم: «من نذري براي تان مي کنم و هرگاه پدرت شفا يافت، نذرت را به مسجد ادا کن.» پسر با خشنودي پذيرفت سپس آنان را به خانه شان در يکي از روستاهاي بابل بردم. خانه کوچک و محقري که حکايت از وضع مالي بد آنان داشت.
پس از چند روز، پسر جوان با من تماس گرفت و گفت: «پدرم حالش کاملاً خوب شده است، چندان که تاکنون حالي به اين خوبي نداشته است، گويا شفا يافته است؛ از اين رو، مي خواهم نذرم را به جا بياورم.» به او گفتم: «پدرت را نزد پزشک ببر تا از شفاي او مطمئن شوي.»
پسر چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت و گفت: «پدرم را نزد پزشک بردم او نيز سلامتي و شفا يافتن پدرم را تأييد کرد و تأکيد کرد که به عمل جراحي نيازي ندارد.»
پيرمرد شفا گرفت و خود اظهار داشت: «تاکنون آب زدن به دست و پا برايم ضرر داشت، اما اکنون چنان احساس سلامتي و شادابي مي کنم که با اين کهولت سن، به زمين کشاورزي مي روم و کار مي کنم. آري، گويا دوباره جوان شده ام، زيرا حضرت مهدي (عج) عمر دوباره اي به من بخشيده اند.»
ارتباط هاي دروني با امام عصر (عج)
در مورد افراد عادي نيز چنين است و کساني که از نظر روحي به هم نزديک هستند اگر يک کدام شان مشکلي داشته باشد، ديگري در مکاني دورتر، احساس نگراني مي کند.
در روايات آمده است که: وقتي امام زمان (عج) براي بنده اي اراده خير کند، دعا مي کند که خداوند توفيق ياد کردن از ايشان را به آن بنده عطا کند و وقتي آن فرد از امام (عج) سخن گفت، ايشان دعا مي کند که خداوند به او خير دهد.
پس در مي يابيم که حضرت ولي عصر (عج) به ياده بنده هاست و براي آنان دعا مي کند؛ از اين رو دل هاي آن بندگان به ايشان نزديک مي شود. در مورد ارتباط هاي روحي افراد عادي، اتفاقي را که براي يکي از دوستانم روي داده است نقل مي کنم: ايشان مي گفت: با خبر شدم که قرار است برادرم را عمل جراحي کنند، اما از روز و ساعت عمل اطلاعي نداشتم. چند ساعت بعد، احساس دلهره و نگراني عجيبي به سراغم آمد و بدون دليل، بسيار مضطرب و نگران شدم. به خانه رفتم و از حال برادرم پرسيدم، متوجه شدم از زماني که دلهره به سراغم آمده، عمل جراحي برادرم شروع شده بود، در حالي که برادرم در شهر ديگري عمل مي شد.
وقتي اين چنين ارتباطي بين دو نفر که بيشتر از نظر جسمي با هم علقه و رابطه دارند باشد، طبيعي است که بين افرادي که رابطه و علقه ي روحي با هم دارند، قطعاً ارتباط راحت تر و کامل تري برقرار خواهد شد. مؤمنين و شيعيان واقعي نيز اين چنين اند به سبب نگراني و غم وجود حضرت ولي عصر (عج) دلتنگ و غمگين شوند.
غفلت يک لحظه از حضرت ولي عصر (عج)
پس از رفتن به مکه به مسجد خيف رفتم. در آن جا به ياد سخن استادم افتادم؛ ناگهان ديدم که در وسط مسجد خيمه اي زده اند، در آن جا رسم نيست که کسي آن هم در چنان ايام شلوغي پرده و خيمه اي براي خود نصب کند و در آن جا معتکف شود. بعد از آن که از اطرافيان احوال پرسيدم متوجه شدم که بقيه آن خيمه را نمي بينند و آن تنها براي من نمايان است؛ از اين رو با خود گفتم که: نکند خيمه امام زمان (عج) باشد! خواستم به سمت خيمه بروم اما ترسيدم که اگر اشتباه کرده باشم، وهابي ها با من برخورد مي کنند.
پيش رفتم و وقتي نزديک در خيمه رسيدم، ناگهان سيماي فرد زيبايي از جلوي چشمم گذشت که شبيه افراد عادي نبود و به سرعت محو شد. تصميم گرفتم براي آن که در صورت اشتباه گرفتار نشوم، اسم امام زمان را بر زبان نياورم؛ از اين رو پرسيدم آيا اين خيمه «شيخ مهدي» است؟ گفتند: بله. ناگهان يک مرتبه همان تصوير ياد شده به ذهنم خطور کرد و يک لحظه حواسم را پرت کرد، وقتي تصوير محو شد ديگر خيمه اي نديدم و لحظه اي غفلت، سعادت زيارت آقا را از من گرفت.
پس از بازگشت به قم، دوستان به ديدنم آمدند و از مسجد خيف پرسيدند. آنها گفتند که استاد فرموده است براي شما تشرفي حاصل شده است. گفتم آري، ولي تنها خيمه حضرت را ديدم و لحظه اي غفلت مانع از ديدار ايشان شد.
بيعت با حضرت ولي عصر (عج)
ايشان فرمودند: «کساني که چنين سخن مي گويند به طور معمول درويشان و صوفيان هستند؛ در حالي که يکي از واجبات فراموش شده بحث بيعت است، مقصود علامه طهراني از بيعت، بيعت با امام زمان (عج) است.»
من پرسيدم: آيا مي شود يک فرد مثلاً استادي را که يکي از اولياء الهي است را قرار دهيم و با او بيعت کنيم و او طريق ما نسبت به امام زمان (عج) شود؟
حضرت استاد فرمودند: «نيازي به اين کار نيست. اگر همين دعاي بيعتي که در مفاتيح الجنان هست که قبل از دعاي عهد ذکر شده است را هر روز بخوانيد و به آن عمل کنيد با امام زمان (عج) بيعت کرده ايد.»
منبع:لک علي آبادي،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388