جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (1)

ناشناس مي آمد. حتي گاهي در همين خانه اي كه گفتم قرار مي گذاشتيم، يك وقت مي رفتم پيش مادربزرگمان مي گفتند برو دم در، يك نفر با تو كار دارد. مي رفتم مي ديدم يك نفر با كلاه نمدي، بقچه اي را هم زير بغل زده و با لهجه روستايي مي پرسد، «سلام! حالت خوبه؟» و نگاهي به اطراف مي انداخت. بعد يواشكي با لحن خودش مي پرسيد،
سه‌شنبه، 4 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (1)

جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (1)
جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (1)


 






 

گفتگو با آقای اكبر اندرزگو
 

درآمد
 

برادرزاده شهيد اندرزگو، هم در تدوين و گردآوري اين يادمان كمك هاي شاياني كرد و هم خاطرات بسيار جذاب و ناگفته هاي بي شماري را در ديداري كه در روز عيد فطر با وي داشتيم، با نهايت شور و شوق، در قالب خاطراتي از عموي بزرگوار خود واگويه كرد. در ميان خويشاوندان شهيد اندرزگو، وي از معدود كساني است كه با او رابطه بسيار صميمانه اي داشته و همين وابستگي و رابطه عاطفي موجب شده بود كه با يكديگر ديدارهاي متعددي داشته باشند و او بيش از بسياري از افراد در جريان فعاليت هاي آن شهيد بزرگوار بوده باشد. اينكه او از اينكه پس از سال ها، براي شهيد اندرزگو يادماني فراهم آمده است، بسيار شادمان است. از ايشان به خاطر همكاري هاي صميمانه و ارزشمندشان سپاسگزاريم.

اولين خاطرات خود را از شهيد اندرزگو بيان كنيد.
 

موقعي كه من به دنيا آمدم، ايشان ده يازده ساله بود. آن سنين او را كه من يادم نيست، اما از چيزهايي كه مادربزرگ يا عموي بزرگم تعريف مي كنند، خيلي بچه صبوري بوده، اهل كمك كردن بوده و دست خير داشته و در همان كوچكي هم روضه مي خوانده است. علاقه عجيبي به حضرت زهرا (س) داشت و بيشتر توسل هايش با حضرت صديقه (س) بودو يا آقا صاحب الامر (عج). اغلب مواقع به اين دو بزرگوار توسل پيدامي كرد. من بارها به پدرم و عموهايم گفته ام كه يك موي او توي بدن هيچ كدام از ماها نيست. سر نترسي داشت. در فاميل هم به همين چيزها مشهور شده بود. از آن دوره اي كه من يك يك مقدار يادم هست، اين است كه مثلا صبح به او گفتند برو حليم يان نان بگير، مي رفت بيگرد، يك وقت ديدي دو ماه، سه ماه، شش ماه پيدايش نمي شد. بعد بر مي گشت با سر تراشيده. مي پرسيدند، «علي كجا بودي؟» مي گفت، «سربازي بودم.»

در چه سني ؟
 

هفده، هجده سالگي. اوج جواني و نوجواني. بعدها كه كارهايش برايمان ملموس شد، بعد از فرارش كه زندگي خاصي پيدا كرد، تازه فهميديم اين كارها را مي كرده كه خانواده از او دل بكند و علاقه و محبت زيادي نسبت به او نباشد كه البته فايده هم نداشت، چون يك كارهايي مي كرد كه محبتش به دل آدم مي نشست. مثلا در مورد خود من، موقعي كه تازه تكليف شده بودم، مسائل شرعي را آسيد علي يادم داد. آن موقع ها در خانه ها كه حمام نبود و من با ايشان مي رفتم. اصلاح مو با هم مي رفتيم و خيلي جاها.

چه شد كه در ميان اعضاي خانواده و اقوام، با ايشان صميمي تر شديد؟
 

يكي اينكه فلاصله سني مان خيلي زياد نبود وديگر اينكه وقتي ايشان فراري شد، مادر بزرگي داشتيم كه ساواك، خانه او را شناسايي نكرده بود و آنجا شد محل قرارهاي ما. هر وقت كار داشت، به يك وسيله اي پيغام مي داد، ما مي رفتيم آنجا و او را مي ديديم. از سال 43 تا 44 كه اصلا خبري از ايشان نداشتيم، شايد هم بشود گفت يك سال و نيم تا دو سال، هيچ نمي دانستيم كجاست و چه مي كند، اما جالب بود كه او كارهاي ما را در اين مدت، مو به مو به خودمان گزارش مي داد. پدر بزرگمان كه فوت كرد، بعدها او به من گفت كه من در غسالخانه كجا ايستاده بودم، پدرم كجا بوده، چه كسي پدربزرگمان را شسته، چه كسي مرثيه مي خوانده و خلاصه همه چيز را مو به مو به من گفت.

چطور اين كار را مي كرد؟
 

ناشناس مي آمد. حتي گاهي در همين خانه اي كه گفتم قرار مي گذاشتيم، يك وقت مي رفتم پيش مادربزرگمان مي گفتند برو دم در، يك نفر با تو كار دارد. مي رفتم مي ديدم يك نفر با كلاه نمدي، بقچه اي را هم زير بغل زده و با لهجه روستايي مي پرسد، «سلام! حالت خوبه؟» و نگاهي به اطراف مي انداخت. بعد يواشكي با لحن خودش مي پرسيد، «كسي خونه نيست؟» و وقت مطمئن مي شد، مي آمد داخل. موقع قرار بعدي، يك وقت مي ديديم يك نفر آمده، كلاه شاپور روي سرش و يك دستمال يزدي هم دستش و با لحن جاهلي مي گويد، «سام عليكم!» يك موقع هم با لباس روحاني مي آمد. با اين كه وسايل گريم مثل امروز نداشت، اما خيلي عالي گريم مي كرد.

شما از كي متوجه شديد كه ايشان سياسي است ؟ به عبارت ديگر ايشان تا چه حد راز كارش و گرايشاتش را با شما در ميان مي گذاشت؟
 

نه با من كه با هيچ كس در ميان نمي گذاشت. ايشان در منزل پدر بزرگمان در يك اتاق كوچك دستگاه جوجه كشي راه انداخت. يك دستگاه هايي بود مثل يك كمد كه با برق گرم مي شد. مدتي رفت توي كار، و گرنه نجار بود و توي بازار مولوي، چهار چوب چمدان درست مي كرد. جايي كه من يك مقدار به او شك كردم كه توي كار سياسي است، در مسجد آقاي هرندي، «رحمه الله عليه» بود. ايشان در مسجد دروازه غار حوزه داشتند و در نزديكي آنجا هم يك مغازه دو دهنه پارچه فروشي داشتند. اين آقازاده شان، حاج حسين آقا بعدها به دنيا آمد. نماز كه تمام مي شد، آسيد علي مي گفت، «عمو! تو ديگه برو خونه. ما مي خواهيم برويم بالا عربي بخوانيم.» شهيد رضا صفار هرندي و صادق اماني و آسيد علي و يك عده ديگر كه من شك مي كردم اينها مي روند آن بالا چه مي كنند؟ يعني هر شب عربي مي خوانند؟ البته معلوم شد كه مباحث سياسي و برخي آموزش هاي نظامي هم بوده است. يا شهيد هرندي و صادق اماني مي آمدند خانه ما و من چون بچه بزرگ خانه بودم، پذيرايي مي كردم و چايي و آبي مي بردم. يك دفعه يادم هست شهيد صادق اماني پرسيد، «اينجا آب لوله كشي داريد؟» گفتم، «نه، از فشاري آب مي آوريم.» گفتم، «يك كمي بياور ببينم.» من هم رفتم و مقدار خيلي كمي آوردم. آسيد علي گفت،«عمو ! مي خواهد بخورد!» گفتم، «ولي ايشان گفت بياور ببينم!» به هر حال شهيد اندرزگو چند سال بعد يك مرغداري در ونك گرفت. آن روزها ونك به اين صورت نبود. ده پرتي بود. باغ خيلي بزرگي را گرفت و يك دفعه هم ما را برد آنجا را ببينيم و تفريحي بكنيم.

ولي مرغي هم به شما نداد!
 

(مي خندد) خير، خيري از مرغ و جوجه نبود. ما يواش يواش شك كرديم، چون ايشان دائما مي رفت و مي آمد. حتي در روز ترور منصور مي دانيد كه ايشان طراح ترور بود. شهيد بخارايي گلوله اي به گلوي منصور زد؛ اما تير خلاص را شهيد اندرزگو شليك كرد. مأمورها آن وقت ها آن قدر هوشيار نبودند. اولين تير كه زده شد، تازه هوشيار شدند. خيلي جرئت مي خواهد كه آدم در آن وضعيت بيايد و تير خلاص را بزند. بعد شهيد محمدبخارايي و صفار هرندي و صادق اماني مي بينند همه دارند دنبال آسيد علي مي دوند و شروع مي كنند به تيراندازي هوايي.

تير خلاص را چطور زده بود؟
 

شهيد اندرزگو تير خلاص را زد توي پيشاني منصور كه خاطر جمع شود كه او مرده. ما نه راديو داشتيم نه تلويزيون. پدربزرگمان نمي گذاشت. آسيد علي آمد خانه و خيلي خونسرد و آرام، اسلحه را پيچيد لاي يك حوله و گفت، «عمو! يكي از رفقاي من مي آيد دم در. موتورگازي آبي دارد. اين حوله را بگذار توي خورجينش و بيا.» البته به من نگفت لاي حوله چيست. طرف آمد و من هم بردم حوله را گذاشتم توي خورجين او و آمدم. بعد ديدم دارد وسايل سفرش را جمع مي كند. مادربزرگم پرسيد، «علي! كجا مي روي ؟» گفت، «دارم مي روم مسافرت.» اگر مي گفت مي روم مشهد، سر از تبريز در مي آورد و رمز موفقيتش هم همين بود كه اگر مرا مي فرستاد دنبال كاري، به شما نمي گفت. به هر حال ايشان رفت. قبل از اين ترور، اقوام و خويشان مي آمدند و به مادربزرگ مي گفتند،«آسيد علي آمده بود خانه ما و عكس هايش را مي خواست.» راه افتاديم خانه فك و فامين و هر جا كه گمان كرده بود عكسي اعم از تكي يا دسته جمعي از او دارند، آن را گرفته بود. ساواك به همين دليل نتوانست هيچ عكسي از او به دست بياورد، جز يك عكس كه روي تصديق ششم ابتدايي او بود و ساواك آن را از آموزش و پرورش گرفته بود. اين چند عكسي هم كه هست، بعد از انقلاب منتشر شد. اين عكس ها دست خانمش بود كه انصافا ايشان هم خيلي زحمت كشيد.

شهيد بعد از ترور منصور رفت قم پيش آقاي نحوي ؟
 

بله. پايش را كه از در گذشت بيرون، ديگري هيچ خبري از او نداشتيم. تا يك سال و نيم، دو سال بعد كه يواشكي مي آيد تهران و برخورد مي كند با عموي بزرگ ما، آسيد حسين كه در حال حاضر مريض احوال است و خدا شفايش بدهد. از او مي پرسد، «داداش كجايي ؟» مي گويد، «من مشهد هستم. مي آيم به شما سر مي زنم.» به كسي حرفي نزنيد.» آسيد حسين، عموي ما، در ميدان انبار گندم كار مي كرد و آنجا هم تحت نظر بد. موقعي هم كه شهيد در چيذر بود، من تاكسي داشتم، مي گفتم آن طرف ها نيا، مي پرسيدم چرا. مي گفت يك وقت دنبال تو هستند. مي آيي و به وسيله تو مرا پيدا مي كنند. ما حتي اسم او را هم نمي آورديم. مادربزرگ ما خدا بيامرز، يك چشمش از بچگي در اثر آبله كور شده بود و چشم ديگرش هم در اثر كهولت سن و فراق آسيد علي،درست نمي ديد. ما تا مي آمديم بگوييم «س»، با آن لهجه اصفاني اش مي گفت، «آسه باش!» يعني آهسته حرف بزن. مي گفتيم، «ننه! مي خواهيم بگوييم سيني.» مي گفت، «فكر كردم مي خواهي بگويي ساواك.» خيلي حساس شده بود. بعد هم كه انقلاب شد، ما مي دانستيم كه عمويمان را ترور كرده اند. همان شب ترور، ساعت 1/5 نصف شب، حاج آقا محسن رفيقدوست آمد و به ما گفت كه به وقتش برايتان مفصل مي گويم. بعدش هم كه يك عده اي را دستگير كردند.

بعد از ترور منصور، شما اولين بار سيد را كي و كجا ديديد؟
 

بعد از آنكه عمو حسين او را ديده بود، بعد از مدتي به من گفتند يك شيخي آمده است دم در خانه دايي و با تو كار دارد. من رفتم، ولي او آن شب و آن ساعت نيامد. مي گفت كه مثلا دوشنبه ساعت ده مي آيم؛ ولي هيچ وقت سر قرارش نمي آمد. مي رفت يكي دو شب ديگر مي آمد. اكثرا هم شب ها مي آمد. شامه عجيبي داشت و حس ششم او بسيار قوي بود. يك شب آمد دم در. من دايي بزرگي دارم. پرسيد، «دايي! كي دم در آمده؟» گفتم، «مش رمضون و زنش.» من از در حياط برگشتم كفش هايم را بپوشم ودوباره برگردم، ديدم نيست. توي خيابان بي سيم نجف آباد كه حالا شده شهيد طيب نبود. از اين طرف توي خيابان تير دوقلو نبود، از اين طرف در ميدان خراسان نبود. از خودم پرسيدم، «خدايا! يعني اين كجا رفت ؟» خلاصه برگشتم وديگر او را نديدم تا مدتي گذشت و قرار بعدي را گذاشتيم. به من هم نگفت كجا رفته بود. بعد از انقلاب بود كه فهميدم آن شب كه دم در منزل دايي آمد. احساس كردم سر كوچه دو تا مأور با لباس شخصي ايستاده اند. بلافاصله به خانه آسيد حسن نيري، رحمه الله عليه، رفته بود و حتي به من هم نگفت آن جا رفته كه اگر دفعه ديگر هم رفت، من نروم و در بزنم و سراغش را بگيرم. اكثر كساني كه درباره او صحبت مي كنند. مي گويند رمز موفقيتش همين بوده كه خيلي احتياط مي كرده. به هر حال او را خيلي دوست داشتم و هر وقت مي ديدمش، او را خيلي مي بوسيدم. مي پرسيد، «چرا اين قدر مرا مي بوسي ؟» مي گفتم، «چه كنم؟ عموي مني. خون مي كشد!» دختري دارم كه الان 34 سال دارد. آن موقع ها خيلي كوچك بود و هر وقت آسيد علي او را مي بوسيد، اخم هايش را در هم مي كشيد، چون موهاي صورت عمو توي صورتش مي رفت. عمو به شوخي مي گفت، «پدر سوخته! من عموي بابا توي هستم. چرا صورتت را بر مي گرداني ؟» مدتي همين جوري مي آمد. من خانمش را نمي شناختم. بعد از انقلاب خانمش گفت، «خيلي عمويت را دوست داشتي و دائما او را مي بوسيدي.» گفتم، «شما از كجا خبر داريد؟» گفت، «فلان شب كه آمده بود، من از بيرون از لاي حصيرها ديدمت.» به من نگفته بود كه خانمش را آورده.در اين رفت و آمدها بود كه از حالش خبر داشتيم. گفتم كه گاهي مي رفت و يك سال، دو سال ابدا از او خبري نمي شد. يادم هست يك بار با خانواده رفته بودم مشهد. بعد از كشته شدن خدا بيامرز آقاي كافي بود كه دور حرم شلوغ شد و گاز اشك آور زدند و مردم اين طرف و آن طرف مي دويدند. يك وقت ديدم يك زنبيل دست اوست و چند تا مرغ گذاشته داخل آن و فرياد مي زند، «آقا ! مرغ ! مرغ ! مرغ مي خواي؟» بعد يواشكي گفت، «دست زن و بچه ات را بگير و برو.» گفتم، «عمو ! يك پاسباني هست سبيل هاي كلفتي دارد. خيلي مردم را مي زند.» گفت، «خدا قصاصش مي كند.» فردا به ما گفتند اين پاسبان در مشهد كشته شده! از اين جور كارها مي كرد. يك وقتي مرغ توي زنبيل مي آورد و مي گفت، «آقا مرغ دارم! خوب هم تخم مي كند.» شما مي فهميديد كه اسلحه آورده است. يك بار با آقاي رفيقدوست توي پارك شكوفه دروازه دولاب قراري داشته. همين كه مي آيد، مي بيند، پارك در محاصره است. حالا آن همه بادكنك را از كجامي آورد؟ نمي دانم. به هر حال چوب را مي گذارد روي كولش و داد مي زد، «بادكنك! بادكنك!» و به آقاي رفيقدوست مي رسد و مي گويد، «محسن! بلند شو برو.» پارك محاصره است.» و از در ديگر مي رود بيرون. شم عجيبي داشت.

برخي معتقدند كه اين شيوه ها ابداغ خودش بوده. بعضي ها هم مي گويند كه آموزش هايي ديده بود. نظر شما چيست؟
 

هوش و ذكاوت خودش كه مثال زدني بود. در لبنان هم آموزش ديده بود. در جنوب لبنان روزنامه اي به اسم امل چاپ مي شود كه ايشان پايه گذار آن بود. بسياري از دوره هاي نظامي را ديده بود؛ اما خيلي از كارها را كه ياد نمي دادند. نمي دانم چقدر به شما گفته اند كه مثلا در غرب كشور، اسلحه ها را توي پيت روغن مي آورده، از جنوب توي جعبه هاي چاي، از طرف پاكستان در جداره يخچال. اينها چيزهايي هستند كه همه را متحير مي كرد. آقاي فارسي و ديگران مي گويند كه ما در لبنان اسلحه را تهيه مي كرديم و منتظر مي مانديم كه سيد بيايد و آنها را جاسازي كند. اين كار را به قدري ماهرانه انجام مي داد كه نصيري به ثابتي گفته بود، «وارد شدن از مرز و آوردن اسلحه زياد براي اين سيد مثل آب خوردن است.» نزديك به انقلاب، حسيني جلاد را در اكيپي گذاشته بودند. حسيني چون خيلي گنده و سفاك بود، اورا مأمور دستگيري او كرده بودند. شهيد اندرزگو تكيه كلامش اين بود كه اينها مرا زنده نمي توانند بگيرند. موقع شهادت هم مسلح نبود.

ايشان دوباره به قم رفت. يك بار بعد از ترور منصور و يك بار هم بعد از قضيه چيذر. با چه كساني ارتباط داشت و در دروس حوزوي تا چه حد پيشرفت كرد؟
 

از ارتباطش با احدي حرف نمي زد. حتي از رفاقت هايش هم صحبتي نمي كرد. آرامش و اعتماد به نفس عجيبي داشت. اي كاش ما هم اين جوري بوديم. دائي كوچكي دارم كه در روزنامه اطلاعات بود و حالا بازنشسته شده. يادم هست كه يك وانت داشت. يك روز به عمو گفتم، «شما را برسانم؟» گفت، «نه ! به عباس بگو مرا برساند.» گفتم، «عباس ! سيد را برسان ميدان ژاله.» نزديك ميدان ژاله سابق، ورزشگاهي بود عمو مي گويد،«عباس ! هيمن جا نگه دار. من پياده مي شوم.» آن روزها هم كه خيابان ها خيلي شلوغ نبودند. دائي عباس به خودشان مي گويد بگذار ببينم اين كجا مي رود. همين طور كه دنبالش مي رود، يكمرتبه او را گم مي كند. مي گفت، «همين جور كه هاج و واج بودم، ديدم يكي از پشت سر زد روي شانه ام و گفت، عباس جان! داداش ! بيا برو. ما كار و زندگي داريم.» از اين كارها زياد مي كرد. همان طور كه گفتم در ماجراي تدفين پدر بزرگم، من مانده بودكه اينها را از كجا مي داند؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط