آشنایی با شهید حسین خسروآبادي(2)
گفتگو با آقاي مجيد خسروآبادي (برادر شهيد)
از اعتقادات شهید حسین خسروآبادی نسبت به ائمه اطهار(علیهم السلام) بفرماييد.
درتمامي راهپيمايي ها ،مخصوصا راه پيمايي 22 بهمن حضور چشمگير داشت .در راه پيمايي بچه ها را سر و سامان مي داد.ايشان التزام عملي به ولايت فقيه داشت .در تمام نمازهاي عيد فطر كه در مصلي بزرگ تهران برگزار مي شد ، شركت مي كرد.به نماز اهميت زيادي مي داد خيلي مواقع با اينكه من برادر بزرگتر بودم به من تذكر مي داد .مثلا يك موقع كه نماز مي خواندم ،بعدش به من گفت :«فكر نمي كنيد نمازتان را تند خوانديد . مگر كاري داشتيد؟»به مسئله ديگري كه اهميت مي داد ، رعايت بهداشت فردي بود. هر جايي كه مي خواست وارد شود ،چه خانه ، چه هيئت، اول پاهايش را مي شست .بعد وارد مي شد . من هم به خاطر عدم رعايت اين مورد در خانه كلي توبيخ مي شدم .خانمم به من مي گفت :«از داداشتان ياد بگيريد.» يادم هست كه عاشورا بود و چندين بار از هيئت بيرون رفتم. هر بار كه به هيئت بر مي گشتيم ، پاهايش را مي شست .
در دهه اول ،ايشان در هيئت هميشه نيم ساعت تا چهل دقيقه برنامه قرائت داشت . بعد از اينكه ايشان شهيد شد .براي سيزده شب اول ،سيزده قاري ممتاز دعوت كرديم و همان برنامه چهل دقيقه اي قرائت را برگزار كرديم.اين اواخر هم يا مشغول آموزش قرآن بود . يا خادمي مي كرد.يا در آشپزخانه كمك مي كرد.گرفتن نذورات راهم خودش انجام مي داد.
از سال تحويل ها در خانواده بگوييد.
ديدگاهشان نسبت به مسائل اعتقادي و ديني چگونه بود؟
در بيشتر مراسم از شب تا صبح پاي ديگ بود.از صبح تا بعداظهر سر كار مي رفت و باز مي آمد و به كارهاي هيئت رسيدگي مي كرد.
از روزهاي آخر زندگي شهيد حسين خسروآبادي نقل كنيد.
چگونه از شهادت ايشان مطلع شديد؟
خلاصه در حرم بودم كه خواهرم زنگ زد و گفت :«يك هواپيما سقوط كرد.فكر كنم حسين هم در آن هواپيما بوده».وقتي شنيدم گفتم :«نه!»با آن حضور ذهني كه داشتم و پدرم گفته بود پنج صبح رسيده بودند و قبل اهم بارهاشده بود كه روز پروازشان جلو و عقب شود، قبول نكردم و گفتم:«نه!حسين تا حالا بايد رسيده باشد» و از حرم بيرون آمدم. همان مشغوليت ذهنم را داشتم.به يكي از برادرانم كه در خلاصه در حرم بودم كه خواهرم زنگ زد و گفت :«يك هواپيما سقوط كرد.فكر كنم حسين هم در آن هواپيما بوده».وقتي شنيدم گفتم :«نه!»با آن حضور ذهني كه داشتم و پدرم گفته بود پنج صبح رسيده بودند و قبل اهم بارهاشده بود كه روز پروازشان جلو و عقب شود، قبول نكردم و گفتم:«نه!حسين تا حالا بايد رسيده باشد» و از حرم بيرون آمدم. همان مشغوليت ذهنم را داشتم.به يكي از برادرانم كه در صدا و سيما بود زنگ زدم. شمال بودند.تلفن همراهش هم آنتن نمي داد. به يكي ديگر از برادرانم زنگ زدم ،ايشان هم خبري نداشت.به خودم گفتم:«امروز يك روز ديگريه!» خيلي حالم بد بود.تا قبلش منتظر اتفاق ناگواري بودم .اصلا براي اينكه براي ناراحتي چاره اي پيدا كنم رفتم حرم حضرت عبدالعظيم .شما تا حالا ديديد وقتي آدم از زيارت بر مي گردد احساس سبكي به او دست مي دهد. آن روز اين اتفاق برايم نيفتاد. خلاصه در راه به يكي از دوستان زنگ زدم .او هم خبر نداشت . به ديگري زنگ زدم اتفاقا داشتند از افسريه به صدا و سيما مي رفتند .گفتم:«چنين اتفاقي افتاده؟!»گفتند:«نه!ما مي رويم سازمان. خبرش را به تو مي دهيم.»خلاصه در همين حين قبل از اينكه به خانه برسم يكي از دوستان زنگ زد و ماجراي هواپيما را نقل كرد و گفت:«اين را شنيدم.اين خبر هنوز بيرون پخش نشده ،اما حسين هم جزو اين شهداست .اين هواپيماي خبرنگاران بوده است.»وقتي اين را شنيدم،به خودم گفتم چطور به پدر پيرم بگويم.خلاصه رفتم خانه . با يكي از برادرانم به طرف خانه پدري راه افتاديم.
در راه هم به يكي دو تا اعضاي هيئت امناي مسجد هم زنگ زدم و ماجرا را گفتم تاكيد كردم كه به منزل پدري بيايند .ما دو ساعت و نيم در ترافيك بوديم .وقتي رسيديم ، ديديم بچه ها ماجراي شهادت حسين را به شكلي به حاج آقا گفته اند. برادرم هم ساعت يك نصف شب از مأموريت برگشت و خبر را شنيد .من فكر مي كردم جنازه را بردند خيابان بهشت،اما وقتي رفتم گفتند ،جنازه ها در پزشك قانوني و سردخانه كهريزك است .رفتيم كهريزك .گفتند برويد و صبح بياييد . صبح با يكي از دوستان نزديك حسين به اسم آقاي مظفري رفتيم كهريزك .آن روز يكي از سخت ترين روزهاي زندگي ام بود.من تا حالا براي يكي دو تا شناسايي جسد رفته بودم و تجربه داشتم ،اما براي آقاي مظفري كه تقريبا همه ساعات را با هم بودند ،خيلي سخت بود. اصلا بعد ازشهادت حسين يك ماهي به هم ريخت . در همان ساعات ، قبل از پرواز حسين به يكي از دوستانش زنگ زده و گفته بود: «معلوم نيست ما كي پرواز كنيم.اصلا معلوم نيست مي رويم.فعلا هم يك جايي هستيم كه نمي توانيم بيرون بياييم.اينجا همه چيزمبهم است .خلاصه به تو زنگ زدم كه در جريان باشي . من ديگر به خانواده ام زنگ نزدم.» خلاصه تا قبل از اينكه من و آقاي مظفري وارد شويم ،سه چهار جنازه مربوط به خلبانان آن هم به واسطه پلاكي كه با آنها بود شناسايي شدند. اول مسائل ايمني و بهداشتي رعايت و از دستكش و ماسك و...استفاده مي شد.تمام جنازه هاي سوخته را كنار هم چيده بوند.اول فكر نمي كردم كار به اين سختي باشد .چهار تا نشانه اش را پيدا مي كنيم.يك ساعت و نيم گذشت .من و دوست حسين هر چه گشتيم پيدا نكرديم.به ناچار موقتا رفتيم بيرون.برادرم زنگ زد كه با يكي از دوستان دارند مي آيند آنجا. آن دوستمان فرد مسن و پر دلي بود.در زمان جنگ هم حضور داشت و در تشخيص جنازه هم متبحر بود.طوري كه بعضا شده بود جنازه هايي را كه والدين نتوانسته بودند شناسايي كنند ايشان شناسايي كرد.ايشان هم امد و بررسي كرد و نتوانست كاري از پيش ببرد.خلاصه چند تايي از دوستان مسجد كه در تفحص هم دستي داشتند آمدند. آنها هم بدون نتيجه رفتند .تا آن موقع پنج شش تا جنازه بيشتر شناسايي نشده بود.از اين به بعد گفتند :هر كسي كه مي خواهد براي شناسايي كمك كند بيايد داخل».خيلي از همكاران و دوستان آمده بودند. به اتفاق يكي از همكاران به نام آقاي بي نياز ،مجري سيما كه از دوستان بنده هم بود با ساير دوستان مشغول بررسي نشانه ها شديم.
هر چه گشتيم موفق نشديم. اين كار تا نزديك نماز ظهر به طول انجاميد. فشار زيادي را تحمل مي كرديم. براي بنده هم از نظر قلبي مشكل داشت . ديگر نمي توانست تحمل كند .او هم بارم را دو چندان كرده بود. من رو كردم به خدا گفتم : «خدايا ا گر جنازه را پيدا نكنم جواب پدرم را چه بدهم؟»در همين لحظات تلفن هم زنگ مي زد. بلاتشبيه ياد واقعه عاشورا و حضرت زينب افتادم كه جنازه برادر را ديده بود و مي گفت:«تو برادر من هستي.»خلاصه 3 تا 4 ساعت مبارزه مي كرديم كه از ميان اين جنازه ها حسينمان را تشخيص دهيم .آمديم بيرون. بار ديگر رفتيم داخل سالن.ناگهان نظر دوست حسين به جنازه اي كه همان اول درب سالن قرار داشت ،جلب شد.به او گفتم: «رضا اذيت نكن.» گفت :«نه!جدي مي گويم». مي گفت:«معمولا حسين در مأموريت ها زير شلوارش زير شلواري مي پوشيد.»من زنگ زدم خانه و پرسيدم :«چه زيرشلواري پاش بود ؟ چه رنگي بود؟»حالا مگر در آن حال و هواها اينها يادشان مي آمد!خلاصه از روي يك سگك كمربند داخل شده به شكم و تأييد من ، كار قدري آسان شد .بعد از آن به دنبال خال روي پاي چپش مي گشتيم،ولي پا كاملا قطع شده بود. يكي از دكترها هم گفته بود:«به ملحقات و اعضاي بدن دل نبنديد.چون در حين حمل نقل شايد جنازه ها جابه جا شده باشند.»خلاصه دكتر متخصص كه خيلي هم خسته شده بود آمد،سن را تأييد كرد.با نظر گفتن جنس ناخن هايم و تطابق دندان ايشان جسد شناسايي شد .سرم را بالا گرفتم .آن طرف آقاي بي نياز را ديدم. گفتم :«اين برادر من است».دو دستي زد به سرش!من وقتي آقاي بي نياز را در اين حالت ديدم انگار تمام غم ها و سختي هايم از روي دوشم رفت،اما به خاطر اينكه حالشان بد شده بود،رفتند.
از چگونگي مراسم تشييع جنازه بفرماييد. .بچه ها همان جا وسايل و تشكيلاتي آوردند و سينه زني و روضه خواني برپا كردند.جالب اينجاست كه براي پر كردن قبر خاك كم آمد.بچه ها اين طرف آن طرف مي رفتند و خاك را با دستانشان مي آورند و روي مزار حسين مي ريختند.حتي بيل هم نبود. بچه ها با پا خاك مي ريختند .بعدا خودشان آمدند و لب به لب پر كردند.
نكته جالب اينكه شب هفت حسين مصادف بود با ميلاد امام رضا(ع) .بچه ها گفتند:«ميلاد آقاست و شب هفت!چه كار كنيم؟»ما مي آييم و مي نشينم و زيارت امام رضا(ع) را مي خوانيم. من موضوع را به خانواده شان انتقال دادم . آنها گفتند:«ميلاد امام رضا(ع) است. پس مولودي و جشن بگيريد و كاري به شب هفت نداشته باشيد.»خلاصه دوستان مداح هم اولش خيلي سختشان بود كه مولودي بخوانند. حتي ميانداران هيئت هم نرفتند وسط. اين موضوع باعث شد خودم بروم وسط مجلس . يك حالت خوشحالي و غمي بين بچه ها موج مي زد.اتفاقا از شبكه خبر هم براي پوشش خبري آمده بودند كه اين تلاقي براي آنان هم جالب بود.نكته جالب ديگر اينكه اكثر اين مراسم مثل شب هفت و...در ولادت ائمه قرار داشت .اين بسيار عجيب بود.يكي از سال ها با حسين ،شب سال تحويل در حرم امام رضا(ع)بوديم واين شب جزو شب هاي استثنايي زندگي من بود.نمي دانستم گريه كنم يا خوشحال باشم .در اين دو گانگي غوطه ور بودم.
از سال ها ي بعد از شهادت و نبودنشان ، بگوييد.
و سخن آخر
من معلم هستم و بچه ها مرا به عنوان يك فرد مذهبي مي شناسند.بايد طوري رفتار كنم كه وجهه مذهب لطمه نبيند.من و هر كسي كه مرتبط با شهيد است ،بايد طوري رفتار كنيم كه ارزش شهيد پايين نيايد و لطمه نبيند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58