یادی از شهيد سيد محمد طاووس شيرازي
گفتگو با سيد ابوالفضل طاووس شيرازي (پسر شهيد)
درآمد
لطفا شهيد شيرازي را براي خوانندگان ماهنامه ما معرفي كنيد.
ايشان در شهريور ماه 41 در منطقه پيروزي تهران متولد شدند و اصالتا اهل تهران بودند. اين طور كه از خاطرات مادربزرگم به ياد دارم ، دوران كودكي را به تحصيل و بازيگوشي مشغول بودند و در دوران نوجواني هم علاوه بر تحصيل ،با چوب كارهاي هنري انجام مي دادند.ايشان از همان دوران به هنر علاقه داشتند و در دانشگاه هم فوق ديپلم هنر گرفتند.در سن 18 يا 19 سالگي وارد سپاه پاسداران شدند و به عنوان پاسدار و مسئول آموزش در نيروي زميني سپاه شروع به خدمت كردند.دردوران قبل از آغاز جنگ ، آموزش هاي نظامي مي دادند و از آن دوران عكس ها و خاطرات زيادي در دست است . در اين دوران ايشان مشكلات زيادي در دست است .در اين دوران ايشان مشكلات زيادي داشتند.محل زندگي پدر ومادرم در آن زمان جايي بود كه اقليت هاي مذهبي زيادي زندگي مي كردند و پدرم به خاطر كارشان زياد مورد آزار و اذيت واقع مي شدند و گاه مورد تهديد قرار مي گرفتند.حتي خاطره اي از آن دوران هست كه به خاطراين مزاحمت ها،پدر مجبور شد يك شب تا صبح با اسلحه مراقب منزل باشد تا اتفاقي نيفتد.
ايشان سابقه 60 ماه حضور در جبهه را داشتند و پس از پايان جنگ ،در قسمت روابط عمومي ستاد مشترك سپاه خدمت مي كردند. مدتي هم در روايت فتح فعاليت داشتند.زماني كه من حدودا 6-5 ساله بودم ،گاهي با ايشان به محل كارشان مي رفتم و مي ديدم كه چقدر مورد احترام اطرافيان هستند .پدر بسيار شوخ بودند و اطرافيان معمولا ايشان را«سيد شيرازي»خطاب مي كردند.
چون پدر در بخش روابط عمومي بودند،زياد سفر مي رفتند و كمتر با خانواده بودند ،ولي در عين حال به خانواده و مخصوصا به تربيت بچه ها و پيشرفت آنها خيلي اهميت مي دادند؛ مثلا در دوران ابتدائي ،به خاطر قد بلند و اندام لاغرم ،تشخيص دادند براي ورزش هاي رزمي مناسب هستم و مرا تشويق كردند كه به سراغ ورزش تكواندو بروم .با يكي از دوستانشان كه مربي تكواندو بود ،صحبت كردندو سفارش مرا به ايشان كردند و گفتند : «هواي ابوالفضل را داشته باش.»كه البته اين جمله به معناي اين بود كه بيشتر به او سخت بگير! درباشگاه وقتي همه با هم وزن خودشان مبارزه مي كردند ،من بايد با مربي مبارزه مي كردم. ايشان بعضي وقت ها،براي تشويق من مي امدند ،مبارزاتم را از نزديك مي ديدند و آموزش هاي مرا دنبال مي كردند.گاهي هم در خانه با من مبارزه مي كردند وغالبا هم عمدا شكست مي خوردند ؛بعد هم كلي شوخي مي كردند و باهم مي خنديديم .بعد از مدتي هم كه كمربندها را گرفتم ،ايشان مي آمدند و از مبارزاتم عكس مي گرفتند.
از ديدگاه ايشان نسبت به اهل بيت (ع) بفرماييد.
پدرم مياندار هيئت بودند.دوستان هنوز هم از ايشان و سينه زني هايشان ياد مي كنند .واقعا زيبا عزاداري مي كردند.من هميشه اول دسته مي ايستادم و سينه زني قشنگ ايشان را تماشا و سعي مي كردم مثل ايشان عزاداري كنم.
چون ايشان سيد بودند ،خيلي مورد احترام بودند.هيئت ما معمولا بعد از نماز ظهر و عصر شروع مي شد.ايشان پيشنماز مي شدند. و من هم مكبر بودم.خاطرات زيادي از ايشان در هيئت دارم .ايشان علاقه خاصي به امام حسين(ع)و حضرت عباس(ع)داشتند. توكل و توسلشان خيلي قوي بود.
آقاي خليل حيدري از همكاران پدرم در شبكه خبر بودند كه اززبان ايشان خاطره اي نقل مي كنم:
«در عربستان شرطه ها(مأمورين انتظامات) از تصويربرداري داخل حرم ها جلوگيري مي كردند و ممكن بود تجهيزاتي را كه ما بايد براي اين كار با خودمان حمل مي كرديم ، در موقع گشتن از ما بگيرند.من به سيد مي گفتم: «اگر مي خواهيد تصويري بگيريد ،بگذاريد بعد از انجام اعمال باشد كه اگر ما را گرفتند ،براي اعمالمان مشكلي پيش نيايد.»،ولي ايشان با توكل و توسلي كه داشتند كار خودشان را مي كردند. ايشان انگشتري داشتند كه روي نگين آن «يا مهدي (عج) ادركني»حك شده بود و يك تسبيح عادي هم داشتند كه با آن استخاره گرفتند و گفتند: «خير است».ايشان پس از استخاره ،نگين انگشترشان را مي بوسيدند و بعد به پيشاني شان مي زدند و كار را شروع مي كردند.
ما واقعا به اين كارشان اعتقاد داشتيم .اگر مي گفتند مشكلي پيش نمي آيد ،باور داشتيم و واقعا هم مشكلي پيش نمي آمد.يك بار كه من در طبقه سوم مسجد الحرام نشسته بودم ، ايشان گفت:«پلاتو بده.»من آلرژي داشتم و حالم زياد خوب نبود.گفتم:«سيد حالم زياد خوب نيست.»،گفت :«ما اين همه راه نيامده ايم كه بنشينم ،مي گويم پلاتو بده».سريع دوربين را از زير چفيه ام درآوردم .دوربين نسبتا بزرگي بود و از ظاهرش معلوم بود كه مربوطه به كارهاي بزرگ است .گفت :«شروع كن». نگاه سيد و قدرت كلامش باعث شد كه من شروع كنم .بعد از بسم الله ، ناخودآگاه دعاي فرج را خواندم و بعدش هم مطلبي بود كه من هنوز يك بار هم نخوانده بودمش . شايد به ندرت يك خبرنگار بتواند در برداشت اول و بدون آمادگي و در عرض 40 ثانيه ،يك مطلب را بدون تپق بگويد ، ولي من انگار فقط مأمور به اداي كلمات بودم و اين اجرا از من نبود.بعد از آن اطرافيان فقط مي گفتند: «ماشاءالله» .واقعا اين پلاتو از من نبود و فقط به خاطر انرژي كلام سيد بود. سيد اعتماد به نفس بالايي داشت كه از درون پاك و صميمي اش برآمده بود .خيلي از بچه ها وقتي استخاره مي خواستند ،به سراغ سيد مي رفتند .استخاره هايش ردخور نداشت . سيد نترس ترين يا بهتر بگويم متوسل ترين تصويربرداري بودكه من تا به حال ديده ام .
از نحوه ارتباط و برخوردشان با اعضاي خانواده و عملكردشان در خانواده بگوييد.
ازخاطراتي كه دوستان نزديك و همكارانشان ازايشان نقل مي كنند،براي ما بگوييد.
با آقاي فلاح خبرنگار واحد مركزي خبر هم خاطره زياد داشتند.ايشان تعريف مي كردندكه : «بعدا از پيشنهاد برنامه عراق به من ، شرط گذاشتم كه اگر آقاي شيرازي با من بيايند ،به اين سفر مي روم.»مدير وقت شبكه هم موافقت مي كند.در اين سفر شهيد حسن حيدري هم با ايشان بودند.زماني كه عراق در اشغال آمريكايي ها بود،به انجا رفتيم.در عراق سربازي هاي آمريكايي ،گله به گله ايستاده بودند.پدرت رفت و دوربين را گرفت جلوي يك سرباز آمريكايي و به او گفت :«مشتت را گره كن و بگير جلو و بگو مرگ برآمريكا».هر چه گفتم سيد اين كار خطرناك است ، گوش نكرد.گفت اين سرباز اين كار را مي كند. سرباز هم دستش را مشت كرد و گفت مرگ بر آمريكا و پدرت تصوير جالبي از او گرفت.»
تصويربرداري كار سختي است و مشكلات زيادي را به همراه دارد.آيا از اين مشكلات هم برايتان مي گفتند؟
دستيارانشان تعريف مي كنند و مي گويند كه :«سر هر كاري كه مي خواستيم برويم،بايد وسايل زيادي را همراهمان مي برديم ؛ دوربين ،سه پايه ،ميكروفن،و ... دوربين (Bcam)هم خيلي سنگين و حدودا 10 ، 12 كيلوست،براي همين معمولا روي سه پايه قرار مي گيرد.مي گفتند موقع پياده شدن از ماشين ،وقتي مي خواستيم وسايل را برداريم ، سيد مي گفتند:«سه پايه را نياورديد و خودتان را خسته نكنيد،فقط دوربين و ميكروفن و كابل را بياوريد.»هر چه مي گفتيم روي دوش گرفتن اين دوربين سخت است ، به خرجشان نمي رفت.ترجيح مي دادند كه براي آزادي عمل بيشتر و تصوير برداري بهتر،بدون سه پايه كار كنند و زود دوربين را روي دوششان مي گذاشتند و مي گفتند : «1...2...3»
اين شمارش ايشان هم بين همكارانشان معروف بود .هميشه تعريف مي كردند كه وقتي به آقا سيد مي گفتيم مثلا مي خواهيم با فلاني مصاحبه يا از او گزارش بگيريم ،به سرعت دوربين را برمي داشتند و مي شمردند و شروع مي كردند .ايشان زياد به مشكلات اين كار توجه نداشتند و خستگي ناپذير بودند.از نظر ايشان اين مشكلات هيچ بود.
چطور شد كه ايشان به حرفه تصويربرداري وارد شدند؟و چه شد كه وارد شبكه خبر شدند؟
در زندگي شخصي به چه چيزي بيش از همه بها مي دادند؟چه چيزهايي باعث خوشحالي شان مي شد؟
در مورد سليقه غذايي شان هم كه بين بچه ها معروف است ، وقتي بچه ها غذايي را به ايشان تعارف مي كردند ،مي گفتند:«اگر غذايت ناني است مي خورم.»با غذاهاي برنجي زياد جور نبودند.
خيلي اهل سفر بودند.زياد در خانه بند نمي شدند،اگر مأموريت نبودند با خانواده به سفر مي رفتند. تابستان ها معمولا مشهد مي رفتيم .اگر با ماشين مي رفتيم از سمت شمال
مي رفتيم و گاهي هم با قطار يا هواپيما مي رفتيم .سفرهاي زيادي با ايشان رفتم كه بيشترشان مشهد بود.
كار تصويربرداري را براي خانواده هم انجام مي دادند؟
آخر اين فيلم ها هم خودشان آمدند و آنجا نشستند ، من روي پاشان نشسته بودم ،يكي از خواهرانم سمت راست و يكي هم سمت چپ ايشان. خودشان را معرفي كردند و گفتند : «بعدها اگر من نبودم و اين فيلم را ديديد...» ما هم همگي شروع كرديم به داد و بيداد كه : «اين حرف ها چيه؟اگر من نبودم يعني چه؟» خلاصه فيلم را خراب كرديم.بابا رفت و دوباره از اول فيلم را ركورد كرد و ما هم هي فيلم را خراب مي كرديم .الان اين فيلم با پشت صحنه هايش موجود است .
از دوراني كه ايشان درجنگ حضورداشتند بگوييد.
خاطره ديگر مربوط به مجروحيت دايي ام است . پدر بزرگم به پدر مي گويد كه مدتي است از يوسف خبري نيست ،سراغي از او بگيريدو ببينيدكجاست .پدرم بعد از پرس و جو متوجه مي شود كه ايشان مجروح شده و در بيمارستان اهواز است ،اما به پدربزرگم مي گويد كه من با او صحبت كردم ،حالش خوب است ، فقط در اهواز است .بعد براي ديدن دايي ام به اهواز مي رود.پدر ودايي ام تقريبا همسن و سال بودند و زياد هم شوخي مي كردند. در بيمارستان اهواز،پدر چند بار راهروي بيمارستان را بالا و پايين مي رود و اتاق ها را نگاه مي كند ،اما دايي را پيدا نمي كند. در حال جستجو بوده كه متوجه مجروحي مي شود كه با صدايي آرام مي گويد : "سيد... سيد"ولي هر چه نگاه مي كند ،چهره صاحب صدا را نمي بيند .جلوتر مي رود و مي گويد : «چيه برادر؟شما مرا مي شناسي ؟» مجروح مي گويد :«منم سيد ، يوسفم» . بابا مي گفتند،ديدم يك كله به اندازه هندوانه دارد .گفتم:«يوسف تويي؟پس چرا كله ات اين جوري شده؟»تركش به چشم دايي خورده بوده و باندپيچي ،سرش را بزرگ تر از حالت عادي كرده بود.
از دغدغه هاي ايشان و طرز فكرشان بگوييد و اينكه چطور عمل مي كردند؟
مدتي بود كه من به كار كردن علاقمند شده بودم و اصرار داشتم كار كنم ،ولي بابا موافق نبودند و مي گفتند :«فعلا فقط درس بخوان.» وقتي پافشاري مرا ديدند ،با يكي از دوستانشان صحبت كردند ومن براي كار به انجا رفتم.به دوستشان گفته بودند كه حقوقي به من ندهند. به من هم گفتند:«فقط براي اينكه كار ياد بگيري موافقت كردم ،فعلا به فكر پول در آوردن نباش.»
خيلي خوش سليقه بودند ،بعضي وقت ها مي گفتند:«هيچ كس توي آشپزخانه نيايد ،من امروز يك غذاي جديد به ذهنم رسيده و مي خواهم برايتان درست كنم.»حتي اگر كسي مي خواست آب بخورد ،بايد به بابا مي گفت و ايشان ليوان آب را براي او پر مي كردند و مي آوردند بيرون آشپزخانه.خيلي خوب آشپزي مي كردند و غذا هم زيبا مي چيدند، طوري كه دلمان نمي آمد به ان دست بزنيم . البته بعد از كار مجبور بود كل آشپزخانه را تميز كند،چون همه ظرف ها را وقت كار كثيف مي كرد!
عكس العمل ايشان در وقت عصبانيت چه بود؟
از روزهاي آخر عمر ايشان بگوييد. رفتارشان چگونه بود؟
روز قبل از شهادت پدر ،تولد خواهرزاده ام بود و من يك عروسك برايش خريده بودم .به بابا گفتم : «شما مي خواهيد برويد مأموريت . اگر مي خواهيد من از طرف شما هديه اي براي غزاله بخرم تا برگرديد و خودتان هم هديه اي به او بدهيد.»پدرم خيلي روي غزاله حساس بودند و به او علاقه داشتند. گفتند :«نه . من از چابهار چيزي براي او مي خرم . مي خواهم خودم هديه اش رابه او بدهم.»آن شب كمي هم در مورد استقلال و پيروزي بگو بخند و شوخي كرديم ،بعد رفتند و خوابيدند.
تا آن روز هيچ وقت نشده بود که من زودتر از پدرم از خواب بيدار شوم.پدردراتاق خودشان خواب بودند و تلفن كنار من بود. ساعت حدود 5 صبح بود كه راننده شبكه خبر تلفن زد و گفت دنبال پدر آمده است .بابا معمولا صبح ها زود از خواب بيدار مي شدند ، دوش مي گرفتند و بعد مي رفتند سر كار . رفتم در اتاق پدر را زدم .گفت :«بيا تو». رفتم تو و ديدم بابا روي تخت دراز كشيده اند. گفتم : «بابا! پايين منتظرتان هستند.» پدركمي با من شوخي كردند و گفتند :«سابقه نداشته تو زودتر از ساعت ده بيدار شوي ، چه شده ؟»بعد هم حاضر شدند و رفتند . حدود ساعت ده صبح يك تماس تلفني با هم داشتيم و گفتند :«پروازمان مشكل پيدا كرده و هنوز نرفته ايم.نگران نباش رسيدم با شما تماس مي گيرم.»بعد هم كه ديگر خبري از ايشان نشد.
كار تصويربرداري خاصي بود كه خودشان از آن خيلي لذت برده باشند و آن را جزو بهترين كارهايشان بدانند؟
و سخن آخر
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58