آن پير پاك ما...
نويسنده:غلامرضا امامي
از براي حق صحبت سال ها
بازگو حال از آن خوش، حال ها
نخستين بار آیت الله طالقانی را در تابستان سال 1340 ديدم در مسجد ملاهاشم مشهد. 15 سالم بود. آقا به منبر مسجد تكيه زده بود. شب بود. چهره نوراني او را نيك به ياد دارم كه به حكومت مي غريد. سخنش سخت پرخشم و خروش بود و صفير صدايش در صحن مسجد مي پيچيد، در چشم من «سيد جمالي» بود كه به مشهد آمده بود. پس از منبر با دوستي نزدش رفتم. به لبخند و مهرباني حالمان را پرسيد. در پايين منبر او را چون «گاندي» يافتم كه جانش ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد بود. به همان سان كه با ستمگران سخت مي ستيزيد، ستمديدگان را سرپناه و سايه بان بود. مثل اعلا و نمونه مجسم سخن خدا بود:
«اشداء علي الكفار رحماء بينهم»
با ما به مهر سخن گفت، گفتي كه سال هاست مي شناسيمش. از آن دم مهر او گويي با شير اندرون شد و با جان به در رود. پس از آن ديدارها مكرر شد و:
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
كه فكر خويش گم شد از ضميرم
بعد به تهران آمدم. به ياد دارم عيد فطر سال 1346 را با سعيد محبي به مسجد هدايت رفتيم. فرزند آقا سيد مهدي طالقاني هم بود. خيلي ها بودند كه حالا نيستند. مسجد از مؤمنان پر شده بود. يك صبح آفتابي نماز عيد به امامت آقا برگزار مي شد. طنين صداي زنگدار آقا در شبستان مسجد مي پيچد و زنگ دل ها را مي زدود. آن صداي مهربان رسا : الله اكبر... و آقا خطبه مي خواند. گفتي در آسمان سير مي كرد و براي زمينيان مائده آسماني مي آورد. ما گوش به زنگ بوديم كه آقا چه مي گويد. از زنجيرهايي گفت كه راهيان استبداد و استثمار و استعمار بر انديشه و گردن آدميان نهاده اند و كار پيامبران و پيروان آنان را دريدن بندها و شكستن زنجيرها دانست:
« و وضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم» باران صداي او بر دل هاي خشك ما مي باريد و جوانه هاي اميد را مي روياند. آقا چون باغباني شكيبا بذرها را مي افشاند. سكوت بود در مسجد . تنها، ايران گربه وش به خواب رفته بود و اين خواب گران، روزمان را هم شب كرده بود. به قول حكيم عزيزمان «محمدرضا حكيمي» اي كاش به همان خواب شب بسنده مي كرديم.
مؤمنان به بحث و فحص سرگرم بودند و سال ها بود كه اسرائيل سوسياليست براي بچه هاي فلسطيني با هواپيما «هديه» مي فرستاد. از آسمان برايشان عروسك به زمين مي ريخت. هديه ي آسماني! و بچه ها مي دويدند كه عروسك هاي زيباي خانم گلداماير را در آغوش كشند. به عروسك ها كه دست مي زدند، منفجر مي شدند: بمب عروسك شكل!
«آقا» از فلسطين مي گويد و از فداييان فلسطيني. گوش هامان بازتر مي شوند. به سعيد نگاه مي كنم و با نگاه به هم مي گوييم چه شيرمردي است اين مرد! حكومت به اسرائيل سفارت داده است در خيابان كاخ و بازار اين كشور اسلامي پر است از كالاهاي اسرائيلي. حالا اين سيد نستوه به اسرائيل مي تازد. تازه از زندان رها شده و به زندان ايران آمده است، اما شير، شير است. مي غرد در بند، با بند، بي بند.
باز فردا خرده خواهند گرفت كه سيد در سياست دخالت مي كند و حجت خدا را تنها خواهند گذاشت. اما نه، مسجد هدايت، چشمه اي شده است جوشنده و جهش ها و جنبش ها بر خواهد انگيخت. ناگهان آقا در فضاي سرد بي ابري ايران، رعدآسا خروشيد و فرياد كشيد:
«مؤمنان اينجا نشسته ايد در سايه، بچه هاي فلسطيني در بيابان ها، زير چادرها، روي خارها سرگردانند. امسال فطريه را به فلسطيني ها مي دهيم. هر كه هر چه مي تواند.» پارچه سفيدآماده مي شود. نخست خود آقا فطريه اش را در پارچه مي ريزد. مهندس بازرگان هم چون هميشه در صف اول است، او هم فطريه اش را مي ريزد و سفره دست به دست در مسجد بر مي گردد و پر مي شود و سر سفر سفره آغاز مي شود و از مسجد هدايت به خيمه هاي فلسطيني ها. همان روز پول به سفارت اردن برده مي شود: هديه مردم ايران به فداييان فلسطين.
شب خانه آقا بوديم. تلفن زنگ زد. آقا برافروخته شد. شنيديم كه فرياد مي كشد، «به شما چه ربطي دارد؟» از اقدام من جز مادر بزرگتان گلدا ماير كسي ناراحت نشد.» و گوشي را روي تلفن مي كوبد.
ـ آقا باز چه شده؟
ـ چيزي نشده. از ساواك زنگ زدند و به كار امروز ما اعتراض كردند و گفتند، «مقامات ناراحتند، مقامات!»
تختي در گذشته است، دي ماه 1346. در خدمت آقا از خانه اش در پيچ شميران به مسجد فخرالدوله مي رويم. همه هستند، اما تنها يك روحاني است كه به تسليت آمده. در چهلم جلال هم در مسجد فيروزآبادي تنها او آمده. در سالگرد شهداي سي تير در ابن بابويه هم تنها او آمده. پليس دانشجويان را دستگير كرد. حكم داشت كه آقا را نگيرد، اما آقا به زور داخل كاميون پليس شد و گفت، «اينها فرزندان من هستند و به دعوت من آمده اند، هر جا كه اينها را مي بريد، من هم مي آيم، من با آنها فرقي ندارم.» مقصد زندان بود...
حالا به سوگ فرزندش «تختي» آمده بود. تختي كه با صلابت، سينه ستبرش را سپر كرده و در زندان قزل قلعه را گشوده و به ديدار آقا رفته بود. مردمان كه در عزاي تختي «آقا» را ديدند، راه باز كردند، در ميان مردمان سيماي غمناك سياوش كسرايي را به ياد دارم، آقا هم به همه تسليت داد و به آرامي دم در شبستان نشست و خود صاحب عزا شد.
آقا و مهندس بازرگان تازه از زندان آزاده شده بودند، آبان 1346. به جلال آل احمد زنگ مي زنم، مي گويد، «خبر دارم. بيا برويم با هم برويم ديدنشان.»
سر دو راهي قلهك قرار مي گذاريم، اول به ديدار مهندس مي رويم، با دسته گلي به خانه ي پر گلش در خيابان ظفر و بعد با دسته گلي به پيچ شميران به خانه آقا. جمعي جمعند. جلال زانو مي زند و سيگار اشنو به لبش مي گذارد و مي گويد، «آقا ابوقراضه اي داريم.بياييد برويم چند روزي بگرديم در طالقان، گيرد و اورازان.» بعد حرف به اسرائيل مي رسد و آقا، خوشحال نوشته تازه جلال كه شنيده بود، اما نخوانده بود. سخن از «تربيلانكا» ترجمه دكتر سمسار مي رود. بنا مي شود كه آن نوشته را به آقا برسانم.
سيدي كه با ياي نسبت، نسبت از «حجاز» داشت، جلال را كه مي شناخت از «خسي در ميقات» او ستايش ها كرد و از تعهد و خدمت اسلامي جلال سخن ها گفت. آقا به شوخي گفت، «نه اين تهمت ها به ايشان نمي چسبد.» و جلال لبخند پاسخ داد، «آقا دستمان را رو نكنيد!»
آقا مي گويد، «آقا جلال! شما روشنفكران بياييد با هم همراه شويد. اگر باز هم زندان باشد حاضرم رختخوابم آماده است.» جلال مي خروشد و مي گويد، «نه آقا! هيچ غلطي نمي توانند بكنند.»
هفته بعد مي روم سراغ آقا كه كتاب و نوشته را برسانم، مي گويد جايت خالي ديروز جلال و فلاني آمده بودند به ديدن من. چقدر اين سيد صريح است. آن آقا كه از سوسياليست هاي مبارز به نام، مورد احترام ما و مراد جلال، قافيه را باخته بود. مدتي در محاسن اسرائيل و سوسياليست هاي آنجا داد سخن داد و اين كه، «اسرائيل تنها حكومت سوسياليست خاورميانه است و حكومت هاي عربي همه فاشيست.»
آقا گفت، «هر چه به او گفتم از شما بعيد است اين تحليل ها و تجليل ها از اسرائيل و اسرائيلي ها. اسرائيل نوچه ي آمريكاست و ناصر درست مي گويد كه راه آزادي فلسطين از ميان دربارهاي شاهان عرب مي گذرد. ستم اسرائيل ربطي به ستم حكام عرب ندارد. هم سران عرب و هم اسرائيلي ها ستمگرند. اسرائيلي ها سرزمين فلسطينيان را به ستم ستانده اند، ميليون ها تن از آنان را از خانه و كاشانه و سرزمين خويش رانده و آواره ساخته اند، حالا مي خواهند يك كشور سوسياليستي، اما بر پايه نژادي بنا كنند!» اين حرف ها به گوشش نرفت كه نرفت، بحث بالا گرفت. يكباره جلال برافروخته شد و خطاب به او كه مرادش هم بود گفت :
ـ حضرت ! ما آنجا رفته ايم. از اين خبرها كه شما مي گوييد نيست. آن مبارز سياسي گفته بود، «پس آنچه ما ديديم چه بود؟» و جلال گفته بود:
ـ رئيس ! آنها خر رنگ كن بود.
آن آقا دلخور شده بود و به طعنه گفته بود، «ما را چه به اين حرف ها، ما بايد پرتقال بفروشيم.»
آقا از صداقت و صراحت جلال شگفت زده بود كه او سقراط را دوست داشت، اما حقيقت را بيشتر.
آن شب راديو خبر مرگ ناصر را داد. مردي كه در دفاع از فلسطين جان باخت، مهر 1349.
صبح به منزل آقا مي روم. آقا مي گويد، «برويم به سفارت مصر، خيابان قوام السلطنه، تسليتي بدهيم و دفتر يادبود را امضا كنيم.»
مي رويم سفارت. «سميع انور» سفير مصر به پيشواز مي آيد. آقا از سفرش به مصر مي گويد و به قدس و از فلسطين سخن مي رود. سفير سپاس مي گزارد كه يك سيد سالار به تسليت به سفارت آمده است. تنها روحاني مسلمان كه به سفارت آمده. يادم هست كه آقا در دفتر ياد بود نوشت، «رحمت خدا بر او (عبدالناصر) باد كه براي مردمش و مردم فلسطين به جان كوشيد» و من نوشتم، «اي ناخدا، سكان كشتي را به كه سپردي؟» آن روز نمي دانستيم. اما سيد سالار ما خودسكاندار شد و كشتي را راند، فردا هم بيانيه اي داد و در مسجد هدايت به سوگ ناصر نشست.
****
با مهدي فرزند آقا به گليرد رفتيم، تابستان 1349. دو سه روزي مهمان او بوديم، تابستان بود و خانه آقا زمستان ها مدرسه بود براي بچه ها.
غروبي در خدمت او قدم زديم، در راه احوال تك تك روستايي ها را مي پرسيد، «كشت وكار امسال چطور است ؟ بچه ها به مدرسه مي روند؟ بيمارتان خوب شد؟ كار فرزندتان درست شد؟»
چون پدري مهربان، همه روستاييان فرزندانش بودند. در راه با عصايش نهال ها را نشان داد و گفت، «آدم ها مثل نهالند. اگر با استعداد باشند، اگر به خاكي، آب و آفتابي برسد، بذرها بر مي كشند،نهال ها رشد مي كنند. استبدادي چون پوسته زمين است، مانع رشد است، ولي آزادي چون آب و آفتاب است بر جان آدم ها، همه آدم ها.»
به قول ناصر خسرو شاعر شورشي:
خلق جهان يكسره نهال خدايند
هيچ نه از اين نهال بشكن و نه بركن
با هم بالاي تپه اي كه «زرو» نام داشت قدم مي زديم. چه شاد مي نمود آقا. دم غروب بود. خورشيد زميني طالقان به خورشيد آسمان چشم دوخته بود كه در پس كوه هاي قرمز رنگ فرو مي رفت. تكه ابرهايي نارنجي در آسمان به چشم مي خورد. آقا با عصايش آن سوي رود و تپه را نشان داد و گفت :
ـ آنجا «اورازان » است : زادگاه پدري جلال آل احمد. در راه، آقا شعر غزالي را مي خواند:
تركت هوي ليلي و صعدي بمعزل
و از او ياد مي كند كه مقام و منصب و مسند و مدرس و مدرسه را رها كرد و سرگشته و گمنام سر به بيابان نهاد. اين اشعار را با خود زمزمه مي كرد و بعد با تأثر مي گفت، «اگر غزالي كوله بارش را خود بسته بود، كوله بار مرا ديگران بسته اند و سرگشته و حيرانم كرده اند.»
مي گويد، «دلم مي خواهد باز به حجاز بروم، به مكه، مصدق وصيت كرده كه به نيابت او به حج بروم. او را كه نگذاشتند، اگر بگذارند مي روم.» ولي آقا را هم نگذاشتند.
خاطرات آن سال ها را مي گويد كه در خانه يكي از آقايان،هر شب با جوهر قرمز براي علما نامه مي نوشتند كه به زودي ما كمونيست ها حكومت را به دست مي گيريم خونتان را به زمين مي ريزيم. اين كارها را كردند، توطئه ها چيدند و حكومت ملي و مردمي را برانداختند.
در بافت هم به استادش «علامه كمره اي» در نامه اي شعر غزالي را نگاشت و نوشت:
«به هر حال احساس مسئوليت و جذب به دزدهاي مردم تا به اينجا هاكشيد.در خانه تنها و كنار شهر آرام چنان تذكراتي بر مي انگيزد كه سوزش است و آب ديده مجالي نمي دهد و نمي خوام خاطر حساس شريف را متأثر نمايم. از حال خود ناراحت نيستم و بسيار شاكرم.»
روزي كه بياييم و حساب ها را برسيم، حتما يا ما و يا آيندگان ما، «اورازان» را خواهند ساخت، «گليرد» را خواهند ساخت. «گليرد» در دل ماست، «گليرد» گل ماست. اما دلم مي خواهد. گليرد و خانه گلي آقا به همان سادگي و صفا بماند. گليرد و اورازان را خواهند ساخت، خانه اين دو سيد، خانه دل ماست. از خانه ي آنها چه نورها كه برخاست و خانه دل ما، نسل ما و بچه هاي ما را روشن ساخت.
در گليرد مرداني مي زيند به پاكي و پايداري آقا. همه به او دل داده اند و بيش از همه مردي كه روزگاري را در كنار آقا گذرانده و خاطرات همه ياران آقا را از همه جا گردآورده : شفاهي و كتبي. سرآمد آن مردان سيدمحمد حسين ميرابوالقاسمي است، عمري بر سر اين كار گذرانده. عمرش دراز باد.
دوستم مهندس سيد حسين طالقاني، فرزند آقا، دل از گليرد آقا نكنده و پس از آقا در آنجا مسكن گزيده. گليرد چه خاك دامنگيري دارد. چندي پيش كه به گليرد رفتم، خانه آقا را پر از نور ديدم، چه بسيار كسان، كودك پير و جوان كه به ديدار خانه ي روستايي او از گوشه و كنار ايران آمده بودند. جايش خالي بود، جايش خالي است...
روزي كه خانه آقا در گليرد و شوق و شور مردم را پس از سال ها ديدم با خود خواندم
به حسن خلق و وفا كس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن، انكار كار ما نرسد
هزار نقد به بازار كائنات آرند
يكي به سكه صاحب عيار ما نرسد
آقا از زندان كه درآمد، ديد و بازديدها و رفت و آمدها خسته اش كرد. دوستي به آقا پيشنهاد مي كند، «برويم جايي آرام، كنار جنگلي، دريايي.» مي رويم، چند تن هستيم، حاج صادق هم هست : يار غار آقا، شب به درازا مي كشد. آقا مي رود كه بخوابد،اما حاج صادق با آن چهره جذابش از جلبش به ساواك مي گويد و قصه ها و غصه ها و خنده ها.
پاسي از شب مي گذرد، ما هم مي رويم كه بخوابيم، شب از نيمه شب گذشته.دريا خروشان است، مي پيچد، مي غرد، مي خروشد و مي نالد. از خواب مي پرم، انگار دريا مي گريد. نه از بيرون نيست. گريه مردي با گريه دريا يكي شده است. صداي گريه از اتاق بلند است. آقاست كه گريه مي كند. نماز شب مي خواند: «العفو، العفو، العفو» شير شرزه روز، پارساي پير شب، آن پير پاك ما.
صبح به جنگل مي رويم. آقا از درختان جنگلي مي گويد، از اسمشان، ميوه شان، خواصشان.
اين مرد آسماني ما را به زمين مي آورد يا اين مرد زميني ما را به آسمان مي برد؟
به رامسر مي رسيم. در باغ هتل رامسر بوي درختان پرتقال غوغا كرده، سوار ماشين مي شويم. چند متري كه جلو مي رويم ماشين در گِل فرو مي رود. پياده مي شويم. آقا عبا را كنار مي گذارد براي ياري رساندن و كمك كردن.
ـ آقا شما چرا ؟ ما هستيم. ما ماشين را هل مي دهيم.
ـ يعني چه ؟ من با شما همسفر هستم. من هم سرنشين اين ماشين بوده ام.
به شوخي مي گويد، «من هم آدم هستم.»
آقا هم كمك مي كند و ماشين به راه مي افتد.آقا هميشه با ماست. با مردم ماست، به قول ناصر خسرو علوي:
دين حق را مردمي دان جانش علم و تن عمل عاقلان مر بام حكمت را همي بنيان كنند.
****
شرف شريف امت باز به زندان مي رود. تجاهل عالمان و تغافل غافلان غوغا مي كند؛ اما رشته هاي نور از ديوارهاي زندان در مي گذرد. سدها را مي شكند و ايران نوراني مي شود. روز و شب سياهمان را روشن مي سازد. آقا در زندان، قرآن تفسير مي كند و «پرتوي از قرآن» مي نويسد.
وقتي كه مي خواهيم بلغزيم، بترسيم، بلرزيم، «پرتوي از قرآن» مي خوانيم. آقا در زندان هم دستمان را مي گيرد. آقا باغبان است، چه بذرها كه افشاند، چه نهال ها كه كاشت. به همه بال و پر داد.
وقتي از زندان بيرون آمد، هشتم آبان ماه 1357، روز تاسوعا اعلاميه داد. تنهاي تنها بود آن مرد تنها. گفت، «از خانه ام، از پيچ شميران همراه همسر و فرزندانم راه مي افتم و به ميدان آزادي مي روم تا فرياد ستم اين مردم ستمديده را بر زمين و زير آسمان سر دهم و به گوش جهانيان برسانم.»
اما آن صبح تاسوعا آقا نبود. هزاران تن با آقا بودند، در كنار آقا بودند...
پرواز انقلاب آماده است. آقا به فرودگاه آمده تا براي ديدار امام به پاريس برود. برادرم مي گويد، «آقا ! مهمانداران هواپيما به حرمت و احترام شما روسري به سر گذاشته اند.» خبر مي شويم هواپيما را دستكاري كرده اند. ناگهان صداي تير ومسلسل بلند مي شود. بسياري گرد آقا جمع مي شوند. آقا آرام است و راست قامت مي ايستد و مي گويد، «خواهران ! برادران! آرام باشيد.» اما بيرون آرام نيست. براي آقا چاي مي آورند. مرد تنومندي جلو مي آيد، به آقا سلام مي كند و آقا احوالش را مي پرسد و احوال بچه ها و روزگارش را. چاي را به او مي دهد. چاي ديگري براي آقا مي آورند. همه از هم مي پرسيم، «اين آقا كيست؟» او را تاكنون نديده ايم، مهدي هم نديده است. از آقا مي پرسيم، «اين آقا كيست؟» مي گويد، «زندانبانم. پاسبان زندان. با ما مهربان بود.»
سربازان و افسران نگهبان آقا هم در بافت كرمان به او دل بستند. كيمياي كلامش مس جان را طلا مي كرد. پس از آن شبي با برادرم و تني چند از كاركنان هما با خانه اش رفتيم. آقا برايمان «طاغوت» را معني كرد، «هر سركشي كه مردمان را به اسارت كشد، هر سركشي بر انديشه و آزادي و حق خلق.» و «قسط» را عدالت اجتماعي مي دانست، اما امانت ها را، استعدادها و تجربه ها و تخصيص ها مي دانست و اينكه هر كس و هر چيزي در جاي خود قرار گيرد، يعني شايسته سالاري و حاكميت ضوابط و آزادگي. آنگاه آقا به سپاس از همائيان متني نوشت. متن را به تك تك نشان داد كه نظر دهند و شروع كرد كه چه بنويسد. شور و شورا با جانش آميخته بود.
هفته پيش از پروازش، آقا در خانه ي دوستي مسكن گزيده بود. نيمه شب دزدان مي آيند خانه را به هم مي ريزند، اما چيزي نمي برند! به جستجوي چه آمده بودند؟ آقا آن شب در خانه نبود!
حالا دانشگاه تهران هستيم، همان جايي كه سال ها به دانشجويانش عشق ورزيده، همان جا كه آقا خطبه مي خواند،
گويي به هنگام خطابه او :
رأيته و رأيت الناس في رجل
الدهر في ساعه و الارض في دار
گويي كه او عصاره همه انسان هاي نيك تاريخ بود. گويي زمان در ساعتي كه او سخن مي گفت، مي ايستاد و زمين نمازش را پاس مي داشت.
پس از آخرين نماز جمعه 16 شهريور، آقا 18 شهريور به كرج مي رود، به «آدران» مدتي پياده روي مي كند و از تپه بالا مي رود. فرزندش سيد حسين در كنارش است. حال خوشي دارد. بعد به خانه بر ميگردد، با سفير شوروي و دو تن ديگر قراري دارد. نيمه شب قلب آقا به ناگهان تير مي كشد. تلفن قطع است، برق رفته است و آقا رفت به همين سادگي... چه نيمه شب غمباري! آفتاب ما غروب كرد.
آقا به آخرين پرواز پرگشود : آخرين سفر. چه صبحي بود آن صبح آفتابي او شهريور 1358. ايران مي گريست. درختان مي گريستند. بلبلان نواي غم سر مي دادند و گنجشك ها نوحه مي خواندند. وقتي كه تابوت آقا از مسجد دانشگاه روي دست ها بلند شد، موزيك عزا نواخته شد. نسيمي وزيد و شاخه هاي درختان بلند دانشگاه هم به احترام آقا سر خم كردند. آن پيكر كه بر اين چوب ها به سفر مي رفت، دل ما بود.
هيهات ان يأتي الزمان بمثله
ان الزمان لمثله لعقيم
هيهات كه ما در زمان چون او فرزند بزايد. زمان از آوردن فرزندي چون او سترون و ناز است.
نعش اين عزيز روي دست ماست. دل ما چون نگاه ناباوري به جا مانده است. او را به بهشت رسانديم، به بهشت زهرا، پيكر پاكش را با اشك عشق شستشو داديم و چون وديعه اي به خاك پاك سپرديم.
نه، او نمرده است. آيين مهر و ماه مگر مي شود خموش؟ او زنده است. زنده ماندن و بر شناسنامه او هم كه شناسنامه ملت ماه بعد كه بر سر تربت او رفتم، پيرمردي آمده بود با فرزند و نوه اش. هر سه مي گريستند، هر سه نسل. پيرمرد گفت، «آقا! چه زود رفتي.»
آقا زنده بود. آقا زنده هست. آقا هميشه با ماست.
ماندن، نبودن است
بودن، روانه بودن
سال ها بود كه از ايران دور بودم و توفيق نيافتم بر تربت او بوسه زنم و از روان پاك او مدد طلبم.
شنيدم كه همسر همراه او بيمار است و فرزندان آقا همگي نگران مادر بودند. همسر آقا صبورانه دور آقا را پذيرا بود و با شكيبايي روزگار را مي گذراند. بيماري، جسم او را ناتوان ساخته بود، هر چند كه پزشكان توانا و فداكاري چون دكتر كاظمي مدير بيمارستان خاتم الانبيا و دكتر وحيد فيروزآبادي نواده حضرت سيدرضا فيروز آبادي، نديم قديم طالقاني، در بيمارستان پارس از هيچ كوششي براي بهبود يادگار آقا دريغ نداشتند، اما آن بانوي بزرگ به بزرگواري و آرامي شمع زندگيش كم سو مي شد و در روز 31 ارديبهشت آن شعله فروزان خاموش شد.
آرزوي اين بانوي بزرگ آن بود كه همچون زندگي، در مرگ هم در كنار مزار آقا باشد. به ياري دوستاني، اين مهم انجام شد، دوست بر دوش رفت، يار بر پا...
وقتي كه همراه فرزندان آقا، به بهشت زهرا رفتيم، اين مادر مهربان و همسر فداكار در كنار آقا آرميد.
سنگ قبر آقا ساده بود : به سادگي و پاكي خودش. بي هيچ سايباني، زير آسمان، مرد آسماني آرميده بود. فاتحه اي خواندم و بر خاك پاكش بوسه زدم. هر چند كه جاي او در دل ما بود، در دل ماست، ديروز، امروز، فردا، به روزگاران طالقاني زنده است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22
بازگو حال از آن خوش، حال ها
نخستين بار آیت الله طالقانی را در تابستان سال 1340 ديدم در مسجد ملاهاشم مشهد. 15 سالم بود. آقا به منبر مسجد تكيه زده بود. شب بود. چهره نوراني او را نيك به ياد دارم كه به حكومت مي غريد. سخنش سخت پرخشم و خروش بود و صفير صدايش در صحن مسجد مي پيچيد، در چشم من «سيد جمالي» بود كه به مشهد آمده بود. پس از منبر با دوستي نزدش رفتم. به لبخند و مهرباني حالمان را پرسيد. در پايين منبر او را چون «گاندي» يافتم كه جانش ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد بود. به همان سان كه با ستمگران سخت مي ستيزيد، ستمديدگان را سرپناه و سايه بان بود. مثل اعلا و نمونه مجسم سخن خدا بود:
«اشداء علي الكفار رحماء بينهم»
با ما به مهر سخن گفت، گفتي كه سال هاست مي شناسيمش. از آن دم مهر او گويي با شير اندرون شد و با جان به در رود. پس از آن ديدارها مكرر شد و:
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
كه فكر خويش گم شد از ضميرم
بعد به تهران آمدم. به ياد دارم عيد فطر سال 1346 را با سعيد محبي به مسجد هدايت رفتيم. فرزند آقا سيد مهدي طالقاني هم بود. خيلي ها بودند كه حالا نيستند. مسجد از مؤمنان پر شده بود. يك صبح آفتابي نماز عيد به امامت آقا برگزار مي شد. طنين صداي زنگدار آقا در شبستان مسجد مي پيچد و زنگ دل ها را مي زدود. آن صداي مهربان رسا : الله اكبر... و آقا خطبه مي خواند. گفتي در آسمان سير مي كرد و براي زمينيان مائده آسماني مي آورد. ما گوش به زنگ بوديم كه آقا چه مي گويد. از زنجيرهايي گفت كه راهيان استبداد و استثمار و استعمار بر انديشه و گردن آدميان نهاده اند و كار پيامبران و پيروان آنان را دريدن بندها و شكستن زنجيرها دانست:
« و وضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم» باران صداي او بر دل هاي خشك ما مي باريد و جوانه هاي اميد را مي روياند. آقا چون باغباني شكيبا بذرها را مي افشاند. سكوت بود در مسجد . تنها، ايران گربه وش به خواب رفته بود و اين خواب گران، روزمان را هم شب كرده بود. به قول حكيم عزيزمان «محمدرضا حكيمي» اي كاش به همان خواب شب بسنده مي كرديم.
مؤمنان به بحث و فحص سرگرم بودند و سال ها بود كه اسرائيل سوسياليست براي بچه هاي فلسطيني با هواپيما «هديه» مي فرستاد. از آسمان برايشان عروسك به زمين مي ريخت. هديه ي آسماني! و بچه ها مي دويدند كه عروسك هاي زيباي خانم گلداماير را در آغوش كشند. به عروسك ها كه دست مي زدند، منفجر مي شدند: بمب عروسك شكل!
«آقا» از فلسطين مي گويد و از فداييان فلسطيني. گوش هامان بازتر مي شوند. به سعيد نگاه مي كنم و با نگاه به هم مي گوييم چه شيرمردي است اين مرد! حكومت به اسرائيل سفارت داده است در خيابان كاخ و بازار اين كشور اسلامي پر است از كالاهاي اسرائيلي. حالا اين سيد نستوه به اسرائيل مي تازد. تازه از زندان رها شده و به زندان ايران آمده است، اما شير، شير است. مي غرد در بند، با بند، بي بند.
باز فردا خرده خواهند گرفت كه سيد در سياست دخالت مي كند و حجت خدا را تنها خواهند گذاشت. اما نه، مسجد هدايت، چشمه اي شده است جوشنده و جهش ها و جنبش ها بر خواهد انگيخت. ناگهان آقا در فضاي سرد بي ابري ايران، رعدآسا خروشيد و فرياد كشيد:
«مؤمنان اينجا نشسته ايد در سايه، بچه هاي فلسطيني در بيابان ها، زير چادرها، روي خارها سرگردانند. امسال فطريه را به فلسطيني ها مي دهيم. هر كه هر چه مي تواند.» پارچه سفيدآماده مي شود. نخست خود آقا فطريه اش را در پارچه مي ريزد. مهندس بازرگان هم چون هميشه در صف اول است، او هم فطريه اش را مي ريزد و سفره دست به دست در مسجد بر مي گردد و پر مي شود و سر سفر سفره آغاز مي شود و از مسجد هدايت به خيمه هاي فلسطيني ها. همان روز پول به سفارت اردن برده مي شود: هديه مردم ايران به فداييان فلسطين.
شب خانه آقا بوديم. تلفن زنگ زد. آقا برافروخته شد. شنيديم كه فرياد مي كشد، «به شما چه ربطي دارد؟» از اقدام من جز مادر بزرگتان گلدا ماير كسي ناراحت نشد.» و گوشي را روي تلفن مي كوبد.
ـ آقا باز چه شده؟
ـ چيزي نشده. از ساواك زنگ زدند و به كار امروز ما اعتراض كردند و گفتند، «مقامات ناراحتند، مقامات!»
تختي در گذشته است، دي ماه 1346. در خدمت آقا از خانه اش در پيچ شميران به مسجد فخرالدوله مي رويم. همه هستند، اما تنها يك روحاني است كه به تسليت آمده. در چهلم جلال هم در مسجد فيروزآبادي تنها او آمده. در سالگرد شهداي سي تير در ابن بابويه هم تنها او آمده. پليس دانشجويان را دستگير كرد. حكم داشت كه آقا را نگيرد، اما آقا به زور داخل كاميون پليس شد و گفت، «اينها فرزندان من هستند و به دعوت من آمده اند، هر جا كه اينها را مي بريد، من هم مي آيم، من با آنها فرقي ندارم.» مقصد زندان بود...
حالا به سوگ فرزندش «تختي» آمده بود. تختي كه با صلابت، سينه ستبرش را سپر كرده و در زندان قزل قلعه را گشوده و به ديدار آقا رفته بود. مردمان كه در عزاي تختي «آقا» را ديدند، راه باز كردند، در ميان مردمان سيماي غمناك سياوش كسرايي را به ياد دارم، آقا هم به همه تسليت داد و به آرامي دم در شبستان نشست و خود صاحب عزا شد.
آقا و مهندس بازرگان تازه از زندان آزاده شده بودند، آبان 1346. به جلال آل احمد زنگ مي زنم، مي گويد، «خبر دارم. بيا برويم با هم برويم ديدنشان.»
سر دو راهي قلهك قرار مي گذاريم، اول به ديدار مهندس مي رويم، با دسته گلي به خانه ي پر گلش در خيابان ظفر و بعد با دسته گلي به پيچ شميران به خانه آقا. جمعي جمعند. جلال زانو مي زند و سيگار اشنو به لبش مي گذارد و مي گويد، «آقا ابوقراضه اي داريم.بياييد برويم چند روزي بگرديم در طالقان، گيرد و اورازان.» بعد حرف به اسرائيل مي رسد و آقا، خوشحال نوشته تازه جلال كه شنيده بود، اما نخوانده بود. سخن از «تربيلانكا» ترجمه دكتر سمسار مي رود. بنا مي شود كه آن نوشته را به آقا برسانم.
سيدي كه با ياي نسبت، نسبت از «حجاز» داشت، جلال را كه مي شناخت از «خسي در ميقات» او ستايش ها كرد و از تعهد و خدمت اسلامي جلال سخن ها گفت. آقا به شوخي گفت، «نه اين تهمت ها به ايشان نمي چسبد.» و جلال لبخند پاسخ داد، «آقا دستمان را رو نكنيد!»
آقا مي گويد، «آقا جلال! شما روشنفكران بياييد با هم همراه شويد. اگر باز هم زندان باشد حاضرم رختخوابم آماده است.» جلال مي خروشد و مي گويد، «نه آقا! هيچ غلطي نمي توانند بكنند.»
هفته بعد مي روم سراغ آقا كه كتاب و نوشته را برسانم، مي گويد جايت خالي ديروز جلال و فلاني آمده بودند به ديدن من. چقدر اين سيد صريح است. آن آقا كه از سوسياليست هاي مبارز به نام، مورد احترام ما و مراد جلال، قافيه را باخته بود. مدتي در محاسن اسرائيل و سوسياليست هاي آنجا داد سخن داد و اين كه، «اسرائيل تنها حكومت سوسياليست خاورميانه است و حكومت هاي عربي همه فاشيست.»
آقا گفت، «هر چه به او گفتم از شما بعيد است اين تحليل ها و تجليل ها از اسرائيل و اسرائيلي ها. اسرائيل نوچه ي آمريكاست و ناصر درست مي گويد كه راه آزادي فلسطين از ميان دربارهاي شاهان عرب مي گذرد. ستم اسرائيل ربطي به ستم حكام عرب ندارد. هم سران عرب و هم اسرائيلي ها ستمگرند. اسرائيلي ها سرزمين فلسطينيان را به ستم ستانده اند، ميليون ها تن از آنان را از خانه و كاشانه و سرزمين خويش رانده و آواره ساخته اند، حالا مي خواهند يك كشور سوسياليستي، اما بر پايه نژادي بنا كنند!» اين حرف ها به گوشش نرفت كه نرفت، بحث بالا گرفت. يكباره جلال برافروخته شد و خطاب به او كه مرادش هم بود گفت :
ـ حضرت ! ما آنجا رفته ايم. از اين خبرها كه شما مي گوييد نيست. آن مبارز سياسي گفته بود، «پس آنچه ما ديديم چه بود؟» و جلال گفته بود:
ـ رئيس ! آنها خر رنگ كن بود.
آن آقا دلخور شده بود و به طعنه گفته بود، «ما را چه به اين حرف ها، ما بايد پرتقال بفروشيم.»
آقا از صداقت و صراحت جلال شگفت زده بود كه او سقراط را دوست داشت، اما حقيقت را بيشتر.
آن شب راديو خبر مرگ ناصر را داد. مردي كه در دفاع از فلسطين جان باخت، مهر 1349.
صبح به منزل آقا مي روم. آقا مي گويد، «برويم به سفارت مصر، خيابان قوام السلطنه، تسليتي بدهيم و دفتر يادبود را امضا كنيم.»
مي رويم سفارت. «سميع انور» سفير مصر به پيشواز مي آيد. آقا از سفرش به مصر مي گويد و به قدس و از فلسطين سخن مي رود. سفير سپاس مي گزارد كه يك سيد سالار به تسليت به سفارت آمده است. تنها روحاني مسلمان كه به سفارت آمده. يادم هست كه آقا در دفتر ياد بود نوشت، «رحمت خدا بر او (عبدالناصر) باد كه براي مردمش و مردم فلسطين به جان كوشيد» و من نوشتم، «اي ناخدا، سكان كشتي را به كه سپردي؟» آن روز نمي دانستيم. اما سيد سالار ما خودسكاندار شد و كشتي را راند، فردا هم بيانيه اي داد و در مسجد هدايت به سوگ ناصر نشست.
****
با مهدي فرزند آقا به گليرد رفتيم، تابستان 1349. دو سه روزي مهمان او بوديم، تابستان بود و خانه آقا زمستان ها مدرسه بود براي بچه ها.
غروبي در خدمت او قدم زديم، در راه احوال تك تك روستايي ها را مي پرسيد، «كشت وكار امسال چطور است ؟ بچه ها به مدرسه مي روند؟ بيمارتان خوب شد؟ كار فرزندتان درست شد؟»
چون پدري مهربان، همه روستاييان فرزندانش بودند. در راه با عصايش نهال ها را نشان داد و گفت، «آدم ها مثل نهالند. اگر با استعداد باشند، اگر به خاكي، آب و آفتابي برسد، بذرها بر مي كشند،نهال ها رشد مي كنند. استبدادي چون پوسته زمين است، مانع رشد است، ولي آزادي چون آب و آفتاب است بر جان آدم ها، همه آدم ها.»
به قول ناصر خسرو شاعر شورشي:
خلق جهان يكسره نهال خدايند
هيچ نه از اين نهال بشكن و نه بركن
با هم بالاي تپه اي كه «زرو» نام داشت قدم مي زديم. چه شاد مي نمود آقا. دم غروب بود. خورشيد زميني طالقان به خورشيد آسمان چشم دوخته بود كه در پس كوه هاي قرمز رنگ فرو مي رفت. تكه ابرهايي نارنجي در آسمان به چشم مي خورد. آقا با عصايش آن سوي رود و تپه را نشان داد و گفت :
ـ آنجا «اورازان » است : زادگاه پدري جلال آل احمد. در راه، آقا شعر غزالي را مي خواند:
تركت هوي ليلي و صعدي بمعزل
و از او ياد مي كند كه مقام و منصب و مسند و مدرس و مدرسه را رها كرد و سرگشته و گمنام سر به بيابان نهاد. اين اشعار را با خود زمزمه مي كرد و بعد با تأثر مي گفت، «اگر غزالي كوله بارش را خود بسته بود، كوله بار مرا ديگران بسته اند و سرگشته و حيرانم كرده اند.»
مي گويد، «دلم مي خواهد باز به حجاز بروم، به مكه، مصدق وصيت كرده كه به نيابت او به حج بروم. او را كه نگذاشتند، اگر بگذارند مي روم.» ولي آقا را هم نگذاشتند.
خاطرات آن سال ها را مي گويد كه در خانه يكي از آقايان،هر شب با جوهر قرمز براي علما نامه مي نوشتند كه به زودي ما كمونيست ها حكومت را به دست مي گيريم خونتان را به زمين مي ريزيم. اين كارها را كردند، توطئه ها چيدند و حكومت ملي و مردمي را برانداختند.
در بافت هم به استادش «علامه كمره اي» در نامه اي شعر غزالي را نگاشت و نوشت:
«به هر حال احساس مسئوليت و جذب به دزدهاي مردم تا به اينجا هاكشيد.در خانه تنها و كنار شهر آرام چنان تذكراتي بر مي انگيزد كه سوزش است و آب ديده مجالي نمي دهد و نمي خوام خاطر حساس شريف را متأثر نمايم. از حال خود ناراحت نيستم و بسيار شاكرم.»
روزي كه بياييم و حساب ها را برسيم، حتما يا ما و يا آيندگان ما، «اورازان» را خواهند ساخت، «گليرد» را خواهند ساخت. «گليرد» در دل ماست، «گليرد» گل ماست. اما دلم مي خواهد. گليرد و خانه گلي آقا به همان سادگي و صفا بماند. گليرد و اورازان را خواهند ساخت، خانه اين دو سيد، خانه دل ماست. از خانه ي آنها چه نورها كه برخاست و خانه دل ما، نسل ما و بچه هاي ما را روشن ساخت.
در گليرد مرداني مي زيند به پاكي و پايداري آقا. همه به او دل داده اند و بيش از همه مردي كه روزگاري را در كنار آقا گذرانده و خاطرات همه ياران آقا را از همه جا گردآورده : شفاهي و كتبي. سرآمد آن مردان سيدمحمد حسين ميرابوالقاسمي است، عمري بر سر اين كار گذرانده. عمرش دراز باد.
دوستم مهندس سيد حسين طالقاني، فرزند آقا، دل از گليرد آقا نكنده و پس از آقا در آنجا مسكن گزيده. گليرد چه خاك دامنگيري دارد. چندي پيش كه به گليرد رفتم، خانه آقا را پر از نور ديدم، چه بسيار كسان، كودك پير و جوان كه به ديدار خانه ي روستايي او از گوشه و كنار ايران آمده بودند. جايش خالي بود، جايش خالي است...
روزي كه خانه آقا در گليرد و شوق و شور مردم را پس از سال ها ديدم با خود خواندم
به حسن خلق و وفا كس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن، انكار كار ما نرسد
هزار نقد به بازار كائنات آرند
يكي به سكه صاحب عيار ما نرسد
آقا از زندان كه درآمد، ديد و بازديدها و رفت و آمدها خسته اش كرد. دوستي به آقا پيشنهاد مي كند، «برويم جايي آرام، كنار جنگلي، دريايي.» مي رويم، چند تن هستيم، حاج صادق هم هست : يار غار آقا، شب به درازا مي كشد. آقا مي رود كه بخوابد،اما حاج صادق با آن چهره جذابش از جلبش به ساواك مي گويد و قصه ها و غصه ها و خنده ها.
پاسي از شب مي گذرد، ما هم مي رويم كه بخوابيم، شب از نيمه شب گذشته.دريا خروشان است، مي پيچد، مي غرد، مي خروشد و مي نالد. از خواب مي پرم، انگار دريا مي گريد. نه از بيرون نيست. گريه مردي با گريه دريا يكي شده است. صداي گريه از اتاق بلند است. آقاست كه گريه مي كند. نماز شب مي خواند: «العفو، العفو، العفو» شير شرزه روز، پارساي پير شب، آن پير پاك ما.
صبح به جنگل مي رويم. آقا از درختان جنگلي مي گويد، از اسمشان، ميوه شان، خواصشان.
اين مرد آسماني ما را به زمين مي آورد يا اين مرد زميني ما را به آسمان مي برد؟
به رامسر مي رسيم. در باغ هتل رامسر بوي درختان پرتقال غوغا كرده، سوار ماشين مي شويم. چند متري كه جلو مي رويم ماشين در گِل فرو مي رود. پياده مي شويم. آقا عبا را كنار مي گذارد براي ياري رساندن و كمك كردن.
ـ آقا شما چرا ؟ ما هستيم. ما ماشين را هل مي دهيم.
ـ يعني چه ؟ من با شما همسفر هستم. من هم سرنشين اين ماشين بوده ام.
به شوخي مي گويد، «من هم آدم هستم.»
آقا هم كمك مي كند و ماشين به راه مي افتد.آقا هميشه با ماست. با مردم ماست، به قول ناصر خسرو علوي:
دين حق را مردمي دان جانش علم و تن عمل عاقلان مر بام حكمت را همي بنيان كنند.
****
شرف شريف امت باز به زندان مي رود. تجاهل عالمان و تغافل غافلان غوغا مي كند؛ اما رشته هاي نور از ديوارهاي زندان در مي گذرد. سدها را مي شكند و ايران نوراني مي شود. روز و شب سياهمان را روشن مي سازد. آقا در زندان، قرآن تفسير مي كند و «پرتوي از قرآن» مي نويسد.
وقتي كه مي خواهيم بلغزيم، بترسيم، بلرزيم، «پرتوي از قرآن» مي خوانيم. آقا در زندان هم دستمان را مي گيرد. آقا باغبان است، چه بذرها كه افشاند، چه نهال ها كه كاشت. به همه بال و پر داد.
وقتي از زندان بيرون آمد، هشتم آبان ماه 1357، روز تاسوعا اعلاميه داد. تنهاي تنها بود آن مرد تنها. گفت، «از خانه ام، از پيچ شميران همراه همسر و فرزندانم راه مي افتم و به ميدان آزادي مي روم تا فرياد ستم اين مردم ستمديده را بر زمين و زير آسمان سر دهم و به گوش جهانيان برسانم.»
اما آن صبح تاسوعا آقا نبود. هزاران تن با آقا بودند، در كنار آقا بودند...
پرواز انقلاب آماده است. آقا به فرودگاه آمده تا براي ديدار امام به پاريس برود. برادرم مي گويد، «آقا ! مهمانداران هواپيما به حرمت و احترام شما روسري به سر گذاشته اند.» خبر مي شويم هواپيما را دستكاري كرده اند. ناگهان صداي تير ومسلسل بلند مي شود. بسياري گرد آقا جمع مي شوند. آقا آرام است و راست قامت مي ايستد و مي گويد، «خواهران ! برادران! آرام باشيد.» اما بيرون آرام نيست. براي آقا چاي مي آورند. مرد تنومندي جلو مي آيد، به آقا سلام مي كند و آقا احوالش را مي پرسد و احوال بچه ها و روزگارش را. چاي را به او مي دهد. چاي ديگري براي آقا مي آورند. همه از هم مي پرسيم، «اين آقا كيست؟» او را تاكنون نديده ايم، مهدي هم نديده است. از آقا مي پرسيم، «اين آقا كيست؟» مي گويد، «زندانبانم. پاسبان زندان. با ما مهربان بود.»
سربازان و افسران نگهبان آقا هم در بافت كرمان به او دل بستند. كيمياي كلامش مس جان را طلا مي كرد. پس از آن شبي با برادرم و تني چند از كاركنان هما با خانه اش رفتيم. آقا برايمان «طاغوت» را معني كرد، «هر سركشي كه مردمان را به اسارت كشد، هر سركشي بر انديشه و آزادي و حق خلق.» و «قسط» را عدالت اجتماعي مي دانست، اما امانت ها را، استعدادها و تجربه ها و تخصيص ها مي دانست و اينكه هر كس و هر چيزي در جاي خود قرار گيرد، يعني شايسته سالاري و حاكميت ضوابط و آزادگي. آنگاه آقا به سپاس از همائيان متني نوشت. متن را به تك تك نشان داد كه نظر دهند و شروع كرد كه چه بنويسد. شور و شورا با جانش آميخته بود.
هفته پيش از پروازش، آقا در خانه ي دوستي مسكن گزيده بود. نيمه شب دزدان مي آيند خانه را به هم مي ريزند، اما چيزي نمي برند! به جستجوي چه آمده بودند؟ آقا آن شب در خانه نبود!
حالا دانشگاه تهران هستيم، همان جايي كه سال ها به دانشجويانش عشق ورزيده، همان جا كه آقا خطبه مي خواند،
گويي به هنگام خطابه او :
رأيته و رأيت الناس في رجل
الدهر في ساعه و الارض في دار
گويي كه او عصاره همه انسان هاي نيك تاريخ بود. گويي زمان در ساعتي كه او سخن مي گفت، مي ايستاد و زمين نمازش را پاس مي داشت.
پس از آخرين نماز جمعه 16 شهريور، آقا 18 شهريور به كرج مي رود، به «آدران» مدتي پياده روي مي كند و از تپه بالا مي رود. فرزندش سيد حسين در كنارش است. حال خوشي دارد. بعد به خانه بر ميگردد، با سفير شوروي و دو تن ديگر قراري دارد. نيمه شب قلب آقا به ناگهان تير مي كشد. تلفن قطع است، برق رفته است و آقا رفت به همين سادگي... چه نيمه شب غمباري! آفتاب ما غروب كرد.
آقا به آخرين پرواز پرگشود : آخرين سفر. چه صبحي بود آن صبح آفتابي او شهريور 1358. ايران مي گريست. درختان مي گريستند. بلبلان نواي غم سر مي دادند و گنجشك ها نوحه مي خواندند. وقتي كه تابوت آقا از مسجد دانشگاه روي دست ها بلند شد، موزيك عزا نواخته شد. نسيمي وزيد و شاخه هاي درختان بلند دانشگاه هم به احترام آقا سر خم كردند. آن پيكر كه بر اين چوب ها به سفر مي رفت، دل ما بود.
هيهات ان يأتي الزمان بمثله
ان الزمان لمثله لعقيم
هيهات كه ما در زمان چون او فرزند بزايد. زمان از آوردن فرزندي چون او سترون و ناز است.
نعش اين عزيز روي دست ماست. دل ما چون نگاه ناباوري به جا مانده است. او را به بهشت رسانديم، به بهشت زهرا، پيكر پاكش را با اشك عشق شستشو داديم و چون وديعه اي به خاك پاك سپرديم.
نه، او نمرده است. آيين مهر و ماه مگر مي شود خموش؟ او زنده است. زنده ماندن و بر شناسنامه او هم كه شناسنامه ملت ماه بعد كه بر سر تربت او رفتم، پيرمردي آمده بود با فرزند و نوه اش. هر سه مي گريستند، هر سه نسل. پيرمرد گفت، «آقا! چه زود رفتي.»
آقا زنده بود. آقا زنده هست. آقا هميشه با ماست.
ماندن، نبودن است
بودن، روانه بودن
سال ها بود كه از ايران دور بودم و توفيق نيافتم بر تربت او بوسه زنم و از روان پاك او مدد طلبم.
شنيدم كه همسر همراه او بيمار است و فرزندان آقا همگي نگران مادر بودند. همسر آقا صبورانه دور آقا را پذيرا بود و با شكيبايي روزگار را مي گذراند. بيماري، جسم او را ناتوان ساخته بود، هر چند كه پزشكان توانا و فداكاري چون دكتر كاظمي مدير بيمارستان خاتم الانبيا و دكتر وحيد فيروزآبادي نواده حضرت سيدرضا فيروز آبادي، نديم قديم طالقاني، در بيمارستان پارس از هيچ كوششي براي بهبود يادگار آقا دريغ نداشتند، اما آن بانوي بزرگ به بزرگواري و آرامي شمع زندگيش كم سو مي شد و در روز 31 ارديبهشت آن شعله فروزان خاموش شد.
آرزوي اين بانوي بزرگ آن بود كه همچون زندگي، در مرگ هم در كنار مزار آقا باشد. به ياري دوستاني، اين مهم انجام شد، دوست بر دوش رفت، يار بر پا...
وقتي كه همراه فرزندان آقا، به بهشت زهرا رفتيم، اين مادر مهربان و همسر فداكار در كنار آقا آرميد.
سنگ قبر آقا ساده بود : به سادگي و پاكي خودش. بي هيچ سايباني، زير آسمان، مرد آسماني آرميده بود. فاتحه اي خواندم و بر خاك پاكش بوسه زدم. هر چند كه جاي او در دل ما بود، در دل ماست، ديروز، امروز، فردا، به روزگاران طالقاني زنده است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22