نجوایی با خدایم
نویسنده:سعید یداللهی گرجی
بسم الله الرحمن الرحیم
دوش با خدایم نجوا کردم که با من باش !
و او آرام در گوشم زمزمه کرد که من با توام هر نفس ، هر تپش و هر افت و خیز امّا این تویی که گاهی مرا نمی بینی و شاید هم نمی خواهی که ببینی ، چه طور این همه آدم های رنگاوارنگ را می بینی ولی مرا که خدایت هستم ، نمی بینی ؟ این را بدان که من هماره با توام چه مرا ببینی ، چه نبینی ، من در هرنفست جاری ام کافی است مرا حس کنی .
بندۀ من ، من به رایگان نفسهایت را به تو می بخشم و تو بدون اینکه قدر این بخششم را بدانی آنها را به آسانی و به ارزانی به هدر می دهی و من صبورانه تو را با تمام لغزشهایت نظاره می کنم و تو از من هیچ خجالت نمی کشی و باز هم می بینم و تو هرگز به روی خودت نمی آوری که من تو را می بینم و تو باز هم ...
امّا این را بدان که تا تمام شدن نفسهایت فرصت داری که به سوی آغوش گرم و پر محبّتم باز گردی و ناگاه دیگر زمانی فرا می رسد که نفسهایت به شماره می افتد و یکهو ته می کشد و تو آن روز در برابر تمام ناسپاسی هایت مسئولی ؛ آنگاه دیگر از تو نخواهم گذشت و هیچ عذری را ازتو نخواهم پذیرفت ، چرا که به تو مهلت دادم با من باشی ، ولی نبودی . و تو ای بنده ام تا به ته خط نرسیدی به سویم آی که من سخت مشتاق در آغوش کشیدنت هستم ، پس بیا و بیش از این مرا منتظر مگذار ...
امّا من در پاسخش گفتم تارهایی از جنس دنیا به دورم تنیده ام که راه چشمهایم ، گوشهایم و دهانم را بسته که دیگر تو را نمی توانم ببینم تو کجایی ، من تو را نمی بینم ، انگار در این دنیای پر زرق و برق گم شده ام ...
و او گفت : به تو گفتم که از من دور نشو ، گم می شوی ولی تو باز بادستهایت راه گوشهایت را گرفتی و من هرچه فریاد زدم تو به من اعتنایی نکردی ؛ امّا من نمی توانم تو را ، بنده ام را در عذاب ببینم و باز تو را از بلا می رهانم امّا تو باز هم مرا فـرامـوش می کنی امّـا من تو را فـراموش نمی کنم و نخواهم کرد ، این تویی که مُـدام مرا صدا می زنی و از من کمک می خواهی و وقتی باز از بلا رهیدی ، دیگر مرا ، خدایت را ، از خاطـر می بری(1) ... حال دیدی من با توام ، امّا صد حیف که تو با من نیستی ...
-----------------------------------------------------------
ارسال توسط کاربر محترم سایت :saya2011
دوش با خدایم نجوا کردم که با من باش !
و او آرام در گوشم زمزمه کرد که من با توام هر نفس ، هر تپش و هر افت و خیز امّا این تویی که گاهی مرا نمی بینی و شاید هم نمی خواهی که ببینی ، چه طور این همه آدم های رنگاوارنگ را می بینی ولی مرا که خدایت هستم ، نمی بینی ؟ این را بدان که من هماره با توام چه مرا ببینی ، چه نبینی ، من در هرنفست جاری ام کافی است مرا حس کنی .
بندۀ من ، من به رایگان نفسهایت را به تو می بخشم و تو بدون اینکه قدر این بخششم را بدانی آنها را به آسانی و به ارزانی به هدر می دهی و من صبورانه تو را با تمام لغزشهایت نظاره می کنم و تو از من هیچ خجالت نمی کشی و باز هم می بینم و تو هرگز به روی خودت نمی آوری که من تو را می بینم و تو باز هم ...
امّا این را بدان که تا تمام شدن نفسهایت فرصت داری که به سوی آغوش گرم و پر محبّتم باز گردی و ناگاه دیگر زمانی فرا می رسد که نفسهایت به شماره می افتد و یکهو ته می کشد و تو آن روز در برابر تمام ناسپاسی هایت مسئولی ؛ آنگاه دیگر از تو نخواهم گذشت و هیچ عذری را ازتو نخواهم پذیرفت ، چرا که به تو مهلت دادم با من باشی ، ولی نبودی . و تو ای بنده ام تا به ته خط نرسیدی به سویم آی که من سخت مشتاق در آغوش کشیدنت هستم ، پس بیا و بیش از این مرا منتظر مگذار ...
امّا من در پاسخش گفتم تارهایی از جنس دنیا به دورم تنیده ام که راه چشمهایم ، گوشهایم و دهانم را بسته که دیگر تو را نمی توانم ببینم تو کجایی ، من تو را نمی بینم ، انگار در این دنیای پر زرق و برق گم شده ام ...
و او گفت : به تو گفتم که از من دور نشو ، گم می شوی ولی تو باز بادستهایت راه گوشهایت را گرفتی و من هرچه فریاد زدم تو به من اعتنایی نکردی ؛ امّا من نمی توانم تو را ، بنده ام را در عذاب ببینم و باز تو را از بلا می رهانم امّا تو باز هم مرا فـرامـوش می کنی امّـا من تو را فـراموش نمی کنم و نخواهم کرد ، این تویی که مُـدام مرا صدا می زنی و از من کمک می خواهی و وقتی باز از بلا رهیدی ، دیگر مرا ، خدایت را ، از خاطـر می بری(1) ... حال دیدی من با توام ، امّا صد حیف که تو با من نیستی ...
-----------------------------------------------------------
پينوشتها:
(1) وَإِذَا مَسَّكُمُ الْضُّرُّ فِی الْبَحْرِ ضَلَّ مَن تَدْعُونَ إِلاَّ إِيَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كَانَ الإِنْسَانُ كَفُوراً ﴿ سوره اسراء(17) / آیه 67﴾ : و چون در دريا به شما صدمهاى برسـد هر كه را جز او مىخوانيد ناپديد [ و فراموش ] مىگردد و چون [ خدا ] شما را به سوى خشكى رهانيد روي گردان مىشويد و انسان همواره ناسپاس است .
ارسال توسط کاربر محترم سایت :saya2011
/ج