اصلاح طلبي از وفاداري تا اعتراض و خروج از انقلاب و نظام! (1)

در هر نظام سياسي و اجتماعي، افراد، جريان ها، احزاب، سازمان ها و گروه هاي ذي نفوذ معمولاً در معرض انحراف از آرمان ها، رفتارهاي عقلاني، قانون پذيري و عدالت خواهي مي باشند. هر قدر هم که نهادهاي اجتماعي درست...
چهارشنبه، 12 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اصلاح طلبي از وفاداري تا اعتراض و خروج از انقلاب و نظام! (1)

اصلاح طلبي از وفاداري تا اعتراض و خروج از انقلاب و نظام! (1)
اصلاح طلبي از وفاداري تا اعتراض و خروج از انقلاب و نظام! (1)


 

نويسنده: دکتر مظفر نامدار




 
در هر نظام سياسي و اجتماعي، افراد، جريان ها، احزاب، سازمان ها و گروه هاي ذي نفوذ معمولاً در معرض انحراف از آرمان ها، رفتارهاي عقلاني، قانون پذيري و عدالت خواهي مي باشند. هر قدر هم که نهادهاي اجتماعي درست عمل کنند و همه چيز قانونمند باشد بي ترديد برخي از کنشگران در قبال رفتاري که جامعه از آنها انتظار دارد قصور مي کنند. مي گويند جامعه مقتدر، جامعه اي است که از بطن آن نيروهايي ظهور کنند که چنين کنشگراني را به رفتارهاي عقلاني باز گردانند يا از جامعه طرد کنند تا رفتارهاي ناهنجار اين جريانات موجب تباهي عمومي و نابودي ارکان وحدت اجتماعي نگردد؛ اين مکانيسم را مي توان مکانيسم تجديد قواي اجتماعي ناميد.
مکانيسم تجديد قواي اجتماعي در بازتوليد فرهنگي و سياسي جوامع، نقش بنيادي ايفا مي کند و در حقيقت رمز تداوم اجتماعي جوامع مي باشد. هر ايده اي که بخواهد اين مکانيسم را در جوامع مردم سالار، آن هم از نوع مردم سالار ديني مخدوش سازد به طور طبيعي از فرآيند بازتوليد سياسي و فرهنگي جامعه خارج خواهد شد و در مقام ستيزه جويان قرار خواهد گرفت. اين حقيقت دارد که در نظام هاي مردم سالار رقابت، يک مکانيسم مهم و سالم در جهت تجديد قواي فرهنگي، سياسي، اقتصادي و اجتماعي است اما آيا همه گروه هاي اجتماعي استعداد و آمادگي اين را دارند که در يک مکانيسم قانونمند و سالم به رقابت با گروه هاي رقيب بپردازند و نتايج اين رقابت را گردن نهند؟
اين دقيقاً نقطه عزيمتي است که ملت ما را در سال گذشته در معرض آزموني سخت قرار داد و مظهر يگانگي و پيوستگي ديني و ملي ما را با فراز و فرودهاي خشونت آميزي رو به رو کرد. به راستي علت اينکه بعضي از جريان ها و گروه ها نتوانستند بلوغ اجتماعي خوش ساختي را در اين آزمون از خود نشان دهند، چيست؟ چه منطقي باعث شد که بخش قابل توجهي از نيروهاي مدعي انقلاب، همه آن آرمان هايي را که براي آن مبارزه کرده و خون دل خورده بودند ناديده بگيرند و در صف جريان ها و سازمان هايي قرار گيرند که دشمني آنها با آرمان هاي ملت ايران و انديشه هاي امام ترديد ناپذير است و از همه مهم تر اينکه صدها جوان را در کشور به خاک و خون کشيده اند؟
به عبارت ديگر رؤياي آرمانشهر گرايانه بخشي از نيروهاي متصل به انقلاب که در کشور ما به جريان چپ و يا اصلاح طلب شهرت پيدا کرده اند چيست که به ناگهان خود را در جرگه ستيزه جويان فرومايه اي چون منافقين، صهيونيست ها، آمريکا، انگليس، سلطنت طلب ها و غربگرايان قرار دادند و آنها را بلندگوي رسا ي آرمان ها ي خود تلقي کردند؟ آيا جبر تاريخ آرزوها ي شيرين انقلابيون اصلاح طلب درون نظام جمهوري اسلامي ايران را که گمان مي کردند رشد اقتصادي و پيشرفت لاجرم جز در پناه تجدد آمرانه الگوهاي غربي امکان پذير نيست، سنگدلانه بر باد داد و آنها را براي گريز از استبدادي که به زعم خود سرنوشت محتوم تاريخ ايران بوده و هست، در ورطه آنارشيسمي خانمان برانداز و غيرمسئولانه گرفتار آورد و وادار کرد تا شاخه هايي را از درخت تنومند و ستبر انقلاب ببرند که خود بر روي آن سوار بودند و لاجرم، بريدن اين شاخه به منزله سقوط آنها بود؟
اين ملاحظات متضاد و متناقض، حاکي از نوعي عارضه مزمن در جريان مدعي اصلاح طلبي در ايران يعني حاکي از وجود نگرشي اساساً ضد و نقيض با آرمان هاي ملت ايران، آرمان هاي انقلاب کبير اسلامي و انديشه هاي بنيانگذار آن، امام خميني، است که بايد به طور جدي مورد توجه قرار گيرد. اتفاقات دو دهه اخير نشان مي دهد که جناح چپ و هر جرياني که به جاي محور قرار دادن امام، خود، جناح و توهمات خود را محور قرار مي دهد بايد بهاي سنگيني را براي تجديد نظرطلبي و انقلاب ستيزي خود پرداخت نمايد؛ هر چند خسارت جبران ناپذيري را نيز بر مردم وارد خواهد کرد. چه کسي مي داند شايد همين لَه لَه زدني که اصلاح طلبان براي خروج از نظام جمهوري اسلامي و انقلاب اسلامي از خود نشان مي دهند بيانگر ضعف عصبي شديد و ناتواني تاريخي اين جريان در تطبيق وضع خود با آرمان هاي امام خميني و انقلاب اسلامي باشد!
اگرچه ما رگه هايي از اين ناتواني ها و ضعف عصبي را در دهه اول انقلاب در بعضي از وقايع مثل پذيرش قطعنامه، استعفاي تعجب برانگيز نخست وزير در يک شرايط حساس و ...ديده بوديم اما کسي تصور نمي کرد که اين ناتواني ها و ضعف عصبي که ناشي از قدرت طلبي ها و زياده خواهي هاي فراقانوني بود، در نهايت موجب اختلال کامل قواي عقلاني و حريت تصميم گيري اين جريانات شود تا جايي که منافقين، امريکا، اسراييل، انگليس و سلطنت طلب ها، نسبت به نيروهاي مخلص انقلاب، مردم ايران و مقام معظم رهبري ارجحيت يابند و اصلاح طلبان راديکال جمهوري اسلامي که زماني حتي خطاي ناچيز بخشي از نيروهاي انقلاب را نابخشودني مي دانستند و آنها را با مارک اسلام امريکايي مورد تهاجم قرار مي دادند و سردار سازندگي دوران بعد از دفاع مقدس را عاليجناب سرخپوش و اکبرشاه معرفي مي کردند، خود مروج بي جيره و مواجب اسلام امريکايي و از همکاران ايدئولوژيک و استراتژيک ضد انقلاب مارک دار، در هجمه به نظام جمهوري اسلامي و ولايت فقيه شوند.
امام بزرگوار ما چقدر دقيق به همين آدم هاي عصبي نصيحت کرد که همه بايد به خدا پناه بريم و در مواقع عصبانيت دست به کارهايي نزنيم که دشمنان اسلام از آن سوء استفاده کنند.(1) ايشان همچنين در همين نامه به نخست وزير مستعفي گوشزد کرد: مردم ما از اين گونه مسائل در طول انقلاب زياد ديده اند، اين حرکات هيچ تأثيري در خطوط اصيل و اساسي انقلاب اسلامي ايران نخواهد گذاشت.
آيا بايد اين اختلالات عصبي را که نزديک به دو دهه است آرام آرام جريانات مدعي اصلاح طلبي را از يک جريان به ظاهر معترض درون جمهوري اسلامي به يک جريان معارض خارج از نظام سوق مي دهد، حاکي از شقاق بنيادي تري دانست که فراتر از يک رقابت ساده انتخاباتي و فراز و فرود يک جريان در رأس قدرت است؟
اگرچه مي توان براي اين احتمال، مستندات غير قابل ترديدي از رفتارهاي متناقض گروه هاي منتسب به اين جريان در طول سه دهه اخير ارايه داد که نشان از استحاله تدريجي اصلاح طلبان از يک جريان انقلابي به يک جريان ضد انقلاب دارد اما هدف اين نوشته، شناخت تغييرات جريان اصلاح طلبي در دو دهه اخير نيست. ظرفيت چنين پژوهشي فراتر از يک مقاله است. پرسش بنيادي مقاله حاضر اين است که شقاقي که جريان اصلاح طلبي گرفتار آن شد و اين جريان را از يک نيروي انقلابي به يک نيروي ضد انقلاب بدل کرد، از چه جنسي است؟ چه استعدادي در شاکله اصلاح طلبي در ايران معاصر وجود دارد که پيوسته جريانات مدعي اصلاح را از اصلاح اجتماعي که بسيار مطلوب و قابل دفاع است به انکار دين و باورها و معارف ديني که عموماً در ذهن تاريخي مردم ايران منفور و غير قابل دفاع و هميشه يادآور از دست دادن فرهنگ و اعتقادات بومي، استقلال سياسي و فرهنگي و از همه مهم تر تداعي سيطره استعمار و استبداد و ديکتاتوري از بالاست، سوق مي دهد و اين جريانات را از فضاي اعتراض به ورطه خروج پرتاب مي کند؟
ما در دويست سال اخير نمونه هاي تاريخي زيادي داريم که نشان مي دهد چگونه اصلاح طلبي در ايران از تمناي تکنولوژيک و اجتماعي دستاوردهاي فرنگيان به پذيرش تولاي ايدئولوژيک و فکري آنها بدل شد و اوضاعي به مراتب سياه تر از اوضاع گذشته بر ملت ايران تحميل کرد.
داعيه هاي اصلاح طلبي ميرزا حسين خان سپه سالار، ميرزا ملکم خان ناظم الدوله و پيروان خلف آنها هنوز از حافظه تاريخي ملت ايران پاک نشده است که چگونه از تمناي تجدد و ترقي به انعقاد قراردادهاي خانمانسوز رويتر، تنباکو، لاتاري، قرارداد وثوق الدوله و ديگر امتيازات و قراردادهايي که در نابودي زيرساخت هاي اجتماعي، فرهنگي، سياسي و اقتصادي ايران هر يک اسارت بارتر از ديگري بود، منجر شد و با توجه به سرعت رشد تحولات جهاني ده ها سال ايران را به عقب برگرداند.
ملت ما هنوز داعيه هاي مشروطه خواهي اصلاح طلبان عصر قاجاري را فراموش نکرده است که با مصادره يک نهضت بزرگ اجتماعي که به رهبري نهادهاي ديني به انجام رسيد، استبداد رضاخاني را که به مراتب سياه تر از استبداد قاجاري بود به ملت ايران تحميل کرد و تمام آرمان هاي يک جنبش بزرگ اجتماعي را در پاي يک دولت مطلقه مجهز به قانون و تفنگ و رئيس دون مايه آن قرباني نمود.
ملت ما هنوز داعيه هاي ساده لوحانه اصلاح طلبان عصر رضاخاني را فراموش نکرده اند که تصور مي کرد مي توان قله هاي تجدد و پيشرفت را با برداشتن چادر و گذاشتن کلاه فتح نمود و به دروازه هاي تمدن بزرگ رسيد! ملت ايران براي اين باورهاي کودکانه اصلاح طلبان عصر رضاخاني بهاي سنگيني پرداخت کرد و چه فرصت هاي گرانبهايي به خاطر همين کوته فکري هاي اصلاح طلبانه از دست رفت و سوخت.
شايد بهتر باشد از طرح هاي اصلاح طلبانه دوره محمد رضا شاهي سخني به ميان نيايد زيرا بسترهاي عوامانه و مخرب اصلاحات ديکته شده امريکاييان در اين دوره آن قدر ملموس است که حتي نويسندگان ضد انقلاب و جريان هاي معارض جمهوري اسلامي نيز اين اصلاح طلبي هاي بي ريشه و بنياد را زمينه هاي انقلاب اسلامي در ايران دانسته اند.
نتايج اصلاح طلبي هاي جريان هاي درون انقلاب اسلامي در طول دو دهه گذشته نيز اظهر من الشمس است. آرماني ترين شعار اين جريان، در نهايت بازگشت به دوره جاهليت عصر شاهنشاهي و عدول از آرمان هاي امام خميني و تبديل جمهوري اسلامي به جمهوري رضاخاني است. آنچه گفته شد شعار سياسي نيست؛ مستندات تاريخي غيرقابل انکاري براي آن وجود دارد.
چرا اصلاح طلبي در ايران گرفتار اين اختلالات عصبي است؟ اجازه بدهيد براي پاسخ به اين سؤال بنيادي به سراغ انديشه هاي معمار کبير انقلاب اسلامي، امام خميني برويم که هيچ شاخصي در نسبت انقلابي بودن يا نبودن و اصلاح طلب بودن يا نبودن از شاخص او دقيق تر نيست.

جريان اصلاح طلبي و غلبه پنداشته ها بر دانش ها
 

من از بيان فروع شاخص هاي انقلابي بودن و انقلابي ماندن از ديدگاه امام در اين يادداشت عبور مي نمايم و از ميان تمامي اصول به ارکان آن اشاره مي کنم؛ شايد باعث آرامش روان و مبناي تجديد نظر اساسي کساني شود که هنوز کورسويي از عشق به امام و راه و آرمان ايشان در دل آنها زنده باشد.
در تقريرات درس اسفار امام خميني (س) آمده است:
کمال انساني با دو اصل حکمت و حريت متحقق مي شود. اما حکمت همان علم رساندن به نظام وجود است و حريت ذاتي؛ يعني انسان از عبوديت شهوت و حرص بتواند خود را خلاص نمايد و هر قدر انسان اسير شهوت و حرص و طمع و ظلمت و حسد و غيره باشد به کمال نمي رسد.(2)
در ادامه ايشان مي فرمايد:
گفته اند براي انسان يک عقل نظري است که آن ادراک است و يک عقل عملي است که کارهاي معقوله را عملي مي کند. ولي ما مي گوييم در هر دو، عمل لازم است و عقل نظري به عقل عملي برمي گردد، چنان که عقل عملي هم به عقل نظري برمي گردد و در نظري هم که درک و علم است عمل لازم است. آنچه در قرآن از آن به ايمان تعبير شده است غير علم است؛ علم به مبدأ و معاد و غير آنها، ايمان نيست و گرنه ايمان شيطان مي بايست بهتر باشد و حال آنکه کافر است.(3)
پس به زبان ديگر مي توان گفت که در منطق امام، حکمت بدون حريت اثر ندارد و حريت بدون حکمت، انسان را به سر منزل مقصود رهنمون نمي گردد؛ يعني اگر انسان بخواهد در صراط مستقيم صدق و عدم خطا باشد، بايد در سايه دو اصل باشد که يکي حکمت و ديگري حريت است.(4)
شايد امام عظيم الشأن ما واژه حکمت را به جاي واژه ها ي ديگر از اين جهت برگزيد که معرفت حاصل از آن، تکيه بر مبادي خاصي به نام حس، عقل، وحي، شهود، تجربه، قياس يا استقرا و چيزهايي شبيه به اين به تنهايي ندارد. حکمت، معرفت مبتني بر همه اينهاست؛ معرفتي است که وقتي در انسان حاصل مي شود، بر مبناي آن شناخت عميقي به دست مي آيد که اين شناخت بر سه پايه استوار است:
1.دانش هاي گذشته؛
2.ابتکارات و باورهاي زمان حال؛
3.اميدها و آرزوهاي آينده.
شايد حکيم از اين جهت با فيلسوف، فقيه، متکلم، اديب و عالم به علوم طبيعي تفاوت دارد که حکمت مي داند و حکمت نه فلسفه است نه فقه، نه کلام است نه شعر و نه سياست. حکمت شايد همه اينها باشد، به اضافه چيزهاي ديگر. به نظر مي رسد که حکيم از ترکيب اين دانش ها نمونه ها و الگوهاي عالي مي سازد و تلاش مي کند که هستي، جامعه، انسان و تاريخ را بر اساس اين نمونه هاي عالي، بازشناسي و بازسازي نمايد. البته حکيم در اين بازشناسي و بازسازي به امکانات هم توجه دارد و با اعتدال و احتياط عمل مي کند. پويايي نظام هستي و اجتماعي در نزد حکيم به اين انطباق مستمر وابسته است. بر همين اساس، در تفکر توحيدي، حکيم از اسماء الهي است و حکمت و حکومت که مغز و هسته سياست است، از آن حکيم مي باشد.
نمي دانيم معارفي را که بر واژه حکمت حمل نموده اند تا چه اندازه با استعداد ذاتي آن همسازي دارد اما مي دانيم که حکما آنچه در باب حکمت گفته اند، قطره اي از ژرفاي عميق اين واژه قرآني است. مي خواهد اين تعريف به مفهوم «خروج نفس از نقص و قوه به سوي کمال لايق او در جانب علم و عمل» باشد، يا «گرويدن انسان عالم عقلي مطابق با عالم عيني»؛ مي خواهد حکمت، «علم به احوال اعيان و ذات موجودات» باشد، يا «علم به اتصاف روح انسان به صفات خداوندي».(5)
همه اين تعابير و تعاريف درست است. اما حکمت فقط اينها نيست؛ حکمت «خير کثير»(6) است. کسي که حکمت دارد خير کثير از او ساطع مي شود. خير کثير يکي از زوج هاي متضاد قرآني در مقابل «متاع قليل» است. «متاع قليل»، متاع دنيايي است ولي خير کثير نور حکمت(7) است.
پس دنيا گريزي در حکمت توحيدي، گريز از جهان پنداشته هاست؛ اگرچه در مشهورات و متواترات، دنيا به معني مال و دارايي، خانه و مسکن، زن و فرزند، کار و پيشه، قدرت و شوکت، خورشيد و ماه و ستاره، زمين و آسمان و همه آن محسوسات يا واقعياتي که بشر در زندگي خود با آنها سر و کار دارد، توصيف شده است. اما در افکار و انديشه هاي حکيمان الهي، دنيا مترادف با اشيا و واقعيات جهان مادي نيست. دنيا آن پنداشتي است که انسان در نسبت بين خود و واقعيات در ذهن ايجاد مي کند و پس از برقراري اين نسبت، آن را يک حقيقت مسلم تصور نموده و براي آن زندگي مي کند.
حکيمان تفکر توحيدي، متوجه اين تفاوت اساسي بين جهان واقعيت ها و جهان پنداشته ها بوده اند. آنها وقتي در مذمت دنيا و مضرات دنياگرايي صحبت مي کنند مرادشان اشيا، وسايل و ساير لوازم زندگي نيست، بلکه آن پنداشته ها يا انديشه هاي پنداري است که انسان ها از اين اشيا اعتبار مي کنند، آن گاه حقايق هستي را مبتني بر اين پنداشته ها مي نمايند و بدتر از همه آرمان ها، ارزش ها، بينش ها، گرايش ها و نظام هاي اجتماعي خود را بر اساس اين پنداشته ها تعيين مي کنند. نفي دنيا در تفسير حکيم، نفي اين پنداشته ها به جهان حقيقي است.
معرفت و شناخت هيچ عالمي، معرفت و شناخت پنداشته ها نيست. شناخت و معرفت در حقيقت، متعلق به جهان حقيقي و واقعي است. بنابراين جهان پنداشته ها، جهاني است ساخته ذهن قوي و خلاق انساني. جهاني است اعتباري و انتزاعي. پيامبران بزرگ تاريخ در سرلوحه آموزه هاي خود، تلاش مي کردند که انسان را متوجه تفاوت بين جهان پنداشته ها و جهان حقايق نمايند. بخش اعظم آيات الهي در تعاليم انبيا، متوجه اين تفاوت هاست. حقايق عالم هستي که اشيا جزيي از آن حقايق هستند به خودي خود، مورد مذمت قرار نگرفته اند. اعتبار انسان ها نسبت به خاصيت ذاتي و جايگاه واقعي اين اشيا مورد نکوهش است. بت پرستي و اسطوره سازي، سلطه و ستم، زور و تزوير، ثروت، قدرت و شوکت، حسن و قبح، مالکيت، رياست و سياست، کيفر و پاداش و بسياري از اعتباريات ذهني انسان محصول اين نسبت است.
امام خميني (س) در تفسير سوره حمد مي نويسند:
تا انسان پشت نکند به آمال خودش، پشت نکند به دنيا که همه اش همان آمال آدم است (درست نمي شود) دنياي هر کس، همان آمالش است، از دنيا تکذيب شده است. از عالم طبيعت تکذيب نشده...دنيا همان است که پيش شما است. خود شما توجه وقتي به نفستان داريد، خودتان دنياييد، دنياي هر کس آن است که در خودش است، آن تکذيب شده است، اما از شمس و قمر و طبيعت، هيچ تکذيب نشده، تعريف شده است، اينها مظاهر خدا است.(8)
در اين تفسير به درستي تفاوت بين پنداشته هاي انسان که از آن تعبير به دنيا شده است با جهان واقعي مشخص گرديده است. دنيا همان آمال و پنداشته هاي انسان از طبيعت و اشيا و نسبت هاي بين انسان هاست. در جاي ديگر مي نويسند: «انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمت ها بيرون بکشند و به مبدأ نور برسانند».(9) اگرچه پنداشته ها براي رفع احتياجات طبيعي انسان در زندگي اجتماعي اهميت فوق العاده دارند، اما به دليل اينکه فاقد ارزش ذاتي هستند، پايه ريزي زندگي اجتماعي، اعتقادات، باورها، آمال و آرزوهاي حقيقي انسان بر اساس پنداشته ها تکيه بر جهان ظلمت ها و تاريکي هاست.
امام مي فرمايد: انبيا آمدند تا نگذارند فطرت اشتباه در تطبيق کند؛ (10) و کسي در تطبيق اشتباه نمي کند که در زير سايبان حکمت و حريت باشد؛ يعني بين اين دو اعتدال برقرار کند تا گرفتار پنداشته هاي خود نگردد و دانش را فداي پنداشته نکند. چه حکيمانه فرموده است امام عظيم الشأن ما که به تجربه ثابت شده کسي که خيلي تأمل و دقت در عقليات دارد، از عبادت و تقدس تقريباً دور است و کسي که در اين قسمت اشتغال فکري اش کم و شعاع فکرش کوتاه است، جنبه تقدسش بيشتر است. چه خوب گفت کسي که گفت: آن که در فقه چندان وارد نيست، زهادت و تقدسش بيشتر است و آن که اصول نمي داند، اخباري مي شود و آن که حکمت نمي داند، عارف مي شود و آن که هيچ کدام را بلد نيست، صوفي مي شود.(11)
بنابراين بايد آگاه باشيم که داعيه پيروي از راه و آرمان امام داعيه سنگيني است که به تنهايي با نقل قول فرمايشات آن بزرگوار متحقق نمي شود. امام حکيمي بود که در سلوک فردي و اجتماعي اهل حکمت و مريد حريت بود؛ به همين دليل افق ديانت و سياست در دست امام بود و با ابراز احساسات ديگران فريفته نمي شد و فريب نمي خورد. امام به اين دليل از امور مبتلا به عالمي که با آن درگير بود و براي آن برنامه داشت، عقب نمي ماند که ضعف وجودي در فهم حکمت و حريت نداشت. عقل نظري امام ناظر به عمل و عقل عملي نيز ناظر به حکمت و حريت بود. يکي از دلايلي که تظاهر به دين و ايمان و انقلابي گري و اصلاح طلبي بعضي ها امام را فريب نمي داد همين حکمت و حريت امام بود. پنداشته هاي امام هيچ گاه بر دانش او غلبه نداشت.
همه داستان کساني که در شعارهاي خود داعيه امام و دفاع از خط امام دارند ولي در عمل با تمام وجود در برابر آرمان هاي امام ايستاده و در کنار مارک دارترين ضد انقلاب هاي داخلي و خارجي به تقابل با جمهوري اسلامي برخاسته و به حذف شعارهاي اصولي و اساسي امام مثل شعار «استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي»، «امريکا شيطان بزرگ است»، «اسراييل بايد از صفحه روزگار محو شود»، «منافقين از کفار بدترند» و يا ديگر شعارها کمر بسته اند، اين است که فاقد حکمت و حريت هستند. اگر جنس معرفتي اين جريان ها از جنس حکمت و حريت بود و اين معرفت را با حسادت و قدرت جابه جا نمي کردند به نظر نمي رسد اعتراض جريان هاي درون يک نظام که از آبشخور جنس معرفتي يکسان بهره مي برند به خروج از نظام منتهي شود. در بنياد معرفت سياسي امام مي توان اين نتيجه را مفروض دانست که: اعتراض به حيطه اولي تعلق دارد و خروج به حيطه دومي.
اگر فلان جريان فرهنگي، ديني يا سياسي از رقابت ناخشنود است براي دفاع از حقوق خويش از مکانيسم حکمت که مبتني بر دانش است استفاده مي کند تا وضع خود را بهبود بخشد و اين عين حريت و آزادگي است. چنين جرياني با اين کار نيروي سياست را به کار مي اندازد تا بلکه گريز از خياباني شدن سياست، سيستمي را که گرفتار کاهش نسبي عملکرد درست شده است به تجديد قوا وا دارد و اين همان چيزي است که سياست با آن شکوفا مي شود و جريان هاي سياسي به جاي اينکه حرف خود را در خيابان ها و در تخريب اموال عمومي و خصوصي بزنند، در مکانيسم رقابت و گفت و گو خواهند زد. اما اگر همين جريان سياسي بخواهد به جاي بهره گيري از حکمت و حريت با بهره گيري از حسادت و قدرت با رقيب خود برخورد کند و کاميابي سياسي خود را غير مستقيم از طريق گروه هاي ذي نفوذ و فشار، مطالبه نمايد و هر گونه افول سياسي را به لطف و مدد دست هاي نامريي حل و فصل کند و براي باج خواهي از يک نظام مردمي به تئوري چانه زني در بالا و فشار از پايين دل ببندد، تناقض آشکار نظام مردم سالاري و قانونگرايي و گام نهادن در مسير خروج است. يعني مسيري در هم و برهم تر که ممکن است به خشونت منجر شود و اين همان آنارشيسمي است که اکثر جريان هايي که مسير خروج را بر اعتراض در نظام هاي مردم سالار ترجيح مي دهند، گرفتار آن مي شوند.

پي نوشت:
 

1.پاسخ امام به استعفاي ميرحسين موسوي در تاريخ 5/ 6/ 67؛ ر ک: صحيفه امام، ج 21، ص 124 ــ 123.
2.نقل به مضمون از کتاب تقريرات فلسفه امام خميني، اسفار، به اهتمام سيد عبدالغني اردبيلي، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، 1381، ج 3، ص 338.
3.همان، ص 341.
4.همان، ص 339.
5.محي الدين مهدي الهي قمشه اي، حکمت الهي، عام و خاص، تهران، اسلامي، بي تا، ص 4 ــ 3.
6.قرآن کريم، 2/ 269؛ يؤتي الحکمه من يشاء و يؤت الحکمه فقد أوتي خيرا کثيرا.
7.نامه امام علي (ع) به امام حسن (ع)، نهج البلاغه، فيض الاسلام، نامه 31.
8.امام خميني (س)، تفسير سوره حمد، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، 1381، ص 131.
9.در خصوص تفاوت بين انديشه هاي پنداري با انديشه هاي حقيقي رک: مرتضي مطهري، مجموعه آثار، اصول فلسفه و روش رئاليسم، تهران، صدرا، 1371، ج 6، ص 455 ــ 369؛ رضا داوري اردکاني، مقاله «ملاحظاتي در باب ادراکات اعتباري»، مجموعه دومين يادنامه علامه طباطبايي، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1362، ص 131.
10.سيد عبدالغني اردبيلي (به اهتمام)، همان، ص 339.
11.همان، ص 340 ــ 339.
 

منبع: نشريه 15 خرداد شماره 23



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما