معاد شناسي (3 )

مثل عمر آدمي همچون آفتاب است و آفتاب جواني در افق مشرق است و آفتاب پيري در افق مغرب، و آفتابي را که در افق مغرب است ديگر فرو رفته بدان. (1) توصيه: حدود پيري را بيشتر از حدود جواني رعايت کن؛ زيرا جوانان اميد پيرشدن دارند در حالي که پيران جز مرگ اميدي ندارند و غير از اين محال است.
پنجشنبه، 13 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معاد شناسي (3 )

معاد شناسي (3 )
معاد شناسي (3 )


 






 

آداب دوران پيري
 

توصيه و تمثيل: چون پيرشدي از کارهاي بيهوده جواني دوري کن؛ زيرا هرکس که به مرگ نزديک تر است بايد که از باطل دورتر باشد.
مثل عمر آدمي همچون آفتاب است و آفتاب جواني در افق مشرق است و آفتاب پيري در افق مغرب، و آفتابي را که در افق مغرب است ديگر فرو رفته بدان. (1)
توصيه: حدود پيري را بيشتر از حدود جواني رعايت کن؛ زيرا جوانان اميد پيرشدن دارند در حالي که پيران جز مرگ اميدي ندارند و غير از اين محال است.
وقتي حواس تو از کار افتادند، نه تو از زندگاني خود خشنودي و نه مردم از زندگاني تو و بر مردمان و بال و مايه زحمت مي شوي. پس مرگ از چنين زندگاني اي بهتر است. (2)

وقت جان کندن
 

توصيه: عاقل آن بود که در منزلگاه دنيا جز به زاد راه مشغول نشود و از دنيا به قدر حاجت، کفايت کند، و هرچه بيش از حاجت جمع کند زهر قاتل بود و به وقت مرگ خواهد که همه خزاين وي پر خاکستر بودن و در آن هيچ زر و سيم نباشد. پس هرچند که بيشتر جمع کند، نصيب او از پوشيدن و خوردن بيش نبود و باقي همه حسرت و غم بود و به وقت مرگ جان کندن بر وي دشوار بود. اين آن وقت بود که از حلال جمع کند؛ اما اگر از حرام بود عذاب آخرت خود بر اين حسرت زياد شود.
و با اين همه چون ايمان درست بود و به سلامت به نزديک حق ببرد، نوميد بودن روا نيست؛ زيرا حق تعالي غفور و کريم و رحيم است. (3)
نکته: عيسي روح الله عليه السلام مي فرمايد: «اي حواريان دعا کنيد تا حق تعالي جان دادن را بر من آسان کند.
و محمد خاتم الاوصياء صلي الله عليه و آله دعا مي کرد که «اللهم هوّن علينا سکرات الموت؛ بارالها لحظات مرگ را بر ما آسان ساز» با آن همه خلوت نشيني و فقر و زهد که او را بود. قياس کن که چگونه خواهد بود در آن ساعت حال آن کساني که از قصرهاي قيصري به قبور تنگ و تاريک روند و از مرکب هاي قاروني و جامه هاي خاتوني و عادت هاي عادي و باغ هاي شدادي و مجلس هاي فرعوني با لذّات، بناگاه به يکبار جدا شوند.

از خداوندان جاه و طمطراق (4)
صحبت دنيا نمي ارزد فراق

اندک اندک خانمان آراستن
پس به يک بار از سرش برخاستن (5)

حکايت: روباهي با گرگي دم از دوستي مي زد و با او همراه بود. روزي قدم به در باغي نهادند. در باغ استوار بود وديوار پر از خار. اطراف آن گشتند تا به سوراخي رسيدند که براي روباه فراخ، ولي بر اي گرگ تنگ بود. روباه به آساني وگرگ با زحمت فراوان وارد باغ شد. انگورهاي فراوان و ميوه هاي رنگارنگ يافتند. روباه زيرک بود انديشه بيرون رفتن را در نظر داشت اما گرگ غافل بود و هرچه توانست خورد.ناگهان باغبان آگاه شد و چوبدستي برداشت وبه طرف آنها آمد. روباه کمر باريک از سوراخ فرار کرد اما گرگ بزرگ شکم در ميان سوراخ گرفتار شد. باغبان به او رسيد و با چوبدستي او را بزد که پيکر نيم مرده اش با پوست دريده و پشم کنده از تنگنا بيرون افتاد.

زورمندي مکن اي خواجه به زر
کآخر کار زبون خواهي رفت

فربهت کرد بسي نعمت و ناز
زان بينديش که چون خواهي رفت؟

با چنين جثّه ندانم که چه سان
ز درمرگ برون خواهي رفت (6)

حکايت: چون ذوالقرنين همه عالم را فتح کرد و گرد جهان گشت، به قصد خانه خود بازشت و چون به دامغان رسيد، درگذشت. در وصيت نامه خود گفت: تابوت مرا سوراخ کنيد و دست من را از آن سوراخ بيرون کنيد با کف گشوده؛ تا مردمان ببينند که اگرچه جهان را گرفتم با دست خالي از اين جهان مي روم. (7)
گفت وگو: هنگام مرگ ثروت مند مي گويد: اي مال لعنت بر تو باد که مرا فريفتي و از عبادت خداي تعالي بازداشتي و پنداشتم که امروز دست مرا خواهي گرفتن؛ اما بلا و حسرت من شدي؛ من دست تهي برفتم و تو براي دشمنان من بماندي.
پس خداي تعالي مال را با وي به سخن مي آورد تا با وي بگويد: مرا بهر چه لعنت مي کني؟ خويشتن را کن که خدا مرا و تو را از خاک آفريد و مرا به دست تو داد تا زاد خويشتن بسازي براي راه آخرت و مرا به زکات و صدقه به درويشان دهي و مسجد و پُل کني تا تو را دست گيرم بدان جهان. و تو مرا نگاه مي داشتي و در هواي خويش خرج مي کردي و ناسپاسي مي کردي تا امروز به دشمنان بگذاشتي و تو حسرت ببرد.ي مرا چه گناه بود؟ (8)
 

مرگ متکبر و مرگ مؤمن
 

حکايت: پادشاهي بود از جمله پادشاهان بزرگ. يک روز خواست که برنشيند و جمله اميران و سپاه لشکر خويش را برنشاند تا پادشاهي و بزرگواري خويش به خلق نمايد. جامه هاي فاخر گرانمايه فرمود آوردن و در پوشيد. اسبي معروف را اختيار کرد که از آن بهتر نبود با گردن آويز زر آراسته به جواهر. بر او بر نشست و در ميان لشکر با تجمّل بسيار اسب مي راند و در هيچ کس نمي نگريست از تکبر و گردن کشي. پس مردي پيش او آمد جامه کهن پوشيده، و سلام کرد. پادشاه جواب نداد از کبر. آن مرد دست آورد و افسار اسب او بگرفت. گفت: دست بازدار که نمي داني افسار اسب که مي گيري؟ گفت: مرا به تو حاجتي است، رازي است که جز در گوش تو نتوانم گفتن.
گفت : بگو. سر فرا گوش وي برد و آهسته گفت: من ملک الموتم (9) که جان تو خواهم گرفتن. ملک بلرزيد و گفت: چندان مهلت ده که به خانه روم و زن و فرزند را وداع کنم. گفت : لا و الله هرگز زن و فرزند و خانه نخواهي ديدن و عمر تو تمام شد؛ و بر پشت اسب جان او بگرفت. پادشاه بيفتاد و جان بداد و خروش از لشکر برخاست.
ملک الموت از آنجا برفت و به نزديک مردي مؤمن شد که خداي تعالي از او خشنود بود و بر او سلام کرد. جواب داد گفت: با تو راز دارم. گفت: به گوشم در بگوي. گفت: منم ملک الموت. گفت: مرحبا بک! (10) الحمدلله که آمدي، انتظار تو بسيار کردم و غيبت تو دراز بکشد. گفت: اکنون که داري بگزار. گفت: مرا هيچ شغل بهتر از ديدار حق تعالي نيست.
گفت: چگونه خواهي که جان تو بستانم؟ که مرا فرموده اند که جان تو چنان بستانم که خواهي. گفت: بگذار تا طهارت کنم و نماز کنم چون در سجود باشم جانم بستان. ملک الموت همچنان کرد و اورا به رحمت خداي برد. (11)

مرگ عاشقان
 

حکايت:

عاشقي را يکي فسرده بديد
که همي مرد و خوش همي خندديد

گفت: کآخر بوقت جان دادن
خنده از چيست وين خوش استادن؟

گفت: خوبان چو پرده برگيرند
عاشقان پيششان چنين ميرند (12)

هنگامه رسوايي
 

حکايت:

آن شنيدي که از کم آزاري (13)
رندي (14) اندر ربود دستاري

آن دويد از نشاط در بستان
وين دوان شد به سوي گورستان

آن يکي گفتش از سرسردي
که بديدم سليم دل (15) مردي

تو بدين سو همي چه پويي تفت (16)
کآنکه دستار برد ز آن سو رفت

گفت: از خواجه گرچه ز آن سو شد
نه ز بند زمانه بيرون شد

چه دَوَم بيهده سوي بستان
خود همي يابمش به گورستان

من همين يک دو روز صبر کنم
روي در روي اين دو قبر کنم

که بدين جا خود از سراي مجاز (17)
مرگ سيلي زَنانش آرد باز

زود باشد که از سراي سپنج (18)
آوردندش به پيش من بي رنج

آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند

تا بدين سان که کرد ما را عور (19)
عوري خود ببيند اندر گور (20)
 

پي نوشت ها :
 

1- همان، ص58.
2- همان، ص57-58
3-نصيحه الملوک، صص 53 و 54.
4- طمطراق: شکوه.
5- حسن دل، ص 120.
6- بهارستان و رسائل جامي، صص 161 و 162.
7- پند پدر (بازنويسي قابوس نامه)، صص 105 و 106.
8- نصيحه الملوک، صص 70 و 71.
9- ملک الموت: عزرائيل، فرشته مرگ.
10- مرحبا بک: خوش آمدي.
11- نصيحه الملوک، صص 66-68
12- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)ص 111.
13- کم آزار: بي آزار.
14- رند: زيرک، حليم باز.
15- سليم دل: ساده دل.
16- تفت: گرم.
17- سراي مجاز: کنايه از دنيا.
18- سراي سپنج : خانه چند روزه، کنايه از دنيا.
19- عور: برهنه.
20- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، صص243-244.

منبع:نشريه گنجينه، شماره 83



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط