گورخري که راه راه ندارد

وقتي صداي سوت قطار را شنيد، شروع به دويدن کرد. به تندي مي دويد تا برنده شود؛ اما باز هم برنده نشد. گورخر کوچولو ايستاد و دور شدن قطار را نگاه کرد. هنگامي که پيش دوستانش بر مي گشت با خود فکر کرد. اين بارچه بگويد. دوستانش تا او را ديدند با خنده گفتند: « باز باختي؟» ولي گورخر ناراحت نشد و تصميم گرفت فردا با سرعت
شنبه، 15 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گورخري که راه راه ندارد

گورخري که راه راه ندارد
گورخري که راه راه ندارد


 

نويسنده: صبا سرخيل
تصوير گر : محمد رضا محمدي آذر




 
وقتي صداي سوت قطار را شنيد، شروع به دويدن کرد. به تندي مي دويد تا برنده شود؛ اما باز هم برنده نشد. گورخر کوچولو ايستاد و دور شدن قطار را نگاه کرد. هنگامي که پيش دوستانش بر مي گشت با خود فکر کرد. اين بارچه بگويد. دوستانش تا او را ديدند با خنده گفتند: « باز باختي؟» ولي گورخر ناراحت نشد و تصميم گرفت فردا با سرعت بيش تري بدود. فردا صبح با شنيدن صداي بوق قطار شروع به دويدن کرد. بسيار تند مي دويد. آن قدر تند مي دويد که احساس مي کرد قلبش دارد از جا در مي آيد و نفسش بند مي آيد. قبل از آن که قطار بپيچد، او ايستاد و پيچيدن قطار را نگاه کرد. او برنده شده بود. به سرعت پيش دوستانش آمد تا خبر برنده شدنش را به آن ها بدهد. وقتي اين خبر را به دوستانش داد، آن ها آن قدر با تعجب به او نگاه کردند که گوخر کوچولو هم به شک افتاده بود. آيا خبر برنده شدن او اين قدر جالب بود؟
يکي از گورخر ها با تعجب گفت: « پس راه راهت کو؟» گورخر کوچولو با من من گفت: «مگر من راه راه ندارم؟» او به سمت رودخانه رفت وخودش را در آن نگاه کرد. يک گورخر سفيد در آب به او نگاه مي کرد. چه گورخر بي نمکي شده بود.
وقتي برگشت هنوز همه به او مي خنديدند.گورخر دويد و از آن ها دور شد. او خيلي گريه کرد. وقتي آرام شد، کنار ريل قطار بود و باران هم که شروع به باريدن کرده بود، بند آمد.

گورخري که راه راه ندارد

گورخر تصميم گرفت براي هميشه از آن جا برود، براي همين رفت که با دوستانش خداحافظي کند. در راه دوباره به رودخانه رسيد. نمي خواست خودش را نگاه کند، آرام آرام قدم زد و از کنار رودخانه گذشت. او متوجه شد يک گورخر کنارش راه مي رود، فکر کرد يعني چه؟ داخل رودخانه را نگاه کرد و خود را ديد که راه راه دارد.تعجب کرد و دوان دوان به سمت دوستانش آمد که ماجرا را براي آن ها تعريف کند، ديد دوستانش هم راه راه ندارند.
حالا او با تعجب به آن ها نگاه مي کرد و آنها مي خنديدند، دوستش گفت: « وقتي که باران قطع شد ما هم کنار قطار رفتيم تا مسابقه بدهيم؛ ولي بار قطار که گچ بود روي ما هم پاشيده شد.» گورخر که تازه متوجه ماجرا شده بود خنديد و به سمت قطار دويد.
منبع:شاهد کودک 54




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط