يک پرنده يک دوست
نويسنده: مسلم ناصري
يکي بود. يکي نبود. اتاق کوچکي بود که يازده نفر در آن زندگي مي کردند. اتاق خيلي خيلي کوچکي بود. آدم هاي آن هم کوچک و هم بزرگ بودند؛ پير و جوان. اتاقک، پنجره ي کوچکي داشت که شيشه نداشت. فقط چند تا نرده داشت تا کسي نتواند فرار کند. وقتي خورشيد مي تابيد، اتاقک کمي روشن مي شد. روبه روي اتاقک، برج نگهباني بود. توي برج آهني، يک سرباز ايستاده بود که تفنگ آهني داشت و مراقب اتاقک بود. کنار اتاقک، اتاق هاي ديگري هم بود. آن ها هم پراز آدم هايي بود که توي جنگ اسير شده بودند.
يک روز کبوتري توي آسمان پيدا شد. کبوتر از راه دوري آمده بود. کبوتر مال پسر بچه اي بود. يک روز، يک پرنده ي آهني آمده بود و لانه ي او را خراب کرده بود. ديگر صاحبش را نديده بود و کبوتر تنها شده بود. هر جا رفته بود، چيزي نيافته بود. کبوتر خسته و گرسنه بود. کبوتر پايين آمد و روي برجک آهني نشست.
نگهبان تا کبوتر را ديد، خنديد. دهانش را مزه داد. اسلحه اش را آماده کرد تا براي ظهر يک غذاي خوش مزه اي احساس کرد؛ بوي نان و برنج. آن طرف تر آشپزخانه بود. کبوتر يک لحظه لوله ي تفنگ را ديد. نگهبان به طرف او نشانه رفته بود. فوري پريد توي اتاقک. چرخي زد. توي اتاق پر بود از آدم. شمرد و شمرد. يازده نفر بودند. بعضي جوان. بعضي پير و ناراحت. سرهاي همه تراشيده بود. آن ها اسير دشمن بودند. کبوتر مي خواست بپرد و برود که صدايي شنيد. نوجواني، کنج اتاق برايش غذا پاشيد.
کبوتر بق بقويي کرد. کسي که برنج مي پاشيد، کمي بزرگتر از صاحبش بود. نمي خنديد، شاد هم نبود. کبوتر هنوز نگران بود. پريد روي ميله هاي پنجره. نگهبان آن بالا هنوز منتظر بود. از تفنگ او مي ترسيد. لرزيد و گوشه ي پنجره منتظر ماند؛ اما گرسنه بود. وقتي همه رفتند بيرون، او آمد پايين. غذا خورد و بعد برگشت روي ميله.
توي حياط زندان پر از آدم بود.
همه به زمين نگاه مي کردند.
آن بالا پشت بام چند سرباز ايستاده بودند. همه تفنگ داشتند. کبوتر که خسته بود، کنج پنجره خوابش برد. کبوتر وقتي بيدار شد که بيرون تاريک شده بود. فقط يک چراغ بزرگ مي چرخيد. يک بار هم تابيد روي پنجره. آن سوي چراغ، در تاريکي يک نفر ايستاده بود. که تفنگ توي دستش بود.
کبوتر مي ترسيد که پرواز کند. سرش را زير بالش گرفت تا گرم شود که خوابش برد.
صبح با سر و صدايي بيدار شد. چند نفر تفنگ به دست، مردي را هل مي دادند. مرد قدش نه بلند بود نه کوتاه. کيسه اي دستش بود. سرباز ها به طرف اتاقي آمدند که او لبه ي پنجره اش نشسته بود. ترسيد. مي خواست فرار کند که باز نگهبان را ديد.
سربازها مرد را آوردند، و هل دادند توي اتاقک. چند نفر بلند شدند. جواني بازوي مرد را گرفت و بلندش کرد، اما مرد ميان سالي گفت: اينجا ديگر پر شده است. ببريدش يک اتاق ديگر، ولي سرباز سياهي اخم کرد و فرياد زد:« اين زنداني بايد همين جا بماند و آن قدر کار کند تا آدم شود.»
وقتي سربازها رفتند، مرد با مهرباني گفت:« از اين که جاي شما تنگ کردم، معذرت مي خواهم؛ اما سعي مي کنم دوست خوبي باشم.»
مردي که گفته بود ديگر جا نيست، با ناراحتي به ديوار روبه رويش خيره شد. او هنوز گرفته و غمگين بود. مرد آهسته رفت گوشه ي اتاق. کيسه اش را گذاشت آن جا، درست جايي که چند تکه ي نان ديده مي شد. کبوتر که گرسنه بود، آرزو کرد کاش مرد جاي ديگري نشسته بود. او لحظه اي به نوري نگاه کرد که به سقف تابيده بود. کبوتر احساس کرد با آمدن تازه وارد بعضي ناراحت شده بودند.بعضي هم که او را مي شناختند با احترام با او حرف مي زدند.
آن روز گذشت. صبح روز بعد، کبوتر با زمزمه اي بيدارشد. سحر شده بود. يک لحظه مرد را ديد. مرد در مهتاب نشسته بود و آهسته اشک مي ريخت. کبوتر بق بقويي کرد. مرد نگاهش کرد. وقتي همه بيدار شدند، مرد گفت:« هر کاري هست، من انجام مي دهم.» بعد برخاست تا اتاق را تميز کند. که جواني گفت:« نه حاج آقا ابوترابي، شما بزرگ ما هستيد.» مرد خنديد و گفت:« من هم يکي مثل شما هستم.» و بعد جارو را گرفت و اتاق را جارو کرد.
هنوز هوا تاريک بود که همه بيرون رفتند. وقتي شب برگشتند بوي غذا مي دادند. کبوتر فهميد آن ها براي آدم هاي اردوگاه غذا درست مي کنند. حالا همه با مرد تازه وارد مهربان شده بودند. او با آن ها صحبت مي کرد. وقتي ناراحت بودند، آن ها را مي خنداند. کمک شان مي کرد. فقط يک نفر هنوز ناراحت بود. همان که گفته بود اتاق کوچک است و جا نيست. سيد با مهرباني کنار مرد نشست. حالش را پرسيد. دل داري اش داد؛ اما مرد هنوز غمگين بود. مرد دلش براي دخترش تنگ شده بود. سال ها بود که از او خبر نداشت. سيد گفت:« ناراحت نباش.» بعد نامه اي به دختر مرد نوشت. کبوتر احساس مي کرد به خانه ي صاحبش برگشته است. حامد برايش دست مي زد موچ مي کشيد و او توي آسمان معلق مي زد و بالاتر مي رفت. همه جا آبي بود و هيچ خبري از جنگ نبود. کبوتر رفت بالا و بالاتر که صدايي شنيد. صدا برايش آشنا بود:« سيد عزيز چرا شما استراحت نمي کنيد؟ شما هم خسته ايد.» اما مرد داشت اتاق را جارو مي کرد.
روزها گذشت. کبوتر گوشه ي پنجره لانه ي کوچکي ساخت. هر وقت احساس مي کرد کسي ناراحت است آواز مي خواند. آن ها بق بقوي کبوتر را دوست داشتند. يک روز که کسي توي اتاق نبود. کبوتر رفت تا شايد صاحبش را پيدا کند، اما اثري از لانه اش نيافت. گرسنه برگشت. کسي توي اتاق نبود. وقتي سير شد، رفت تا کمي استراحت کند. پريد روي کيسه ي کنج اتاق. بوي خوشي مي داد. آفتاب هم تابيده روي آن. هم نرم بود و هم گرم. کبوتر وقتي بيدار شد و چشمانش را باز کرد، يک لحظه خودش را کنج تاريکي ديد. يادش افتاد کجاست. روي وسايل مرد خوابش برده بود. از پنجره به آسمان نگاه کرد. فهميد نزديک صبح است.
- مشکلي پيش آمده؟
اين را مردي گفت که نامه ي دخترش تازه به دستش رسيده بود.
- نه چيز مهمي نيست. يک مهمان عزيز داشتم. نمي خواستم بيدارش کنم.
مردها شمعي روشن کردند. کبوتر چشمانش را باز کرد و آهسته توي گلو بق بقو کرد؛ از همان بق بقوهايي که وقتي مي خواند، صاحبش او را نوازش مي کرد و غش غش مي خنديد و مي گفت:« چه قدر قشنگ مي خندي.»
حالا همه بيدار شده بودند. کبوتر فوري پريد روي ميله ي پنجره. نسيم خنکي مي وزيد. مرد ميان سال گفت:« پرنده جاي گرم و نرمي پيدا کرده بود. حتماً او هم سيد ما را دوست دارد؛ اگر نه چرا رفته روي کيسه ي او.»
بعد همه خنديدند.
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41
يک روز کبوتري توي آسمان پيدا شد. کبوتر از راه دوري آمده بود. کبوتر مال پسر بچه اي بود. يک روز، يک پرنده ي آهني آمده بود و لانه ي او را خراب کرده بود. ديگر صاحبش را نديده بود و کبوتر تنها شده بود. هر جا رفته بود، چيزي نيافته بود. کبوتر خسته و گرسنه بود. کبوتر پايين آمد و روي برجک آهني نشست.
نگهبان تا کبوتر را ديد، خنديد. دهانش را مزه داد. اسلحه اش را آماده کرد تا براي ظهر يک غذاي خوش مزه اي احساس کرد؛ بوي نان و برنج. آن طرف تر آشپزخانه بود. کبوتر يک لحظه لوله ي تفنگ را ديد. نگهبان به طرف او نشانه رفته بود. فوري پريد توي اتاقک. چرخي زد. توي اتاق پر بود از آدم. شمرد و شمرد. يازده نفر بودند. بعضي جوان. بعضي پير و ناراحت. سرهاي همه تراشيده بود. آن ها اسير دشمن بودند. کبوتر مي خواست بپرد و برود که صدايي شنيد. نوجواني، کنج اتاق برايش غذا پاشيد.
کبوتر بق بقويي کرد. کسي که برنج مي پاشيد، کمي بزرگتر از صاحبش بود. نمي خنديد، شاد هم نبود. کبوتر هنوز نگران بود. پريد روي ميله هاي پنجره. نگهبان آن بالا هنوز منتظر بود. از تفنگ او مي ترسيد. لرزيد و گوشه ي پنجره منتظر ماند؛ اما گرسنه بود. وقتي همه رفتند بيرون، او آمد پايين. غذا خورد و بعد برگشت روي ميله.
توي حياط زندان پر از آدم بود.
همه به زمين نگاه مي کردند.
آن بالا پشت بام چند سرباز ايستاده بودند. همه تفنگ داشتند. کبوتر که خسته بود، کنج پنجره خوابش برد. کبوتر وقتي بيدار شد که بيرون تاريک شده بود. فقط يک چراغ بزرگ مي چرخيد. يک بار هم تابيد روي پنجره. آن سوي چراغ، در تاريکي يک نفر ايستاده بود. که تفنگ توي دستش بود.
کبوتر مي ترسيد که پرواز کند. سرش را زير بالش گرفت تا گرم شود که خوابش برد.
صبح با سر و صدايي بيدار شد. چند نفر تفنگ به دست، مردي را هل مي دادند. مرد قدش نه بلند بود نه کوتاه. کيسه اي دستش بود. سرباز ها به طرف اتاقي آمدند که او لبه ي پنجره اش نشسته بود. ترسيد. مي خواست فرار کند که باز نگهبان را ديد.
سربازها مرد را آوردند، و هل دادند توي اتاقک. چند نفر بلند شدند. جواني بازوي مرد را گرفت و بلندش کرد، اما مرد ميان سالي گفت: اينجا ديگر پر شده است. ببريدش يک اتاق ديگر، ولي سرباز سياهي اخم کرد و فرياد زد:« اين زنداني بايد همين جا بماند و آن قدر کار کند تا آدم شود.»
وقتي سربازها رفتند، مرد با مهرباني گفت:« از اين که جاي شما تنگ کردم، معذرت مي خواهم؛ اما سعي مي کنم دوست خوبي باشم.»
مردي که گفته بود ديگر جا نيست، با ناراحتي به ديوار روبه رويش خيره شد. او هنوز گرفته و غمگين بود. مرد آهسته رفت گوشه ي اتاق. کيسه اش را گذاشت آن جا، درست جايي که چند تکه ي نان ديده مي شد. کبوتر که گرسنه بود، آرزو کرد کاش مرد جاي ديگري نشسته بود. او لحظه اي به نوري نگاه کرد که به سقف تابيده بود. کبوتر احساس کرد با آمدن تازه وارد بعضي ناراحت شده بودند.بعضي هم که او را مي شناختند با احترام با او حرف مي زدند.
آن روز گذشت. صبح روز بعد، کبوتر با زمزمه اي بيدارشد. سحر شده بود. يک لحظه مرد را ديد. مرد در مهتاب نشسته بود و آهسته اشک مي ريخت. کبوتر بق بقويي کرد. مرد نگاهش کرد. وقتي همه بيدار شدند، مرد گفت:« هر کاري هست، من انجام مي دهم.» بعد برخاست تا اتاق را تميز کند. که جواني گفت:« نه حاج آقا ابوترابي، شما بزرگ ما هستيد.» مرد خنديد و گفت:« من هم يکي مثل شما هستم.» و بعد جارو را گرفت و اتاق را جارو کرد.
هنوز هوا تاريک بود که همه بيرون رفتند. وقتي شب برگشتند بوي غذا مي دادند. کبوتر فهميد آن ها براي آدم هاي اردوگاه غذا درست مي کنند. حالا همه با مرد تازه وارد مهربان شده بودند. او با آن ها صحبت مي کرد. وقتي ناراحت بودند، آن ها را مي خنداند. کمک شان مي کرد. فقط يک نفر هنوز ناراحت بود. همان که گفته بود اتاق کوچک است و جا نيست. سيد با مهرباني کنار مرد نشست. حالش را پرسيد. دل داري اش داد؛ اما مرد هنوز غمگين بود. مرد دلش براي دخترش تنگ شده بود. سال ها بود که از او خبر نداشت. سيد گفت:« ناراحت نباش.» بعد نامه اي به دختر مرد نوشت. کبوتر احساس مي کرد به خانه ي صاحبش برگشته است. حامد برايش دست مي زد موچ مي کشيد و او توي آسمان معلق مي زد و بالاتر مي رفت. همه جا آبي بود و هيچ خبري از جنگ نبود. کبوتر رفت بالا و بالاتر که صدايي شنيد. صدا برايش آشنا بود:« سيد عزيز چرا شما استراحت نمي کنيد؟ شما هم خسته ايد.» اما مرد داشت اتاق را جارو مي کرد.
روزها گذشت. کبوتر گوشه ي پنجره لانه ي کوچکي ساخت. هر وقت احساس مي کرد کسي ناراحت است آواز مي خواند. آن ها بق بقوي کبوتر را دوست داشتند. يک روز که کسي توي اتاق نبود. کبوتر رفت تا شايد صاحبش را پيدا کند، اما اثري از لانه اش نيافت. گرسنه برگشت. کسي توي اتاق نبود. وقتي سير شد، رفت تا کمي استراحت کند. پريد روي کيسه ي کنج اتاق. بوي خوشي مي داد. آفتاب هم تابيده روي آن. هم نرم بود و هم گرم. کبوتر وقتي بيدار شد و چشمانش را باز کرد، يک لحظه خودش را کنج تاريکي ديد. يادش افتاد کجاست. روي وسايل مرد خوابش برده بود. از پنجره به آسمان نگاه کرد. فهميد نزديک صبح است.
- مشکلي پيش آمده؟
اين را مردي گفت که نامه ي دخترش تازه به دستش رسيده بود.
- نه چيز مهمي نيست. يک مهمان عزيز داشتم. نمي خواستم بيدارش کنم.
مردها شمعي روشن کردند. کبوتر چشمانش را باز کرد و آهسته توي گلو بق بقو کرد؛ از همان بق بقوهايي که وقتي مي خواند، صاحبش او را نوازش مي کرد و غش غش مي خنديد و مي گفت:« چه قدر قشنگ مي خندي.»
حالا همه بيدار شده بودند. کبوتر فوري پريد روي ميله ي پنجره. نسيم خنکي مي وزيد. مرد ميان سال گفت:« پرنده جاي گرم و نرمي پيدا کرده بود. حتماً او هم سيد ما را دوست دارد؛ اگر نه چرا رفته روي کيسه ي او.»
بعد همه خنديدند.
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41