مرد و فرشته ي مرگ
مترجم: شيرين سليمي، اکبر روحي
مرد جنگجو و سربازانش سرزمين هاي زيادي را تصرف کردند؛ اما وقتي قدرت و ثروت مرد زياد شد، او مغرور شد. بعد از يک پيروزي بزرگ آن ها هفت روز و هفت شب در قصر جشن گرفتند و شب آخر مرد جنگجو با صداي بلند گفت:« ما همه ي سرزمين ها را تصرف کرديم و هيچ کس نمي تواند جلوي ما بايستد، ما بزرگ ترين ارتش هستيم، من همه را به جنگ دعوت مي کنم.» وقتي سخنان فرمانده تمام شد، صداي هورا و همهمه در قصر پيچيد و جشن با شادي فراوان ادامه يافت.
خدا هم سخنان مغرورانه ي مرد را مي شنيد و از تکبر و غرور فراوان او ناراحت شد.
فرشته ي مرگ به قصر رفت و روي ميز جلو مرد ايستاد. فرمانده نگاهي کرد و گفت:« تو چه کسي هستي که مقابل من ايستادي؟»
فرشته جواب:« من نبايد سوال کسي مثل تو را جواب بدهم، من بايد تو را تنبيه کنم.»
مرد بسيار خشمگين شد و به طرف ميز پريد تا سر غريبه را بزند؛ اما قبل از اين که بتواند، فرشته ي مرگ به يک پرنده تبديل شد و از پنجره پرواز کرد.
فرمانده ي جنگجو فوري سوار اسب شد و فرشته را تعقيب کرد و او را در نور مهتاب، در بلندترين برج قصر ديد. تا حالا چنين بال هايي در هيچ پرنده اي نديده بود. مرد تير هاي آتشين و نيزه ها را به آسمان پرتاب کرد؛ اما هيچ کدام حتي نزديک پرنده هم نيفتاد. او را دوباره در جنگل تعقيب کرد و ناگهان فرشته در مقابلش ظاهر شد! مرد او را نشانه گرفت و گفت:« تو را مي کشم.»
فرشته گفت:« من فرشته ي مرگ هستم و براي گرفتن جان تو آمده ام، حالا وقت مرگ توست اي مرد مغرور!»
مرد روي زمين افتاد و گفت:« التماس مي کنم، مرا ببخشي. قدرت مرا به من برگردان. ديگر کارهاي گذشته را تکرار نمي کنم.» فرشته گفت:« من پيام آور پروردگارم.» مرد گريه کرد و شروع کرد به ستايش پروردگار:« خدايا، غرور و تکبّر مرا ببخش و به من فرصت بده!» خداوند سخنان او را شنيد و به فرشته ي مرگ دستور داد او را رها کند به شرطي که مرد بتواند کس ديگري پيدا کند که به جاي او آماده ي مردن باشد!
مرد به قصر برگشت. او مطمئن بود که پدرش به جاي او آماده ي مردن است. او پير بود و هر چه پسرش مي خواست به او مي داد، اما وقتي مرد پيش پدرش آمد و با او حرف زد، پدر گفت:« پسرم! من همه ي زندگي را در حال کار و تلاش بوده ام تا در دوران پيري لذت ببرم. متأسفم من نمي خواهم به جاي تو بميرم.»
مرد نااميد شد، اما مطمئن بود که مادرش قبول مي کند؛ اما مادر گفت:« پسرم! من چندين بار براي تو فداکاري کرده ام. وقتي تو را به دنيا آوردم، وقتي به تو شير دادم، وقتي از تو پرستاري کردم، حالا مي خواهم در کنار پدرت باشم.»
مرد نااميد و ناراحت به اتاق رفت و آماده ي مردن شد. زنش او را ديد و درباره ي مشکلش پرسيد. مرد گفت:« فرشته ي مرگ جان مرا مي گيرد، مگر اين کسي را پيدا کنم که به جاي من بميرد، حتي پدر و مادرم نکردند اين کار را براي من انجام دهند، حالا من بايد با تو خداحافظي کنم و بميرم.»
زن گفت:« صبر کن چرا از من نمي پرسي؟ زندگي مرا بگير تا زندگي به تو بخشيده شود.» مرد گريه کرد، زانو زد و خدا را ستايش کرد:« پروردگار بزرگ مرا ببخش و زندگي مرا بگير!»
و خداوند پس از شنيدن حرف هاي مرد از او راضي شد و زندگي او و همسرش را دوباره به آن ها بخشيد تا با صلح و دوستي در کنار مردم زندگي کنند.
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41
خدا هم سخنان مغرورانه ي مرد را مي شنيد و از تکبر و غرور فراوان او ناراحت شد.
فرشته ي مرگ به قصر رفت و روي ميز جلو مرد ايستاد. فرمانده نگاهي کرد و گفت:« تو چه کسي هستي که مقابل من ايستادي؟»
فرشته جواب:« من نبايد سوال کسي مثل تو را جواب بدهم، من بايد تو را تنبيه کنم.»
مرد بسيار خشمگين شد و به طرف ميز پريد تا سر غريبه را بزند؛ اما قبل از اين که بتواند، فرشته ي مرگ به يک پرنده تبديل شد و از پنجره پرواز کرد.
فرمانده ي جنگجو فوري سوار اسب شد و فرشته را تعقيب کرد و او را در نور مهتاب، در بلندترين برج قصر ديد. تا حالا چنين بال هايي در هيچ پرنده اي نديده بود. مرد تير هاي آتشين و نيزه ها را به آسمان پرتاب کرد؛ اما هيچ کدام حتي نزديک پرنده هم نيفتاد. او را دوباره در جنگل تعقيب کرد و ناگهان فرشته در مقابلش ظاهر شد! مرد او را نشانه گرفت و گفت:« تو را مي کشم.»
فرشته گفت:« من فرشته ي مرگ هستم و براي گرفتن جان تو آمده ام، حالا وقت مرگ توست اي مرد مغرور!»
مرد روي زمين افتاد و گفت:« التماس مي کنم، مرا ببخشي. قدرت مرا به من برگردان. ديگر کارهاي گذشته را تکرار نمي کنم.» فرشته گفت:« من پيام آور پروردگارم.» مرد گريه کرد و شروع کرد به ستايش پروردگار:« خدايا، غرور و تکبّر مرا ببخش و به من فرصت بده!» خداوند سخنان او را شنيد و به فرشته ي مرگ دستور داد او را رها کند به شرطي که مرد بتواند کس ديگري پيدا کند که به جاي او آماده ي مردن باشد!
مرد به قصر برگشت. او مطمئن بود که پدرش به جاي او آماده ي مردن است. او پير بود و هر چه پسرش مي خواست به او مي داد، اما وقتي مرد پيش پدرش آمد و با او حرف زد، پدر گفت:« پسرم! من همه ي زندگي را در حال کار و تلاش بوده ام تا در دوران پيري لذت ببرم. متأسفم من نمي خواهم به جاي تو بميرم.»
مرد نااميد شد، اما مطمئن بود که مادرش قبول مي کند؛ اما مادر گفت:« پسرم! من چندين بار براي تو فداکاري کرده ام. وقتي تو را به دنيا آوردم، وقتي به تو شير دادم، وقتي از تو پرستاري کردم، حالا مي خواهم در کنار پدرت باشم.»
مرد نااميد و ناراحت به اتاق رفت و آماده ي مردن شد. زنش او را ديد و درباره ي مشکلش پرسيد. مرد گفت:« فرشته ي مرگ جان مرا مي گيرد، مگر اين کسي را پيدا کنم که به جاي من بميرد، حتي پدر و مادرم نکردند اين کار را براي من انجام دهند، حالا من بايد با تو خداحافظي کنم و بميرم.»
زن گفت:« صبر کن چرا از من نمي پرسي؟ زندگي مرا بگير تا زندگي به تو بخشيده شود.» مرد گريه کرد، زانو زد و خدا را ستايش کرد:« پروردگار بزرگ مرا ببخش و زندگي مرا بگير!»
و خداوند پس از شنيدن حرف هاي مرد از او راضي شد و زندگي او و همسرش را دوباره به آن ها بخشيد تا با صلح و دوستي در کنار مردم زندگي کنند.
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41