گذري بر زندگاني شهيد حجه الاسلام و المسلمين علي اکبر اژه اي از تولد تا شهادت

ـ هفتم مرداد سال 1331 سومين پسر خانواده علي محمد اژه اي به دنيا آمد. نسل دوازدهم شان مي رسيد به آخوند ملاعلي اکبر اژه اي صاحب کتاب زبده المعارف. اذان و اقامه را توي گوشش خواندند و اسمش را گذاشتند: «آخوند مولا علي اکبر اژه اي»
يکشنبه، 16 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گذري بر زندگاني شهيد حجه الاسلام و المسلمين علي اکبر اژه اي از تولد تا شهادت

 گذري بر زندگاني شهيد حجه الاسلام و المسلمين علي اکبر اژه اي از تولد تا شهادت
گذري بر زندگاني شهيد حجه الاسلام و المسلمين علي اکبر اژه اي از تولد تا شهادت


 






 

تشکيلاتي ، دور انديش و تاثيرگذار
 

ـ هفتم مرداد سال 1331 سومين پسر خانواده علي محمد اژه اي به دنيا آمد. نسل دوازدهم شان مي رسيد به آخوند ملاعلي اکبر اژه اي صاحب کتاب زبده المعارف. اذان و اقامه را توي گوشش خواندند و اسمش را گذاشتند: «آخوند مولا علي اکبر اژه اي»
ناراحت بود. چشم هايش هم سرخ شده بود. مادر پرسيد: «چي شده؟ »علي اکبر جواب داد: «قصاب در خانه يک مرغ کشته»حساس بود و دل نازک از همان کودکي.
ـ تقيدش از دبستان به نماز اول وقت و نماز جماعت سبب پيدا کردن دوستان بزرگسال زيادي برايش شد. از شش هفت سالگي مي رفت نماز جماعت مسجد محل کاري نداشت که بقيه در خانه نماز مي خوانند. تنها به مسجد سراج الملک مي رفت و نمازش را پشت سر پدر مادري حاج آقا کمال فقيه، آقا شيخ عبدالحسين مي خواند.
ـ خوش خط و خوش ذوق بود. دفترچه هايش را با ذوق تمام خط کشي مي کرد. براي دفتر حساب هم سه خودکار به رنگ سبز، آبي و سرخ داشت. سوال را با يک رنگ و جواب را با رنگ ديگري مي نوشت. با خودکار سبز هم چنان نقش و نگارهايي کشيده بود که خسته ات نمي کرد. هم اهل علم بود هم اهل هنر.
ـ از کودکي عجيب به روضه خواني علاقه داشت. راه پله اي در حياط منزل بود. عصرها فرش پهن مي کرد. اسباب سماور مي چيد در خانه را هم باز مي گذاشت تا بچه هاي فاميل و همسايه بيايند. خودش هم پارچه اي به روي دوشش مي انداخت، مي نشست روي پله و سخنراني مي کرد. بعد هم چايي مي داد و مي رفتند سراغ بازي.
ـ علاقه زيادي به خواهرش داشت. کوچک بود هر وقت مي رفت بيرون خواهرش را مي بوسيد. مي گفت: «حضرت زينب زيرگلوي امام حسين (ع) را مي بوسيد من هم مي خواهم زيرگلوي تو را ببوسم. مي خواست ياد و خاطره کربلا و عشق به حسين را در او به وجود آورد. حتي بوسيدن يک کودک را تشبيه به کربلا مي کرد.
ـ از همان سال هاي 43،44 فعال بود. روي کاغذ کوچک «مرگ بر شاه» مي نوشت و کپي مي زد. صبح زود مي رفت لاي در خانه ها و مغازه ها مي گذاشت. بعد هم مي رفت مدرسه .
ـ هر سه برادر بعد از گرفتن سيکل رفتند حوزه، دل و جرات مي خواست حوزه رفتن در آن روزها. هر طلبه يا معممي را مي ديدند مي بردندش سربازي «سال هاي 42 ؛41 بگير بگير بود حسابي. »جواد سال 42 و مهدي سال 45 وارد حوزه شدند. اکبر هم با يک سال فاصله با مهدي وارد حوزه شد. همزمان با تحصيل در حوزه سيکل دوم را گرفتند. هر سه نفرشان متفرقه خواندند تا توانستند ديپلم ادبي را بگيرند.
ـ مادر عجيب به آموزش و پرورش فرزندانش اهميت مي داد. مي گفت: «من طلايم، جواهرم، همه چيزم اين است که بچه هايم به طريق علم بروند. » روزي هم که پسرها عمامه بر سر مي گذاشتند، مي گفت: «امروز جشن تاجگذاري بچه ها رامي گيريم. »
ـ سال دوم کنکور مهدي، سال اول کنکور اکبر بود و اولين سال کنکور تستي، هر دو نفرشان قبول شدند، رشته روانشناسي ، برادر کوچکتر با رتبه هفتم و برادر بزرگ تر با رتبه هشتم.
ـ «استخاره کردم خوب آمد»آيت الله گلپايگاني ادامه داد: اول برويد دانشگاه بعد بياييد حوزه. اکبر مي خواست نظر امام(ره) را راجع به دانشگاه رفتنش بداند. دسترسي به امام (ره) در آن سال ها مشکل بود. هرکس مي خواست نظر امام (ره)را راجع به مساله اي بداند مي توانست به نظر آيت الله گلپايگاني عمل کند.
ـ استاد گفت هرکسي مي خواهد بيايد کنفرانس بدهد. کنفرانس چهار نمره داشت. يکي از دانشجويان کمونيست درباره کتاب يکي ديگر از کمونيست ها کنفرانس داد. همه کمونيست ها برايش کف زدند. آخر سر هم چهل پنجاه تا منبع معرفي کرد. موضوع کنفرانس اکبر آقا هم فقر از ديدگاه اسلام بود. تمام مطالب را گفت و جواب سوال هاي کمونيست را هم داد. آخر سر هم گفت: «اين بحث برادر ما مقاله نبود، بلکه خلاصه اي بود از کتاب ... گفت: «منابعي هم که گفتند آخر همان کتاب آمده است. اکبر گفت اگر براي درس بود چيزي نمي گفتم؛ اما از اين طريق مي خواست مارکسيست را تبليغ کند.
ـ ديرش شده بود ، امتحان داشت، مي خواست برود دانشگاه. آقا جون گفت: «اکبر آقا بيا چايي بخور بعد برو» نشست جلوي آقاجون دست به سينه! چايي را خورد و رفت. عصر که برگشت گفت: «هم به موقع رسيدم و هم امتحانم را خوب دادم الحمدالله اين نتيجه احترام به پدر و مادر است».
ـ آن زمان خيلي از دانشجويان جذب گروه هاي چريکي و گروه هاي مخالف نظام بودند. يک بار بعد از جلسه قرار شد علي اکبر سه نفر از ليدرهاي شان را برساند به منزل. ساعت 11شب با ژيان رفتند. صحبت را هم توي ماشين شروع کردند . تا ساعت سه و نيم بحث شان طول کشيد. توي همان ماشين. هر سه نفرشان جذب شدند.
ـ «کشف بزرگ استاد ارمني دانشگاه اصفهان» تيترش کردند بزرگ زدند توي روزنامه ها. گفته بود ، تنها محيط در انسان موثر است. وراثت هيچ نقشي ندارد. مي خواست روح را انکار کند. اکبر گفت: آقا هيچ تاثيري ندارد؟ گفت: يعني بين انسان و حيوان هيچ فرقي نيست؟ ! استاد جواب داد: نه! اکبر دوباره گفت: حتي يک صدم ، يک هزارم هم تاثير ندارد. استادگفت: نه! اکبر گفت: آقا ما يک گربه در منزلمان داريم مي خواهيم بياوريمش دانشگاه. بعد از چند سالي هم بشود استاد دانشگاه !استاد ها را مي شناخت، با هرکس به شيوه خودش بحث مي کرد.
ـ به مهدي و آقاي قاسمي مي گفت: بياييد ساعت استراحت برويم دانشکده پزشکي. گفتند: چه کار کنيم ؟ گفت: از اين کريدور داخل مي شويم، دور مي زنيم و از آن در بيرون مي آييم. گفتند: براي چي؟ گفت: ميني ژوپ ها ما را حرص مي دهند ما هم مي خواهيم آنها را حرص بدهيم. وقتي سه روحاني با هم مي رفتند راهرو گرفته مي شد. همه هم قايم مي شدند توي کلاس ها. هر روز برنامه شان براي يک دانشکده بود. حضورش را در عمل ثابت مي کرد. مي گفت: «حالا همين نيم ساعت که اينجا امن شد خوب است».
ـ ارتش مسيرهاي ورودي به ميدان را از چهار طرف بسته بود. دانشجوها تحصن کرده بودند. اکبر رفت وسط ميدان نماز جماعت خواند. با جوک گفتن به دانشجوها روحيه مي داد. ماموران آتش نشاني هم بودند، علي اکبر به يکي شان گفت: اين ماشين ها را آورده ايد اگه دعوايي در گرفت آتيشو خاموش کنيد.
ـ آن موقع پارک رفتن براي بچه مذهبي ها کار خلافي بود. اکبر با دانشجوها از طيف هاي مختلف قرار مي گذاشت بروند پارک. روزهاي دوشنبه هر هفته پايه ثابت شان بود.
ـ کانون علمي تربيتي جهان اسلام سال 46 افتتاح شد. حضور در جمعي از اساتيد دانشگاه، دانشجويان و علماي ديني تجربه گرانبهايي بود. شهر اصفهان اولين بار بود که چنين مرکزي به خود مي ديد آن هم در خيابان آمادگاه در مجاورت چهارباغ.
ـ اکبر آقا داور بازي فوتبالشان بود. با صداي اذان صوت پايان نيمه اول را مي زد؛ بچه ها خيلي سريع فرش را وسط ميدان پهن مي کردند. نيمه اول قبل از اذان و نيمه دوم بعد از اذان . اسمش را هم گذاشته بودند نماز موشکي.
ـ تمام جزوات موسسه در راه حق را مي خواند. در مسابقاتش هم شرکت مي کرد. علي اکبر پاي ثابت کلاس هاي کانون جهان اسلام بود. لوح يادبوي هم از آيت الله بهبهاني گرفت.
ـ بعد از تعطيلي کانون جهان اسلام ساواک فهميده بود صندوق پستي اش هنوز فعال است . کليد دارهاي صندوق را احضار کرد. نيم ساعتي زودتر از موعد رفتند، شروع کردند به قدم زدن. بازپرسشان نادري بود. معروف بود به فحاشي و شکنجه. نشست و يک پرونده قطور گذاشت جلويش. شروع کرد ورق زدن. هنوز سوالات شروع نشده بود که سربازي آمد و گفت: «تلفن داريد» همين که نادري رفت بيرون. علي اکبر هم رفت سراغ پرونده . همه اش کاغذ سفيد بود. خيالشان راحت شد. ديگر هر چه پرسيد ربطش مي داد به تعاليم پدر و مادر و احترام به خويشان.
آخر کار نادري گفت: بچه هاي خوبي باشيد و به حرف پدر و مادرتان گوش کنيد. توي دلشان مرده بودند از خنده.
ـ «بيا به هم بد و بيراه بگيم» چشم هاي کاوياني از تعجب گرد شد. اکبر نگاهش کرد وگفت: نادري وقتي مي گيره زياد بد و بيراه مي گه. بيا خودمون را آماده کنيم تا وقتي گرفتار شديم از کوره در نرويم.
ـ طرحي داشتند که هرکس بتواند يک نفر را جذب کند يک کتاب جايزه مي گيرد. محمدرضا ساکت، محمدعلي مطيع را آورد. آن روزها مطيع مي رفت مسجد رضوي. بعدها گفت: وقتي وارد مسجد شدم منتظر بودم با يک آخوند اخمو رو به رو شوم؛ علي اکبر که شروع به صحبت کرد فکر کردم حدسم درست بوده است. خيلي محکم حرف مي زد. يک مرتبه گفت چون ايشان تازه به جمع ما وارد شده اند لازم است استقبال مناسب و محترمانه اي داشته باشيم. اين را که گفت سطلي از آب روي سرم خالي شد. تازه فهميدم که بايد همين جا ماند.
ـ بين مطيع، حريرچيان، ساکت ، بهرامي، حسن زاده و حقيقت در جزوه نويسي و گرفتن مطالب رقابت خاصي بود. حتي مطالب را از هم قايم مي کردند. اما مهرباني هاي علي اکبر متعادل بود با همه. از رقابت شان خبر داشت.
ـ برنامه داشتند براي تعطيلي بازار و پخش اعلاميه هاي امام (ره) . صبح هاي زود مي گذاشتند زير در مغازه هايي که از قبل شناسايي شان کرده بودند. تمام اينها آموزش هايي داشت که توسط آقاي پرورش و علي اکبر داده مي شد.
ـ با يک ماشين تايپ دستي متني تايپ کردند عليه حکومت. مشکلاتي به وجود آورده بودند براي خانه اصناف، بازاريان ناراحت بودند. کاغذي چاپ کردند که فلان روز بازار تعطيل است. به همه مغازه ها هم اعلاميه فرستادند. کار جواب داد. فقط مي خواستند بازاريان را امتحان کنند براي تعطيلي، اين از کارهاي مثبتي بود که در بازار انجام مي شد.
ـ شکستن خط دفاعي صهيونيست ها، شکست غم انگيز اعراب در سال 1346 و از دست رفتن کرانه باختري رود اردن ، بيت المقدس ، ارتفاعات جولان و صحراي سينا، حمله و پيروزي مصري ها در 14 مهر 1352؛جواد و علي اکبر را چنان به وجد آورد که به طور مشترک کتاب دومين رمضان را نوشتند.
ـ بيانيه هاي مسجد علي را خودش مي نوشت. آنقدر خوب و قوي بود که مي شد سرمقاله روزنامه جمهوري اسلامي. بچه هايي که مي شناختندش از روي روزنامه صد تا کپي مي گرفتند اما چند هزار تاش تو کشور پخش مي شد.
کردستان پر بود از بيانيه هاي مسجد علي.
ـ توي شيراز سخنراني هاي خيلي تند داشت. اعلاميه هاي سخنراني اش همه جا پخش شده بود. نشسته بود توي مسجد بين مردم، ساواکي ها اعلاميه ها را جمع کردند. نمازش را خواند. به بغل دستي اش گفت: مي خواستم تو يکي از دهات سخنراني کنم صدايم را نپسنديدند. مرد متوجه نشده بود که علي اکبر همان است که ساواک دنبالش است.
با صداي ايست ساواکي ها ايستاد. ساکش را گذاشت روي زمين مامورها يکي يکي وسايلش را ريختند بيرون، حوله، لباس ، جليقه، جليقه را که بيرون آوردند، اکبر گفت: «اينو دست نزنيد، مامانم درست کرده»، شک کردند. جليقه سنگين بود. فکر کرده بودند اينهاجملات چريکي است که مي گويد. با چاقو جليقه را پاره کردند چيزي جز پنبه نبود. تاکتيک ها را خوب بلد بود. گذاشته بودشان سرکار.
ـ ساواکي ها آوردندش دم خانه، آمدند تو. آقاجون لب حوض وضو مي گرفت. اکبر را که ديد گفت: کدوم پدر سوخته اي عمامه ات را برداشته ؟ يکي از ساواکي ها جواب داد: خفه شو سيد مي کشمت ها! توي اتاق سه تا دولاب بود مال علي اکبر، مهدي و جواد. يک راست رفتند سراغ دولاب علي اکبر. دقيق آدرس داده بودند بهشان.
علي اکبر نشست جلوي آقاجون، گفت استخاره کنيد. آقاجون استخاره کرد و گفت: خيلي خوب است. اکبر گفت: پس حالا يه چايي بريزيد. يک استخاره ديگر هم بکنيد. خوب آمد . اکبر گفت: يک قند بدهيد، ساواکي ها ايستاده بودند گفتند چي خوب آمد؟ اکبر جواب داد: من همه کارهايم با استخاره است. استخاره کردم چايي بخورم خوب آمد، استخاره کردم با قند بخورم يا پولکي، با قند خوب آمد.
ساواکي ها توي گزارش شان آورده بودند هيچي نمي فهمد. علي اکبر هم همين را مي خواست.
ـ گفتم: تلويزيون بني صدر را روي موتور توي جبهه نشان داد. گفت: تصاوير مونتاژ است. من خودم جبهه بودم همه جا دنبال دليلي بود براي رسوايي بني صدر.
ـ از همان اوايل خيلي روشن و واضح مخالفت خود را با بني صدر اعلام کرد. اولين روزهايي که بني صدر آمده بود اطلاعيه چاپ کرد. با 12 سوال از بني صدر نقاط ضعفش را مشخص کرد. خط شناس بود.
ـ در انتخاب افراد براي انتصاب مديريت در سطح گذرا اما فعال شرکت مي کرد. يکي از افراد براي وزارتي انتخاب شده بود که نظر مساعدي نسبت به ولايت نداشت. در عرض 24 ساعت با صدها تماس تلفني توانست همه را نسبت به اين امر مجاب کند. فعالانه در مسايل اساسي کشور شرکت مي کرد.
ـ منتظر جواب راي گيري بود. از صبح برنامه مجلس را مستقيم گوش مي داد. آرام و قرار نداشت. روز سي ام خرداد بود. نتيجه که مشخص شد عجيب خوشحالي مي کرد. گفت حالا نهار را بياوريد.
از سي و سه پل تا پل فلزي را با آقاي مطهري قدم مي زدند. مي گفت خيلي مهم است مردم بفهمند روحاني هم مي تواند در چهارباغ قدم بزند، پارک برود، هتل برود و بستني بخورد...
ـ براي جلسات به خانه دوستان مي رفتند. شام که دير مي شد مي گفت سينه بزنيد و همه با هم مي خوندند «اي آشپز دلاور، شام ما را بياور، توپ، تانک، فشفشه، اين شکم ها گشنشه. »
هميشه سردسته سينه زن ها خودش بود.
ـ «بگذار باشه، بگذار باشه» هر دو سه دقيقه يک بار همه با هم مي گفتند. وسايلشان را گذاشته بودند لب آب چشمه درچه؛ خودشان هم رفته بودند اطراف گردش. طرحش از علي اکبر بوده براي اين که کسي وسايلشان را بر ندارد . خودش هم مي گفت «يک»، «دو»، «سه»، و همه داد مي زدند «بگذار باشه ، بگذار باشه».
ـ از تنهايي گريزان بود. مي گفت هر چه با هم جمع باشيد کارها پيش مي رود و هر چه از هم دور باشيد قلب هايتان از هم فاصله مي گيرد.
حاج کريم، آشپز خانوادگي شان بود. يک روز به حاج کريم گفت با خانواده اش بيايد تا با هم به گردش بروند. رفتند پل چوبي. برنج را مادر پخت وکباب را حاج کريم آشپز.
ـ در خانه شان هميشه باز بود. بيشتر مواقع ميهمان داشتند. مارکسيسم، کمونيست ، مجاهدين خلق، انقلابي ، بهايي، با همه شان جلسه بحث مي گذاشت.
ـ زياد مي رفت مسافرت. شمال ، جنوب، شرق، غرب. هرجا که مي رسيد براي خانواده نامه مي داد. حلاليت مي طلبيد. از قشنگي دريا و جنگل مي نوشت. مي نوشت: البته اينها پيش بهشت هيچ است.
ـ سفرهاي غير واجب را اجازه مي گرفت. حتي براي سفر به ليبي و ملاقات با معمر قذافي از پدر و مادر اجازه گرفت. به آقاجون گفت : «دعاي خداحافظي را توي گوشم بخوانيد» تا اذن نمي گرفت نمي رفت. عجيب به پدر و مادر احترام مي گذاشت.
ـ رفته بودند عروسي پسرخاله شان. به خاطر حکومت نظامي عروسي را روز گرفته بودند. اکبر با صداي اذان بلند شد. پرسيد: «کجا مي تونم نماز بخونم» خاله جواب داد: «زير زمين» رفت وضو گرفت. ايستاد براي نماز، يکي يکي ميهمان ها هم آمدند براي نماز، اقتدا کردند به اکبر. نماز جماعت با شکوهي خوانده شد.
ـ حلقه وصل ارتباطات بود در ايران! اطلاعات را با نامه از دکتر بهشتي در آلمان مي گرفت و از همان طريق براي دوستانش در آمريکا مي فرستاد. آن زمان در نامه ها همه چيز نوشته نمي شد. نامه ها را به رمز مي نوشت. استاد بود توي اين کار.
ـ شوهر خواهرش که به خانه شان مي آمد ذوق مي کرد. مي گفت: «امشب وضعمان خوب است؛ فسنجان، مرغ ، زرشک پلو، همه چيز داريم» خودش هم بعضي وقت ها آناناس مي خريد مي گفت براي سفره چيز تازه اي بگذاريد. پودر ژله هم مي خريد مي داد به خواهرش مي گفت: «از اين بلرزوني ها درست کن» مي گفت و همه مي خنديدند.
ـ مي رفت خانه خواهرش ، تفسير نوين محمد تقي شريعتي را مي آورد. از جزء 30 شروع کرد به درس دادن. يک هفته درس مي داد هفته بعد مي پرسيد. دوتايي نماز جماعت مي خواند. هم بازي نرگسش هم بود. سه شنبه ها معلم خصوصي تنها خواهرش بود.
مي گفت هر موقع خواستي از ديگران عيبي بگيري، صبح به صبح برو جلو آينه ببين خودت چقدر عيب داري؟ !
ـ مي گفت: «هر موقع گناه کردي، در مقابل هرگناه يک سوره عم يتسائلون بخوان ؛ آن قدر تعداد سوره هايت زياد مي شود که ديگر به فکر گناه نمي افتي.
ـ آخري ها که امام (ره) مي خواست بيايد ايران هر شب زنگ مي زد فرانسه. تلفني متن اعلاميه ها را مي نوشت. تکثير مي کرد و پخش .
اول انقلاب مجاهدين همه چيز را زير سوال مي بردند. مي گفتند فلان لباس را نپوشيد، طلا و جواهر را کنار بگذاريد. مي خواستند حالت خشکي ايجاد کنند. علي اکبر گفت: «مصرف هر چيزي در حد شئون هيچ اشکالي ندارد. «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا».
ـ دکتر بهشتي هم به خصوصيات بارز علي اکبر اشاره مي کرد. مي گفت: آنتن اکبر آقا خيلي قويه اگر چند تا مثل اکبر داشتيم بازويمان قوي تر بود.
ـ مي گفت: «انقلاب وقتي مي تواند تداوم داشته باشد که داراي تشکيلات منظم باشد. به تحزب، داشتن تشکيلات منظم و حياتي بودن اين امر معتقد بود.
ـ پدر چند بار داد زد: «اکبر منو کجا مي بريد؟ !» نمي ذارم پسرم را ببريد... »بيدارکه شد دستش مانده بود توي هوا. هاج و واج مانده بود گفت : «حاج شيخ اسماعيل کلباسي اکبر را برد».
ـ هواپيماهاي آمريکايي حمله کردند، آقاجون گفت چراغ ها را خاموش کنيد. هيچ طوري نمي شود! بمب افتاد روي خانه، سقف طبقه بالا آمد پايين. يکي از چراغ ها خاموش شد.
خواهرش دو روز قبل از شهادت اکبر اين را خواب ديده بود.
ـ روز ششم تيرماه همگي منزل مجيد کلانتري بودند. کلانتري نواري گذاشت تا صدايشان را پر کند. اکبر از همه دري صحبت کرد؛ گفت بني صدر آمده تا روحانيت را از بين ببرد. کلانتري گفت: اکبر آقا مردن داري اين حرف ها را نزن، همه با هم خنديدند. ناهار هم برياني مفصلي خوردند.
ـ آلبالو پلو با کوکوي قندي غذاي مورد علاقه اش بود. شبي که مي خواست برود تهران مادر برايش پخته بود. به همه فاميل زنگ زد خداحافظي کرد. به خواهرش هم گفت از صبح برود خانه شان. زهره دير رسيده بود. غصه اش شد. آخرين بار دم در حال ديده بودش. موقع رفتن.
ـ نگران آيت الله خامنه اي بود. شبي که مي خواست برود تهران به تک تک افراد خانواده گفت: «امشب نخوابيده براي سلامتي آيت الله خامنه اي دعا کنيد. ايشان يکي از ستون هاي انقلاب هستند. حتي در وصيت نامه اش هم سفارش کرده بود که پيرو امام خميني (ره) آيت الله خامنه اي و مشکيني باشيد.
ـ ششم تير بود. مهدي دو تا بليط براي علي اکبر و کلانتري گرفت. هميشه پول بليط ها را هفته بعد مي داد. آن دفعه اصرار داشت پولش را همان موقع بدهد مي گفت: «نمي خواهم بدهکار باشم. »
ـ علي اکبر به کلانتري گفت: بيا برويم تهران، دفتر حزب جلسه داريم. شب بليط گرفتند با TBT رفتند تهران ساعت چهار صبح رسيدند تهران نماز خواند و رفتند ساختمان عشاير روستايي ، خيلي از دوستان خواب بودند اکبر با شوخي همه را بيدار کرد. صبح گفت بيا برويم دفتر. کلانتري تازه نامزد کرده بود ، گفت: امروز منزل عيال حاضريم را مي زنم فردا مي آيم. شب دفتر حزب جمهوري منفجر شد.
ـ کسي جرات نداشت خبر شهادت اکبر را به پدر بدهد. از تشييع جنازه برگشته بودند خانه، سفره غذا پهن شد يکي از دوستان آقاجون گفت: «علي اکبر همه جزو شهداي هفتم تير بودند»آقاجون حتي نگاه هم نکرد. گفت: «آقاي غذا بفرماييد، کباب بفرماييد، چلو بفرماييد. مکثي کرد و گفت : خودم مي دانستم!»
روي برگه نوشته بود «من احساس مي کنم فرد جاسوسي به نام کلاهي در حزب است. » روز پنجم تيرماه اين موضوع را روي برگه استعفايش از حزب نوشته بود تا به آقاي بهشتي بدهد. بعد از شهادت لباس هايش را که از تهران آوردند برگه هنوز توي جيبش بود.
ـ علي اکبر گفت: آقا مجيد چرا ناراحتي؟ پاتو بگذار روي اولين پله و بيا بالا. کلانتري به نردبان نگاه کرد؛ديد 14 پله دارد. علي اکبر دوباره گفت: «بالاخره دنيا تمام مي شود» کلانتري بعد از شهادت خوابش را ديده بود.
منبع: ويژه نامه بزرگداشت هفتم تير/ ضميمه روزنامه اصفهان زيبا/ تيرماه 1389



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.