از حصر تا امروز
نويسنده: مقداد منتظري
{ميراث مقاومت}
سفر به آبادان شهري که هنوز هم آثار دفاع مقدس را مي توان در آن ديد
درست 30 سال پيش بود که آبادان مورد هجوم قرار گرفت. عراقي ها مي دانستند مردم آبادان تسليم نمي شوند. مقاومت مردمي خرمشهر را ديده بودند و به اشتباه خود درباره ايراني ها پي برده بودند. به همين دليل هم از جاده خرمشهر به سمت آبادان نيامدند. روز 19 مهرماه، هنوز خرمشهر در حال دفاع بود که عراقي ها بالاتر از روستاي مارد از کارون رد شدند و جاده اهواز - آبادان را اشغال کردند. مردمي که در حال تخليه آبادان بودند، هدف تانک هاي عراقي قرار گرفتند. بمب و خمپاره بدون خبر مي آمد و زندگي مردم را زيرورو مي کرد. مغازه و کارگاه و خانه مردم بود که روي سرشان خراب مي شد. هرکس با وسيله اي سعي مي کرد خودش را از جهنمي که عراق برايش درست کرده دور کند، اما نيروهاي بعثي به آنها رحم نکردند و از ساحل جنوبي اروند، مردم را هدف گلوله قرار دادند. 23 مهرماه جاده ماهشهر هم سقوط کرد و از چهار جاده فقط دو تا براي ارتباط با بيرون و ارسال کمک به شهر ماند. چهار آبان ماه عراقي ها خرمشهر را اشغال کردند و چهار روز بعد نيروهايشان در ساحل بهمنشير مستقر شدند. جاده قفاص که از آبادان به روستايي به همين نام مي رسيد، وقتي به دست عراقي ها افتاد، آبادان محاصره شد.
تن به تن با دشمن
مهرزاد ارشدي، از بچه هاي جهاد که آن زمان دانش آموز سال دوم هنرستان بود، همراه من است. با هم وارد کوچه هاي ذوالفقاري مي شويم. او نخل هاي ترکش خورده را نشانم مي دهد، جايي که سنگرهايشان را درست کرده بودند ترسيم مي کند و خاطره هايش را تعريف مي کند؛ خاطره هايي که با بازسازي کامل ذوالفقاري تصورشان چندان آسان نيست. ارشدي مي گويد: «من در مرکز پشتيباني جهاد بودم. در زيرزمين جهاد يک اسلحه خانه درست کرده بوديم که چند تا تفنگ و نارنجک در آن بود. ساعت 9 صبح که خبر را شنيديم، در زيرزمين را باز کرديم و هرکس يک چيزي برداشت و رفتيم سمت ذوالفقاري. پشتيباني جنگ ديگر معني نداشت. شهر داشت اشغال مي شد، بايد مي رفتيم مي جنگيديم. تا غروب مشغول درگيري بوديم. آنها تانک و توپ 106 و هواپيما داشتند، ما هيچي.»
جنگ تن به تن شده بود. درياقلي هم بين بچه ها مي چرخيد و به رزمنده ها آب مي رساند.صداي آيت الله جمي، امام جمعه شهر هم از راديو شنيده مي شد و به مردم و رزمنده ها روحيه مي داد. نزديک غروب بود، يگان ارتش به فرماندهي تيمسار کهتري که آن زمان سرهنگ بود به کمک مردم آمدند. عراقي ها را دور زدند و پلشان را منفجر کردند. عراقي ها هم که ارتباطشان با عقب قطع شد تسليم شدند. فقط کافي بود به جاده خسروآباد برسند تا آبادان سقوط کند. همان روز شهيد تندگويان وزير نفت که براي رسيدگي به اوضاع پالايشگاه و شهر به سمت آبادان حرکت کرده بود اسير شد. عراقي ها او را آن قدر شکنجه کردند تا شهيد شد. الان کمي دورتر در کنار روستاي سادات، يادمان شهادت شهيد تندگويان بنايي است که به ما يادآوري مي کند وزير نفت براي چه به آبادان آمد.
درياقلي سوراني که خبر را به سپاه رسانده بود، مسبب اصلي شکست عراقي ها بود. براي همين هم آنها درصدد انتقام برآمدند. دو روز بعد جاسوس هاي عراق جاي دقيق خانه درياقلي سوراني را به توپخانه دشمن گفتند و آنها هم با خمپاره خانه گلي اش را روي سرش خراب کردند و درياقلي شهيد شد. الان تمام منطقه ذوالفقاري بازسازي شده و هيچ اثري از دوران مقاومت نيست. خانه درياقلي و بقيه نشانه هاي اولين شکست بزرگ عراق از بين رفته اند.
ارشدي مي گويد مردم بعد از عمليات ذوالفقاري مجروح ها را سوار ماشين کردند و به سمت بيمارستان ها رفتند. به پيشنهاد او به سمت بيمارستان نفت نزديک ساحل اروند مي رويم. آن قدر نزديک که مي توانم از درون اتاق هايش رد شدن آدم هاي عراقي آن طرف ساحل را ببينم. الان براي بيمارها نگاه کردن به اروند از پشت پنجره هاي بيمارستان خيلي آرام بخش است اما اين ساختمان روزهايي را ديده که بيمارها پشت ديوارهايش هم در امان نبوده اند. اگر کسي کنار پنجره مي ايستاد، عراقي ها با گلوله مي زدندش. اينجا تخت هايي هست که روزگاري عراقي ها رويش مداوا مي شدند. شهيد مريم فرهانيان از شاخص ترين پرستاران فداکار آن روزهاي آبادان، بعد از ماجراي کوي ذوالفقاري، زخم بعثي هايي را روي همين تخت ها پانسمان کرد که برادرش را شهيد کرده بودند.
شهر محاصره بود و فقط جاده خسروآباد باز بود. رزمنده ها و مردمي که توي بمباران ها و حمله هاي عراقي ها زخمي شده بودند در بيمارستان هاي طالقاني و بيمارستان شرکت نفت درمان مي شدند. آن هايي هم که به عمل جراحي نياز داشتند از طريق جاده خسروآباد، چهل کيلومتر تا چوئيبده حمل مي شدند و از آنجا با لنج، 11 ساعت بعد مي رساندشان ماهشهر، مسيري که ما در حالت عادي با ماشين بدون هيچ خطر و ترسي از خمپاره و گلوله در يک ساعت رفتيم، در محاصره اين همه طول مي کشيد.
قلب آبادان
هنوز هم پالايشگاه نفت، قلب آبادان است. از خيابان «بريم» به روابط عمومي پالايشگاه مي روم. علي پارسا حالا يکي از مسئولان روابط عمومي پالايشگاه آبادان است. روزهاي جنگ با اينکه مي توانسته از شهر برود اما مثل خيلي از همکارانش مانده و از پالايشگاه دفاع کرده. با پارسا توي پالايشگاه قدم مي زنم و او جاهايي را نشان مي دهد که روزگاري در آتش مي سوختند؛ لوله ها، واحدهاي تصفيه و تاسيسات بنزين. مي گويد: «حالا همه را بازسازي کرده ايم، هر جا آتش مي گرفت، آتش نشان ها سريع به سمت آتش حرکت مي کردند. پالايشگاه مخازن نفت و انبارهاي مهمات جاهايي بودند که چند آتش نشان در آنجا شهيد شدند.» پارسا مي گويد خاموش کردن آتش هم براي خودش دردسري بوده؛ «وقتي آتش خاموش مي شد رنگ دود تغيير مي کرد و عراقي ها اين را که مي ديدند، مي فهميدند کجا نيرو جمع شده. دوباره با توپ و خمپاره همان جا را مي زدند. خيلي از آتش نشان ها بعد از خاموش کردن آتش شهيد شدند.» پس چه بايد مي کردند؟ «بايد کاري مي کرديم. نمي توانستيم ببينيم هواپيماهاي عراق به نوبت مي آيند بمباران مي کنند و مي روند. مي توانستيم فرار کنيم، کسي هم جلومان را نمي گرفت، اما دلمان نمي آمد. وقتي هواپيماها لوله اي را منفجر مي کردند جلوي آتش را مي گرفتيم تا به بقيه لوله ها سرايت نکند. گروهي مسؤول خاکريزسازي بين لوله ها شدند. گاهي تريلي هايي که خاک برايمان مي آوردند، مي ترسيدند داخل پالايشگاه بيايند و خاک را دم در پالايشگاه تخليه مي کردند و مي رفتند. خودمان مي رفتيم با وانت و فرغون و بيل خاک را مي برديم روي لوله ها مي ريختيم.» از جمشيدآباد و بوارده شمالي که به سمت جنوب شهر مي آيم، نرسيده به بلوار معلم سمت راست جلوي موزه آبادان نمونه اين لوله هاي منفجر شده نفت را مي بينم. لوله ها درست پشت دانشکده نفت از خاک بيرون آمده اند؛ لوله هايي که ديگر نفت بهشان تزريق نشد و همان طور رها شده اند.
ساختمان ها تغيير شکل مي دهند
تغيير کاربري ساختمان ها در زمان محاصره، فقط محدود به هتل آبادان نشد. از آن جا که عراق پشت سر هم ساختمان جهاد را بمباران مي کرد و در محوطه اين ساختمان هم پر از ماشين آلات مهندسي بود، بچه هاي جهاد تصميم گرفتند اين محل را به جايي ببرند که براي کارهاي مهندسي، تجهيزات کافي در اختيار داشته باشند. هنرستان فني ابوذر غفاري در مرکز شهر، به دردشان خورد. چرا که همه امکانات کارهاي فني توي هنرستان بود؛ تراشکاري، جوشکاري، مکانيک و...، امروز اين هنرستان محلي است که دانش آموزان در کارگاه هاي مختلف اش مشغول آموزش هستند، اما در زمان جنگ جايي بود که بچه هاي جهاد با دستگاه هاي تراشکاري هنرستان براي تعمير تجهيزات مختلف نظامي آچار مي ساختند. در همين هنرستان بود که تانک و توپ 106 تعمير شد، اولين پل بشکه اي جنگ اختراع شد و سپرهاي مثلثي فلزي ساخته شد که قابل حمل بودند و به رزمنده ها اين امکان را مي داد که بتوانند زير آتش پيشروي کنند و پشت اش سنگر بگيرند.
از ميدان انقلاب وارد خيابان دهداري مي شوم. از کنار ورزشگاه تختي که محل برگزاري مسابقات تيم صنعت نفت است رد مي شوم و درست چسبيده به باشگاه آبادان، مدرسه دکتر فلاح را پيدا مي کنم. جايي که در زمان جنگ واحد پشتيباني برق آبادان بود. اگر بعد از بمباران، برق قسمتي از شهر قطع مي شد، بچه هاي جهاد که در اين مدرسه مستقر بودند نمي گذاشتند اين قطعي برق زياد طول بکشد. با توجه به جايي که مدرسه قرار دارد خيلي سريع خودشان را به محل قطع برق مي رسانند. مدرسه ابن سينا هم روبه روي مدرسه شهيد فلاح است، جايي که ستاد تخليه گمرک در آن تشکيل شد.
سمت ساحل بريم که مي رويم، کنار اروند رود خانه انگليسي ها و خانه سوم محمدرضاشاه را که حالا فرهنگسرا شده، مي بينم.حالا دور اين خانه ها توسط شرکت نفت حصاري کشيده شده و تحت مراقبت هستند، اما در زمان جنگ، محل استقرار رزمنده ها بودند. جاي گلوله ها و ترکش ها نشان مي دهد که پنجره ها محل کمين تيراندازها بوده است.
کنار ساحل اروند که مي ايستم، زن هاي روستايي عراقي را مي بينم که آمده اند لب رودخانه آب ببرند يا چيزي را توي رود بشويند. جايي که 30 سال قبل عراق توپ ها و خمپاره هايش را در سراسر ساحل گذاشته بود و به راحتي از فاصله دويست متري آبادان را مي زد. اين جا که الان اين قدر راحت مي شود ايستاد، روزي محل فرود گلوله هاي عراقي بوده. فاصله آن قدر نزديک است که عراقي ها با تفنگ هاي معمولي مردم آبادان را مي زدند. با مهرزاد ارشدي به محلي که بچه هاي جهاد مستقر بوده اند مي رويم. ارشدي با دست، آن سمت خيابان البرز را نشان مي دهد و مي گويد: «به اينجا مي گفتيم جاده مرگ. بچه ها اگر کمي آهسته از خيابان رد مي شدند، عراقي ها مي ديدندشان و با تير مستقيم کلاشينکف مي زدندشان. جاده را هم که با خمپاره مي کوبيدند. خودم بدن تکه تکه شده خيلي از دوستانم را جمع کردم و بردم گلزار شهدا دفن کردم. بعدها هم که خاکريز زديم سر تفنگ هاشان را به بالا خم مي کردند تا گلوله ها قوس بردارند و از بالاي خاکريز بيايند بخورند به مردم توي شهر. خيلي ها همين جوري مجروح شدند.»
خيابان البرز در زمان جنگ يکي از راه هاي عبور اصلي براي بچه هاي جهاد بوده. آنها از اين خيابان سوار ماشين مي شدند و به جبهه هاي ديگر سرکشي مي کردند. از مهرزاد ارشدي مي پرسيم بنزين ماشين ها را چطور تأمين مي کرده اند؟ مي گويد: «پمپ بنزين ها همان روزهاي اول تعطيل شدند. هم بمباران مي شد هم سوخت شان تمام شد. براي تامين بنزين اتومبيل ها، قرار بود از پالايشگاه سوخت بياورند. عراق هم مدام پالايشگاه را بمباران مي کرد. با بچه هاي جهاد مي رفتيم از محلي به اسم «بريم P.O.D» که متعلق به پالايشگاه بوده، بشکه هاي بنزين را که از قبل آماده بود قل مي داديم از تيررس عراق بيرون مي آورديم. بعد چند تا چوب مي گذاشتند پشت کاميون و به سختي بشکه ها را هل مي دادند و بار کاميون مي کردند.» همين بحبوحه بود که مدرسه شريف واقفي به اولين واحد سوخت رساني جنگ تبديل شد. بنزين را به داخل اين ساختمان مي آوردند و طبق سهميه به ماشين هاي نظامي مي دادند. ارشدي اين را که تعريف کرد، پرسيدم با چه کساني مي رفتند بنزين مي آوردند؟ اسم چند نفر را آورد که همه شهيد شده بودند. باور اينکه کسي يک بشکه بنزين را از زير گلوله تفنگ و خمپاره با دستش قل بدهد سخت است. کافي بود يک گلوله به بشکه بخورد.
مقابله با محاصره
آبادان به اميد زنده و به اعتقاد پايدار مانده بود و گرنه نه سلاح کافي براي مقاومت بود و نه غذاي کافي براي سرپا ماندن. يکي از کساني که اميد را به جان مردم آبادان تزريق مي کرد مرحوم آيت الله جمي، امام جمعه آبادان بود. کسي که در تمام مدت جنگ از شهر بيرون نرفت و ياد او هنوز هم درآبادان زنده است. ارشدي مي گويد مردم او را که مي ديدند روحيه مي گرفتند؛ «او هشت سال در آبادان ماند و نقش مهمي در حفظ آبادان در 11 ماه محاصره داشته است.» آقاي جمي در تمام طول جنگ حاضر نشد حتي يک هفته نماز جمعه را تعطيل کند. مي گويند حتي با 15 نفر هم نماز خواند. نماز آقاي جمي اوايل در مسجد قدس برگزار مي شد، اما عراق آن قدر بمباران کرد و توپ و خمپاره زد تا محل اقامه نماز را اول به زيرزمين کميته ارزاق و بعد هم به مسجد موسي بن جعفر يا مسجد امام خميني (ره) تغيير دادند؛ همان مسجدي که الان محل اقامه نماز جمعه و مصلاي آبادان است.
گلزار شهدا آخرين نقطه شهر است که مي روم. آخر هفته است و خانواده ها آمده اند. قبرها را مي شويند و به رسم قديمي ها روي قبرها گياه مي گذارند. با مهرزاد ارشدي از کنار هر قبري که رد مي شويم خاطره اي مي گويد از مريم فرهانيان مي گويد که در راه آمدن به گلزار شهدا شهيد شد. از برادرش که اول جنگ شهيد شد؛ از شوهر خواهرش، از دوستان جهادي اش که همه با هم در بمباران ساختمان جهاد شهيد شدند.
شهداي شکست حصر آبادان هم که از شهرهاي مختلف آمده بودند، اين جا دفن شده اند؛ کساني که براي راندن عراقي ها از دور تا دور آبادان تلاش کردند. اين عمليات با نام ثامن الائمه در ساعت يک بامداد پنجم مهرماه سال 1360 با هدف شکست حصر آبادان آغاز شد و آبادان را از محاصره 349 روزه خارج کرد. عراقي ها دستپاچه شده بودند. 11 ماه شهر را محاصره کرده بودند، از زمين و هوا روي آبادان آتش ريخته بودند، همه راه هاي ورود به شهر را امتحان کرده بودند اما نتوانسته بودند وارد آبادان شوند. حالا هم بايد پس از دو روز عمليات رزمنده هاي ايراني، تانک ها و نفربرهايشان را جا مي گذاشتند و تا پشت کارون عقب مي رفتند.
حالا آبادان سربلند مانده با مردمي که در دوران سخت، شهرشان را تنها نگذاشتند. اما هنوز آبادان با شهري که پيش از جنگ بود، فاصله زيادي دارد. مردم آبادان صبور و سختکوش اند. مشکلات زيادي را پشت سر گذاشته اند؛ شهيد داده اند، آواره شده اند اما شهرشان را حفظ کرده اند و حالا اميدوارند با کمک مسئوولان، آبادان را بسازند و رونق را به کوچه و خيابان هاي آن برگردانند. آبادان مي خواهد دوباره آباد شود.
منبع: ويژنامه ايران شناسي سرزمين من همشهري ماه54