جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (5)

آن روز كه رفتم جماران، همه اعضاي دفتر و مسئولين كشور نشسته بودند. احمد آقا به خاطر آرتروز زانو، چهارزانو يا بدون صندلي نشستن برايش سخت بود. يك ميز آهني كوچك و يك صندلي گردان بود كه پشت آن مي نشست. من كه وارد شدم، همه نزديكان مي دانستند كه من و احمد آقا رفيق قديمي هستيم. حاج احمد آقا در آن فشارهاي سنگيني را
يکشنبه، 30 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (5)

جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (5)
جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (5)


 





 
گفتگو با كاظم رحيمي
از خاطره رفتنتان به جماران در دوره جنگ بگوييد.
آن روز كه رفتم جماران، همه اعضاي دفتر و مسئولين كشور نشسته بودند. احمد آقا به خاطر آرتروز زانو، چهارزانو يا بدون صندلي نشستن برايش سخت بود. يك ميز آهني كوچك و يك صندلي گردان بود كه پشت آن مي نشست. من كه وارد شدم، همه نزديكان مي دانستند كه من و احمد آقا رفيق قديمي هستيم. حاج احمد آقا در آن فشارهاي سنگيني را روي دوش خود احساس مي كرد، با اين همه، هر وقت من مي رفتم، آن چند نفري كه در اتاق بودند بيرون مي رفتند كه ما در خلوت، صحبتهاي خودماني بكنيم و حاج احمد آقا روحيه اي و نشاطي پيدا كند. واقعا هم همين طور بود و من اغلب به همين قصد مي رفتم كه حاج احمد آقا را از آن حال، بيرون بياورم. احمد آقا آن روز با صداي بلند گفت، «چند ساله انقلاب شده، تونميايي به من بگي كه كجا گرفتاري داري كه برايت حل كنم؟» البته عمامه اش را آورد جلو و اين را با خنده گفت، طوري كه همه متوجه و علاقمند شدند ببينند من چه مي خواهم بگويم. من هم خيلي راحت گفتم، «خب لابد كاري نداشتم. اگر مشكلي داشتم كه مي آمدم مي گفتم. من مشكلي ندارم.» و واقعا هم همين طور بود. الحمدلله رب العالمين يك جور بي نيازي درمن بود. اگر مي گويم من مديون امام و اين سيد و اين خانواده هستم، چيزهايي هستند كه انسان فكرش راهم بكند، يادش نمي آيد، فقط در حرف، ياد آدم مي آيد كه اين نعمت چگونه به من داده شده بود. من واقعا چيزي نمي خواستم، آقايان هم خيلي با تعجب نگاهم كردند. شايد حاج احمد آقا از گفتن اين حرف غرضي داشت. مرا خوب مي شناخت و مي دانست كه به يمن رفاقت با او و عشق به امام در عالم بي نيازي هستم. شايد مي خواست به اين شكل، حرفش را به بقيه بزند. خيلي باهوش بود.
بعد از فوت امام تا فوت خودشان روابطتان چگونه بود؟
احمد آقا بعد از فوت امام، مسافرت زياد مي رفت و با مردم معمولي حشر و نشر داشت. دوست عزيز :
بهار بود و توبودي و عشق بود و اميد
بهار رفت و تو رفتي و هر چه بود گذشت
روزهايي بود كه مي رفتم و اين عزيز دلم را مي ديدم. چنان غرق در غم بود كه دلم به درد مي آمد، اما همين كه مرا مي ديد آن چنان از ته دل خوشحال مي شد، آن چنان روي گشاده اي نشان مي داد كه انگار همه وجودش مي خنديد و شادي مي كرد.
از اوقاتي كه مرحوم حجت الاسلام سید احمد خمینی، خيلي ناراحت بود و شما پيش ايشان مي رفتيد، چه خاطره اي داريد؟ از چه چيزي ناراحت بود؟
يك روز عصر تلفن كرد به من و گفت، « خيلي دلم تنگ شده، مي خواهم بيايم منزل تو. تو و بچه ها را ببينم.» ما آن موقعها منزلمان پونك بود و كوچه ها پلاك درست و حسابي نداشتند و تاريك بودند. گفتم، «خيابانها آسفالت نيست. تاريكند. اذيت مي شوي.» نگذاشت حرفم تمام شود و گفت، « تو مي خواهي به من ياد بدهي كه تو را چطور پيدا كنم؟ من نيم ساعت ديگر آنجا هستم.» من تا رفتم ميوه اي چيزي تهيه كنم، ديدم رسيد. امام جماراني و سيد حسين خميني همراهش بودند. گفتم و شنيديم. من آن روزها ناراحتي هايي داشتم. اين هم از الهاماتي بود كه هر وقت من ناراحت بودم، او به سراغم مي آمد و هر وقت او ناراحت بود من به طرفش كشيده مي شدم. بارها اين وضعيت پيش آمده بود. آن روز هم از يك چيزهايي خيلي اذيت شده بودم. احمد آقا با اصرار از من جويا شد كه ناراحتيم چيست. وقت نماز شد، نماز مغرب و عشاء را خواند. موقع شام بود، گفت، «نمي توانم بمانم. بايد بروم.» من ديدم بعد از ماهها آمده. دلم نمي آمد رضايت بدهم كه برود. مي خواستم بيشتر ببينمش و بيشتر با او حرف بزنم. مي خواستم به بهانه شام و چيزهاي ديگر نگهش دارم. گفت، «امام تنهاست، نمي توانم تنهايش بگذارم. بايد بروم.» روزهايي بود كه امام تحت مراقبت شديد بودند. وقتي گفت امام تنهاست و بايد بروم از ايشان مراقبت كنم، من ديگر اصرار نكردم. ايشان با بچه هاي من رفيق بود. مثل برادر من بود. يادم است كه گفت، «بروم اتاقهاي تو را ببينم. اين ساختماني را كه درست كردي، نديده ام.» در آشپزخانه نشست و گفت، «بگذار يك كمي با خانمت صحبت كنم.» مثل خواهر و برادر. بعدها خانمم مي گفت، «از من پرسيد شما ها مشكلي نداريد؟ به كاظم كه هر چه اصرار مي كنم چيزي نمي گويد. شما بگو مشكلي نداريد؟» دائما درصدد بود كه مشكل همه را حل كند. مهر و عاطفه و محبتش جنبه عمومي داشت. هر جا مي رفت، اثر خوبي از خودش باقي مي گذاشت.

جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (5)

آخرين خاطره اي را كه از ايشان داريد نقل كنيد.
به بعضي از انسانها الهامات قلبي مي شود و آينده را شكلي نشان مي دهند. در ابتدا حاج احمد آقا اين مسايل را جدي نمي گرفت ولي بعد علاقمند شد. من درباره چند نفر قويا فهميدم كه آنها را از دست مي دهم. مرگ چند نفر را احساس كرده بودم. يكي خود حضرت امام (ره) بود كه اتفاق افتاد.
چند وقت قبل از آن پيش بيني كرده بوديد؟
شش ماه. من خبر نداشتم كه امام سرطان دارند. يكي از رفقاي من يكي دو ماه قبل از رحلت امام به من گفت كه دكتر مخصوص امام با من دوست است و چنين چيزي را گفته است. براي من از دست دادن امام، عادي نبود ولي قويا مي دانستم كه اين مصيبت پيش مي آيد. در مورد حاج احمد آقا شايد حدود چهارماه قبلش بود كه اين قضيه را فهميدم و موقعي كه برايش مشكل پيدا شد، بي قرار و بي تاب شدم. حال معمولي خودم را از دست دادم. يك شب قلم و كاغذ را برداشتم و بي اختيار شروع كردم خاطراتي را از او نوشتن و فكر كردم اينها را پاكنويس مي كنم و برايش مي برم و اين خاطرات كه هم براي من و هم براي او شيرين هستند، ممكن است يك كمي از غم از دست دادن امام را در او كم كند. آن روزي كه براي اين كار به جماران رفتم، به من گفتند كه ايشان روز قبل همراه با آقاي هاشمي رفسنجاني براي افتتاح سد پانزده خرداد رفته. روزنامه همشهري عكسشان را انداخته بود. من بدون تلفن و خبر دادن و هماهنگي رفتم جماران. يك حال و شور خاصي داشتم. به دفتر آقاي انصاري رفتم. چند لحظه اي نشسته بودم كه حس كردم صداي حاج احمد آقا مي آيد. انتظار داشتم داخل بيايد، اما صدا قطع شد. من بدون اين كه چيزي بگويم دنبال صدا از پله ها بالا رفتم و به اتاق آقاي شريعتي رفتم كه مسائل شرعي رامي گفت. خود حاج احمد آقا هم در آنجا بيشتر جواب تلفن ها را مي داد.
البته به طور ناشناس.
بله. از بس عاشق اين بود كه كاري براي مردم انجام بدهد، يك لحظه فارغ از حل مشكلات مردم نبود و وقتش را بيهوده نمي گذراند. آنجا مي نشست و جواب مردم را مي داد. رفتم و ديدم با لباس خانه روي تراس قدم مي زند. تا مرا ديد خنديد و با انگشت خود دمپاييهايي را نشانم داد و گفت بيا. كفشهايم را در آوردم و دمپاييها را پوشيدم و رفتم و مثل قديمي ها كه از غمها و غصه ها ي روزگار فارغ بوديم، شروع كرديم با هم قدم زدن. من عكسي را در جيبم گذاشته بودم و به خودم گفتم اگر او را ببينم، اين عكس را به او نشان مي دهم. يك عكس از وقتي بود كه هر دوي ما در نجف، لباس روحاني داشتيم و براي ما كارت دانشجويي صادر كرده بودند كه قاچاقي اين طرف و آن طرف نرويم. آن را با دو تا عكس ديگر نشانش دادم. همه را گذاشت توي جيبش و گفت، «ديگه اين عكسها را بهت نمي دم!» تا آمدم و خواهش كنم، آنها را پس داد. به قدري چهره اش نوراني شده بود، به قدري با معرفت شده بود كه منقلب شدم. عكسها را پس داد و گفت، «به شرطي كه زود از روي آنها چاپ كني وبرايم بياوري؟» گفتم، «يعني كي؟» گفت، «يعني همين فردا!» مثل اين كه براي رفتن شتاب داشت. مسئله عكس برايش مهم نبود. شايد اين بهانه اي بود براي اينكه دوباره همديگر را ببينيم. عكسها را گرفتيم و يكي دو روزي طول كشيد تا چاپ كردم و رفتم جماران. يادم هست كه خيلي ناراحت و ملتهب بودم. ساعت 8 صبح بود كه رسيدم جماران ورفتم دفتر آقا رضا فدائي و ديدم وضعيت خيلي ديگرگون است. آقا رضا به شدت آشفته بود. پرسيدم، «آقا رضا! براي احمد آقا اتفاق افتاده ؟ قلبشه ؟ برايم واضح بود كه احمد آقا از دنيا مي رود. آقا رضا گفت، «چيزي نيست و ناراحت نباش.» گفتم،«كجاست ؟» گفت، «بيمارستان.» گفتم، «من رفتم.» آمدم بالاي سرش. ديدم خانمش و حسن آقا بالاي سرش هستند و احمد آقا هم اصلا به هوش نيست.
از آن روزي كه به ديدنيش رفته بودم. روزنامه همشهري را نشانم داد و گفت، « اين عكس را ببين. ديروز كه رفتيم سد پانزده خرداد را افتتاح كنيم، آقاي هاشمي مي گفت شما افتتاح كن سد را، من گفتم من كاره اي نيستم. شما همه كارها را انجام داده اي. خيلي به من اصرار كرد. بالاخره مرا مجبور كردند و اين عكس را هم از من گرفتند.» من بعدا كه به خانه برگشتم، آن روزنامه اي را پيدا كردم و عكس را بريدم و لاي قران گذاشتم يادگاري. با چه صميميت و گشاده رويي و خوشحالي اي از اين سفر و افتتاح سد ياد مي كرد. با خوشحالي كه چنين گفتگوي صميمانه اي داشتند.
ظاهراً شما در ايام بستري شدن حاج احمد آقا، به سراغ يكي از عرفا رفته بوديد؟
بله، مرحوم آميرزا علي اكبر معلم دامغاني. من خدمت ايشان مي رفتم و كسب فيض مي كردم و به ايشان علاقمند بودم و چون اين سابقه را داشتم و مي دانستم كه مرد فوق العاده اي است و نظرش نظري الهي و وجودش، وجودي الهي است ودعاي مستجاب دارد، چند روز كه از اين ماجرا گذشت و همه تقريبا قطع اميد كردند، در بيمارستان خدمت حسن آقا عرض كردم،«اگر اجازه مي دهيد من بروم آقاي معلم را بياورم.» ايشان بلافاصله موافقت كرد و خوشحال از اينكه چنين چيزي از ذهن من گذشته، ماشينش را در اختيار گذاشت و رفتيم دامغان. روحاني جواني را هم با ما فرستاد كه آنجا با آقاي معلم صحبت و ايشان را راضي كند. حسن آقا نمي دانست كه من و آقاي معلم چقدر صميمي هستيم. فكر مي كرد بايد يك نفر بيايد كه بيان خوبي داشته باشد كه آقاي معلم راضي بشود، بيايد. شب بود كه رسيديم. آقاي معلم كرسي داشتند. اسفند بود و دامغان هم زمستان سردي دارد. به ما تعارف كردند. اين آقايان زير كرسي نيامدند. آقاي معلم يك ابهت عجيبي داشت و به اين راحتي ها نمي شد با او نشست و برخاست و گفت و گو كرد. رفتم بغل دستش زير كرسي نشستم و شروع كردم به صحبت كه حاج احمد آقا چنين وضعيتي دارد و خانواده و دوستان و مردم ناراحتند. اگر امكان دارد شما تشريف بياوريد. گفتند، «حالا كه شب است و باشد فردا صبح.» همين قدر كه ايشان موافقت كردند، براي اين كه مبادا رأيشان عوض شود، خداحافظي كرديم و شب رفتيم مقر سپاه خوابيديم. فردا صبح زود رفتيم خدمت آقاي معلم، ايشان را آماده كرديم. در ماشين من صندلي عقب بغل دست آقاي معلم نشسته بودم، گفتم، «آقا! امكان دارد شما همين الان متوسل شويد و دعا كنيد كه حاج احمد آقا از اين بستر بيماري بلند شود و سلامت خودش را به دست بياورد؟» آقا به طنز گفت، «اگر ايشان دو تا عطسه بكند، حالش كاملا خوب مي شود. » عطسه را در حال عادي و معمولي مي كنند. احمد آقا بي هوش بود. ايشان خواست با كنايه حالي من كند. بعد ديد باز اصرار مي كنم، گفت، «من هر كاري را كه بايد انجام بدهم، انجام داده ام.» باقي را هم نگفت، مي خواست بگويد كه ايشان از دنيا رفته. دنبال چه هستيد ؟ آمديم بيمارستان، ايشان لباس سبز مخصوص اتاق سي.سي.يو را تنش كرد و رفت داخل. دور تخت احمد آقا مي گشت و تسبيح مي انداخت وذكر مي گفت. دوست ديگري هم داشتم كه اهل ذكر و عبادت و تقوا و از اولياي خدا بود. خدا رحمتش كند. از دنيا رفته. كليد ساز بود. او را هم بردم. حاج احمد آقا را ديد و دعاي مخصوصي را خواند. من پرسيدم، «جريان چه مي شود؟» گفت، «خبرش را مي شنوي ؟» اصرار كردم كه، «آقا! آن دعاي مخصوصتان را بخوانيد.» گفت، «من كارم را انجام داده ام و توهم خبرش را مي شنوي.»
چند ساعت بعد، در حالي كه به اخبار تلويزيون گوش مي دادم، خبر فوت حاج سيد احمد آقا خميني پخش شد. روحش شاد! خداوند به مادر،همسر و فرزندان گرانقدرش صبر و اجر عنايت فرمايد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط