نگاهي انتقادي بر رويکرد پديدارشناسانه پيتر برگر درباره دين و نظم اجتماعي (3)
توجيه گري، دين و عرفي شدن
توجيه گري مربوط به مرحله اي است که نهادها شکل گرفته باشند. مسئله توجيه گري به طور حتم زماني پديد مي آيد که قرار باشد «مظاهر عيني نظام نهادي ( اکنون تاريخ)، به نسل جديد منتقل شود. توجيه گري همين فرايند «تبيين» و اثبات مشروعيت است.» (2) توجيه گري نه تنها به فرد مي گويد که بايد عملي را انجام دهد و عمل ديگري را ترک کند، بلکه به او مي گويد امور چرا اين چنين هستند. به عبارت ديگر، در مشروع سازي نهادها، «شناخت» بر «ارزش ها» تقدم دارد. توجيه گري بايد به سطحي از مقبوليت برسد که بتواند افراد را نسبت به «درست» و «نادرست» بودن اعمالشان متقاعد کند. برگر به اين نکته مهم اشاره مي کند که «توجيه غايي » اعمال «صحيح» عبارت از«تعيين موقعيت» آن اعمال، در يک چارچوب داوري جهان شناختي و انسان شناختي خواهد بود.» (3) رابطه ميان جامعه و کيهان، به رابطه کيهان خرد و کلان تبديل مي شود. مشارکت در نظم نهادي، به معناي مشارکت در کيهان يزداني است. بدين ترتيب، دين پديده انساني را در چارچوب داوري کيهاني قرار مي دهد. در اين مرحله، ناموس (4) ( نظم معنادار) به ثبات و فناناپذيري مي رسد و حتي قادر است مرگ افراد و جوامع را در نوردد.
ساختار توجيه پذيري يزداني، به فرد اجازه مي دهد تجربه هاي ناملايم زندگي خويش را در ناموسي که اجتماع بنا کرده، ادغام کرده و همزمان در آگاهي خويش بگنجاند. از اين رو، معاني بشري بايد قبل از هرچيز بر حسب خودش«از درون» فهميده شوند؛ يعني از منظر کساني که اين معاني را باور دارند.
توجيه گري و ايدئولوژي
ظهور يک قلمرو نمادي احتمالي به اين دليل تهديدي محسوب مي شود که وجود آن از حيث تجربي نشان مي دهد که قلمرو متعلق به هر جامعه چندان اجتناب ناپذير هم نيست. افراد يا گروه هاي موجود در جامعه اي خاص شايد وسوسه شوند که از قلمرو سنتي «هجرت کنند» يا، حتي از اين هم خطرناکتر، نظم کهن را به نظم نوين تغيير دهند. (5)
اما اين که کدام يک از آن دو جامعه، در حفظ قلمرو پيروز خواهد شد، بيشتر به قدرت بستگي خواهد داشت، نه چيره دستي نظري توجيه گران مربوط. نتيجه تاريخي هريک از درگيري هاي خدايان را کساني تعيين مي کردند که سلاح هاي بهتري به کار مي بردند تا کساني که استدلال هاي بهتري داشتند. در مورد اين نوع تعارض هاي دروني جامعه نيز مي توان همين سخن را گفت: آن کس که چماق بزرگتري دارد از فرصت بهتري برخوردار است که تعاريفش از واقعيت را به ديگران تحميل کند. برگر در اين زمينه کاملاً متأثر از مارکس است و توجيه گري را با ايدئولوژي پيوند مي دهد. «هنگامي که تعريف خاصي از واقعيت با نوعي تمايل به قدرت پيوند مي يابد، مي توان آن را يک ايدئولوژي ناميد.» (6)
نقد و بررسي
سياليت شناخت و آگاهي
هستي شناسي اين پارادايم، مبتني بر نسبي گرايي است؛ به اين معنا که واقعيت ها در اشکال گوناگون سازه ها يا برساخته هاي رواني ناملموس، مبتني بر امور اجتماعي و تجربه اي، ماهيتاً محلي، خاص و وابسته به شکل و محتواي افراد يا گروه هايي که آن را مي آفرينند، قابل درک و بررسي هستند. اين برساخته ها کمابيش به هيچ معناي مطلقي «حقيقي » نيستند، بلکه تا اندازه اي آگاهي بخش و خلاقانه بوده و البته قابل تغييرند. اين وضع را بايد از دو رويکرد مينيماليسم و ايدئاليسم متمايز کرد؛ به اين معنا که اين رويکرد در نظر دارد خود را از تقليل گرايي اثبات گرايانه و نيز ذهني گرايي انتزاعي دور نگه دارد. (8) به طور خلاصه، واقعيت اجتماعي تعريف سيال از يک واقعيت مشخص است که در خلال تعامل هاي انساني و اجتماعي ساخته مي شوند. واقعيت اجتماعي حاصل توافق هاي نمادين- کنشي و معنايي است.
انسان شناسي
انسان سکولار، انسان تک ساحتي است. همه هستي شناسي و خودشناسي او به اين دنيا محدود مي گردد. با همه توان خود تلاش مي کند همه معنا، را در اين دنيا خلاصه کند، اما تقلاي او بي نتيجه خواهد بود و هيچ گاه منتج به نتيجه دلخواه او نخواهد شد؛ چرا که شناخت او از خود و از هستي ناقص است. به همين دليل، همواره دچار بحران معرفتي خواهد بود. معرفت شناسي و هستي شناسي بريده از ماوراء طبيعت، قادر نيست چتر معنا و نظم را در طبيعت و جامعه بشري بسگتراند. اين پارادايم، انسان را به مثابه موجودي فعال، خلاق و معناساز تعريف مي کند که پيوسته در حال ساخت و ساز و معنا کردن زندگي اجتماعي و واقعيت هاي اجتماعي روزمره است. بنابراين، محيط اجتماعي برخلاف رويکرد اثباتي، به خودي خود فاقد معنا است و صرفاً از طريق اتصال معاني و نمادهاي عيني معنادار مي شود. اگر انسان موجودي خلاق و معناساز تعريف شود، در اين صورت واقعيت هايي که توسط انسان نيز ساخته مي شوند، سيال، شناور، فاقد ساختار و قواعد يکنواخت و غيرجهان شمول خواهند بود. از آنجا که انسان ها خلاقانه واقعيت هاي متفاوتي را مي سازند، هيچ مدل عام و فراگيري از واقعيت ها نيز وجود نخواهد داشت، بلکه اين موقعيت ها براساس موقعيت ها، وضعيت ها، شرايط و تجربه هاي افراد درگير متفاوت خواهد بود. (10)
پينوشتها:
* دانشجوي دكتري رشته فرهنگ و ارتباطات دانشگاه باقرالعلوم(رحمه الله).
1. Ibid.
2. برگر، پيتر ال، و توماس لاکمن، ساخت اجتماعي واقعيت، ترجمه فريبرز مجيدي، ص 130.
3. Berger.L.peter,The Social Reality of Religion ,Faber and Faber,p.149.
4. واژه ناموس (nomos) در تبيين جايگاه دين در انديشه برگر يک واژه کليدي است . در فرهنگ لغات نمي توان معادل مناسبي براي اين واژه پيدا کرد. اما مي توان گفت که در انديشه برگر، «ناموس» اصطلاحي است که به نظم معنادار اطلاق مي شود؛ يعني هر وقت توجيه گري به سطحي رسيد که نظم را معنادار سازد و آن را قابل قبول جلوه دهد، اين نظم به يک «ناموس» تبديل مي شود.
5. Berger.L.peter,The Social Reality of Religion ,Faber and Faber,p.149.
6. Ibdi.P.168.
7. پيتر ال.برگر بريجيت برگر و هانسفريد کلنر، ذهن بي خانمان: نوسازي و آگاهي، ترجمه محمد ساوجي، ص 78-89.
8. احمد مددپور، ضد روش، تهران، ص 48.
9. ر.ک: محمدتقي مصباح، پند جاويد، ج2.
10. احمد مددپور، ضدروش، ص 51.
ادامه دارد...
/ج