شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(1)

رابطه نزديك شهيد هاشمي نژاد با دخترش از همان نخستين روزهاي طفوليت كه فقط به او اجازه ملاقات با پدر را در زندان مي دادند آغاز شد و در همراهي هائي كه در سفرهاي گوناگون با پدر داشت، عمق پيدا كرد. اين رابطه نزديك، گفتگو با وي را از نكته هاي جالبي سرشار كرده است.
چهارشنبه، 6 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(1)

شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(1)
شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(1)


 





 
گفتگو با بي بي فاطمه هاشمي نژاد

درآمد
 

رابطه نزديك شهيد هاشمي نژاد با دخترش از همان نخستين روزهاي طفوليت كه فقط به او اجازه ملاقات با پدر را در زندان مي دادند آغاز شد و در همراهي هائي كه در سفرهاي گوناگون با پدر داشت، عمق پيدا كرد. اين رابطه نزديك، گفتگو با وي را از نكته هاي جالبي سرشار كرده است.

وقتي اسم شهيد هاشمي نژاد مي آيد، نخستين تصوير و خاطره اي كه از پدر در ذهن شما زنده مي شود، كدام است؟
 

من چون اولين فرزند ايشان بودم، از وقتي كه يادم مي آيد ايشان در زندان بودند و آن شجاعت ايشان بود كه بيش از همه يادم مي آيد. در سال 51 پدرم در اصفهان منبر داشتند و در اين فاصله، ساواك بارها زنگ زده و تهديد كرده بود. شب آخر ما از اصفهان به طرف شيراز به راه افتاديم. ظهر بود كه به شيراز رسيديم و به هتل رفتيم. بعد رفتيم بيرون و كي گشتيم، ولي به محض اينكه به هتل رسيديم، آمدند پدرم را دستگير كردند و بردند. بعد ما را با پدرمان به اصفهان آوردند و ايشان را را زنداني كردند و ما به مشهد برگشتيم.

يادتان هست كه پدر شهيدتان بالاي منبر چه موضوعاتي را مطرح مي كردند كه تا اين حد حساسيت ساواك را برانگيخت؟
 

بله، ايشان مي گفتند من درباره شما حرف نمي زنم، بلكه دارم درباره شمر و يزيد صحبت مي كنم، اين شما هستيد كه به خودتان مي گيريد. سخنراني هاي ايشان به گونه اي بود كه جريان عاشورا و ظلم هاي يزيد به طور طبيعي به رژيم برمي گشت.

جريان دستگيري پدر را به شكل مشروح تري بيان كنيد كه يادي هم از مرحوم والده تان بشود؟
 

ما در هتل بوديم. آمدند دم در اتاق آمدند و پدرم را بردند. آنجا بوديم تا ساعت 4 بعد از ظهر كه با پيكاني راه افتاديم. همه ما عقب نشسته بوديم و دو تا مامور جلو بودند. رفتيم اصفهان و ما را بردند منزل آقاي مقدم كه هر سال پدرم به مدت 10 روز در آنجا سخنراني داشتند. ما را آنجا گذاشتند و پدرم را بردند. شب را آنجا بوديم و فردا آقاي مقدم براي ما بليت اتوبوس گرفتند و راه افتاديم به طرف قم كه خاله ام آنجا بودند. چند روزي آنجا بوديم و بعد رفتيم تهران و با قطار آمديم مشهد. همه ما بچه هاي كوچكي بوديم و مادرم براي مراقبت از ما خيلي رنج كشيدند.

والده مسئله زنداني بودن پدرتان را چگونه براي شما بچه ها كه خيلي كوچك بوديد، حل مي كردند؟
 

از آن روزها تصوير روشني ندارم، فقط يادم هست كه با دائي ام در يك خانه زندگي مي كرديم و هر روز مادرم غذا درست مي كردند و براي پدرم به زندان مي فرستادند.دائي ام مرا هم مي بردند. مادرم اگر حرفي با پدرم داشتند، مي نوشتند و در يك شيشه كوچك مي گذاشتند و لاي غذاها مي فرستادند.
بعد متوجه همين هم شدند و ديگر اجازه نمي دادند برايشان غذا ببريم. بعد توي لباس هائي كه برايشان مي دادند، نامه ها را جاسازي مي كردند.

آيا از محتواي اين نامه ها اطلاع داريد؟
 

صحبت هائي را كه با پدرم داشتند، مي نوشتند، چون نمي گذاشتند كسي به ملاقات پدرم برود و فقط من را مي بردند. آن طور كه من يادم هست، محوطه جدائي بود. سربازها مرا از دائي ام مي گرفتند و مي بردند جاي ديگري. انگار يك سلول انفرادي بود. يك تخت بود و يك ميز و يك صندلي و يك شمع روشن بود. يك مفاتيح هم بود. اين تصويري است كه در ذهن من مانده.

يادتان هست كه در آن ديدارها بين شما و پدر چه مي گذشت؟
 

من سه سال بيشتر نداشتم و حرفي در ذهنم نيست. ماموريني كه مرا مي بردند پيش پدرم، به من شكلات مي دادند. اين قدر بچه بودم. مي رفتم و يك كمي توي بغل پدرم مي نشستم. هم پدرم خيلي به من علاقه داشتند و هم من خيلي به ايشان علاقه داشتم تا سال 50 كه پدرم مي خواستند به مسافرت بروند و مادرم نتوانستند بروند و پدر، مرا همراه خودشان بردند. پدر هر سال ده روز به اصفهان مي رفتند و چند سفر را فقط من همراهشان رفتم.

در اين سفرها چه مي گذشت؟ چه صحبت هائي مي كردند؟ در مسير چه خاطراتي پيش مي آمد؟
 

ده ساله بودم كه با اتوبوس همراه پدرم به اصفهان مي رفتيم. راننده اتوبوس آهنگ گذاشته بود. پدرم بلند شدند و گفتند نوار را خاموش كنيد. راننده گفت خاموش نمي كنم. پدرم گفتند پس بايستيد، ما پياده مي شويم. راننده ايستاد كه ما را پياده كند. مردم اعتراض كردند كه چرا اين آقا را با يك بچه پياده مي كني؟ مردم كه اعتراض كردند، او ناچار شد نوار را خاموش كند. پدرم خيلي خوش سفر بودند و خيلي هم به من علاقه داشتند. در اصفهان با وجود اينكه ماشين نداشتيم، هر روز صبح مرا مي بردند و مي گرداندند. ايشان در منزل آقاي مقدم كه خيلي بزرگ بود، ده شب منبر داشتند. با اينكه هرسال كه به اصفهان مي آمديم، همه جا مرا با تاكسي مي بردند و مي گرداندند، ولي باز هم هر بار همين كار را تكرار مي كردند.

در مورد ازدواجتان توضيح بدهيد كه نقش شهيد هاشمي نژاد چگونه بود؟
 

آن زمان مثل حالاها نبود و پدر و مادرها درباره ازدواج فرزندانشان تصميم مي گرفتند. من هم 14 سال بيشتر نداشتم. پدرم به مادرم گفته بودند كه اگر مي خواهد فردي را كه من انتخاب كرده ام، ببيند و يا اگر حرفي دارد با او بزند. من صددرصد به پدرم اطمينان داشتم. ايشان به مادرم گفته بودند كه من سعي كرده ام از نظر سن و قيافه ظاهر، آنچه را كه مورد نظر دخترمان هست، مراعات كنم، خانواده طرف را هم كه مي شناسم، با اين همه بگوئيد كه اگر خود فاطمه مي خواهد بيايد و حرف بزند كه من گفتم ضرورتي نيست و به انتخاب پدرم مطمئنم. در مراسم عقد ما، آقاي چمني كه براي مراسم عقد پدر و مادرم هم ناهار درست كرده بودند، ظهر ناهار دادند. ايشان روحاني هم هستند و به پدرم گفته بودند كه براي عقد دختران هم خودم بايد غذا درست كنم كه خودشان خورش كنگر درست كردند كه در آن زمان خيلي كم بود. وكيل من پدرم بودند، وكيل همسرم هم آقاي سيدان، از رفقاي پدرم بودند.

شهيد هاشمي نژاد در قامت يك پدر(1)

در روز دستگيري پدرتان در سال 54 در جريان بوديد؟
 

بله، من هنوز نامزد بودم. ساواكي ها ريختند در خانه. ما و مادرمان و بچه ها رفتيم توي زيرزمين كه اسناد پدرمان و اعلاميه هاي امام را برداريم. هربار كه پدرمان سخنراني مي كردند، ما منتظر بوديم كه ساواك بيايد و ايشان را بگيرد. اين دفعه چون مردم شلوغ كردند، بين سخنراني پدرم و دستگيري ايشان يك هفته فاصله افتاد. ما رفتيم توي زيرزمين. پدرمان گفته بودند هر وقت اينها آمدند، شما اين اسناد را برداريد و زير چادرتان بگيريد كه پيدا نكنند. اينها رفتند توي كتابخانه پدرم و همه كتاب ها و نوارها و هرچه را كه بود برداشتند و رفتند. بعد آنجا ماندند تا پدرم آمدند. ما هم اسناد را برداشته و زير چادرمان نگه داشته بوديم. آن سالي هم كه در اصفهان پدرمان را دستگير كردند، ايشان هرچه را كه در جيبشان بود، درآورده و پاره كردند و از شيشه ماشين ريختند بيرون.

آيا ايشان از زندان براي شما حرفي مي زدند؟
 

نه خيلي، فقط يك بار گفتند اگر آدم خودش يك ماه هم در زندان بماند، طوري نيست، ولي يك روز هم كه بگويند توي زندان بمان، به آدم سخت مي گذرد. خاطره اي كه يادم هست روزي است كه ايشان از زندان قضيه مسجد فيل داشتند آزاد مي شدند. من آمده بودم توي ايوان ايستاده بودم و مي ديدم كه حياط منزل پر از جمعيت است و همه جا را چراغاني كرده بودند. مادرم مي گفتند از سر كوچه كه پدرت را آوردند، مردم پشت سر هم جلوي ايشان گوسفند مي كشتند و آقائي كه دوستشان بود از بالاي ايوان نقل و شكلات مي پاشيد روي سرشان.

آيا از ملاقات هاي سال 54 خاطره اي داريد؟
 

زندان وكيل آباد آن روزها وسط بيابان بود و ما 5 تا بچه كوچك بوديم. زمستان بود و ما بيشتر موقع ها با تاكسي مي رفتيم. مجبور بوديم تا سر جاده بيائيم تا وسيله گيرمان بيايد. يك بار موقعي كه بر مي گشتيم، صداي گرگ مي آمد. هفته اي سه روز به ملاقات مي رفتيم.

آيا با خانواده هاي زندانيان سياسي ديگر هم ارتباطي داشتيد؟
 

اغلب با خانواده آقاي طبسي مي رفتيم و بر مي گشتيم، چون اينها را با هم گرفته بودند، با بقيه خيلي رابطه نداشتيم.

آيا از زلزله سال 47 خاطره اي يادتان هست؟
 

بله، پدرم با چند تن از دوستانشان رفته بودند كه موقع برگشتن، ماشين چپ كرد و دست پدرم شكست و مدتي بستري شدند.

آيا خودتان خاطره خاصي را به ياد داريد؟
 

مادرم تا كلاس دوم دبستان را در خانه همراه با قرآن به من درس دادند تا وقتي كه از خيابان خواجه ربيع به خيابان آزادي اسباب كشي كرديم. در آنجا همسايه كناري ما معلم بود. تابستان بود كه آمديم و او گفت كه من بروم و در كنار نوه هايش قرآن ياد بگيرم. خودش در مدرسه ملي درس مي داد كه در آنجا دختران آيت الله مرواريد، آيت الله ميلاني و دختران علما و طلاب درس مي خواندند و هيچ مردي به آنجا رفت و آمد نمي كرد، مگر هر چند وقت يك بار كه بازرس مي آمد. اين خانم به پدرم گفت: «دخترتان را بگذاريد در اين مدرسه درس بخواند، قول مي دهم كه او را با خود ببرم و برگردانم.» در آن زمان من هنوز به سن تكليف نرسيده بودم. از من امتحان گرفتند و از كلاس سوم شروع كردم. آن خانم مرا با خودش مي برد و مي آورد. زماني كه به سن تكليف رسيدم، با پوشيه مي رفتم. با اينكه بچه ها سر به سرم مي گذاشتند و پوشيه را از كشوي نيمكتم بر مي داشتند، ولي هيچ تاثيري روي من نداشت و عصر كه مي خواستم برگردم، پوشيه را مي زدم تا موقعي كه امتحانات نهائي كلاس پنجم دبستان برگزار شد. پدرم گفته بودند كه اگر اجازه ندادند با حجاب سر جلسه بنشينم، امتحان ندهم و برگردم. پشت بلندگو اعلام كردند كه دانش آموزان حتي روسري هايشان را هم بردارند، اما من گوش ندادم و با همان چادر و مقنعه رفتم سر جلسه. ممتحن آمد و تذكر داد كه: «مگر نشنيدي پشت بلندگو چه گفتند؟» گفتم: «چرا، ولي پدرم اجازه نداده اند بي حجاب بنشينم و امتحان بدهم. اگر نمي شود، مي روم.» او وقتي ديد من اين طور محكم سر حرفم ايستاده ام، گفت بنشين و امتحان بده. بعد از انقلاب به درس ادامه دادم. در سال 62 درس را شروع كردم و همراه بچه هايم راهناي را خواندم و متفرقه امتحان دادم و دبيرستان را در دبيرستان ايثارگران خواندم و الان هم دانشجوي رشته حسابداري هستم.

خبر شهادت پدر را چگونه دريافت كرديد؟
 

همسرم تهران بودند و من خانه پدرم بودم و دو تا بچه داشتم. هر روز صبح آقاي روح بخش كه محافظ پدرم بودند مي آمدند دنبالشان. من خواب بودم، چشم هايم را كه باز كردم، ديدم پدرم آماده شده اند كه بروند، كلاس درس داشتند. ساعت 6 مي رفتند و درس مي دادند و براي صبحانه بر مي گشتند. فاصله حزب با منزل خيلي زياد نبود و ايشان تقيد داشتند كه برگردند و صبحانه را با خانواده صرف كنند. يك لحظه پدرم را ديدم كه رفتند و بعد خوابم برد. خواب ديدم در جائي جمعيت زيادي حضور دارند و پدرم سخنراني مي كنند، ولي خودشان نيستند و فقط صداي ايشان پخش مي شود. ساعت 8 كه از خواب شدم، عده اي از پاسدارها آمده بودند. برادرم رفت و پرسيد: «چه خبر است؟» گفتند: «امروز ممكن است عده اي از منافقين به اينجا حمله كنند، ما براي حفظ جان شما آمده ايم.» همه خبر داشتند، ولي ما خبر نداشتيم. برادرم رفت كه خبر بگيرد. روز وفات امام جواد(عليه السلام) بود و ما راديو را روشن مي كرديم و ديديم قرآن مي خواند و كمي بعد خاموش مي كرديم. در اين فاصله راديو دائماً خبر را اعلام كرده بود، منتهي ما نشنيديم. فاميل همه از تهران و همه شهرها تلفن مي زدند كه ببينند چه شده و ما خبر نداشتيم تا اينكه دائي ام آمدند و خبر دادند. مادرم تا شب مي گفتند كه من بايد بروم و شفاي ايشان را از امام رضا(عليه السلام) بگيرم، چون دائي ام گفته بودند كه ايشان مجروح شده اند. مي خواستند خبر را تدريجي به مادرم بدهند و گفتند به ايشان حمله شده، ولي زخمي شده اند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
خلاصه دیدار پرسپولیس ۱ - چادرملو صفر
play_arrow
خلاصه دیدار پرسپولیس ۱ - چادرملو صفر
خلاصه دیدار هوادار ۱ - استقلال ۲
play_arrow
خلاصه دیدار هوادار ۱ - استقلال ۲
ایران با حمله خود نشان داد با هیچ کسی شوخی ندارد!
play_arrow
ایران با حمله خود نشان داد با هیچ کسی شوخی ندارد!
توضیحات سخنگوی قوهٔ‌قضائیه دربارهٔ دستگیری وکلای کلاهبردار
play_arrow
توضیحات سخنگوی قوهٔ‌قضائیه دربارهٔ دستگیری وکلای کلاهبردار
200 موشک ایران به قلب اسرائیل برخورد کرد!
play_arrow
200 موشک ایران به قلب اسرائیل برخورد کرد!
توضیحات جهانگیر درباره اخاذی با جعل عناوین دولتی
play_arrow
توضیحات جهانگیر درباره اخاذی با جعل عناوین دولتی
اظهارات عراقچی درباره آتش‌بس در لبنان و غزه
play_arrow
اظهارات عراقچی درباره آتش‌بس در لبنان و غزه
ایران چگونه و با چه موشکی اسرائیل را هدف قرار داد؟
play_arrow
ایران چگونه و با چه موشکی اسرائیل را هدف قرار داد؟
پاسخ عجیب بایدن به خوشامدگویی یک خبرنگار
play_arrow
پاسخ عجیب بایدن به خوشامدگویی یک خبرنگار
نامه جعلی به رئیس کل بانک مرکزی برای واریز ۱۰۰ هزار میلیارد تومان
play_arrow
نامه جعلی به رئیس کل بانک مرکزی برای واریز ۱۰۰ هزار میلیارد تومان
عطوان: سیدعلی خامنه‌ای در اوج قدرت و ابتکار ظاهر شد
play_arrow
عطوان: سیدعلی خامنه‌ای در اوج قدرت و ابتکار ظاهر شد
رهبر انقلاب: کار درخشان نیروهای مسلح ما کاملا قانونی بود
play_arrow
رهبر انقلاب: کار درخشان نیروهای مسلح ما کاملا قانونی بود
خاطره شنیدنی سردار حاجی‌زاده از اصرار رهبر انقلاب برای نخریدن موشک‌های شوروی سابق در زمان فروپاشی‌اش
play_arrow
خاطره شنیدنی سردار حاجی‌زاده از اصرار رهبر انقلاب برای نخریدن موشک‌های شوروی سابق در زمان فروپاشی‌اش
ایران نبود، لبنان سال‌ها پیش به اشغال اسرائیل درآمده بود!
play_arrow
ایران نبود، لبنان سال‌ها پیش به اشغال اسرائیل درآمده بود!
خطوط به کار رفته در هنرهای عاشورایی
خطوط به کار رفته در هنرهای عاشورایی