شهيد هاشمي نژاد و جوانان(6)

مدارا با جوانان و نفوذ در دل و جان آنان با حسن خلق و رفتار اسلامي از ويژگي هاي بارز شهيد هاشمي نژاد است، به گونه اي که هرکس از محضر وي استفاده برده، هنوز هم پس از سال ها بر همان مدار سير مي کند. دراين گفتگو نکات جالبي از اين شيوه و سلوک يگانه آورده شده است.
چهارشنبه، 6 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد هاشمي نژاد و جوانان(6)

شهيد هاشمي نژاد و جوانان(6)
شهيد هاشمي نژاد و جوانان(6)


 





 
گفتگو با علي براتي کجوان

درآمد
 

مدارا با جوانان و نفوذ در دل و جان آنان با حسن خلق و رفتار اسلامي از ويژگي هاي بارز شهيد هاشمي نژاد است، به گونه اي که هرکس از محضر وي استفاده برده، هنوز هم پس از سال ها بر همان مدار سير مي کند. دراين گفتگو نکات جالبي از اين شيوه و سلوک يگانه آورده شده است.

از کجا با ايشان از نزديک آشنا شديد؟
 

در ابتداي امر بهتر است مقدمه اي در اين باره بگويم، چون گاهي اوقات اگر براي مطلبي مقدمه اي بيان نشود شايد مطلب به خوبي جا نيفتد. آن دوارن من به عنوان جوان 15- 16 ساله اي بودم که اهل مسجد و با انقلاب همراه بودم و نيازمند الگوهايي بودم، الگو آدم هايي هستند که بتوان از آنها تقليد کرد. در اين ميان از تلويزيون، معابر و نماز جمعه صداي قوي به گوش مي رسيد که با صداي ديگران که سخنراني مي کردند، تفاوت آشکاري داشت. کلمات اين صحبت ها با دقت انتخاب شده بود. صحبت ها پرهيجان بود. اين روزها که به صحبت ها و کلماتي که به گوشم مي رسيد، فکر مي کنم احساس مي کنم که آن سخنراني ها پتانسيل خوبي داشت. من فقط يک اسم از سخنران آن صحبت ها مي شناختم، آقاي هاشمي نژاد به دنبال شناخت شخصيت ايشان به کتاب «مناظره دکتر و پير» رسيدم که هنوز چاپ نشده بود و در نهايت توانستم چاپ بيش از انقلاب اين کتاب را – که در دو جلد تأليف شده بود- پيدا کنم و با دقت خاص يک نوجوان 15-16 ساله مباحث آن کتاب را مطالعه و دنبال کردم. اين اولين قدم آشنايي من با شهيد هاشمي نژاد بود. اين اتفاقات مربوط به سال 58 مي رشد که انقلاب تازه به پيروزي رسيده بود. هنوز روي برخي از چهره ها غبار بود و بين آدم ها و شخصيت ها مرزي نبود.
آن زمان من دبيرستاني بودم. در هنرستان مجتمع آموزشي شيخان انجمن اسلامي به راه انداختيم. در محله مان اولين انجمن اسلامي را با همکاري تعدادي از بچه هاي 15-16 ساله مسجد تشکيل داديم و نام آن را والعصر گذاشتيم. براي انجام فعاليت ها،گرفتن پوستر و تبليغات مجبور بوديم که به مراکزي متصل شويم و با آنها در ارتباط باشيم. آن زمان دفتر حزب جمهوري اسلامي در مشهد در خيابان عشرت آباد بود و در طبقه بالاي آن به رايگان پوستر مي دادند، بالطبع ما هم به حزب متصل شديم و با رفت و آمد به آن قسمت متوجه شديم که شهيد هاشمي نژاد هم به حزب رفت و آمد مي کنند. اين مسئله براي من بسيار جالب بود. دو سه مرتبه آقاي هاشمي نژاد را در سالن ديدم و با ايشان سلام و احوالپرسي کردم. البته آقاي خامنه اي در ابتدا براي تشکيل حزب به مشهد آمدند و سپس از همان ابتدا مسؤوليت دبير حزب جمهوري اسلامي برعهده آقاي هاشمي نژاد بود.
خلاصه با شهيد هاشمي نژاد آشنايي پيدا کردم. آن دوران شيخ علي تهراني مطرح شده بود و بسيار هم صحبت مي کرد، حتي در بحث هاي تلويزيوني شيخ علي تهراني در کنار اعضاي مجاهدين خلق مي نشست و انتقاد مي کرد. شهيد هاشمي نژاد در سطح شهر جلسات بحث آزاد ترتيب مي دادند. مسجد آيت الله فقيه سبزواري بزرگ ترين مسجد طلاب است و در سي متري طلاب خيابان مفتح، که آن زمان به سي متري طلاب ميلان دوم مشهور بود، قرار داشت ما توقع داشتيم که اين مسجد هم مورد توجه قرار بگيرد و جلسات بحث آزاد در آن برگزار شود. من به همراه يکي دو تا از بچه هاي انجمن تقاضا کرديم که شهيد هاشمي نژاد در مسجد آيت الله فقيه سبزواري هم برنامه اي داشته باشند. اين اولين ملاقات جدي من با شهيد هاشمي نژاد بود و مقدمات اين کار فراهم شد. خودمان پرده ها را نصب کرديم. يکي دو روز قبل هم مراسم را اعلام کرديم و از آن جا که با تمام مساجد در ارتباط بوديم، به عنوان بسيج و انجمن اسلامي به آنها اطلاع داديم که قرار است آقاي هاشمي نژاد به مسجد فقيه سبزواري بيايند و سخنراني کنند. روز سخنراني ايشان مسجد خيلي شلوغ شده بود به هرحال اولين باري بود که در محله مان قرا ربود شخصيتي تا اين اندازه مشهور و تا اين حد عالم و اهل فضل سخنراني کند. امام جماعت محل ما قبل از انقلاب و اهل فضل سخنراني کند. امام جماعت محل ما قبل از انقلاب و اوايل انقلاب جناب آقاي غروي بودند که در حال حاضر امام جمعه نيشابور هستند؛ ولي شخصيت شهيد هاشم نژاد بسيار فرق مي کرد و براي همه جوانان از جمله من که 15-16سال بيشتر نداشتم، بسيار جذابيت داشت.
خلاصه روز موعود فرا رسيد و آقاي هاشمي نژاد به مسجد آمدند. به خاطر دارم آن روز در مسجد جمعيت زيادي حاضر شدند. شهيد هاشمي نژاد در ابتداي صحبت هايشان مقدمه چيني کردند و بعد همه، سوالاتشان را مطرح کردند. تصوير بسيار پررنگي از آن روز در ذهنم مانده است. به ياد دارم از ميان جمعيت شخصي از شيخ علي تهراني حمايت کرد و با پرخاش به شهيد هاشمي نژاد گفت: «شما حق اهانت به روحانيت را نداريد.» در آن جمع او تنها کسي بود که با اين قضيه مخالفت مي کرد. من آن لحظه کنار پاي شهيد هاشمي نژاد نشسته بودم. به آقاي هاشمي نژاد گفتم: «آقا اگر اجازه بدهيد من جواب اين شخص را بدهم.» ايشان هم گفتند: «بفرماييد.» از جايم بلند شدم و به آن شخص گفتم: «يک سوال از شما مي پرسم. جوابش يا بله است يا خير.» آن شخص گفت: «بفرماييد.» من گفتم: «روحاني يا غيرروحاني، آيت الله يا غيرآيت الله، شما بفرماييد اگر کسي در خط امام نباشد، مورد تأييد است يا نه؟» گفت: «البته که نه.» گفتم: «خب! شيخ علي تهراني در حال حاضر اين گونه رفتار شهيد هاشمي نژاد گفتند: «اجازه بدهيد که اين شخص حرفش را بزند.» اين صحبت در آن لحظه از جانب شهيد هاشمي نژاد بسيار براي من عجيب بود، چون ما دوره بحراني انقلاب را مي گذرانديم. با توجه به اينکه هنرستان و دبيرستان کنار هم قرار و مي گفتند مرگ بر ارتجاع، درگير بوديم. آن زمان سر فلکه پوسترهايشان را چيده اند و سرچهار راه داد مي زدند مجاهد، مجاهد و نشريه مجاهد را مي فروختند و ما کمي پايين تر داد مي زديم منافق، منافق و نشريه را مي فروختيم، البته قصد نداشتيم نشريه را بفروشيم فقط چهار پنج تا با خودمان مي برديم تا با آنها از اين طريق مقابله کنيم. در دوراني که سعي مي کرديم مجاهدين را به عقب برانيم و مرتباً با آنها درگيري داشتيم، اين حرکت از طرف شهيد هاشمي نژاد که اجازه بدهيد يکي از آنها حرفش را بزند بسيار جالب بود.

در واقع در لحظاتي که مي شد آن شخص را محکوم يا منکوب کرد، آقاي هاشمي نژاد به او اجازه دادند تا حرفش را بزند؟
 

بله، واقعاً اين حرکت از طرف شهيد هاشمي نژاد اولين درس اخلاق براي من بود که در آن هياهو از درس و زندگي و همه چيزش مي گذشتم و به مسجد مي آمدم تا پوستر نصب کنم و پرده بزنم تا عليه مجاهدين اقدامي کنم، چون احساس مي کردم مجاهدين پايه هاي نظام را نشانه گرفته اند. البته آن زمان به عنوان يک نوجوان 15-16 ساله توانايي تحليل قوي نداشتم. خلاصه اين اولين ارتباط من با شهيد هاشمي نژاد بود و بعدها آشنايي و ارتباط من با ايشان بيشتر بود.

آيا شهيد هاشمي نژاد فقط به عنوان يک روحاني حاذق براي شما جذابيت داشت با اينکه شخصيت ايشان جذابيت هاي ديگري هم داشت؟
 

آن زمان پدرم اغذيه فروشي داشت و اغذيه فروشي ايشان نزديک سينما بود، ولي صبح هاي جمعه مادرم مرا وادار مي کرد که به دعاي ندبه بروم. از آن جا که پدر بزرگم در آن محله زندگي مي کرد، ما هم ساکن همان محله شده بوديم. براي من که خلأ بزرگ مذهبي داشتم و به دين فقط به عنوان يک واقعه نگاه مي کردم، شخصيت يک روحاني (شهيد هاشمي نژاد) که خوب صحبت و مطالب راتفهيم مي کرد، بسيار جذابيت داشت. در عين حال در آن دوران همه چيز جذابيت هاي خاص خودش را داشت. جذابيت هاي منفي در ذهنم نيست، چون نسل من چنان غرق شور و هيجان مسائل انقلابي بود که اصلاً اين جذابيت هاي منفي را نمي ديد و به مسئله ديگري غير از انقلاب فکر مي کرد. به طور مثال من هرجا مي نشستم، اين براي من يک افتخار بود که در سال 1344 از امام پرسيدند: «سربازانت کجا هستند؟» امام (ره) فرمودند: «سربازان من در گهواره ها هستند.» اتفاقاً آن روز من در آغوش مادرم به همراه پدر در بازار تهران بودم و صداي تيراندازي هم به گوش مي رسيد. در دوران نوجواني وقتي به اين قضيه و امثالهم فکر مي کردم، از اينکه من هم جزو سربازان امام (ره) بودم، بسيار افتخار مي کردم.
جذابيت ايشان هم در ظاهر و هم در نوع برخورد و نوع لباس پوشيدنشان بود. مثلاً آن روزها يک روحاني بود که با دمپائي، يقه چرک و لباس مندرس بدون اتو براي سخنراني به هنرستان مي آمد و اين را نوعي ساده زيستي تلقي مي کرد، در حالي که شهيد هاشمي نژاد اين گونه نبودند. ايشان لباس اتو کرده مي پوشيدند و هميشه عطر مي زدند، محاسنشان را اصلاح مي کردند و بسيار خوش برخورد، خوش کلام و تميز بودند. يعني خلاف جرياني که آن موقع اتفاق افتاده بود که مندرس بودن يک ارزش محسوب مي شد، رفتار مي کردند. خود من هم اورکتي داشتم که موقع زنگ زدن ديوار انجمن مي پوشيدم و از بس رنگ روي آن مانده بود، گاهي اوقات که شب ها شک مي کرديم فردا چه رنگي با خود ببريم بچه ها اورکت مرا پهن مي کردند و مي گفتند اين رنگ قشنگ تر است. يعني تا اين حد رنگ روي آن پررنگ بود و من هميشه هم اين اورکت را به تن مي کردم و اسم اين کار را هم مبارزه با نفس گذاشته بودم. اين شرايط آن دوران بود، ولي در اين شرايط با روحاني اي برخورد کرده بوديم که سفارش مي کرد و اصرار داشت که تميز و خوب راه برويد. شايد اولين کسي که در مورد پوشيدن آن اورکت به من تذکر داد، ايشان بودند. شهيد هاشمي نژاد به من گفتند: «آقاي براتي! اين چه لباسي است که بر تن مي کني؟» من گفتم: «چون موقع رنگ کاري مي پوشم، رنگي شده است.» ايشان هم گفتند: «خب! پس فقط موقع رنگ کردن اين را بپوش.» من هم جواب مي دادم: «بالاخره بايد به طريقي با نفس مبارزه کرد.» شهيد هاشمي نژاد در جواب گفتند:«بچه جان! پسرجان! مگر با لباس کني و ديگران را از اين طريق تحت تأثير قرار دهي.» وضعيت مالي ما آن زمان خوب بود و مي توانستم لباس مناسب به تن کنم، اما اين کار را انجام نمي دادم؛ در واقع به خاطر جو حاکم بر آن دوران، اگر گوشه کفشم پاره بود افتخار مي کردم. در اين ميان صحبت هاي آقاي هاشمي نژاد ضد جريان فکري ذهن من بود. نسل امروز ما شايد آنچه را گفتم درک نکند.
اگر فرصت بود ساختمان حزب را که در حال حاضر درمانگاه شده است، به شما نشان مي دادم تا چند عکس از جاهاي مختلف آن بيندازيد، البته اگر فضاي آن را تغيير کاربري نداده باشند. حزب در ساختماني بالاي حمام قرار داشت. کنار آن هم يک ساختمان اداري بود. روبه روي آن هم کوچه اي بود که مقابل پمپ بنزين عشرت آباد است. وقتي شهيد هاشمي نژاد وارد ساختمان مي شدند تا به سالن انتهاي طبقه دوم بروند، ما بچه هاي همگي دور ايشان جمع مي شديم، سلام مي کرديم و ايشان هم به گرمي مي گفتند: «سلام، چطوري پسرم؟»جوانان به خاطر جذابيت هاي ضد سيستمي که آقاي هاشمي نژاد داشتند، جذب ايشان مي شدند.
در حال حاضر که از آن روزها برايتان صحبت مي کنم، هنوز برخورد خوب ايشان را با نوجوانان و جوانان احساس و لمس مي کنم. شهيد هاشمي نژاد هيچ وقت از جوانان فاصله نمي گرفتند و در واقع با جوانان سروکار داشتند. حتي هدف ايشان از نوشتن کتاب «مناظره دکتر و پير» تأثيرگذاري بر جوانان بود. ايشان آن کتاب را که براي پيرمردها ننوشته بودند. با وجود اينکه مطالب آن کتاب براي يک جوان 15-16 ساله سنگين بود، من آن کتاب را با دقت خواندم و مطالب آن تأثير زيادي بر من گذاشته بود. (مثلاً ماجراي قطار) متأسفانه نمي دانم چرا بعد از انقلاب اين کتاب مجدداً چاپ نشد. دومين بار زماني با ايشان برخورد جدي تري داشتم که تصميم گرفتم به حزب کمک کنم. تا جائي که به خاطر دارم مدتي وظيفه نوشتن را برعهده داشتم. جوان ابتدا کمي شناخت پيدا مي کرد و بعد وارد کار مي شد. من در آن قسمتي که مشغول به کار بودم، به شهيد هاشمي نژاد گفتم: «اين کار را همه مي توانند انجام دهند، ولي من دوست دارم در اتاق تبليغات کار کنم.» بعد از اتاق بايگاني اتاق آقاي هاشمي نژاد قرار داشت و در کنار آن هم اتاق بزرگ تري بود که در طبقه پايين مشابه آن اتاق را مخصوص امور تبليغات قرار داده بودند. حزب تعدادي گرافيست را که کارهاي خطاطي و گرافيستي را حرفه اي تر انجام مي دادند، آورده بود و فعاليت هاي آنها براي من که در انجمن اسلامي فعال بودم و در انجمن هم گاهي اوقات تصميم مي گرفتيم، روي ديوارها چيزي بنويسيم جذابيت داشت. من از ابتدا خطاط نبودم، ولي از آنجا که مرتباً روي ديوارها مي نوشتم، خطاطي ام خوب شده بود و در واقع نستعليق را روي ديوارها ياد گرفتم و براي يادگرفتن آن کلاس نرفتم. گرافيست ها روي طرح هائي کار مي کردند. من تقاضا کردم که با آنها همکاري کنم. آقاي هاشمي نژاد به او اطلاع دادند که آقاي برايت در کارها به شما کمک خواهد کرد. تمام عشق و علاقه من کليشه زدن بود. کم کم در پرده زدن و روي پرده نوشتن با حزب همکاري کردم.

پس شهيد هاشمي نژاد واسطه شدند که شما در بخش تبليغات حزب مشغول به کار شويد؟
 

بله، البته به شما حق مي دهم که تعجب کنيد و اين سوالات را بپرسيد، چون امروز اگر بخواهيد با روحاني، مسئول دفتر و يا حتي افراد رتبه هاي پايين تر را ملاقات کنيد، ابتدا بايد با مسئول دفتر او هماهنگ کنيد. حتي ممکن است در ابتدا اجازه ملاقات هم داده نشود، اما در آن زمان چون مسائل امنيتي مثل حالا مطرح نبود، ملاقات هم خيلي راحت صورت مي گرفت و شهيد هاشمي نژاد شخصيت غيرقابل دسترسي نبود و به راحتي امکان داشتيم با ايشان صحبت کنيم.
يک بار هم به خاطر دارم با چند نفر در سالن مي خنديديم، شهيد هاشمي نژاد يکي دوبار آمدند و به ما نگاه کردند، ولي ما از رو نمي رفتيم و همچنان مي خنديديم. دفعه سوم که شهيد هاشمي نژاد آمدند، به ما گفتند: «يک چيزي بگوييد که ما هم بخنديم». و با گفتن اين حرف تازه ما متوجه شديم که نبايد مي خنديديم من از ايشان عذرخواهي کردم، ولي شهيد هاشمي نژاد گفتند: «نه، خب چيزي بگوييد که ما هم بخنديم و از اي حال و هوا بيرون بياييم.» ايشان اصلاً با ما برخورد بدي نکردند. بعد به اتاقشان رفتند و ما هم با شرمندگي از آن اتاق بيرون آمديم. اين ماجرا سومين برخورد جدي من با ايشان بود. همان طور که گفتم در آن دوران بنيان هاي اخلاقي مثل اين دوران قوي نبود. ما بچه هايي بوديم که از زمان پيش از انقلاب برايمان مانده بود و هنوز هم مثل امروز منشورهاي اخلاقي و تريبون هاي رفتاري وجود نداشت. فضا به حدي سياسي بود که کمتر روي مسائل اخلاقي دقت مي شد و هرکسي اخلاق خاص خودش را داشت. يکي برون گرا بود و يکي خيلي درون گرا بود و مثلاً اين طور نبود که يک نفر به ديگري بگويد که شما براساس مباثح اخلاقي اين کار را درست يا غلط انجام داده ايد.

آقاي شهيد هاشمي نژاد به عنوان دبير اول حزب جمهوري اسلامي در استان خراسان، برنامه روزانه شان در حزب چه بود و بيشتر روي چه فعاليت هايي متمرکز مي شدند؟
 

من زياد دقيق نمي شدم، اما مشاهده مي کردم که هر بار از پله هاي ساختمان بالا مي آمدند، يک بار به همه اتاق ها سر مي زدند و با همه خوش و بش و احوال پرسي مي کردند (در واقع نظارت ميداني داشتند)، بعد به اتاقشان مي رفتند و به امور ارباب رجوع و ساير کارها رسيدگي مي کردند. آن زمان آقاي سيد هادي خامنه اي در طبقه پايين اتاقي داشتند. حزب هم انتشاراتي هم داشت که مطالب آن با بسم اللهي که به شکل دايره بود، چاپ مي شد و کار اين انتشارات به تازگي در حوزه هاي سياسي، اجتماعي و راه افتاده بودو بالطبع عده اي از بچه هاي شاعر و نويسنده آثارشان را ارائه مي دادند تا چاپ شود. يک روز دو نفر شاعر به اتاق آقاي سيد هادي خامنه اي آمدند تا کارشان چاپ شود. آقاي هادي خامنه اي آمدند تا کارشان چاپ شود. آقاي هادي خامنه اي با آن دو نفر مشغول صحبت بودند که در همين اثنا شهيد هاشمي نژاد وارد اتاق شدند با آقاي هاشمي نژاد احوال پرسي کردند. آن دو جوان هم کمي بيرون رفتند، يکي از آنها به آقاي خامنه اي گفت: «اگر من با آقاي هاشمي نژاد صحبت کنم، مي توانم ايشان را مجاب کنم که اثر مرا چاپ کنند.» آقاي خامنه اي گفتند: «نه، اگر من بگويم چاپ مي شود و در غير اين صورت چاپ نخواهد شد.» اين تصوير روشني است که از آن روز به خاطر دارم.
من وقتي وارد ساختمان مي شدم، راهم را مي گرفتم و يکراست وارد بخش تبليغات مي شدم. اما همان طور که گفتم شهيد هاشمي نژاد وقتي وارد ساختمان مي شدند، به همه سر مي زدند. گاهي اوقات که ما در اتاق مشغول کار بوديم و رنگ در اتاق ريخته شده بود، ايشان مي آمدند و مي گفتند: «خوب ما شاء الله اينجا را تميز کرده ايد و هيچ رنگي در اتاق نريخته ايد. ما بارها در جلسات گفته ايم اينجا امانت است و قرار است اينجا را به صاحبش برگردانيم. خيال کرديد شايد صاحبش سند را به نام ما زده است؟» خلاصه با ما مزاح مي کردند و ما هم مي خنديديم و به ايشان مي گفتيم: «حاج آقا ما چندان وارد نيستيم و گاهي اوقات رنگ ها مي ريزند. اگر شما چند نيروي وارد و حرفه اي بياوريد، اين اتاق نخواهد افتاد.»

شهيد هاشمي نژاد و جوانان(6)

به خاطر دارم آقاي اسماعيل قوچاني که در قيد حياتند و خطاط معروفي هستند، براي انجام کارهاي خطاطي به حزب آمده بودند. البته اگر با ايشان و يا آقاي رضائيان که نقاش هستند مصاحبه کنيد، قطعاً مفيد خواهد بود. آن زمان تازه دستگاه اوپک آمده بود. ما براي خطاطي از حروف بزرگ استفاده مي کرديم و روي آن خط، جمله مورد نظر را مي نوشتيم (مثلاً مي نوشتيم امام خميني، جنگ) اين کلمات را کنار هم روي کاغذ طلق مانند يا بي رنگ مي نوشتيم، بعد مي گذاشتيم اين دستگاه آنها را بزرگ مي کرد. آن زمان به ذهنمان نمي رسيد که حروف را کليشه کنيم و براي نوشتن کلمات و جملات از کنار هم قرار دادن حروف استفاده کنيم. با وجود اين، با داشتن دستگاه اوپک از بسياري از مراکز جلوتر بوديم. حتي مراکز ديگر دستگاه ما را قرض مي گرفتند تا کارهاي تبليغاتي شان را انجام دهند. آن زمان مثل حالا امکانات نبود. تنها امکانات ما رنگ بود که البته رنگ را هم از شرکت مي گرفتيم. خلاصه وسايل به سختي تهيه مي شد، ولي با وجود اين، آثار تبليغاتي که حزب انجام مي داد، هميشه خوب بود. دستگاه اوپک را تازه براي حزب آورده بودند و ما يک روز که اتاق را تاريک کرده بوديم و در اتاق مشغول به کار بوديم، شهيد هاشمي نژاد در را باز کردند و وارد اتاق شدند. البته من فقط حائلي از نور ديدم. لازم به ذکر است که بگويم برادر آقاي هاشمي نژاد شباهت بسياري به ايشان داشت، فقط شهيد هاشمي نژاد کمي چاق تر از برادرشان بودند. ايشان سري به اتاق زدند و بعد از اتاق خارج شدند و در را آرام پشت سرشان بستند. اين اقدامات و رفتارهايشان ايشان روي من هم بسيار اثر گذاشته بود و من هم مشابه رفتارشان با ديگران برخورد مي کردم؛ مثلاً در کارها به بچه هاي ديگر کمک مي کردم، وقتي بچه ها مشغول کار مي شدند، آرام و بدون اينکه مزاحم کارشان بشوم، به آنها سر مي زدم.
شهيد هاشمي نژاد الگوي عملي من بودند و برخورد مستقيم در منش ايشان نبود. به خاطر دارم زماني که آقاي شهيد هاشمي نژاد به شهادت رسيدند، شرايط حادي بر حزب حکمفرما بود. در حزب بخشي بود که از آنجا به مسجد فيلم برده مي شد و در مساجد پخش مي کردند. برنامه ها هماهنگ شد و در مسجد هم تبليغات کرديم، اما شهيد هاشمي نژاد شب به مسجد نيامدند. خلاصه آن شب فوراً يک سخنران به منبر رفت و از جمعيت عذرخوهي کرد و به حاضرين گفت که برنامه اي براي برادر شهيد هاشمي نژاد پيش آمد و نتوانستند در مراسم حاضر شوند. روز بعد برادرشان را ديدم و گفتم: «چرا اين کار را کرديد و به مراسم نيامديد؟» ايشان گفتند: «نشد که بيايم. برادرم مراسم داشتند و اشتباه شده بود.» گفتم: «مرد حسابي اين همه تبليغات کرديم.» خلاصه با برادر شهيد هاشمي نژاد بحث کردم و کار به بگو و مگو کشيده شد و در همان عصبانيت به او گفتم: «اي کاش کمي هم از اخلاق برادرت بهره مي برديد».
شهيد هاشمي نژاد خيلي مرد با منشي بودند. اگر اشتباهي مي کردند، معذرت خواهي مي کردند. چند نفر از بچه ها هم ايستاده بودند. آن روز چون فشار کاري روي ما بود، عصباني شده بودم. البته چند روز بعد از برادر شهيد هاشمي نژاد عذر خواهي کردم و حتي خواستم دستشان را هم ببوسم. خلاصه شب هاي بعدي برنامه ها را ادامه داديم. براي برنامه هاي حزب مسائلي پيش آمده بود. زماني که آقاي جلال الدين فارسي به عنوان کانديداي حزب رأي نياورد، بچه هاي حزب احساس شکست کردند. با رأي آوردن بني صدر شرايط حاد شده بود، بچه هاي حزب هم که کار خوبي نکرده بودند و فکر نمي کردند حالا که در انتخابات شکست خورده ايم، بهتر است براي دوره بعد تلاش کنيم. احساس مي کردند چون انسان هاي ارزشي هستند نظام مال آنهاست و بايد در انتخابات رأي مي آوردند. آن زمان شرايط تحزب در کشور راه نيفتاده بود و مي گفتند: «چرا آقايان شرايطي را مهيا نکردند که کانديداي حزب رأي بياورد؟» حتي به فرمايش امام که فرموده بودند: «ميزان رأي، ملت است». به خاطر دارم مردم جلوي حزب جمع شده بودند و شعار مي دادند، «فقط جلال، فقط جلال». اتفاقاً مقام معظم رهبري هم در مشهد بودند. ايشان آن روز از پله ها پايين آمدند و جلوي پله ها صندلي گذاشتند و روي صندلي ايستادند و شروع به صحبت کردند و شرايط را براي همه توضيح داد. البته شهيد هاشمي نژاد نبودند. بعدها که شرايط حادي پش آمد آقاي حبيبي کانديداي حزب شدند، ولي نتوانستند رأي بياورند. خلاصه جا افتادن اين مسئله براي بچه هاي حزب که اين گفتگوهاي دروني را داشتند، کمي سخت بود و زماني که اين مسائل پيش آمد، به جاي اينکه به برگزار نشدن اين برنامه و برنامه هايي از اين دست فکر کنم، بيشتر ناراحت اين قضيه بودم که مردم نظرشان نسبت به حزب جمهوري اسلامي عوض شده است، در حالي که اصلاً اين طور نبود و حتي چند روز بعد با گذاشتن چند پروژکتور، فيلم افطار خونين و يک فيل ديگر را در مسجد پخش کردند.

در شرايط روي کار آمدن بني صدر درباره شهيد هاشمي نژاد برايمان بگوييد.
 

به خاطر دارم با روي کار آمدن بني صدر و مسئله انتخابات در دلم عقده اي جمع شده بود. در همين اثنا يک روز خوب خاطرم هست در راهروي حزب شهيد هاشمي نژاد را ديدم. خيلي ناراحت بودم. با ايشان سلام و عليکي کردم. ايشان از من پرسيدند: «آقاي براتي! چه شده است؟» گفتم: «حاج آقا، بني صدر رئيس جمهور شده است». خلاصه برايشان از شرايط حاکم بر جامعه حرف زدم. آقاي هاشمي نژاد گفتند: «مطمئن باش، بني صدر نمي تواند دوره چهارساله ايش را ادامه دهد و پايان خوشي نخواهد داشت.»
شهيد هاشمي نژاد بصيرت بالايي داشتند. زماني که به شهادت رسيدند، نهايت کار بني صدر را ديدم، هنوز صحبت هاي آن روز آقاي هاشمي نژاد را به خاطر مي آورم و براي من عجيب بود که ايشان با چه بينشي آن روز اين مسئله را پيش بيني کرده بودند. من در آن سن و سال بينش چنداني نداشتم که بتوانم به راحتي مسائل را تحليل و پيش بيني کنم. امروزه با وجود روزنامه ها و رسانه هاي مختلف، اطلاعات خوبي را دريافت مي کنيم به هين دليل به راحتي مي توانيم قضاوت کنيم که مثلاً اين شخص روي کار مي آيد و يا ديگري برکنار مي شود، فلان دولت موفق مي شود يا خير. آن زمان فقط روزنامه آيندگان و روزنامه مجاهدين خلق و روزنامه کيهان و اطلاعات بودند که مي توانستيم مطالعه کنيم. حزب جمهوري اسلامي هنوز چندان راه نيفتاده بود که بتواند روزنامه اي منتشر کند. خلاصه تعداد روزنامه ها کم بود.

گاهي اوقات هم روزنامه اطلاعات به دست طرفداران تفکرات خاصي مي افتاد. آيا درست است؟
 

بله، مسلماً مطالب آن را براي مطالعه از روزنامه مجاهدين بيشتر قبول داشتيم. چون اطلاعات درباره حضرت امام (ره) هم مطالبي چاپ مي کرد. ما در مقابل مجاهدين موضع گيري مي کرديم و کارهايي را انجام مي داديم، مثلاً در هان مسيري که روزنامه مجاهدين فروخته مي شد، ما هم لوازم انتشارات حزب را مي برديم. به آقاي هاشمي نژاد مي گفتيم، «وسايل را به ما بدهيد که به آنجا ببريم.» شهيد هاشمي نژاد مي گفتند: «صلاح نيست برويد.» مي گفتيم: «آقا شما به صلاح بودنش کاري نداشته باشيد، به آقاي رضايي بگوييد وسايل را به ما بدهد، ما دوست داريم برويم.» خلاصه گروهي به آنجا مي رفتيم، چون مي دانستيم درگيري مي شود. در واقع در عرض يکي دو ساعت با آنها درگير مي شديم و برنامه هاي آنها را به هم مي زديم و آنها هم برنامه هاي ما را به هم مي ريختند.

واکنش شهيد هاشمي نژاد در مقابل اين قبيل کارها چه بود؟
 

ايشان با اين اقدامات موافق نبودند. البته چون مي دانستند که ما چقدر شور و هيجان داريم مطمئن بودند که اگر از ايشان وسيله نگيريم، وسيله ها را از جاي ديگر تهيه مي کنيم. لازم به ذکر است که بگويم منافقين روي حزب خيلي حساب بودند، طوري که فکر مي کردند اگر بخواهند به نظام شليک فرهنگي کنند و نظام را مورد هدف قرار دهند، بايد حزب را مختل کنند تا از اين طريق نظام به هم بريزد. علت اين تفکر از سوي منافقين اين بود که بسياري از شخصيت هاي مهم کشور از جمله شهيد بهشتي و مقام معظم رهبري در حزب فعاليت مي کردند. در آن دوران ما شهيد بهشتي را به عنوان چهره برجسته مي دانستيم، چون ايشان به نظر من در آن دوران گفتمان متفاوتي داشتند و صحبت هايشان به سخنان شهيد هاشمي نژاد بسيار نزديک بود.
يک روز در مراسم نماز جمعه آيت الله خامنه اي نماز خواندند. ايشان بسم الله گفتند و شروع به اقامه نماز کردند. نماز خواندن ايشان بسيار زيبا و دلنشين بود و من از نحوه نماز خواندن ايشان به گريه افتادم و برايم جالب بود که ايشان چقدر نماز را قشنگ اقامه مي کنند. قبل از انقلاب مقام معظم رهبري در مسجد کرامت واقع در چهارراه شهدا قاري قرآن بودند. من از حاج حکيم با استادم آقاي هروي- که خدا نگهدارشان باشد- بعد از برنامه به آنجا مي رفتيم و همان جا احساس کردم که آيت الله خامنه اي چقدر قرائت قوي داشتند.

آيا شما در روز شهادت آقاي هاشمي نژاد در حزب بوديد؟
 

آن روز من با دوستان در حزب تماس گرفته بودم و پرسيدم: «آيا پوستر جديد رسيده است؟» اما دوستان در جواب گفتند: «بدبخت شديم». گفتم: «مگر چه شده است؟» گفتند: «آقاي هاشمي نژاد به شهادت رسيده اند.»من با سرعت خود را به حزب رساندم. وقتي رسيدم پيکر ايشان را برده بودند. من پايين نشستم و بعد با بچه ها به طبقه بالا رفتيم. خون به تمام ديوارها پاشيده شده بود. اين صحنه مرا بسيار منقلب کرد. چند تا از دوستان هم در راه پله ساختمان حزب به شدت گريه مي کردند. اگر از من بخواهيد که اسامي بچه ها را که آن روز در ساختمان بودند، نام ببرم اسم هيچ کس را به ياد نمي آورم. اما چهره هاي دوستان را هنوز به ياد دارم. بچه ها بسيار گريه مي کردند.

آيا خاطره ديگري از شهيد هاشمي نژاد به ياد داريد؟
 

در آن دوران تنها ابزار بچه هاي انقلاب براي بيان موانع، فريب ها و تهمت ها، تريبون نماز جمعه بود. مردم حضور قوي و گسترده اي در مراسم نماز جمعه داشتند. حضور در مساجد متفاوت و بسيار مفيد بود. به ياد دارم که سخنراني هاي شهيد هاشمي نژاد در مراسم نماز جمعه بسيار پرشور و کوبنده بود و در اين سخنراني ها بيشتر مسائل و اتفاقات روز را بيان مي کردند و به تحليل مباحث سياسي روز مي پرداختند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط