بحثي در تاريخ بيهقي

چون امير محمود، رحمه الله، فرمان يافت (1)، امير مسعود، رحمه الله به سپاهان بود و امير محمد، رحمه الله، به گورکانان بود، علي بن ايل ارسلان الحاجب، که خويش امير محمود، رحمه الله بود، شغل و سياست را نيکو ضبط کرد ( گرديزي، 1363، ص 419).
شنبه، 30 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بحثي در تاريخ بيهقي

 بحثي در تاريخ بيهقي
بحثي در تاريخ بيهقي


 

نويسنده: زهرا کريم زاده شوشتري نژاد
علي اميرنشان



 
چون امير محمود، رحمه الله، فرمان يافت (1)، امير مسعود، رحمه الله به سپاهان بود و امير محمد، رحمه الله، به گوزگانان بود، علي بن ايل ارسلان الحاجب، که خويش امير محمود، رحمه الله بود، شغل و سياست را نيکو ضبط کرد ( گرديزي، 1363، ص 419).
پس از اين، پسرش محمد، که ملقب به جلال الدوله بود، به موجب وصيت پدر، بر تخت نشست و ارکان دولت، همه با وي بيعت کردند ( ميرخواند، 1373، ص2). علي قريب که در زمان حيات محمود، داراي شوکت و قدرتي فراوان بود و نيز سپاهسالار بزرگ محمود به شمار مي آمد، جانب وفاداري و خدمت به غزنويان را گرفت و بر طبق خواسته پادشاه فقيد، محمد را بر تخت نشاند.
«دراين زمان، مسعود، پسر بزرگ محمود، حاکم عراق بود و چون خبر مرگ پدر به او رسيد... رو به خراسان نهاد و نامه اي به برادرش امير محمد نوشت و پيغام داد که من در ولايتي که پدرم به تو وصيت کرده، طمعي ندارم و بلاد جبال که به شمشير گرفته ام مرا کفايت است، اما نام من بايد در خطبه، مقدم باشد؛ اما محمد، جواب رد داد و هر چند خير خواهان خواستند ميان دو برادر را آشتي دهند، محمد توجه نکرد و عم خود، يوسف بن سبکتگين را در مقدمه لشکر بفرستاد و ز غزنين بيرون آمد و اول ماه رمضان، از تگيناباد برسيد و ماه روزه را آنجا توقف کرد؛ اما در شب سوم ماه شوال ( سال 421)، لشکريان، پيرامون خرگاه او را گرفتند و او را از بستر استراحت بيرون کشيدند و در قلعه تگيناباد، محبوس کردند. از کساني که در گرفتن محمد سعي کرد، علي خويشاوند از اقرباي سلطان، که سلطان، او را به لفظ خويشاوند، خطاب مي کرد و امير يوسف... را نيز در اين کار، متهم مي داشتند....»؛ ( همان، صص 603-602) علي قريب، لشکر را به طرف هرات، به استقبال سلطان مسعود برد، چون به يک منزل برسيد، به خدمت سلطان رفت، مسعود فرمان داد تا او را بگرفتند ( منهاج سراج، 1363، طبقه يازدهم، صص 232- 231).
آنچه در مورد علي قريب، بيش از هر چيز ديگري، قابل اهميت است، قدرت و شوکت بي اندازه او در دستگاه غزنويان است، که با دخالت در امور حکومتي محمود، به قصد خدمت به دربار غزنوي، همه را به باد داد و در نهايت، جان بر سر وفاداري و خدمت خويش نهاد؛ مسعود، با براندازي علي قريب، خود را از انديشه هاي روشن مشاوري خردمند، محروم ساخت و با چنين نابخردي هايي، در کوتاه مدت، ستاره درخشان غزنوي، رو به سوسو زدن و در نهايت خاموشي نهاد.
حاجب بزرگ علي قريب که به واسطه داشته نسبت خويشاوندي با سلطان محمود، به قريب يا خويشاوند، معروف بود، هم در امور سپاه و هم در حوزه امور کشوري، داراي نفوذ بسياري بود. طبق گفته باسورث، درجه دقيق خويشاوندي حاجب بزرگ با خاندان شاهي غزنوي، معلوم نيست؛ وي احتمالاً خويشاوندي رضاعي با غزنويان داشته يا با يکي از خاندان شاهي، ازدواج کرده است. قريب يا خويشاوند، احتمالاً تنها لقبي بوده که محمود، به عنوان قدرداني، به وي عطا کرده و او را به اين صورت، ممتاز ساخته است.

ارزشمندي علي قريب نزد محمود:
 

علي قريب، در دوران پر دوام حکومت سلطان محمود، ارج و قرب فراوان داشت و محمود، به راستي، ارزش چنين نيروي کارآمد و لايقي را مي دانست؛ چنان که در بسياري از جنگ ها، به سپاهسالاري سپاه، منصوب مي گرديد.
به روايت تاريخ، حتي او را بر حاجب غازي (2) که مردي بزرگ و محتشم بود، برتري مي داد: «... و چنين مي گفت مرا معتمدي: که امير محمود، رحمه الله، مرا يکوتگين را با دو هزار سوار، از نيشابور به سوي ري بفرستاد و هيچ مثال نداد؛ و چون ايکوتگين به دو منزل رسيد، بدو نامه نوشت: « که قرار کن، تا غازي حاجب به تو رسد با دو هزار سوار؛» و غازي را هم مثال نداد؛ و چون ايشان، دو تن، به پنج منزلي رسيدند، نامه کرد به ايشان که: « قرار کنيد تا علي حاجب به شما رسد» و علي حاجب را مثال ها بداد و چهار هزار سوار با او بفرستاد و چون علي حاجب، آنجا رسيد، لشکر، تعبيه کرد؛(3) ميمنه به ايکوتگين داد و ميسره به غازي حاجب و خود اندر قلب؛ و همبران تعبيه همي شد تا در ري.»؛ ( گرديزي، 1363، ص 417).

جلوس محمد بر تخت غزنه:
 

هنگامي که سلطان محمود درگذشت، مسعود و محمد، هيچ يک در غزنين حضور نداشتند، لذا حاجب علي، که در اين زمان، حکومت را به شکلي مطلوب، ضبط کرده بود، تصميم گرفت، خود، احوال پادشاهي را سر و سامان دهد؛ پس بر مبناي وصيت محمود در پايان عمر، که تأکيد بر جانشيني محمد داشت، محمد را از گوزگانان فراخواند. تا رسيدن او، حاجب، خود به امور، مي پرداخت و در اين مدت، اجازه نداد، کسي از موقعيت، سوء استفاده کند يا افرادي بخواهند برتري جويي کنند و اين ادامه داشت تا محمد، بر تخت تکيه زد. پادشاه تازه بر تخت نشسته، در ابتداي امر، بخشش هاي به افراطي صورت داد، چنان که غزنين در فراخي نعمت، شهره شد: «و اول کار، مظالمي (4) ساخت و سخن متظلمان بشنيد و داد ايشان از يکديگر بستد؛ و پس اندر جرايد (5) و دفترهاي نواحي، بفرمود تا نگاه کردند و هر جاي که خراب بود و سبب خراج آن بر خداوندان، جاي رنج بود، آن رنج را نظر کرد و رعايا را تألف کرد و بفرمود تا در خزينه را بگشادند و همه حشم و لشکريان را از وضيع و شريف و مجهول و معروف، خلعت وصله داد و... کارهاي ولايت بگشاد و عيش بر مردمان خوش گشت و نرخ ها ارزان شد و لشکري و بازاري به يکبار، سرور گشتند...»؛ (همان، صص 420- 419).

اثبات بي لياقتي محمد بر علي قريب و ديگر بزرگان:
 

محمد بعد از رسيدن به سلطنت، به شرابخواري، نشاط و طرب پرداخت و هر چه خيرخواهان حکومت، او را پند دادند، سود نبخشيد؛ اطرافيان محمد، دريافتند که در انتخاب او، دچار اشتباه شده اند و مسعود، به طور قطع، براي بازپس گيري حکومت از برادر غاصب، اقدام خواهد کرد؛ سلطان مسعود، خود نيز در مشافهه اي (6) که بعدها به قدرخان مي نويسد، چنين مي گويد : « که دو تيغ، به هيچ حال، در يک نيام نتواند بود و نتوان نهاد، که نگنجد.»؛ (بيهقي، 1381، ص 256). (7)
سلطان محمد، بعد از به دست گرفتن قدرت، نتوانست حکومتي مقتدرانه همچون پدر، بنا کند تا نزديکان، هواداران و کساني که او را در رسيدن به حکومت، ياري داده بودند، به او دل خوش باشند.

عزيمت علي قريب براي مقابله با مسعود، به دستور محمد:
 

در حالي که محمد به عيش هاي حماقت بارش مي پرداخت، کليه امور، به دست حاجب بزرگ، به سامان مي رسيد: « در حوزه سپاه، محرک عمده محمد، در پادشاه خواندن، خود، حاجب بزرگ، علي بن ايل ارسلان بود... علي قريب، علاوه بر آن که در حوزه سپاه، صاحب قدرت بود، در امور کشوري نيز، قدرتش را بسط داده بود. در ايام اخير، کليه امور سلطان محمد به دست او حل و فصل مي گرديد و « نايب کل» شده بود، به طوري که وزرا، منشيان و دبيران، از او اطاعت مي بردند.»؛( با سورث، 1387، ص 238). هنگامي که مسعود به نزديکي غزنين رسيد، محمد ناکار آزموده، تصميم به جنگ با برادر گرفت. « محمد، حاجب بزرگ، علي بن ايل ارسلان را که از منسوبين نزديک سلطان محمود بود... به سرداري لشکر، اختيار نمود و درصد جلوگيري از مسعود برآمد، ليکن به زودي فهيمدند که مقاومت با مسعود و نبرد با او، مثمر... نيست.»؛ (پيرنيا، 1384، ص 530).

فروگيري محمد، توسط دو سردارش، علي قريب و امير يوسف:
 

« محمد با دويست هزار مرد جنگي، از پايتخت، بيرون آمد، اما پس از آنکه علي قريب، آنان را واداشت تا سر از اطاعت محمد، بيرون کنند، وي تنها با شصت تن از غلامان سرايي، در ميسره، باقي ماند.»؛ (باسورث، 1387، ص 306). « در اين ميان، حاجب علي و امير يوسف، عم امير مسعود، با هم قرار نهادند که محمد را توقيف سازند و در يکي از قلاع نزديک، محبوس نمايند و سپس به مسعود بپيوندند که در آن هنگام در هرات بود.»؛ ( همان، صص 443-442). سپس محمد را در شوال سال 421 هجري، در حالي که به شرب و نوش، مشغول بود، گرفتند و در قلعه اي محبوس ساختند. بعد از اين، حاجب علي، امير يوسف و ديگر بزرگان، خزينه ها و زرادخانه را ضبط کرده، امير محمد را در قلعه کوهتيز، زنداني کردند. سپس حاجب علي، به تنهايي، رسيدگي به امور را بر عهده گرفته، کشور را به گونه اي شايسته، اداره مي کرد، چنان که:« و هر روز، برنشستي و به صحرا آمدي و بايستادي و اعيان و محتشمان درگاه، خداوندان شمشير و قلم، به جمله بياماندي و سواره بايستادندي و چاشتگاه فراخ (8) حديث کردندي و اگر از جانبي، خبري تازه گشتي، باز گفتندي و اگر جانبي را خللي افتاده بودي، به نامه و سوار، دريافتندي.»؛ (بيهقي، 1381، ص5).

کوشش حاجب الکبير، جهت تقرب به مسعود:
 

علي قريب، زعيم الحجاب دربار غزنوي، از چنان قدرت و نفوذي برخوردار بود که به گفته خود، با افراد بسياري که تحت امر و مطيعش بودند، توان فتح شهرهاي بسياري را داشت؛ با وجود اين، حاجب بزرگ و به تبع او، ديگر بزرگان دربار، جهت دلجويي از مسعود، نامه هايي به سويش فرستادند تا مسعود را از حمايت خود، آگاه سازند. بيهقي از نامه هايي که براي مسعود، جهت ابراز حسن نيت محموديان و طلب عفو، فرستاده مي شد، چنين خبر مي دهد: «... و همه در اين مدت، قاصدان مسرع رسيدند از غزنين و نام ها آوردند از آن امير يوسف و حاجب بزرگ و بوسهل حمدوي و خواجه علي ميکائيل و سرهنگ بوعلي کوتوال و همگان، بندگي نموده و گفته که: « از بهر تسکين وقت را، امير محمد را به غزنين خوانده آمد، تا اضطرابي نيفتد و به هيچ حال، اين کار، از وي برنيايد، که جز به نشاط و لهو، مشغول نيست؛ خداوند، که ولي عهد پدر، به حقيقت اوست، بيايد شتافت به دلي قوي و نشاطي تمام، تا هر چه زودتر، به تخت ملک رسد، که چنان است که نام بزرگ او، از خراسان بشوند، به خدمت، پيش آيند»؛ (همان، صص 16- 15). که البته بر اين نامه، حره ختلي(9)، مهر تأييد نهاد و به مسعود توصيه کرد که به صحت آن شک نکند.

چرا جلب رضايت مسعود؟
 

بيهقي، در توصيف شخصيت علي قريب، او را فردي کاردان و با حشمت بسيار مي داند. که بر اساس مقتضاي زمان و مصالح حکومت، مجبور به زير و بالا کردن کارهايي شده که اوضاع به او تحليل نموده است. هنگامي که علي قريب، نامه اي جهت تقرب به امير مسعود مي نويسد و از او طلب عفو و بخشش دارد و در مخاطبه، امير را خداوند عالم مي خواند، به خاطر ترس و ناتواني او نيست، بلکه اين از منش بلند و وفاداري مخض فردي قدرتمند خبر مي دهد. در اين نامه چنين مي نويسد: «سزد از نظر و عاطفت خداوند عالم، سلطان بزرگ، آدام الله سلطانه، که آنچه به اول رفت از بندگان، تجاوز فرمايد (10) که اگر در آن وقت، سکون را کاري پيوستي و اختيار کردند و اندر آن، فرماني از آن خداوند ماضي، رضي الله عنه، نگاه داشتند، اکنون که خداوندي حق تر پيدا آمد و فرمان وي رسيد، آنچه از شرايط بندگي و فرمانبرداري واجب کرد، به تمامي به جا آوردند و منتظر جواب اين خدمت اند که به زودي باز رسد، که در باب امير ابواحمد و ديگر ابواب، چه بايد کرد تا بر حسب آن کار کنند.» (همان، صص 5-4).
حاجب علي، خود، محمد را بر تخت مي نشاند، خود، او را خلع مي کند و خود، دستور مي دهد تا در مسجد جامع تگيناباد، خطبه خوان سلطاني، خطبه به نام مسعود بخواند. علي به دو دليل، محمد را در ابتداي کار، بر تخت نشاند: 1- بر طبق وصيت محمود، عمل کرد. 2- محمد، از لحاظ مسافت، به غزنين نزديک تر بود و چون علي نمي خواست، فتنه اي به پا شود و غزنه از پادشاه، خالي بماند، محمد را به پايتخت خواند؛ محمد در اداره امور، آنچنان ناتوان عمل کرد که حاجب بزرگ، با وجود آگاهي از فرجام شوم خويش، دست به اقدام جسورانه ديگري زد و محمد نالايق را دستگير کرده، پيمان وفاداري با مسعود بست. علي قريب، فقط در پي لايق ترين جانشين بود، تا دولت غزنويان را حفظ نمايد؛ چنان که وقتي بنا بر مصالح، محمد را قدرت بخشيد، براي او، حامي و ياوري بزرگ به شمار مي رفت و هنگامي که او را ضعيف و نالايق ديد، اين حمايت ها را از او دريغ کرد. در چنين موقعيتي، بزرگان دربار، دست به اقداماتي مصلحتي زدند، از جمله، دستگيري حسنک وزير:«حاجب علي و حسنک وزير، دوستاني مشفق بودند، اما به واسطه کاهش طرفداري عامه از محمد، بيگانگي و نزاع در ميانشان بروز کرد و حاجب، بي اطلاع يا با آگاهي امير، وزير را توقيف کرد». ( با سورث، 1378، ص 442).

نمايش هاي دروغين مسعود:
 

هنگامي که کارها به سامان رسيد، آرامشي نسبي ايجاد شد، حاجب بزرگ اين خبر مسرت بخش را به مسعود نوشت و امير هم در نامه اي بسيار رياکارانه، به او اميدهاي فراوان داد، چنان که بيهقي مي نويسد: « چون علي، نامه ها برخواند، بر نشست و به صحرا آمد و جمله اعيان را بخواند، در وقت بيامدند و بوسعيد دبير، نامه را بر ملا بخواند، نامه اي با بسيار نواخت و دلگرمي، جمله اوليا و حشم لشکر را به خط طاهر دبير، صاحب ديوان رسالت امير مسعود، آراسته به توقيع عالي و چند سطر به خط امير مسعود، به حاجب بزرگ علي، مخاطبه حاجب فاضل، برادر و نواخت ها از حد و درجه بگذشته، بلکه چنان که اکفاء به اکفاء (11) نويسند.» (بيهقي، 1381، ص 7) و در ادامه نامه، به تزوير، از علي مي خواهد تا حشم و پيلان و زرادخانه و خزانه را همراه خود، به درگاه ببرد و او را مخاطب قرار داده، مي گويد: «... و بداند که همه شغل ملک، بدو مفوض خواهد بود و پايگاه و جاه او، از همه پايگاه ها گذشته.» (همان).

عزيمت حاجب علي به هرات:
 

مسعود از علي قريب مي خواهد تا همراه با تمامي لشکر تحت فرمانش و نيز هر آنچه از محمد مصادره کرده، به سمت هرات، حرکت کند و نامه اي مي رسد مبني بر گسيل شدن حسنک، پيش از بقيه از جانب بوسهل زوزني. حاجب بزرگ سپاهيان را براي رفتن به هرات، آماده مي سازد و به آنها از عزيمت پيشاپيش حسنک، خبر مي دهد. از سوي ديگر، منگيتراک، برادر حاجب بزرگ، که به تازگي خلعت حاجبي يافته، براي علي مي نويسد که کارها بر وفق مراد است و با خلوص نيتي که از ساده دلي او خبر مي دهد، علي را به آينده اميدوار مي سازد.

حاجب، فرجام کار خود را مي داند:
 

علي قريب، به واسطه کياست و دانايي و با توجه به شواهد، در مي يابد که هدف مسعود از دعوت او به هرات، بطور قطع، به قصد تشکر و دلجويي نيست؛ اعزام سريع تر حسنک به هرات، زنگ خطري براي حاجب بزرگ بود و او را متوجه ساخت که خطاب هاي نيکو، ملطفه هاي محترمانه و حاجبي دادن به برادرش، همه دانه است تا به دام بيفتد.

وداع حاجب علي با بونصر مشکان:
 

هنگامي که علي قريب از به سرانجام رسيدن کار خود، نااميد مي شود، اين درد دل و تأثر شديد را در وداعش با بونصر مشکان، آشکار مي سازد. « بدرود باش اي دوست نيک! که به روزگار دراز، به يکجا بوده ايم و از يکديگر، آزار نداريم.» گفتم: « حاجب، در دل چه دارد که چنين نوميد است و سخن بر اين جمله مي گويد؟ » گفت: « همه راستي و خوبي دارم در دل و هرگز من از خيانتي و گژيي نيامده است و از اين که گفتم بدرود باش، نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد، و لکن بدرود باش به حقيقت، بدان که چنان است که سلطان مسعود، چشم بر من افگند، شما مرا بيش نبينيد.» (همان، ص 43). حاجب بزرگ، نه تنها از سلطان شکايت مي کند، بلکه از تضريب بدخواهان نيز بيمناک است: «... علي دايه به هرات است و بلگاتگين حاجب و گروهي ديگر، که نه زنانند و نه مردان؛ و اينکه اين قوم نيز به سلطان رسند و او را بر آن دارند که حاجب علي، در ميانه نبايد؛ و غازي حاجب، سپاهسالاري يافته است، مي گويد: « همه وي است، » مرا کي تواند ديد؟...» ( همان، صص، 44-43). علي قريب مي داند که اگر مسعود هم قصد کين کشي از او را نداشته باشد، اطرافيان شاه- که عده اي بي مايه، نابکار و انتقام جو هستند- امير را تشويق به نابودي او خواهند کرد؛ کساني که علي را در انتقال سلطنت، مقصر اصلي مي دانستند.

اظهار پشيماني علي قريب:
 

حاجب بزرگ، اگر چه مردي کافي و با درايت بود، اما اقدام به شاه نشاندن و برداشتن، امري بسيار خطير و به قول خود او، نابخشودني بود؛ علي، خود را مستحق مجازات مي داند و مي گويد: «... و من روا دارم که مرا جايي موقوف کنند و باز دارند، تا باقي عمر، عذري خواهم پيش ايزد، که گناهان بسيار دارم، اما دانم که اين عاجزان، اين خداوند زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند، که بترسند و وي بدين مال و حطام من نگرد و خويش را بد نام کند.» ( همان، ص 44). علي از دخالتش در امور دو برادر، بسيار اظهار ندامت مي کند: «و به اول که خداوند من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا بيفتاد و امروز بدانستم و سود نمي دارد. به آوردن محمد، برادرش، مرا چه کار بود؟ يله مي بايست کرد(12) تا خداوند زادگان، حاضر آمدندي و ميان ايشان، سخن گفتندي و اوليا و حشم در ميانه توسط کردندي، (13) من يکي بودمي از ايشان، که رجوع، بيشتر به من بودي تا کار، قرار گرفتي؛ نکردم و دايه مهربان تر از مادر بودم و
و جان بر ميان بستم و امروز، همگنان (14) از ميان بجستند و هر کسي خويشتن را دور کردند و مرا علي امير نشان (15)، نام کردند و قضا کار خويش بکرد؛ چنان باشد که خداي، عز ذکره، تقدير کرده است، به قضا رضا داده ام و به هيچ حال، بدنامي، اختيار نکنم.»؛ (همان). حاجب علي، به فرجام کار هيچ يک از محموديان، خوش بين نيست و در گفتگو با بونصر مشکان، آن را چنين بيان مي کند: «... و ترا ببايد دانست که کارها همه ديگر شد، که چون به هرات رسي، خود بيني و تو در کار خود، متحير گردي که قومي نو آيين، کار را فرو گرفته اند، چنان که محموديان، در ميان ايشان، به منزلت خاينان و بيگانگان باشند؛ خاصه بوسهل زوزني، بر کار شده است و قاعده بنهاده و همگان را بخريده و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آيد، و گرنه شما بر شرف هلاکيد.» چنان که به سادگي، حسنک را به جرم قرمطي بودن (16)، به دار کشيدند و هفت سال هم، برادر باقي ماند؛ بعد از آن هم بسياري ديگر از محموديان، دچار چنين سرنوشتي شدند، از جمله : اريارق، سپاهسالار هندوستان، که دستگير و کشته شد؛ حاجب غازي که قدرت بسياري يافته بود و با نقشه، او را نيز به زندان افکندند، که همان جا، زندگي را وداع کرد و بسياري ديگر. ( همان، ص45). ابوالفضل بيهقي، درباره سرنوشت شوم علي قريب، تمام خطوط اصلي ناکامي هاي او را ترسيم مي کند، در وداع علي باکدخداي خويش در غزنين، اين حرمان را منعکس نموده، نيز در نامه اي به پسرش محسن مي نويسد: « من رفتم سوي هرات و چنان گمراه مي برم که ديدار من با تو و خانگيان، به قيامت افتاده است، از آن بود که در هر بابي، مثالي نبود...» ؛ (همان، ص45).

حضور حاجب بزرگ در پيشگاه امير:
 

حاجب علي، تمام طول سفر، به حکم فرجام خود مي انديشيد؛ و بالاخره روز چهارشنبه، سوم ذي القعده سال 421 هجري، صبح بسيار زود، قبل از روشن شدن هوا، حاجب، با بيست غلام و نيز بنه و موکبي که پنج شش فرسنگ، به دنبال ايشان مي آمد، به درگاه امير رسيد: هنگامي که علي، وارد هرات شد، استقبال باشکوهي از او، صورت گرفت، زيرا هيچ کس باور نمي کرد حاجب بزرگ، با آن همه درايت و کياست و گنج و سپاه، خود را به دام امير بيفکند؛ اما با لطايف الحيل، اين امر تحقق يافت. از تغييراتي که حاجب علي، قبل از حضور به خدمت امير، از خود بروز مي دهد، مي توان ميزان شدت نگراني و نااميدي او را درک کرد: « علي چون به دهليز بنشست، هر کسي که رسيد، او را چنان خدمت کردند، که پادشاهان را کنند، که دل ها و چشم ها به حشمت اين مرد، آکنده بود و وي، هر کسي را لطف مي کرد و زهر خنده مي زد- و به هيچ روزگار، من او را به خنده فراخ نديدم، الا همه تبسم، که صعب مردي بود- و سخت فرو شده بود، چنان که گفتي مي داند که چه خواهد بود.»؛ (همان، ص 46).
هنگامي که حاجب بزرگ به خدمت امير مسعود در باغ عدناني (17) رسيد، مسعود، بر تخت، تکيه زده بود، آلتونتاش بر دست راست و امير يوسف هم در برابر قرار داشت؛ ابتدا امير مسعود، حاجب علي را مورد تعريف و تمجيد قرار داده، از او دلجويي و تشکر مي نمايد، سپس به حاجب، اجازه دست بوسي داده، او را در سمت چپ خود جاي مي دهد. علي، هديه هاي گرانبهايي براي پيشکشي به سلطان آورده: «... وي عقدي سخت قيمتي، پيش سلطان نهاد و هزار دينار سياه داري داشت، از جهت وي نثار کرد.»؛ (همان). بعد از اجراي تشريفات معمول، بين حاجب بزرگ و امير مسعود، تعارفات و ظاهر سازي هايي، رد و بدل شد: « خوش آمدي و در خدمت و در هواي ما، رنج بسيار ديدي»، گفت: «زندگاني خداوند دراز باد! همه تقصير (18) بوده است، اما چون به لفظ عالي، سخن بر اين جمله رفت، بنده، قوي دل و زنده گشت.»؛ (همان، ص 47).

سخنان آلتونتاش در حمايت از حاجب بزرگ:
 

خوارزمشاه آلتونتاش، که او نيز از پدريان داراي قدرت و حشمت است، با صراحتي که گوياي توان و جسارت اوست، سخناني نافذ در تعظيم مقام شامخ علي قريب، بيان مي کند که بيهقي، آن را با قلمي بسيار شيوا مي نگارد: «آلتوانتاش خوارزمشاه گفت: خداوند دور دست افتاده بود و دير مي رسيد و شغل بسيار داشت و محال بود ولايتي بدان نامداري به دست آمده، آسان فرو گذاشته آمدي... و بنده، علي، رنج بسيار کشيد تا خللي نيفتد... و هر چند بندگان شايسته بسيارند که در رسيده اند و نيز در خواهند رسيدن، اينجا پيري چند است فرسوده خدمت سلطان محمود، اگر رأي عالي بيند، ايشان را نگاه داشته آيد و دشمن کام گردانيده نشود، که پيرايه ملک، پيران باشند...» ؛(همان)

خلوت امير با حاجب بزرگ:
 

بعد از اين که قوم از مجلس سلطان باز گشتند، سلطان، با حاجب علي خلوت کرد؛ امير، در مورد برادرش که در کوهتيز به سر مي برد، با حاجب به گفتگويي کوتاه پرداخت، سپس با بي تفاوتي گفت: «... و ما قصد بلخ داريم اين زمستان، آنگاه وقت بهار، چون به غزنين رسيديم، آنچه رأي واجب کند، در باب وي [ محمد] فرموده آيد. »؛ (همان، ص 48)

فرجام غم انگيز و ناعادلانه حاجب بزرگ:
 

هنگامي که علي قريب، از حضور سلطان خارج مي شود، امير، عبدوس را به دنبال او فرستاده، امر به توقف و انتظار در صفه نزديک درگاه مي کند؛ منگيتراک ساده دل، که هنوز در حضور مسعود است، از امير مي خواهد تا اجازه دهد که او، امروز، علي و يارانش را در منزل خود، مهمان کند؛ و امير، پاسخ مي دهد: « سخت صواب آمد، اگر چيزي حاجب باشد، خدمتکاران ما را ببايد ساخت.»؛ (همان، ص49) و منگيتراک، بانشاط، به ميزباني برادر مي شتابد، اما: «و کدام برادر و علي را ميهمان مي داشت! که علي را استوار کرده بودند(19)»؛ (همان).
امير مسعود با بي شرمي تمام، پنهاني با غازي حاجب، قرار گرفته بود، تا آن هنگام که حاجب بزرگ، در خدمت امير است، غازي به غارت بنه او برود.

در آفاق اگر سر به سر پادشاست
چو مال از توانگر ستاند، گداست
( سعدي، 1379، ص51)

و پايان تراژدي زعيم الحجاب، از زبان ابوالفضل بيهقي: « منگيتراک حاجب، چون بيرون آمد، او را بگفتند: اينک حاجب در صفه است. چون به صفه رسيد، سي غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبار و کلاه و موزه، از وي جدا کردند، چنان که از آن برادرش کرده بودند و در خانه اي بردند که در پهلوي آن صفه بود. فراشان، ايشان را به پشت برداشتند، که با بند گران بودند و کان آخر العهد بهما(20).»؛ (بيهقي، 1381، ص 49).

از افراز، چون کژ گردد سپهر
نه تندي به کار آيد از بن، نه مهر
(فردوسي، 1379، ج4، ص40)

در نهايت، علي قريب، خان بر سر وفاداري به دولت نامهربان غزنوي نهاد و بيهقي، با سوز و گداز، از علي و سرنوشت ناگوارش و نيز روزگار بي وفا، چنين سخن مي گويد: « اين است حال علي و روزگارش و قومش، که به پايان آمد و احمق، کسي باشد که دل در اين گيتي غدار فريفتگار بندد و نعمت و جاه و ولايت را به هيچ چيز شمرد و خردمندان، بدو فريفته نشوند.» (بيهقي، 1381، ص49). «... و ما يذکر الا اولوالالباب: و جز خردمندان، پند نمي پذيرند. (بقره: آيه 269).
در وصف علي قريب، همين بس که بيهقي، خود گويد« و من که بوالفضلم مي گويم که چون علي، مرد کم رسد.» (بيهقي، 1381، ص 45) « و حاجب بزرگ علي را، مؤذن(21)، معتمد عبدوس، به قلعت کرک برد، که در جبال هرات است و به کوتوال (22) آنجا سپرد که نشانده عبدوس بود.»(همان ص 78).

چنين است آيين گردنده دهر
گهي نوش بار آورده، گاه زهر

اگر مايه اين است، سودش مجوي
که در جستنش بخت آيد به روي
(فردوسي، 1379، ج9، صص 49-50)

 

وحشت محموديان، بعد از فروگيري غريبانه علي قريب:
 

پس از دستگيري علي قريب، محتشمان محمودي، به شدت احساس خطر کردند و از فرجام خويش، بيمناک گشتند؛ چنان که مسعدي از جانب خوارزمشاه آلتونتاش، در نامه اي به بونصر مشکان و بوالحسن عقيلي، نگراني او را چنين ابزار مي کند: «اين احوال، چنين خواهد رفت، علي چه کرده بود که بايست با وي چنين رود؟ و من به روي کار بديدم، اين قوم نوخاسته، نخواهند گذاشت که از پدرتان، يک تن بماند، تدبير آن سازند و لطايف الحيل به کار آرند، تا من زودتر باز گردم، که آثار خير و روشنايي نمي بينم.» (بيهقي، 1381، ص51).

نامه وقيحانه مسعود به محمد، درباب فروگيري حاجب بزرگ:
 

بعد از فروگيري ناجوانمردانه علي قريب، امير مسعود، نامه اي براي محمد نوشته، در آن با افتخار، شادماني خود از اين اقدام را چنين بيان مي کند: «... علي حاجب، که امير را نشانده بود، فرموديم تا بنشاندند وسزاي او به دست او دادند، تا هيچ بنده، با خداوند خويش، اين دليري نکند؛ و خواستم اين شادي، به دل امير برادر، رسانيده آيد، که دانستم سخت شاد شود»؛ (همان، ص 62).

نتيجه:
 

 

از آنجايي که پاداش وفاداري، جز وفاداري نيست، پس آنچه بر سر علي قريب آمده، غريب بود؛ حاجب بزرگ، در حالي که هم صاحب منصب بود و هم قدرت فراوان داشت، به خاطر مصلحت انديشي در حکومت، عاقبتي شوم و ناجوانمردانه يافت؛ و شايد چون او را خويشاوند و قريب مي ناميدند، گرفتار رنج و قهر، گرديد، چنان که در مرصاد العباد آمده: « والمخلصون علي خطر عظيم» (23)

 

نزديکان را بيش بود حيراني
کايشان دانند سياست سلطاني
(نجم رازي، 1380، ص 69)

مسعود، اگر عفو و گذشت را چاشني قدرتش مي کرد، شايد حکومتي بدان مستعجلي نمي (فردوسي، 1379، ج9، صص 49-50)

وحشت محموديان، بعد از فروگيري غريبانه علي قريب:
 

پس از دستگيري علي قريب، محتشمان محمودي، به شدت احساس خطر کردند و از فرجام خويش، بيمناک گشتند؛ چنان که مسعدي از جانب خوارزمشاه آلتونتاش، در نامه اي به بونصر مشکان و بوالحسن عقيلي، نگراني او را چنين ابزار مي کند: «اين احوال، چنين خواهد رفت، علي چه کرده بود که بايست با وي چنين رود؟ و من به روي کار بديدم، اين قوم نوخاسته، نخواهند گذاشت که از پدرتان، يک تن بماند، تدبير آن سازند و لطايف الحيل به کار آرند، تا من زودتر باز گردم، که آثار خير و روشنايي نمي بينم.» (بيهقي، 1381، ص51).مايد (غياث الدين رامپوري، 1363).
4- مجلس مظالم: مجلسي که به شکايت مردم در باب ظلم هايي که بدانان شده، رسيدگي مي کرد ( معين، 1379).
5- جرايد: دفاتر و امثال آن ( دهخدا، 1330).
6- مشافهه: نکاتي است درباره امري که شفاهي بيان شده، سپس منشي يا منشيان ديوان، آن را به تحرير درآورده، براي شخص مورد نظر، همراه پيک، ارسال مي داشتند (همان).
7- سعدي چه زيبا مي نويسد که : ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجد.»؛ (گلستان، 1377، ص 60).
8- چاشتگنتيجه:

 

از آنجايي که پاداش وفاداري، جز وفاداري نيست، پس آنچه بر سر علي قريب آمده، غريب بود؛ حاجب بزرگ، در حالي که هم صاحب منصب بود و هم قدرت فراوان داشت، به خاطر مصلحت انديشي در حکومت، عاقبتي شوم و ناجوانمردانه يافت؛ و شايد چون او را خويشاوند و قريب مي ناميدند، گرفتار رنج و قهر، گرديد، چنان که در مرصاد العباد آمده: « والمخلصون علي خطر عظيم» (23)

نزديکان را بيش بود حيراني
کايشان دانند سياست سلطانيبيهقي، 1381، ص 119).
15- علي امير نشان: اين جمله به دو معناست، علي کسي است که هم امير را به تخت مي نشاند و هم او را دستگير مي کند.
16- قرمطي: وقتي که دعات اسماعيلي در اهواز براي امامت محمد بن اسماعيل و اولاد او تبليغ مي کردند، يکي از مبلغان خود به نام حسين اهوازي را به کوفه فرستادند؛ وي در آنجا با مردي به نام حمدان الاشعث معروف به قرمط ملاقات کرد...؛ حمدان به سال 276 هجري با تشکيل سپاهي از جنگجويان، شروع به خونريزي و قتل مخالفان خود کرد...؛ از حدود سال 280 هجري ميان حمدان و اسماعيليه اهواز، اختلاف پديد آمد و از اين راه، مذهب جديدي به نام قرمطي، که از شعب مذهب اسماعيلي محسوب مي شود به وجود آمد. ( شاه حسيني، 2536، ص 216).
17- باغ عدناني: گويا منسوب است به ابي عامر عدناني بن محمد الضبي، که در اواخر عهد سامانيان رئيس هرات بوده است. (بيهقي، 1381، ص 117).
18- تقصير : کوتاهي، گناه (معين، 1379)؛ کوتاهي کردن و سستي در کاري ( غياث الدين رامپوري، 1363).
19- استوار کردن: دستگير کردن و به بند کشيدن.
20- کان آخر العهد بهما: اين پايان ديدار با آن دو تن بود. ( بيهقي، 1381، ص 122).
21- موذن: اذن و دستور يافته، اسم مفعول از تأذين (همان، ص 145).
22- کوتوال: نگهدارنده قلعه و شهر باشد و او را سرهنگ هم مي گويند و بعضي گويند اين لغت، هندي است و فارسيان استعمال کرده اند، چه، کوت به هندي، قلعه است ( برهان، 1376).
23- و المخلصون علي خطر عظيم: اين جمله در شرح خواجه ايوب، حديث نبوي و در اتحاف السادات المتقين، ج9، ص 243، منسوب به سهل بن عبدالله تستري ذکر شده است. ( رياحي، حاشيه مرصاد العباد، 1380، ص 580).
 

منابع:
1- قرآن مجيد، 1377، ترجمه: مسعود انصاري خوشابر، چ اول، تهران، انتشارات فرزان روز.
2- باسورث، کليفورد ادموند، 1378، تاريخ غزنويان، ترجمه حسن انوشه، ج1و2، چ دوم، تهران، انتشارات امير کبير.
3- برهان، محمد حسين بن خلف تبريزي، 1376، برهان قاطع، به اهتمام: محمد معين، چ ششم، تهران، انتشارات امير کبير.
4- بيهقي، ابوالفضل محمد بن حسين، 1381، تاريخ بيهقي، به کوشش. خليل خطيب رهبر، 3 جلد، چ هشتم، تهران، انتشارات مهتاب.
5- پيرنيا، حسن و عباس اقبال آشتياني، 1384، تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه؛ چ اول تهران، انتشارات علم.
6- سعدي، مشرف الدين مصلح بن عبدالله، 1379، بوستان، تصحيح و توضيح غلامحسين يوسفي، چ ششم، تهران، انتشارات خوارزمي.
7- ـــــــ؛ 1377، گلستان، تصحيح و توضيح: غلامحسين يوسفي، چ پنجم، تهران، انتشارات خوارزمي.
8- شاه حسيني، ناصرالدين؛ 2536، تمدن و فرهنگ ايران، چ سوم، تهران، انتشارات دانشگاه سپاهيان انقلاب اسلامي.
9- دهخدا، علي اکبر؛ 1330، لغت نامه، چ افست گلشن، تهران.
10- غياث الدين محمد بن جلال الدين رامپوري، غياث اللغات، به کوشش : منصور ثروت، چ اول، تهران، انتشارات امير کبير.
11- فردوسي، حکيم ابوالقاسم، 1379، شاهنامه به کوشش وزير نظر، سعيد حميديان، ج4 و 9، چ پنجم، تهران، انتشارات قطره.
12- گرديزي، ابوسعيد عبدالحي بن ضحاک بن محمود، 1363، تاريخ گرديزي، به تصحيح و مقابله. عبدالحي حبيبي، 1363، چ اول، تهران، انتشارات دنياي کتاب.
13- معين، محمد، 1379، فرهنگ فارسي، چ پانزدهم، تهران، انتشارات امير کبير.
14- منهاج سراج، 1363، طبقات ناصري، به تصحيح و مقابله و تحشيه، عبدالحي حبيبي، چ اول، تهران، انتشارات دنياي کتاب.
15- ميرخوانده، محمد بن خاوند شاه بلخي، 1373، روضه الصفا، به تهذيب و تلخيص از عباس زرياب، چ اول، تهران، انتشارات علمي.
16- نجم رازي، 1380، مرصاد العباد، به اهتمام: محمد امين رياحي، چ نهم، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي.
منبع: نشريه کيهان فرهنگي، شماره272و 273.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط