12 خاطره از شهیدی در فاو

شهدای والفجر هشت را به صحن مسجد امام آورده بودند تا از آنجا به سوی جایگاه ابدی تشییع شوند. حاج قاسم با دست به یک یک شهدا اشاره می کرد و می گفت: «مادر شهید دیندار، مادر شهید یوسف اللهی، مادر شهید هندوزاده، درباره ی نصراللهی چه بگویم که مادر ندارد ... !»
شنبه، 14 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
12 خاطره از شهیدی در فاو

12 خاطره از شهیدی در فاو
12 خاطره از شهیدی در فاو


 





 
محمّد نصراللهی در یکی از روزهای گرم مرداد ماه سال 1342 در کرمان به دنیا آمد. دوران کودکی را در همین شهر با کار و تحصیل سپری کرد. در نوجوانی با آثار استاد مطهری و دکتر شریعتی آشنا شد. او شیرازه فکری خود را بر پایه آثار اسلامی بنا کرد و با همین معیار، به مبارزه علیه حکومت خودکامه پهلوی کمر همت بست. پیروزی انقلاب اسلامی، پیروزی تفکری بود که او از نوجوانی برای خود و پیشبرد جامعه اش آن را انتخاب کرده بود.
غائله کردستان، میدان دیگری بود که محمد با همه کم سن و سالی در این میدان پخته شود تا خود را برای جنگی بزرگ آماده کند.
وقتی مرزهای آرمانی و جغرافیایی ما با تانک های کور حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت، آن روزها محمّد لباس پاسداری به تن داشت. میدان نبرد با دست نشانده های غرب از او رزمنده ای ساخت تا با همه توان خود، برای سرد کردن آتشی که به جان جامعه اش افتاده بود، تلاش کند. عملیات والفجرهشت پایان این تلاش با اجرت شهادت بود. محمّد نصراللهی در اوایل اسفندماه سال 1364 در کنار کارخانه نمک، شیرینی شهادت را چشید.
و اینک 12 خاطره از شهید محمد نصراللهی:
1- یک روز تازه کیف مدرسه را برداشته بودم و با عجله کفش هایم را می پوشیدم که یک دفعه در حیاط را زدند. در را باز کردم. دیدم یکی از همسایه ها که زرتشتی هم بود دست پسرش را گرفته بود و پشت در رجز می خواند: «برو بگو پدرت بیاید دم در کارش دارم. این چه وضع بچه تربیت کردن است!»
فهمیدم که محمّد دسته گل آب داده است. پدر با عجله و با زیر پیراهن و پیژامه آمد دم در. همسایه که خیلی آتش تندی داشت، با اوقات تلخی گفت: «آقا یک چیزی به این بچّه تان بگویید، این طور که نمی شود!»
پدر گفت: «این ها که با هم دوست بودند، نمی دانم چرا دعوا کرده اند ...»
همسایه زرتشتی حرف پدر را قطع کرد و گفت: «دعوا چیه آقا! این پسر شما بچّه ما را از راه بدر می کند. صبح بلند شدم دیدم دارد نماز می خواند. همه اش تقصیر این پسر نیم وجبی شماست. راه رفتنش را بلد نیست، آمده به بچه ی من نماز یاد داده ...»
2-یک روز جمعه ناهار کباب داشتیم. محمّد وقتی سر سفره کباب ها را دید، بلند شد و گفت: «من لب نمی زنم. مردم نان خالی گیرشان نمی آید، آن وقت شماها بوی کباب راه انداخته اید؟!»
همه فکر می کردیم بچه است، نباید جدی گرفت. چند ساعت بعد که برگشت، درباره نماز جمعه حرف می زد و این که هر کس سه بار نماز جمعه را بدون بهانه ترک کند، چه قدر مسوولیت دارد ...
3-تا لباسی را پاره و نخ نما نمی کرد، دست از سرش بر نمی داشت. حتی در آن عکس یادگاری که با حاج قاسم انداخت مشخص است. از آن لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی کرد.
در مسجد یک نفر اشتباهی پوتین های محمد را پوشیده بود و رفته بود . وقتی همه از مسجد خارج شدند یک جفت پوتین در کنار جا کفشی مانده بود ، هر کار کردیم محمد این پوتین ها را به جای مال خودش بپوشد قبول نکرد و پا برهنه از مسجد خارج شد . می گفت می ترسم این پو تین ها را بپوشم و نتوانم صاحبش را پیدا کنم . آن شب محمد فاصله مسجد تا قرارگاه را پا برهنه رفت و از آن به بعد بچه ها به شوخی « پا برهنه » صدایش می زدند .

12 خاطره از شهیدی در فاو

4-یک روز به محمد گفتیم بیا برویم در رودخانه شنا کنیم. اما او قبول نکرد و گفت کار دارم. کمی سر به سرش گذاشتیم و گفتیم: «نکند می ترسی خفه بشوی؟ خلاصه به اصرار و کشان کشان او را بردیم. وقتی وارد آب شدیم، آثار زخم ترکش را در چند جای کمرش دیدیم و تازه فهمیدیم که چرا دوست نداشت با ما شنا کند. اصلا دلش نمی خواست کسی از موضوع باخبر شود.»
5-یادم هست سال 58 تعدادی از بچه های سپاه را برای افطاری دعوت کرده بودند. کسی که دعوت کرده بود آدم ثروتمندی بود. سفره ای انداخته بودند با چند نوع غذا و تشریفات کامل.
محمد بدون آنکه لب به غذا بزند سهم خود را برداشت و آورد و داد به یک خانواده ای که می شناخت وضعشان خوب نیست.
شب در پاسگاه هم به بچه ها توپید که درست نیست وقتی مردم نان ندارند بخورند شما بروید سورچرانی!
مخالفت او با تجمل نه از روی احساس، بلکه عمیق و از روی معرفت بود.
6-اگر در یک جایی نشسته بودیم و غیبت می شد، بلند نمی شد، نمی گفت غیبت نکنید. خودش یک طوری که کسی احساس نکند موضوع را عوض می کرد. البته من دیگر دستش را خوانده بودم و بعدا به او می گفتم که متوجه منظورت شده ام. ولی او این را هم انکار می کرد.
7-روزی با خنده گفتم : «محمد تو کی می خواهی آدم شوی و نصف دینت را کامل کنی؟!»
برعکس من او با لحنی جدّی گفت: «من زنی می خواهم که بیاید زندگی جنگی داشته باشد. بیاید در اهواز مستقر بشود تا هم به جنگ برسم، هم به کار و هم به زندگی. اگر روزی چنین زنی پیدا کردی خبرم کن.»
8-اواخر پائیز و اوایل زمستان بود، از غرب به سمت جنوب می رفتیم. من بودم، سلیمان بود و محمد. جمعه بود. توی ماشین صحبت می کردیم و محمد رانندگی می کرد. تا اینکه به یک جاده فرعی رسیدیم. محمد پیچید توی جاده فرعی و رفت کنار یک رودخانه نگه داشت. پرسیدیم:
«چرا اینجا آمدی؟»
گفت: «در روایت هست که هر کس چهل هفته غسل جمعه انجام دهد بدنش در قبر نمی پوسد. سه هفته است که این کار را انجام داده ام . و باید این هفته هم پیش از ظهر غسلم را انجام دهم. شما که نمی خواهید بدن من در قبر بپوسد. می خواهید؟!»
9-یک روز دیدم جلوی بهداری لشکر خیلی شلوغ شده است. رفتم جلو. دیدم در یک دست محمّد سِرُم است و می خواهد به زور از بهداری خارج شود. موضوع را پرسیدم.
گفتند: «نصراللهی به خاطر ضعف و بی خوابی از حال رفت. آوردیمش به او سِرُم وصل کردیم. اما او تا به هوش آمد بلند شد و راه افتاد.»
نگاهی به نصراللهی انداختم.
گفت: «باید بروم به قایق ها سرکشی کنم.»
سر تکان دادم و در حالی که با زور جلوی خنده ام را گرفته بودم گفتم: «برگرد روی تخت دراز بکش و کمی استراحت کن.»
او با ناراحتی برگشت روی تختش. پلک هایش را بست و در پیشانی اش چین افتاد.
بچّه ها می گفتند: «بالاخره این اُعجوبه بعد از چند روز متقاعد شد که بخوابد.»
10- در مسجد یک نفر اشتباهی پوتین های محمد را پوشیده بود و رفته بود . وقتی همه از مسجد خارج شدند یک جفت پوتین در کنار جا کفشی مانده بود ، هر کار کردیم محمد این پوتین ها را به جای مال خودش بپوشد قبول نکرد و پا برهنه از مسجد خارج شد . می گفت می ترسم این پو تین ها را بپوشم و نتوانم صاحبش را پیدا کنم . آن شب محمد فاصله مسجد تا قرارگاه را پا برهنه رفت و از آن به بعد بچه ها به شوخی « پا برهنه » صدایش می زدند .
11- زمان عملیات والفجر 8 که عراقی ها جاده را زیر آتش گرفته بودند محمد با دو نفر دیگر از همرزمانش نزدیک 3 راه کارخانه نمک داخل ماشین بوده اند که یک دفعه گلو له توپی در نزدیکی ماشین منفجر شده بود و ترکش ریزی به سر محمد خورده بود و او را به آرزوی دیرینه اش رسانده بود . وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم این جمله اش مدام در گوشم زنگ می زد که « خدا گلچین است ، کاری به من ندارد » و شاید به خاطر خوشحالی از این چیده شدن بود که وقتی در گلزار شهدا برای آخرین دیدار رویش را باز کردند یک لبخند ابدی در چهره اش نقش بسته بود . همان لبخندی که او از کودکی به همراه داشت ، همان چهره ای که از پشت تیر سیمانی کوچه سرک می کشید و لبخند می زد .
یک روز به محمد گفتیم بیا برویم در رودخانه شنا کنیم. اما او قبول نکرد و گفت کار دارم. کمی سر به سرش گذاشتیم و گفتیم: «نکند می ترسی خفه بشوی؟ خلاصه به اصرار و کشان کشان او را بردیم. وقتی وارد ب شدیم، ثار زخم ترکش را در چند جای کمرش دیدیم و تازه فهمیدیم که چرا دوست نداشت با ما شنا کند
12- شهدای والفجر هشت را به صحن مسجد امام آورده بودند تا از آنجا به سوی جایگاه ابدی تشییع شوند. حاج قاسم با دست به یک یک شهدا اشاره می کرد و می گفت: «مادر شهید دیندار، مادر شهید یوسف اللهی، مادر شهید هندوزاده، درباره ی نصراللهی چه بگویم که مادر ندارد ... !»
این جمله اشک آلود و صمیمی، یک آن مظلومیت محمد را پیش چشم ها عریان کرد و حتی کسانی را که با جنگ و شهادت و انقلاب بیگانه بودند، به گریه و فغان وا داشت و فقط خود او بود که در میان این همه لابه و شیون آرام و با لبخندی ابدی بر لب، پرچم سه رنگ را روی صورتش کشیده بود.
گوشه ای از وصیت نامه شهید محمد نصراللهی
بنده ، بنده ای از بندگان خدا بودم که شهادت می دهم به خدا، شهادت می دهم به رسالت پیامبر اکرم ، شهادت می دهم به رسالت همه ائمه معصوم (ع) ، شهادت می دهم به همه اصول ، مذهب ، شهادت می دهم به این جمهوری اسلامی و به این امام عزیز
امید وارم مورد قبول ایزد منان واقع گردد.پس شما قبول نمائید این شهادت را از من و دعا کنید که (خدا) قبول کند.
روحش شاد و یادش گرامی
نام : محمد
نام خانوادگی: نصرالهی
سال تولد : 1342
وضعیت تاهل : مجرد
محل تولد: کرمان
آخرین مسئولیت : معاون ستاد لشکر 41 ثارا...
تاریخ شهادت : اسفند ماه 1364- فاو
منبع :ماهنامه شمیم عشق سایت ساجد
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط