سرباز متأهل و مشکل خانوادگي
احمد حبيبي
درآمد
خاطره بزرگواري ها و کمک کردن به ديگران آن قدر در نزد نزديکان شهید عباس بابايي هست که تمام نشدني است. او همواره مي کوشيد به هر نحوي که شده، ديگران از فيض وجودش نهايت بهره را ببرند. آنچه در پي مي آيد گريزي دارد به راهکار او براي آسايش ديگران.
آن روز هنگام غروب،مثل هميشه مشغول پهن کردن سجاده ها بودم. بانگ دلنشين قرآن از بلند گو پخش مي شد، دل را به لرزه در مي آورد. منتظر بودم تا نماز گزاران براي اقامه نماز جماعت به مسجد بيايند. از شبستان مسجد بيرون آمدم و مشغول آب پاشي محوطه بيرون مسجد بودم که چشمم به سرباز نگهبان مسجد افتاد. او در حالي که سر نيزه اي به کمر بسته بود، به آرامي در اطراف مسجد گام بر مي داشت. وقتي به نزديک من رسيد با صداي بغض آلودي گفت: خسته نباشي پدر.
نگاهش کردم. قطرات اشک برگونه هايش مي غلتيد. برخاستم و در مقابلش ايستادم. پرسيدم: آيا مشکلي پيش آمده؟
در حالي که سعي مي کرد بغض درگلو مانده اش را پنهان کند، گفت: پدر! گفتن من جز اين که شما ر اناراحت کند دردي را دوا نمي کند.
گفتم: پسرم! ما همه مسلمان هستيم. بايد از درد هم خير داشته باشيم! اگر چه نتوانيم کاري انجام دهيم. بگو پسرم! بگو. لااقل سبک مي شود.
سرباز جوان اشک هاي زلالش را با دست پاک کرد و گفت: قبل از اينکه به خدمت سربازي بيايم داراي همسر و 2 فرزند بودم. قبل از اعزام؛ همسر و فرزاندانم را نزد پدر و مادرم گذاشتم. آخرين بار که به مرخصي رفتم، متوجه شدم که بين همسرم و پدر و مادرم کدورت ايجاد شده، سعي کردم به گونه اي اين مشکل را حل کنم، ولي هر چه کوشيدم موفق نشدم؛ تا اينکه روز جمعه گذشته که به منزل رفتم، ديدم از همسر وفرزندانم خبري نيست. پدر و مادرم با ديدن من هر دو سکوت کردند. پرسيدم که بچه ها کجا هستند؟ مادرم نگاهي به من کرد و گفت که آنها از اينجا رفته اند. با تعجب پرسيدم: چرا؟ مگر چه شده؟ دراين لحظه ناگاه سرباز جوان شروع به گريستن کرد. بازويش را گرفتم و گفتم: گريه نکن پسرم! قدري صبر داشته باش، ادامه بده. ادامه بده.
گريه امانش نمي داد. خوب که گريه کرد، لحظه اي ساکت شد. سپس با آستين لباسش اشک هايش را که بر پهناي صورتش مي غلتيد پاک کرد و گفت: مادرم گفت که همسرت ديشب پس از مشاجره با من و پدرت بچه ها را برداشت و خانه را ترک کرد. گفتم: الان کجا هستند؟ گفت: نمي دانم. من در حالي که به شدت مضطرب و نگران بودم خانه را ترک کردم و پس از جست و جو آنها را يافتم. پدرجان! الآن 2 روز است که آنها جا و مکان ندارند و از نظر غذا هم در تنگنا هستند. نمي دانم با اين وضعيت چگونه خدمت کنم. ديگر از زندگي سير شده ام. دلم هم براي پدر و مادرم مي سوزد و هم براي بچه هايم. نمي دانم چه کار کنم.
از شنيدن وضعيت او خيلي متأثر شدم. گفتم: پسرم! تو مردي و مرد بايد سنگ زيرين آسياب باشد. تو مي تواني با فرمانده پايگاه صحبت کني و مشکل خو درا با او در ميان بگذاري.
سرباز گفت: چه فايده دارد پدر! کسي نمي تواند به من کمک کند.
گفتم: اين حرف را نزن. او حتماً به تو کمک خواهد کرد. مطمئن باش سرهنگ بابايي هر کاري که از دستش بيايد براي تو انجام مي دهد. من تا به حال به ياد ندارم هيچ شخص گرفتاري ر انااميد کرده باشد. او چند دقيقه ديگر به مسجد مي آيد. هر وقت آمد خبرت مي کنم.
من از او جدا شدم و دقايقي بعد شهيد بابايي به مسجد آمد.
بي درنگ نزد سرباز رفتم و گفتم: او آمد. برو با او صحبت کن.
سرباز جوان از من تشکر کرد و وارد مسجد شد. لحظاتي بعد برگشت. گفتم: چه شد؟
با حالتي شگفت زده گفت: من سرهنگ بابايي را نديدم.
نگاهي به او کردم. لبخندي زدم و گفتم: پسرم بابايي الان داخل مسجد است. توحتماً مي خواستي يک سرهنگ را ببيني که با لباس خلباني و درجه و نشان سرهنگي در گوشه اي دست به کمر ايستاده باشد؟ ولي بابايي اينگونه نيست که تو فکر مي کني.
سر باز گفت: من که او را نمي شناسم.
دستش را گرفتم و با هم نزد او رفتيم. بابايي ما را که ديد برخاست و گفت: چه شده؟
گفتم: اين جوان گرفتاري دارد.
گفت: من در خدمتم.
سرباز از ديدن شهيد بابايي شگفت زده شده بود، زيرا او فرمانده پايگاه را با يک پيراهن و شلوار ساده و سري تراشيده مي ديد. من آنها را تناه گذاشتم. به گوشه اي رفتم و نشستم. از دور ديدم که شهيد بابايي دستي بر روي شانه سرباز گذاشت و از او جدا شد. وقتي کنار من رسيد از جا برخاستم. ديدم اشک از گونه هايش سرازير است و آرام با خود حرف مي زند. به او نزديک شدم و آهسته گفتم: آقا چرا گريه مي کنيد؟
در حالي که بغض گلويش را گرفته بود، گفت: بابا احمد! من خيلي غافلم. خدا مرا ببخشد.
آنگاه به سرعت از مسجد خارج شد. به سرباز گفتم: چه شد پسرم؟
پاسخ داد: نمي دانم. پاک گيج شده ام.
شهيد بابايي در همان شب دستور داد که يکي از اتاق هاي مهمانسرا را در اختيار همسر و فرزندان سرباز گذاشتند و براي آنها جيره غذا در نظر گرفتند. فرداي آن روز به دستور شهيد بابايي موکتي را به مهمانسرا بردم و به آنها دادم. وقتي سرباز را ديدم گفتم: جوان هنوز گيجي؟
گفت: پدر! هم گيجم و هم خوشحال. هم مي خواهم گريه کنم و هم مي خواهم بخندم.
بعد ادامه داد: در تمام عمرم آدمي مثل او نديده ام.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
درآمد
خاطره بزرگواري ها و کمک کردن به ديگران آن قدر در نزد نزديکان شهید عباس بابايي هست که تمام نشدني است. او همواره مي کوشيد به هر نحوي که شده، ديگران از فيض وجودش نهايت بهره را ببرند. آنچه در پي مي آيد گريزي دارد به راهکار او براي آسايش ديگران.
آن روز هنگام غروب،مثل هميشه مشغول پهن کردن سجاده ها بودم. بانگ دلنشين قرآن از بلند گو پخش مي شد، دل را به لرزه در مي آورد. منتظر بودم تا نماز گزاران براي اقامه نماز جماعت به مسجد بيايند. از شبستان مسجد بيرون آمدم و مشغول آب پاشي محوطه بيرون مسجد بودم که چشمم به سرباز نگهبان مسجد افتاد. او در حالي که سر نيزه اي به کمر بسته بود، به آرامي در اطراف مسجد گام بر مي داشت. وقتي به نزديک من رسيد با صداي بغض آلودي گفت: خسته نباشي پدر.
نگاهش کردم. قطرات اشک برگونه هايش مي غلتيد. برخاستم و در مقابلش ايستادم. پرسيدم: آيا مشکلي پيش آمده؟
در حالي که سعي مي کرد بغض درگلو مانده اش را پنهان کند، گفت: پدر! گفتن من جز اين که شما ر اناراحت کند دردي را دوا نمي کند.
گفتم: پسرم! ما همه مسلمان هستيم. بايد از درد هم خير داشته باشيم! اگر چه نتوانيم کاري انجام دهيم. بگو پسرم! بگو. لااقل سبک مي شود.
سرباز جوان اشک هاي زلالش را با دست پاک کرد و گفت: قبل از اينکه به خدمت سربازي بيايم داراي همسر و 2 فرزند بودم. قبل از اعزام؛ همسر و فرزاندانم را نزد پدر و مادرم گذاشتم. آخرين بار که به مرخصي رفتم، متوجه شدم که بين همسرم و پدر و مادرم کدورت ايجاد شده، سعي کردم به گونه اي اين مشکل را حل کنم، ولي هر چه کوشيدم موفق نشدم؛ تا اينکه روز جمعه گذشته که به منزل رفتم، ديدم از همسر وفرزندانم خبري نيست. پدر و مادرم با ديدن من هر دو سکوت کردند. پرسيدم که بچه ها کجا هستند؟ مادرم نگاهي به من کرد و گفت که آنها از اينجا رفته اند. با تعجب پرسيدم: چرا؟ مگر چه شده؟ دراين لحظه ناگاه سرباز جوان شروع به گريستن کرد. بازويش را گرفتم و گفتم: گريه نکن پسرم! قدري صبر داشته باش، ادامه بده. ادامه بده.
گريه امانش نمي داد. خوب که گريه کرد، لحظه اي ساکت شد. سپس با آستين لباسش اشک هايش را که بر پهناي صورتش مي غلتيد پاک کرد و گفت: مادرم گفت که همسرت ديشب پس از مشاجره با من و پدرت بچه ها را برداشت و خانه را ترک کرد. گفتم: الان کجا هستند؟ گفت: نمي دانم. من در حالي که به شدت مضطرب و نگران بودم خانه را ترک کردم و پس از جست و جو آنها را يافتم. پدرجان! الآن 2 روز است که آنها جا و مکان ندارند و از نظر غذا هم در تنگنا هستند. نمي دانم با اين وضعيت چگونه خدمت کنم. ديگر از زندگي سير شده ام. دلم هم براي پدر و مادرم مي سوزد و هم براي بچه هايم. نمي دانم چه کار کنم.
از شنيدن وضعيت او خيلي متأثر شدم. گفتم: پسرم! تو مردي و مرد بايد سنگ زيرين آسياب باشد. تو مي تواني با فرمانده پايگاه صحبت کني و مشکل خو درا با او در ميان بگذاري.
سرباز گفت: چه فايده دارد پدر! کسي نمي تواند به من کمک کند.
گفتم: اين حرف را نزن. او حتماً به تو کمک خواهد کرد. مطمئن باش سرهنگ بابايي هر کاري که از دستش بيايد براي تو انجام مي دهد. من تا به حال به ياد ندارم هيچ شخص گرفتاري ر انااميد کرده باشد. او چند دقيقه ديگر به مسجد مي آيد. هر وقت آمد خبرت مي کنم.
من از او جدا شدم و دقايقي بعد شهيد بابايي به مسجد آمد.
بي درنگ نزد سرباز رفتم و گفتم: او آمد. برو با او صحبت کن.
سرباز جوان از من تشکر کرد و وارد مسجد شد. لحظاتي بعد برگشت. گفتم: چه شد؟
با حالتي شگفت زده گفت: من سرهنگ بابايي را نديدم.
نگاهي به او کردم. لبخندي زدم و گفتم: پسرم بابايي الان داخل مسجد است. توحتماً مي خواستي يک سرهنگ را ببيني که با لباس خلباني و درجه و نشان سرهنگي در گوشه اي دست به کمر ايستاده باشد؟ ولي بابايي اينگونه نيست که تو فکر مي کني.
سر باز گفت: من که او را نمي شناسم.
دستش را گرفتم و با هم نزد او رفتيم. بابايي ما را که ديد برخاست و گفت: چه شده؟
گفتم: اين جوان گرفتاري دارد.
گفت: من در خدمتم.
سرباز از ديدن شهيد بابايي شگفت زده شده بود، زيرا او فرمانده پايگاه را با يک پيراهن و شلوار ساده و سري تراشيده مي ديد. من آنها را تناه گذاشتم. به گوشه اي رفتم و نشستم. از دور ديدم که شهيد بابايي دستي بر روي شانه سرباز گذاشت و از او جدا شد. وقتي کنار من رسيد از جا برخاستم. ديدم اشک از گونه هايش سرازير است و آرام با خود حرف مي زند. به او نزديک شدم و آهسته گفتم: آقا چرا گريه مي کنيد؟
در حالي که بغض گلويش را گرفته بود، گفت: بابا احمد! من خيلي غافلم. خدا مرا ببخشد.
آنگاه به سرعت از مسجد خارج شد. به سرباز گفتم: چه شد پسرم؟
پاسخ داد: نمي دانم. پاک گيج شده ام.
شهيد بابايي در همان شب دستور داد که يکي از اتاق هاي مهمانسرا را در اختيار همسر و فرزندان سرباز گذاشتند و براي آنها جيره غذا در نظر گرفتند. فرداي آن روز به دستور شهيد بابايي موکتي را به مهمانسرا بردم و به آنها دادم. وقتي سرباز را ديدم گفتم: جوان هنوز گيجي؟
گفت: پدر! هم گيجم و هم خوشحال. هم مي خواهم گريه کنم و هم مي خواهم بخندم.
بعد ادامه داد: در تمام عمرم آدمي مثل او نديده ام.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج