بنيان اساطيري حماسه ملي ايران

حماسه ملي ايران آميزه اي است از اسطوره و تاريخ: انبوهي از داستان هاي پهلواني ايران باستان که بيشترشان سرشت و پيشينه اساطيري دارند و گونه هاي جديد و نو پرداخته افسانه هاي کهن اند و مبالغي اخبار پراکنده تاريخي که آنها نيز اغلب با افسانه آميخته و به شيوه حماسي بازگو شده اند. تلفيق سازمان پذيرفته و تا حدي
چهارشنبه، 2 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بنيان اساطيري حماسه ملي ايران

بنيان اساطيري حماسه ملي ايران
بنيان اساطيري حماسه ملي ايران


 

نويسنده :دکتر بهمن سرکاراتي




 
حماسه ملي ايران آميزه اي است از اسطوره و تاريخ: انبوهي از داستان هاي پهلواني ايران باستان که بيشترشان سرشت و پيشينه اساطيري دارند و گونه هاي جديد و نو پرداخته افسانه هاي کهن اند و مبالغي اخبار پراکنده تاريخي که آنها نيز اغلب با افسانه آميخته و به شيوه حماسي بازگو شده اند. تلفيق سازمان پذيرفته و تا حدي همنواخت شده اين دو گونه روايات سنتي، تار و پود حماسه ملي ايران را تشکيل مي دهد. اسطوره هاي کهن که از ديرباز آرايش حماسي به خود گرفته و به صورت افسانه هاي پيشينيان و سرودهاي پهلواني کيان و يلان در ميان مردم، به ويژه در ايالت هاي شرقي ايران، بر سر زبان ها بودند در جريان سير تکويني چند هزار ساله خود که همواره توسط گوسانان و رامشگران زمانه “به نوي” سروده و بازگو مي شدند، تغيير بسيار پذيرفته و دگرگون و نو آيين شده اند. به سخن ديگر، در تبديل تدريجي اسطوره به حماسه، اندک اندک از جلوه هاي شگفت و همناک و بغانة رويدادها کاسته شده و در پرداخت نوين حماسي، که در مقام مقايسه با برداشت اساطيري تا اندازه زيادي بر مبناي موازين عقلاني و تجربي استوار است، چيزها و کسان جنبه “عادي” و “مردمانه” و “اين جهاني” به خود گرفته اند. از سوي ديگر چنان مي نمايد که در دوران هاي متأخر پردازندگان سنت هاي حماسي ايران، به هنگام تلفيق افسانه هاي کهن با داستان هاي نو، کوششي آگاهانه به کار برده اند تا روايات اسطوره اي باستاني، که از مدتها پيش به گونه هاي مختلف تدوين و تنظيم شده و مطابق پندارهاي اساطيري ديرين نوعي ترتيب کرونولوژيک به خود گرفته بودند، هرچه بيشتر آرايش تاريخي پذيرند و با روايات تاريخي متأخر يکنواخت و همتراز شوند. از اين روست که حماسه ملي ايران در تدوين نهايي اش که اينک به دست ما رسيده است، نماي ظاهري تأليفي از نوع تواريخ ايام و کارنامه شاهان دارد و طرح کلي آن در بازگويي تاريخ ايران باستان به شيوه اي پرداخته شده است که ضمن آن زمان اساطيري با تدبيري زيرکانه به زمان تاريخي پيوسته و آنچه اسطوره محض بوده، اينک به صورت بخشي ازتاريخ و پاره اي از آن وانمود شده است.
پيشينيان با تصور ذهني خاص خود درباره مسأله زمان، از تاريخ و اسطوره برداشت ديگري داشتند. آنان بسي کمتر از ما تاريخ و وحشت ناشي از مصائب آن را بر مي تافتند و بسي بيشتر از ما در پي آن بودند که به قول ناصر خسرو: “جانشان از روزگار برتر شود”؛ از اين رو پيوسته از راه هاي گوناگون براي تعليق زمان تاريخي و يا تعطيل موقت آن چاره گري مي کردند و هرچند گاه يک بار با برگزاري آيين هاي ويژه چون مراسم نوروزي و غيره در پي آن بودند که خويشتن را از قيد زمان و چنبر چرخ گردان برهانند و دوباره به گاه آغازين بندهشني و عصر زرين اساطيري باز گردند تا يک بار ديگر فارغ از بيداد ناموس گردش و کاهش، رامش بي زمان زمان اکران را در يابند. بديهي است براي پيشينيان که همواره در پي تبديل تاريخ به اسطوره بودند، مسأله تشخيص اسطوره از تاريخ مطرح نبود؛ اما اينک که سلطه تاريخ بيش از هر زمان ديگر بر جان زمانه ما چيره شد و متأسفانه يا خوشبختانه تاريخ گرايي و واقع جويي شالوده کيهان شناخت مردمان عصر ماست و کوشش براي جداسازي واقعيت از پندار، در محدوده زمان تاريخي معين، هدف دانش و پژوهش اين روزگار محسوب مي شود، در زمينه مطالعات ايراني نيز تعيين مرز ميان اسطوره و تاريخ در حماسه يکي از مشکلات تحقيق به شمار مي آيد.
هرگاه تاريخ را که پرداختن تعريفي ساده از آن مشکل است. به يک اعتبار گزارش راستين وقايع ايام و بازشناسي علل و اسباب واقعي اين وقايع و توجيه آنها به سان ضرورت هاي اجتناب ناپذير در چهارچوب کلي قانون عليت بينگاريم، بديهي است که از چنين تاريخي در شاهنامه (که يک اثر حماسي است) نشاني نيست؛ ولي تاريخ سنتي- در مفهوم مشتي اخبار کژ و راست درباره شخصيت هاي واقعي و غير اساطيري – در شاهنامه از بخش ساسانيان آغاز مي شود، که آن نيز جاي به جاي با افسانه آميخته است. البته مي توان بخشي از داستان گشتاسب و زردشت و اسکندر و دارا و نيز گزارش کوتاه و نارساي مربوط به اشکانيان را نيز با سهل انگاري بسيار جزء گزارش هاي تاريخي به شمار آورد.
اما تعيين اين که اسطوره در حماسه ايران از کجا آغاز شده به کجا مي انجامد، کار دشواري است کساني که به پيروي از برتلس، شاهنامه را به سه بخش اسطوره اي و پهلواني و تاريخي تقسيم کرده اند، در واقع به نوعي تحليل توصيفي بسنده کرده و از رويارويي با مشکل تشخيص تاريخ از افسانه در حماسه ايران پرهيخته اند، چون در نهايت امر و در صورت امکان بالاخره بايد معلوم شود که بخش پهلواني در شاهنامه مبناي اساطيري دارد يا اصل تاريخي. درباره پيشداديان، که در يکي از آثار اسلامي از آنان با عنوان جالب “الخداهان” ياد شده (1)مي توان با اطمينان گفت که از ديرباز همه همداستان بوده اند که شاهان اين طبقه سرشت اساطيري دارند؛ اما درباره کيانيان چنين اتفاق آرايي وجود ندارد.
برخي از محققان از جمله: ويندشمان (Windischmann) واشپيگل و دارمستتر (Darmesteter) در گذشته و لومل (Lommel) و ويکندر (Wikander) و دومزيل (Dumezil) در زمان ما بر آن بوده اند و هستند که کيانيان و يا حداقل برخي از شاهان اين سلسله به اسطوره تعلق دارند. در مقابل، بسياري ديگر از پژوهندگان که در ميانشان استادان خبره و نامي نيز ديده مي شوند، شاهان کياني و معاصران شان را شخصيت هاي تاريخي انگاشته اند. گروه اخير خود دو دسته مي شوند: عده اي چون هوزينگ و هرتل و هرتسفلد و لهمان هايت، با آرايي متفاوت درباره شاهان نخستين اين طبقه، گشتاسب کياني را با گشتاسب پدر داريوش و کيانيان بعدي را با آخرين پادشاهان هخامنشي يکسان گرفته اند (2) و عده اي ديگر که در رأس آنها کريستن سن و برخي از شاگردان هنينگ قرار دارند، برآنند که کيانيان سلسله اي از اميران و شاهان ايران شرقي بودند که در دوراني پيش از تشکيل شاهنشاهي هخامنشي، در خاور ايران دولتي بزرگ و يا کنفدراسيوني از حکومت هاي محلي تشکيل دادند و بر ايالات شرقي ايران از مرو و هرات و بخشي از سيستان گرفته تا بلخ و سغد و خوارزم حکومت مي کردند.
پندار مربوط به يکسان شمري گشتاسپان با اينکه پيشينه ديريني دارد و نخست بار شانزده قرن پيش، مورخ رومي آميانوس مارسلينوس بدان اشاره کرده است و در سده نوزدهم نيز کساني چون فلويگل، سرجان ملکم و کنت گوبينو وغيره بدان معتقد بودند، براساس متيني استوار نيست و چون بي اعتباري اين پندار و سستي آراي هرتل و هرتسفلد راکريستن سن و شارپنتير و ديگران و به نيکوترين وجهي پروفسور هنينگ باز نموده اند، لذا در اين نوشته گفتگو درباره آن را يک سو مي نهيم و به بررسي انتقادي نظريه کريستن سن و پيروان او مي پردازيم.
کريستن سن عقيده خود را درباره پيشينه تاريخ کيانيان چندين بار ضمن آثار متعددي که درباب حماسه ملي ايران منتشر کرده، به گونه هاي مختلف بيان داشته است. به گمان او چنان که در کتاب کارنامه شاهان در روايات ايران باستان تصريح کرده: “تاريخ حماسي ايران به دو بخش جداگانه تقسيم شده است: در بخش نخست، يعني دوره پيشداديان، با اساطيري سروکار داريم که دگرگوني پذيرفته و صبغه تاريخي به خود گرفته اند. بخش دوم داستان کيانيان مي باشد که در واقع شرح تاريخ ايران شرقي است که با تصور افسانه اي پرداخته شده است. اين سلسله از شاهان که نام آنها پيوسته با لقب کي (Kavi) يعني عنوان شاه در ايران شرقي همراه مي آيد، شخصيت هايي هستند که افسانه هاي حماسي را براي نخستين بار رنگ تاريخي مي دهند و چنان مي نمايد که کوي ها پس از مهاجرت آرياها، قديم ترين نظام شاهي را در خاور ايران بنياد نهاده اند”. (3) کريستن سن همچنين در کتاب کيانيان، پس از بررسي گواهي هاي اوستايي درباره شاهان کياني چنين نتيجه گيري مي کند: “در هر صورت چندان نسنجيده نخواهد بود هرگاه فرض کنيم که سلسله کيان طرحي تاريخي از دوراني معين در اختيار ما مي گذارد؛ دوراني که پس از جايگزيني آريايي هاي مهاجر در مشرق ايران و استقرارشان تحت يک نظام شاهي سامان پذيرفته، آغاز شده و تا زمان دين آوري زردشت طول کشيده است. اگر اين استدلال پذيرفته شود، آنگاه آگاهي هاي که از يشت ها مي توانيم استخراج کنيم، براي روشن کردن تاريخ ناشناخته ايران شرقي در دوران پيش از هخامنشيان، ارزش ويژه اي به خود خواهد گرفت.
به هنگام بررسي داستان هايي که نماي تاريخي دارند و سرشت کلي آنها نيز با امکان پذيرش يک واقعيت تاريخي مغاير نيست، شيوه پسنديده به نظر من اين است که در آنها،به هر قيمتي که شده، دنبال اساطير نگرديم، بلکه اين داستان ها را به سان رواياتي که حداقل شالوده اي از حقيقت به همراه دارند، در نظر بگيريم و با توجه به اصول روان شناسي پردازش افسانه ها به بررسي شان بپردازيم.
با توجه به اين مقدمه بايد گفت در سرزمين هاي واقع در بين کويرهاي مرکزي ايران و حوضه سند، تيره هاي آريايي که از شمال آمده بودند، زير فرمان شاهاني که “کوي” خوانده مي شدند، شهرياريي بنياد نهادند. يکي از کوي ها يعني کاووس (Usadan) همه سرزمين هاي آريايي را در فرمانروايي خود متحد کرد. درباره او همان توان گفت که در يشت دهم (بندهاي 14 و 13) به طرز شاعرانه اي درباره ايزدمهر بازگو شده است که او سرتاسر ميهن آريايي را مي نگرد، آنجا که آبهاي پهناور امواج خود را به سوي ايشکته و پوروته، به سوي مرو و هرات و سغد و خوارزم مي غلتانند. وي همالي داشت زورمند به نام افراسياب (Franrasyan) که بزرگ فرماندار قبايل تور بود و احتمالاً از نژاد ايراني، افراسياب پس از کشتن سياوش (Syavarsan) و مرد محتشم ديگري به نام اغريرث(Agraeraoa) از خاندان نروي (Naravai) موفق شد که فرّ کياني را به دست آورد؛ به سخن ديگر، خويشتن را کوي خواند و بر آرياييها چيره شد. افراسياب يکي از دشمنان سرسخت آريايي ها، را که در روايت ها با نام ظاهراً ايراني زنگياب (Zainigav) از او ياد شده، در جنگ شکست داد و کشت؛ ليکن کيخسرو (Haosravah) پسر سياوش به جنگ با افراسياب پرداخت و قدرت و سروري را از دست او بيرون آورد. افراسياب چندين بار به ياوه کوشيد فرّ ايزدي را که مطابق معتقدات ايرانيان تنها شاهان قانوني را همراهي مي کند، دوباره به دست بياورد. چند نبرد بزرگ که در سرزميني بيشه زار روي دارد، جنگ را پايان بخشيد. افراسياب همراه با گرسيوز(karasavazdah) که نگهبان اصلي تاج و تختش بود، شکست يافت. هر دو آنها را به بند کشيدند و به کين خون سياوش و اغريرث کشتند. اين جنگ حماسي تأثيري زوال ناپذير در اذهان به جاي گذاشت و ديري نپاييد که ضمن افسانه، افراسياب غاصب با صفاتي که ظاهراً از ضحاک اژدهافش به وام گرفته شده بود، آراسته گشت.
چنان مي نمايد که با کيخسرو دوران شکوه و عظمت کيانيان به سرآمده باشد. خاطره پسري از کيخسرو به نام آخرور(Axrura)، که عنوان کوي نداشته، در يادها مانده است. در دوران بعدي ايالت هاي شرقي ايران، ظاهراً توسط شاهان کوچک و اميراني اداره مي شد که هرکدام خويشتن را کوي مي خواندند و يکي از اين کوي ها همان کي گشتاسب پيرو حامي زردشت بود” (4)
خانم پروفسور بويس نيز که رد اين مورد همرأي کريستن سن است، نظير همين عقيده را، البته با احتياط بيشتر درباره سابقه تاريخي کيانيان اظهار داشته است. اينک بايد ديد اين فرضيه که به ظاهر سخت نغز و آراسته مي نمايد تا چه حد پذيرفتني است. نخست بايد خاطر نشان ساخت که تاريخ گرايي در زمينه پژوهش هاي حماسي و تأکيد بيش از حد بر روي سابقه تاريخي سرودهاي پهلواني و کوشش آگاهانه در مهم شمردن و کلان نمودن نقش تاريخي در پردازش حماسه ها نتيجه گرايش ذهني معيني است که در دهه هاي نخستين قرن بيستم پديد آمد و تا امروز نيز دوام دارد. در مقابل اشتياق ساده لوحانه برخي از نظريه پردازان رمانتيک که پندارهاي اساطيري را به عنوان رمزهايي از حقايق ژرف و مکتوم تعبير مي کردند و نيز در مقابل افراط بي رويه اسطوره پردازان سده نوزدهم که بي مهابا براي همه پديده ها مبناي اساطيري مي يافتند يا مي تراشيدند، عکس العملي پرداخته شد که سرشت کاملاً ضد اسطوره اي داشت. بسياري از پژوهندگان، روگردان از افسانه و افسانه سرايي، به تاريخ روي آوردند و بر آن شدند هرچه را که بوي اسطوره مي داد، يکباره يک سو نهند و با دست ياري به همه دستاويزها براي همه روايات اساطيري و حماسي مبناي تاريخي بيابند يا بتراشند و اين چنين از افراطي ناهنجار، تفريطي ناهنجار پرداخته شده و رفته رفته اين پندار رواج پيدا کرد که همه داستان هاي پهلواني اصل تاريخي دارند و يا بايد داشته باشند. به سخن ديگر تاريخ گرايان به اين نتيجه رسيدند که حماسه در تحليل نهايي، چيزي نيست جز نوعي تاريخ آشفته و تنها فرق اساسي بين روايات حماسي و گزارش هاي آميخته است؛ ولي هرگاه اين عناصر افسانه اي را، که به علت سرشت خارق العاده و همناک شان به آساني قابل تشخيص نيز هستند، از حماسه جدا سازيم، به تاريخ مي رسيم. اين يک پندار غلط است.
اولاً بايد در نظر داشت که دارا بودن و يا نبودن بيشينه تاريخي به ارزش حماسه مي افزايد و نه از اعتبار آن مي کاهد. بازتاب واقعي رويدادها و گزارش راستين اخبار تاريخي، ياوه ترين چمشداستي است که مي توان از يک اثر حماسي داشت. هرگاه بنياد اساطيري داشتن، سبب کاهش ارزي يک روايت حماسي بود، مي بايست شاهکارهايي چون حماسه “گيل گمش” يا حماسه هاي هند باستان يا حماسه “بئوولف” و بسياري ديگر از داستان هاي پهلواني جهان که سرشت افسانه اي آنها کاملاً محرز است، از اعتبار بيفتند. در مقابل هرگاه شمول بر اخبار تاريخي معيار ارزشمندي آثار حماسي مي بود، لازم مي آمد که مثلاً منظومه هايي چون ظفرنامة حمدالله مستوفي و شهنشهنامه صبا جاي شاهنامه را بگيرند.
ثانياً بايد توجه داشت که حماسه، حتي در مواردي که اساس تاريخي کاملاً مشخصي داشته و درباره افراد واقعي معيني سروده شده باشد، به سان نوع خاصي از روايت سنتي از موثق درباره چيزها و کسان واقعي مشخصي است، حماسه در پي بازگويي واقعيت هاي ديگري است، واقعيت هايي که بي زمان و جهاني اند و در ذهن گروهي نسل هاي بشري بر مبناي ارزش هاي خاصي اجتماعي چون نام و ننگ و داد و بيداد يا بنيادها خاص رواني چون مهر و کين و دليري و جبوني پرداخته شده اند و هرکدام، يا مجموعه اي از آنها در نهايت به صورت يل و پهلواني تجسم پيدا مي کند. از اين روست که حماسه، گو اينکه در پرداختن آن تدبيري زيرکانه به کار مي رود که رواياتش آرايش تاريخي به خود گيرند و کارکيايي هاي پهلوانان چون اعمال افراد تاريخي، طبيعي و منطقي جلوه کنند، در واقع چندان پايبند واقعيات جزئي و معين و يکتا نيست و حتي در حماسه هايي که بر مبناي واقعيات تاريخي پرداخته شده اند، تاريخ اندک اندک به افسانه بدل مي شود و افراد تاريخي بر مبناي الگوهاي ديرين پندار اساطيري تغيير شخصيت مي دهند و به صورت نماينده يک تيپ پهلواني و يا نمونه يک نمودگار باستاني در مي آيند. پاره هاي جدا جدا و اجزاي ناسازگار چنان در قالب افسانه در هم مي آميزند و همنواخت مي شوند که تجزيه آنها به گونه ابتدايي شان بي کمک قرائن و شواهد خارجي تقريباً ناممکن مي گردد.
اين که ممکن است برخي از داستان هاي پهلواني و شخصيت هاي حماسي سابقه تاريخي داشته باشند،اصلي است پذيرفته که کسي درباره صحت آن ترديدي ندارد. داستان زدن بر مبناي رويدادهاي تاريخي يکي از رايج ترين شيوه هاي حماسي سرايي است؛ و ليکن اين هرگز بدان معني نيست که در هر موردي، آن چنان که تاريخ گرايان گمان مي برند، با پيراستن حماسه از عناصر خارق العاده باور نکردني و افسانه اي، مي توان به بنياد تاريخي آن- اگر چنين بنيادي داشته باشد- دست يافت. به عقيده من تشخيص عناصر تاريخي در يک روايت حماسي تنها از يک طريق امکان پذير است و آن اينکه درباره افراد و رويدادهايي که در حماسه منعکس شده اند، گزارش تاريخي موثق و مستقلي در دسترس باشد تا با مراجعه بدان و مقايسه آن با روايت حماسي، چگونگي تبديل تاريخ به حماسه روشن گردد. در واقع پژوهش هاي مربوط به پيشينه تاريخي روايات حماسي تنها زماني امکان پذير بوده و فقط در مواردي به نتيجه مفيد انجاميده است که درباره وقايعي که در حماسه نقل شده است، اسناد و مدارک تاريخي معتبر در کنار حماسه و مستقل از آن در دسترس بوده است. و پژوهندگان با مراجعه بدان اسناد و مدارک و با استفاده از گزارش هاي موثقي که در آثار مورخان يا سالنامه ها و کتيبه ها مذکور است، توانسته اند درباره زمينه تاريخي داستان هاي حماسي بررسي کنند. بدون دسترسي به گواهي هاي کتيبه اي مربوط به ملکه آشوري(Sammurama)، زن شمش اداد پنجم (824- 810 ق. م) آيا کسي مي توانست از روي روايات حماسي و نيمه افسانه اي کتزياس يا موسي خورني درباره شخصيت تاريخي سميراميس، اين بانوي شگفت که اخبارش با اساطير زن- ايزد ايشتر و ناهيد آميخته است، گفتگو کند. يا اگر مثلاً نام روشن کوراوغلي- سر کردة ايل جلالي- در فرمان هاي سلاطين عثماني (مورخ 82- 1580) ذکر نمي شد، آيا امکان داشت از روي روايات حماسي، مثلاً ازبکي که ضمن آن نام پهلوان تعبير يافته و به صورت گوراوغلي “پسر گور” درآمده است، به سابقه تاريخي اين شخصيت حماسي پي برد؟
تا زماني که گواهي هاي معتبر ديگر و قرائن خارجي مستقل، اصل تاريخي عناصر و افراد حماسي را در يک داستان پهلواني ثابت نکرده اند، نمي توان بر مبناي شواهد داخلي که فقط از خود حماسه استخراج شده اند، در پي اثبات اصل تاريخي داستان حماسي بر آمد و با يک سو نهادن عناصر افسانه اي مابقي مطالب حماسه را تاريخ تلقي کرد؛ زيرا توسل به شواهد حماسي براي اثبات تاريخيت حماسه، شيوه اي است نادرست که تناقض منطقي آن آشکار است و به عقيده من کريستن سن و پيروانش براي اثبات سابقه تاريخي کيانيان از چنين شيوه اي استفاده کرده اند.
اخبار کيانيان جز در سنت هاي حماسي ايران در هيچ منبع مستقل ديگري مذکور نيست. گواهي هاي اوستايي که کريستن سن براي اثبات تاريخيت کيانيان به گزارش آنها پرداخته است، نيز روايات مذهبي زردشتي و همچنين گزارش هاي مورخان اسلامي و غيره، همه بر مبناي روايات حماسي پرداخته شده اند و هيچ کدام از آنها را نمي توان مدرکي مستقل از حماسه ملي ايران محسوب داشت[...] سخن را کوتاه کرده، به بيان نظريه خود درباره بنيان اساطيري حماسه ملي ايران، که البته کاملاً جنبة پيشنهادي و فرضي دارد، مي پردازم. پيش از هر چيز براي رفع هرگونه ابهام لازم است توضيح دهم که منظور من از اصطلاح “اسطوره اي” و اينکه اين و يا آن پديده “بنياد اساطيري” دارد، دقيقاً چيست. برخلاف پندار رايج، ويژگي اصلي يک نمود اسطوره اي “غيرواقعي” يا “غير حقيقي” بودن آن نمود نيست؛ چون به عقيده من واقعيت و حقيقت هر چيزي در تحليل نهايي فقط در تحقق وجود آن چيز، به هرگونه که باشد، و در تأثيرپردازي آن خلاصه مي شود و گمان نمي کنم کسي بخواهد يا بتواند موجوديت و يا تأثيرپردازي واقعيت هاي ذهني را که ضمن اساطير بازگو مي شوند، انکار کند. آنچه در وهلة اول يک واقعيت اساطيري را از يک واقعيت تاريخي متمايز مي کند، نوعي بودن، مثالي بودن و بي زمان بودن آن يکي و عيني بودن، يکتا بودن و زمان مند بودن اين ديگري است.
بدين ترتيب کاربرد صفت “اسطوره اي” در مورد يا آن شخصيت حماسي ضرورتاً بر نفي و يا انکار واقعيت تاريخي آنها دلالت نمي کند، بلکه حاکي از آن است که واقعيت فردي و تاريخي چنين شخصيت هايي- هرگاه چنين واقعيتي را دارا بوده باشند- بر اثر ازدحام انبوهي از احساسات و بازتاب هاي از پيش پرداختة ذهني، که با گذشت زمان دو و بر آنها را گرفته، محو شده و به جاي آن چهره اي ديگر از روي طبايع قديم و نگاره هاي ديرين پرداخته شده است. به سخن ديگر “اساطيري” چيزي يا کسي است که در جريان تحقق وجودي خود در بطن ناآگاه ذهن همگاني از صفات و تعينات فردي و يکتا پالوده شده و به صورت نمودگار و انموذجي درآمده باشد که مظهر و يا تجسم يک نقش اجتماعي و يا يک خويشکاري آييني محسوب مي شود.
با توجه به توضيح بالا به عقيده من حماسه ملي ايران از آغاز تا پايان پادشاهي کيخسرو بنياد و بنيان اساطيري دارد و شاهاني که در اين بخش از شاهنامه از آنان ياد شده، همگي شخصيت هاي اسطوريه اي اند و هيچ گونه دليل و قرينه اي، نه در اوستا و نه در شاهنامه، براي اثبات واقعيت تاريخي آنان يافت نمي شود و آنچه درباره شاهان و پهلوانان اين دوره نقل شده، در واقع بخش اصلي اساطير حماسي ايران را تشکيل مي دهد. و اما بايد ديد که آيا اين روايت هاي اسطوره اي چنان که از ظاهر شاهنامه بر مي آيد، انبوهي از داستان هاي پراکنده و از هم گسيخته اند که فقط بر مبناي يک نوع ترتيب تاريخ ساختگي دنبال هم آمده اند و يا اينکه اجزاي مرتبط و بخش هاي به هم پيوسته مجموعه هماهنگي محسوب شده مي شوند که از براي بازگويي هدف و منظور خاصي ساخته و پرداخته شده اند. به نظر من قرائني هست حاکي از اين که مسأله از نوع دوم است.
حماسه ملي ايران داراي ساخت اساطيري ويژه اي است که بر مبناي طرحي از پيش پرداخته و از روي تمهيداتي آگاهانه و براي بيان انديشه و قصد معيني به وجود آمده است، داراي آغاز و پاياني است و همه اجزاي به ظاهر پراکنده و مستقل شاهنامه از آغاز تا پادشاهي کيخسرو را در بر مي گيرد و اين بنيان جامع و سامان مند از روي برداشت ذهني خاص ايرانيان باستان طرح ريزي شده و براساس جهان بيني مذهبي و آييني آنها استوار است و در مجموع تصويري حماسي از باورها و معتقدات ديرين ايراني را درباره انسان و گيتي ارائه مي کند. به سخن ديگر، مجموعه پندارها و انگاره هايي را که در مذاهب ايراني ضمن اسطوره هايي بندهشتني و رستاخيزي مشاهده مي کنيم، در بخش اساطيري شاهنامه نيز همان جهان بيني را به گونه اي ديگر و در آرايش حماسي باز مي يابيم.
شالوده اين جهان بيني بر دو اصل استوار است: اول اعتقاد به دو بن آغازين و قديم و متضاد خير و شر که همواره در حال ستيز و کارزارند و پهناي گيتي و زمينه زندگي آدمي عرصه اين نبرد و ميدان اين کارزار است. دوم اعتقاد به محدوديت زماني اين ستيزة کيهاني و کران مندي عمر جهان که در تعداد معيني از هزاره ها تحديد شده است. تجلي اين دو اصل به صورت اعتقاد به يک سال بزرگ کيهاني مرکب از چندين هزار سال مشاهده مي کنيم. در چهارچوب معتقدات ديني ايران باستان، دو اصل قديم متضاد به صورت دو بودة همزاد آغازيني تصور شده اند که از آن دو، يکي مظهر نيکي و روشني و ديگري مظهر تباهي و تاريکي است و بر اثر برخورد و هماويزي آنهاست که طرح هستي افکنده شده و آفرينش صورت پذيرفته است و نيز مطابق همان معتقدات، مدت پيکار خير و شر که در واقع طول عمر گيتي نيز هست، به صورت محدوده زماني مقدري انگاشته شده که در برخي روايات (زرواني) نه و در برخي ديگر (روايات مزدايي) دوازده هزار سال احتساب شده است؛ ولي همچنان که مدتها پيش رايتزنشتاين يادآوري کرده و بعدها بررسي هاي محققانة بنونيست به طور دقيق نشان داده، سنت زرواني مربوط به نه هزار سال باستاني تر و اصيل تر است. اين دهر دراز نه هزار ساله به سه دوران سه هزار ساله تقسيم شده است. در گزارش مزدايي از اين دوران هاي سه گانه، دوران اول يعني سه هزار سال نخستين به کام هزمرد و دوران ميانه يعني سه هزار سال بعدي که زمان گميزش (يعني اختلاط نيکي و بدي) است به کام هرمزد و اهريمن هر دو خواهد بود و در سه هزار سال فرجامين در پايان کارزار اهريمن بي نيرو و اهريمن هردو خواهد بود و در سه هزار سال فرجامين در پايان کارزار اهريمن بي نيرو و پادشاه خواهد شد. اين گزارش که تفصيل آن در کتب پهلوي اغلب آشفته و گسيخته آمده، آشکارا تحريفي است از عقيده زرواني که در آن تناقضاتي به چشم مي خورد که دوران شهرياري مطلق هرمزد است، براي اهريمن که رقيب و همال اوست، چنين دوراني در نظر گرفته نشده، بلکه دوران سه هزار سالة دوم را زمان اختلاط انگاشته اند که هم به کام هرمزد و هم به کام اهريمن خواهد بود. علاوه بر اين، سه هزار سال فرجامين نيز در اين سامان هيچ گونه وجه تشخيص و تمايزي با دوران ميانه ندارد و در واقع دوام و دنبالة دوران گميزش محسوب مي شود و فقط آمده که در پايان دوره اهريمن نابود خواهد شد.
در گزارش زرواني که باستاني ترين روايت آن توسط پلو تارخ از قول نئوپميوس نقل شده و تاريخ آن به قرن چهارم پيش از ميلاد مي رسد و بي گمان قديمي تر از سنت مزدايي مذکور در نوشته هاي پهلوي است، چنين تناقضاتي به چشم نمي خورد. مطابق اين گزارش: “به باور مغان براي سه هزار سال به نوبت يکي از اين دو ايزد (يعني هرمرد و اهريمن) فرمانروايي مي کند و آن ديگري فرمان مي برد و در سه هزار سال آخر آن دو ستيزه مي کنند و به قلمرو يکديگر مي تازند، ولي در فرجام اهريمن بشکند و مردمان شاد شوند و بي نياز از خورشت باشند و بي سايه”. برخلاف پندار يونکر که از اين روايت تفسير خاصي کرده و خورشت باشند و بي سايه”. برخلاف پندار يونکر که از اين روايت تفسير خاصي کرده و عمر جهان را مطابق آن شش هزار سال پنداشته است، همچنان که بنونيست يادآوري کرده (5) قيد “به نوبت” در روايت تئوپمپوس به عبارت “سه هزار سال” مربوط است؛ يعني در اين گفتار در واقع به دو دوران متوالي سه هزار ساله اشاره شده است که دوره اول زمان شهرياري هرمزد و دوران دوم شهرياري اهريمن است. (6) و در دنباله آن از يک دوره سه هزار سالة نهايي سخن رفته است که در واقع زمان گميزش و اختلاط محسوب مي شود و در طي آن هرمزد و اهريمن به ستيزه مي پردازند و در پايان آن اهريمن نابود مي شود. همه اينها در مجموع يک دهر نه هزار ساله تشکيل مي دهد که در منابع ديگر زرواني نيز چون گزارش از نيک کلبي، تئودوربارکناي و نيز در رساله پهلوي مينوي خرد و داتستان دينيک و همچنين در کتاب الملل و النحل شهرستاني، بدان اشاره شده است و صحت آن توسط سنت هاي حماسي نيز تأييد مي شود.
به عقيده من اين جهان بيني ايراني، که ويژگي هاي کلي آن در بالا به اختصار ذکر شد، در تطور و تکوين اساطير حماسي نيز تأثير پرداخته است. به سخن ديگر، افسانه هاي حماسي ايران باستان که شايد در آغاز روايات پراکنده اي بودند، در پرداخت نهايي، آگاهانه يا ناآگاهانه، بر مبناي اين باورهاي کهن اساطيري شکل گرفته و سامان پذيرفته اند و چنين شده است که در کنار روايات ديني و آييني، يک آرايش حماسي نيز از اين جهان بيني کلي پرداخته شده است که ما آن را در بخش پهلواني شاهنامه مشاهده مي کنيم.
دواليسم و ثنويت ديرپاي جهان بيني ايراني که علاوه بر شالوده مذهبي، به احتمال زياد مبناي اجتماعي نيز دارد و در شکل گيري نهايي آن علاوه بر مفاهيم آييني، بنيادهاي متضاد اقتصادي جامعه، و به ويژه تضاد بارز دو شيوه متفاوت معيشت يعني روستانشيني و چادرنشيني نيز تأثير داشته است، در تکوين سنت هاي حماسي ايران نيز تأثير گذاشته و به گونه اي خاص در آن منعکس شده است. تقابل و ستيزه دو بن قديم خير و شر در حماسه ملي ايران به صورت تقابل و تضاد دو گروه نژادي متخاصم تظاهر پيدا کرده که از آن دو در روايات حماسي اوستا با نام هاي “ايراني و انيراني” (airaya, Anairya) و در شاهنامه با عناوين “ايراني و توراني” ياد شده است. در حماسه ايران همچنان که همه اقوام ايراني در درون مرزهاي ايرانشهر و در چهارچوب خوي و منش و نژاد ايراني يگانه شده اند، دشمنان ايران نيز به صورت قومي بيگانه که تورانيان نام دارند و ديگر ايرانيان نيز اغلب متحد آنها هستند، معرفي شده اند. خصومت ديرين و موروثي و ستيزه و دشمنانگي مداوم بين اين دو قوم در واقع زمينه اصلي حماسه ملي ايران محسوب مي شود. سرتاسر شاهنامه داستان رويارويي و برخورد ايرانيان و انيرانيان است که مطابق با برداشت ثنوي، از اين دو يکي همه نيک و خجسته و اهورايي و ديگري نکوهيده و تباه و اهريمني قلمداد شده است. دشمني و جنگ هميشگي بين اين دو گروه متخاصم در شاهنامه نيز جنگ بزرگ ايران و توران در نهايت به فيروزي ايرانيان و شهريار ايران (يعني کيخسرو) مي انجامد.
از سوي ديگر، چنان که ديديم، ديگر اصل مهم جهان بيني ايراني اعتقاد به هزاره هاست و به عقيده من بازتاب اين پندار اساطيري را نيز در حماسه ملي ايران مشاهده مي کنيم: همچنان که در اساطير بندهشني طول سال بزرگ کيهاني و عمر جهان با توجه به معتقدات هزاره اي از پيش تعيين شده و نه هزار سال است طول دوران اساطيري در حماسه ملي ايران نيز بر مبناي چنين برداشتي تعيين شده و سه هزار سال است؛ چه، مطابق جدول هاي گوناگوني که در منابع مختلف از مدت سال هاي سلطنت شاهان ايران يعني از زمان سلطنت کيومرث تا پادشاهي گشتاسب و دين آوري زرتشت- که نقطه پايان دوره اساطيري است- آمده، طول اين دوران درست سه هزار سال محاسبه شده است. اين دوران سه هزار سالة حماسه به عقيده من يا تقليل و کاهشي است از دوران نه هزار سالة سال کيهاني و يادگار سنت قديمي تري است که مطابق آن طول سال بزرگ و عمر جهان فقط سه هزار سال تصور مي شده است و بعدها اين دوران را طولاني تر کرده اند و در واقع نه و دوازده هزار سال سنت هاي زرواني و مزدايي مضارب و افزايش هاي اين سه هزار سال اصلي محسوب مي شوند.
البته در نظام کرونولوژي دوازده هزاره اي مزدايي، که شرح آن در پيش گذشت، به دوران سه هزار ساله عصر اساطيري حماسه نيز توجه شده و گاهشماران زردشتي در تقويم وقايع کلي جهان اين سه هزار ساله را با دوران سه هزار ساله سوم منطبق کرده اند که پايان آن، يعني آغاز هزاره دهم، مصادف است با ظهور زردشت. اين موضوع را سال ها پيش براي نخست بار ويندشمنان با توجه به گواهي هاي کتب پهلوي و به ويژه بندهشن يادآوري کرده است. ليکن به عقيده من بررسي دقيق تر سنت هاي حماسي نشان مي دهد که دوران سه هزار ساله عصر اساطيري در حماسه، خود يک سال بزرگ کيهاني است که در ضمن آن تاريخ وقايع جهان از آغاز آفرينش تا رستاخيز مطابق پندارهاي کهن اساطيري به شيوه حماسي بازگو شده است؛ همچنان که سال بزرگ در اساطير بندهشتي به سه دوره متساوي سه هزار ساله تقسيم شده است. دوران اساطيري در حماسه نيز از سه بخش کاملاً مشخص که هرکدام هزار سال طول مي کشد، ترکيب يافته است.
چنان که قبلاً يادآوري کرديم، دوران نخستين از سال بزرگ، زمان شهرياري سه هزار ساله اهوره مزداست که ضمن آن آهوره مزدا به آفرينش گيتي مي پردازد و در اين دوران مرد نخستين و گاو يکتا آفريده و ديگر دام و دهشن اهورايي فارغ از پتيارة اهريمن در رامش و آشتي مي زيند. اين عصر خجسته اهورايي در حماسه ملي ايران منطبق است با هزار سال سلطنت پيشدادي که از کيومرث آغاز مي شود و به جمشيد مي انجامد. چهار پادشاهي که در اين هزاره سلطنت مي کنند (يعني کيومرث و هوشنگ و تهمورث و جمشيد) همچنان که کريستن سن در کتاب محققانه خود به نام “نمونه هاي نخستين مرد و نخستين شاه در تاريخ افسانه اي ايرانيان” نشان داده است، همگي نمونه هاي مختلف انسان نخستين در ميان قبايل مختلف ايراني اند و در واقع گونه هاي چهارگانه يک بودة اساطيري واحد محسوب مي شوند که در تاريخ افسانه اي ايران به صورت چهار شهريار که يکي پس از ديگري پادشاهي مي کنند، در آمده اند. چون از ميان اين چهار گونة مختلف انسان نخستين، جمشيد باستاني ترين آنها و يادگار عهد آريايي است. بدين جهت مدت شهرياري او نيز طولاني تر است و در حقيقت بيشترين بخش اين هزاره را تشکيل مي دهد. در روايات سنتي مدت سلطنت جمشيد بيشترين بخش اين هزاره را تشکيل مي دهد و تا زمان گسستن فرّ از او 616 سال ذکر شده و آمده که بعد از آن صد سال ديگر نيز زيسته است؛ ولي مطابق گواهي هاي کهن تري که در اوستا حفظ شده (يشت نهم، بند 10؛ يشت هفدهم، بند 30 و فرگرد دوم ونديداد)، سلطنت جم هزار سال بوده است؛ ولي در دوران هاي بعدي هنگامي که کيومرث و هوشنگ و تهمورث را در رديف شاهان قرار داده و بر جم مقدم شمرده اند، هزاره نخستين هم به دوره هاي پادشاهي اين چهار تن تقسيم شده است. دوران سلطنت جمشيد در تاريخ افسانه اي ايران باستان، مانند عصر زرين شهرياري کرونوس (Koronos) در اساطير يوناني، روزگار خرمي و فرخندگي است. مطابق گواهي هاي اوستايي “جمشيد خوب و مه ديرزماني به هر هفت کشور شاهي کرد. بر ديوان و مردمان و جادوان و پريان و کوي ها و کرپان ها چيره شد. او از ديوان هم خواسته و هم سود را، هم چراگاه و هم گله را، هم خشنودي و هم خسروي را بر گرفت. به گاه شاهي او، جانوران و مردمان هر دو بي مرگ بودند، خورشت و آشام زوال ناپذير و آبها و گياهان تباه نشدني. در شهرياري او نه باد سرد بود و نه گرم، نه پيري بود و نه مرگ و نه رشگ ديو آفريده”. وصف خرمي هاي روزگار جمشيد در شاهنامه نيز آمده است:

چنين سال سيصد همي رفت کار
نديدند مرگ اندر آن روزگار

ز رنج و زبدشان نُبد آگهي
ميان بسته ديوان به سان رهي

به فرمان مردم نهاده دو گوش
زرامش جهان پرز آواي نوش

اشارات پراکنده در روايات ايراني درباره خصوصيات شگفت و کارکيايي هاي بغانة جمشيد مانند رخشندگي و خورشيد ديداري او، شهرياري ورجاوندش در “ورجمکرد” تا روز رستاخيرف انوشگي و بي مرگي بخشيدنش به مردمان، همسري اش با پري در بن درياي فراخکرت و سفر جاوديي اش به دوزخ براي آگاهي از راز ديوان وغيره همه حاکي از آن است که در آيين پيش از زردتشتي ايران باستان، جم مانند همال و دايي اش (Yama)، سرشتي ايزدينه داشته و به احتمال زياد به عنوان “نخستين انسان” تجسم استومند ايزد برين در روي زمين محسوب مي شد. (7) چنان که در آيين باستاني هنديان ميان جمشيد و ورونه (ايزد برين ودايي) از لحاظ صفات و خويشکاريها مشابهت هايي به چشم مي خورد. از اين روست که در سنت هاي حماسي ايران دوران فرمانروايي سه هزار سالة اهوره مزدا در ملکوت به صورت شهرياري هزار سالة جمشيد در گيتي باز نموده شده است.
مطابق اساطير بندهشني پس از پايان سه هزار سال دوران شهرياري اهوره مزدا، اهريمن از مغاک تاريکي بر مي خيزد و به ارض نور مي تازد. آسمان را مي شکند، آب را مي آلايد، زمين را مي شکافد، گياه را مي خشکاند، گاو يکتا آفريده را که سپيد و روشن بود چون ماه، مي کشد و مرد نخستين (کيومرث) را که سپيد و روشن بود چون خورشيد، مي اوژند و بر گيتي چيره مي شود و اين چنين دوران چيرگي اهريمن آغاز مي شود که مدت آن نيز مطابق روايات قديمي، سه هزار سال است.
در حماسه ملي ايران، هزاره هاي اهريمني مصادف است با دوران هزار سالة دژ پادشاهي ضحاک ماردوش. در اينکه ضحاک يا اژدهاک (اوستايي: Azi Dahaka) آشکارا مظهر اين جهاني اهريمن است، ترديدي نيست؛ چنان که دار مستتر پا فراتر نهاده حتي بر آن شده است که اسطورة اژدهاک که پيشينة هندو ايراني دارد، باستاني تر است و اهريمن در آيين زردشتي در واقع تظاهر ديني اژدهاک محسوب مي شود. بنا به گواهي هاي اوستايي، اژدهاک سه پوزه، سه سر، شش چشم و دارنده هزار چالاکي، دروغ بسيار زورمند و ديوانة پليدي است که اهريمن بر ضد جهان استومند و براي نابودي آفريدگان راستي آفريده است (يسناي نهم، بند 8؛ یشت هفدهم، بند 34-33) او پس از غلبه بر جمشيد، دو خواهر او (شهرناز و ارنواز را که به احتمال زياد در اساطير حماسي تجسم مردمانة دو امشاسپند خرداد و مرداد يعني مظهر بي مرگي و کمال و نيز آب ها و گياهان محسوب مي شوند مي ربايد و در مقابل قرباني هايي که به ايزدان “واي” و “اناهيد” تقديم ميدارد، اين را مي خواهد که: “هر هفت کشور را از مردمان تهي کند” (یشت پنجم، بند 30؛ یشت پانزدهم، بند 20). در اسطوره “جنگ آذر و اژدها” که شرح آن ضمن بندهاي 50- 46 زاميا يشت آمده، اژدهاک صراحتاً “پيک اهريمن” ناميده شده است و چون در اين جنگ که براي دست يافتن به فرّ روي مي دهد، همال اژدهاک آذر- ايزد، پسر اهوره مزدا است، احتمال مي رود که در اساطير باستاني اژدهاک نيز پسر اهريمن محسوب مي شده است.
در حماسه ملي ايران نيز اژدهاک با وجود اينکه دگرگوني بسيار پذيرفته و از هيأت ديو به گونه آدمي در آمده، هنوز سرشت و صفات اهريمني ديرين خود را تا اندازة زيادي حفظ کرده است. ضحاک بيوراسب، جبار پليدي است از نژاد انيراني که پس از کشتن پدرش شاه مي شود؛ چنان که در افسانه زرواني نيز اهريمن با دريدن شکم پدرش زروان به جهان مي آيد و پادشاه گيتي مي شود. مار پيکري و اژدهافشي اهريمانة اژدهاک نيز از ياد نرفته و به صورت دومار در آمده است که بنا به روايت شاهنامه بر اثر بوسه اهريمن از دوشهاي ضحاک رسته اند (در بندهشن تصريح شده که اهرمين به هنگام حمله به جهان روشني، پس از شکستن طاق آسمان و زهرآگين کردن آب، به پيکر ماري به ميان زمين در آمد و آن را سوراخ کرد) همچنان که پس از سرآمدن هزاره هاي اهورايي، اهريمن به قلمرو اهوره مزدا مي تازد و مرد نخستين و گاو يکتا آفريده (evagdat) را مي کشد، در شاهنامه نيز پس از سرآمدن هزاره و گسستن فرّ از جمشيد، ضحاک به ايران شهر مي آيد و جمشيد را که مرد نخستين روايات قديمي هندو ايراني است، مي کشد و جالب است که افسانه کشتن گاو يکتا آفريده نيز در حماسه فراموش نشده است، چون ضحاک نيز گاو شگفت بر مايه يا بر مايون را- که در شاهنامه فريدون را پرورده است- مي کشد و همچنان که به گواهي اوستا اهريمن، اژدهاک را بر ضد جهان استومند آفريده است که هفت کشور را “بي مردم” کند، در شاهنامه نيز ضحاک مردمان را مي کشد و مغزشان را خورشت مارهايي مي کند که بر دوشش رسته اند و اين دسيسه و چارة اهريمن است که جهان از مردمان تهي شود:

نگر تا که ابليس از اين گفت و گوي
چه کرد و چه خواست اندر اين جست و جوي

مگر تا يکي چاره سازد نهان
که پردخته گردد زمردم جهان

هزار سال دژ شهرياري ضحاک بيور اسب در حماسه ايران، مانند هزاره هاي اهريمني در اساطير، دوران ظلم و بيداد و آشوب و ويراني است.

چون ضحاک شد بر جهان شهريار
بر او ساليان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر اين روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام ديوانگان

هنر خوار شد، جادويي ارجمند
نهان راستي، آشکارا گزند

شده بر بدي دست ديوان دراز
به نيکي نرفتي سخن جز به راز

مطابق روايات ديني پس از حمله اهريمن به دام و دهشن اهوره مزدا و چيرگي او برگيتي، به احتمال زياد بنا به روايات زرواني پس از سرآمدن دوران سه هزار ساله شهرياري اهريمن، آفرينش اهورايي به دفاع بر مي خيزد و همه عناصر گيتي – از آب و آتش گرفته تا آسمان و زمين و گياه- با سپاه ديوانه اهريمن به ستيزه مي پردازند و اهريمن را گرفتار مي کنند. در اساطير باستاني که آثار پراکنده اي از آنها در برخي از نوشته هاي مذهبي زردشتي به جاي مانده و مرحوم دومناش نخست بار به بررسي آنها پرداخته است، گرفتار کننده اهريمن، بهرام ايزدفيروزگر دشمن زدار است که به دستور اهوره مزدا همراه با شش امشاسپند که هيچ کدام قبلاً نتوانسته بودند اهريمن را به بند بکشند، به ستيزة اهريمن مي رود و او را گرفتار مي کند و پيش اهوره مزدا مي آورد و به فرمان اهوره مزدا، اهريمن پليد را که با بند مينوي بسته شده است، سرنگون در دوزخ افکنده، زنداني مي کند. در اساطير بندهشني مانوي ايزدي که پس از شکست اهرمزد (8) و سقوط او در لجة تاريکي همراه با پنچ پسر خود، مهر سپندان، به قلمرو ظلمت مي شتابد و با اهريمن و قواي شرّ مقابله مي کند، “روح الحيات” يا “باد ژيونده يا مهر ايزد” است که پس از پيروزي بر سپاه اهريمن، نيمي از آنها را مي کشد و نيمي ديگر را در سپهر به بند مي کشد. جالب توجه است که هر دوي اين خدايان (يعني هم بهرام و هم مهر) در روايات اساطيري باستاني ايزدان اژدرکش بوده اند.
در شاهنامه نيز چون هزاره ضحاک به پايان مي رسد، فريدون (که چون “تريتة” ودايي نمونة کامل پهلوانان اژدها اوژن و به احتمال زياد تجسم حماسي ايزد “بهرام” است) قيام مي کند و بر ضحاک چيره مي شود؛ ولي باز بر مبناي الگوي ديرين اساطيري او را نمي کشد، بلکه در کوه دماوند به بندش مي کشد. به بند کشيدن اژدهاک، پنداري باستاني بوده و بخشي از عقايد مربوط به رستاخيز ايراني را تشکيل مي دهد و احتمالاً پيشينة هندو اروپايي دارد.
دوران سه هزارساله فرجامين مطابق افسانه هاي مذهبي قديم و به ويژه روايات زرواني، عصر اختلاط و آميختگي خير و شر است که در طول آن آفرينش اهورايي با نيروهاي اهريمني به جدال مي پردازند و در پايان با آمدن سوشيانت و شاه بوختار پيکار نهايي در مي گيرد و به نابودي هميشگي اهريمن مي انجامد. دوران گميزش در حماسه ملي ايران نيز هزار سال طول مي کشد. اين هزاره از پادشاهي فريدون آغاز شده، در پادشاهي کيخسرو پايان مي پذيرد.سرشت مختلط آن از همان آغاز با تقسيم جهان بين سلم و تور از يک سو و ايرج از سوي ديگر مشخص شده است و در سرتاسر اين دوره بر نيمي از جهان، تورانيان دژچهر و دشمن چيره اند و بر نيمي ديگر ايرانيان آزاده و راد، و جنگ بين ايران و انيران از آغاز اين دوران تا پايانش تقريباً مداوم و وقفه ناپذير است. اختلاط نيکي و بدي و تسلط يکسان اهريمن و اهرمزد بر جهان در حماسه به چند گونه نموده شده است: از فرزندان فريدون، تور و سلم سرشتي اهريمني دارند و ايرج چهره اي اهورايي؛ کاووس کياني خود شخصيتي است دو گانه و متضاد، نيميش نيک و نيميش بد، نيميش فرزانه و نيميش ديوانه.
همچنان که در گيتي، روشني با تاريکي آميخته است، ايرانيان نيز با انيرانيان مي آميزند: فريدون براي پسرانش دختران سر و شاه يمن را به زني مي گيرد، کيکاووس با سودابه ديوزاد همسري مي کند و حتي سياوش نيز دختر افراسياب را به زني مي گزيند. بيشتر پهلوانان نيز در اين گوهر و منشي دوگانه دارند: سپهسالار ايران، طوس درشت خوي و پرخاشجوي و خيره سر است، گرگين پررشک و جبون، و زال دغدار و پردستان. سهراب پدرش سگزي و مادرش توراني است و حتي نژاد خود رستم نيز از يک سو به اژدهاک مي رسد. همه چيز آميغي است از اين سو و از آن سو، از اهرمزد و اهريمن و از شايست و ناشايست. آنجا که تير آرش افتاده است، مرز ايران و انيران است و نيز مرز ميان قلمرو و نيکي و بدي، و ليکن حرمت اين مرز را هرگز نگه نمي دارند.
در طول اين هزاره جنگ و آشوب همواره است. مظهر شرّ در اين دوران جباري است اژدهافش به نام افراسياب که آشکارا تجسمي است دوباره از اهريمن و ضحاک. همچنان که اهريمن و ضحاک مرد نخستين و گاو يکتا آفريده و نيز جمشيد و گاو بر مايون را مي کشند، افراسياب نيز سياوش واغريرث را مي کشد. سياوش نمونه ديگري است از مرد نخستين و مانند کيومرث پس از مرگش از خون او که بر زمين مي ريزد، گياه مي رويد و اغريرث گونة تغيير يافته اي است ازگاو اوگ داد که بنا به روايات ديني گوپث شاه ناميده مي شود و از پاي تا نيمة تن گاو و از نيمة تن به بالا مردم است. همچنان که اهريمن شکم پدرش را مي درد و ضحاک پدر خود را مي کشد، افراسياب نيز بنا به روايتي قاتل پدر خويش پشنگ است و همچنان که اهريمن و ضحاک دشمن جهان استومند و نابود کننده آفريده هاي اهورايي اند، افراسياب نيز هر بار که به ايران مي تازد، همراه خود مرگ و ويراني و خشکسالي مي آورد. همچنان که اهريمن در فرود، در مغاک دوزخ و اژدهاک در حفره و غار جاي دارند، افراسياب نيز هنگ زيرزميني دارد و کوشش او براي دست يافتن به فرّ آريايي، يادآور ستيزة اژدهاک و آذر براي تصاحب فرّ است. با توجه به مجموع اين قرائن با اطمينان مي توان گفت که افراسياب گونة ديگري است از اهريمن و اژدهاک که در روايات حماسي به صورت شاهي جبار در آمده است.
همان گونه که او در شاهنامه مظهر نهايي قواي اهريمني است، دشمن سر سخت او کيخسرو نيز تجسم حماسي نيروهاي اهورايي بر روي زمين محسوب مي شود و وظايف و خويشکاري سوشيانت و شاه بوختار را به عهده دارد؛ چنان که در آيين زردتشتي نيز کيخسرو از جاودانان شمرده شده و به نقش معادي او در روايات ديني مزديسنا و به سرشت بغانة او به عنوان نمونه خسروي انسان آگاه و نويد يافته در ادبيات عرفاني ايران اشاره شده است. توصيفي که در شاهنامه از کيخسرو شده است- آنجا گيو در پايان جستجوي هفت سالة خويش در توران زمين ناگهان او در بيشه زاري خرم در کنار چشمه اي تابان از دور مي بيند- آدمي را به ياد مهر مي اندازد:

يکي چشمه اي ديد تابان زدور
يکي سرو بالا دلارام پور

يکي جام پر مي گرفته به چنگ
به سر بر زده دستة بوي و رنگ

زبالاي او فرّه ايزدي
پديد آمد و رايت بخردي

تو گفتي منوچهر بر تخت عاج
نشسته ست بر سر ز پيروزه تاج

همي بوي مهر آمد از روي او
همي زيب تاج آمد از موي او

همچنان که جنگ نهايي Kurksetra در حماسه هندي مهابهاراتا و نبرد Bravellir در افسانه هاي پهلواني ژرمني تصويري اين جهاني از ستيزة ايزدان و ديوان در جدال نهايي رستاخيزي اند، در حماسه ملي ايران نيز جنگ بزرگ کيخسرو با افراسياب بازتاب حماسي کارزار فرشگردي است. پيش از اين کارزار، در “جنگ يازده رخ” رويارويي تن به تن همه يلان ايران و توران را مشاهده مي کنيم که به نبرد فرجامين ايزدان و ديوان ماننده است و هريک از پهلوانان، مانند امشاسپندان زردشتي، رقيب و همالي مشخص و از پيش تعيين شده دارند. پس از پايان اين نبرد، جنگ بزرگ مي آغازد که دراز و پرزحمت و فرساينده است و در آن سرتاسر ايران و توران رده بسته و رزم يوزان اند: از کرمان و کابل و سورستان و بغداد گرفته تا گيلان و زابلستان و خراسان و دهستان تخوار در يک سو، از خلّخ و بيکند و ماچين و چين گرفته تا دمور و جرنجاش و مرز کروشان و ترکمان در سوي ديگر.
جنگ بزرگ کيخسرو نبرد نهايي همه نيروهاي نيک و بد و مصاف عظيم همه مظاهر خير و شرّ است که بنا به گواهي هاي خود شاهنامه آرايشي ديگر دارد. کيخسرو که گويي افسون شده است و نيروهاي ديگري بر جانش چيره اند، فقط يک هدف دارد و آن دست يافتن بر افراسياب است. براي رسيدن به اين هدف و ايفاي نقشي که به پيش بيني سياوش گويي سرنوشت ازلي و بخت زرواني به عهده او گذاشته است همواره در تلاش و تکاپوست، يکدم نمي آسايد، سرسخت و سنگدل، همة لابه هاي افراسياب و خواهش هاي ايرانيان را براي آشتي رد مي کند، از تعقيب دشمن ديرين يک لحظه باز نمي ايستد و براي دست يافتن بدو سر تا سر پهنة زمين را زير پا مي گذارد تا سرانجام به ياري نيروهاي ايزدينه اي چون آذر گشنسب و هوم (که در اساطير مذهبي نيز نقش رستاخيزي مهمي دارند) بر او دست مي يابد. همچنان که در روايات ديني آمده که سرانجام “اهريمن را بيرون از آسمان بکشند و سرش را ببرند” افراسياب را نيز از بن درياي چيچست بيرون مي کشند و به خنجر ميانش را به دو نيم مي کنند.
جنگ بزرگ رستاخيزي اينک پايان پذيرفته هزار سر آمده و هنگام آن رسيده است که “مردمان جاودانه و انوشه و بي مرگ و بي زرمان” شوند. کيخسرو نيز به داد و دهش مي پردازد، کام مردمان را بر مي آورد و سپس همه گنج و خواسته و کشورش را به ايرانيان و پهلوانان خود مي بخشد و همه را پاداش مي دهد. کار شاه بوختار پايان يافته است بغي که به گونه مردمان در آمده از کوي سرازير شده بود تا گيتي را فرشگرد کند، اينک بايد دوباره از کوه بالا رود و به شهريور خويش در ملکوت سپهر باز گردد و لحظه اي بيارامد تا دوباره اين بساط کهن از نو افکنده شود و کارگزاران کارگاه فلک طرحي نو در اندازند و هزاره اي تازه آغازند که اينک ما در آنيم و زمان تاريخي اش مي ناميم.
چنين است، به عقيده من، بنيان اساطيري حماسه ملي ايران که ويژگي هاي اساسي آن در مقام مقايسه با باورهاي ديني باستان مي تواند به گونة زير خلاصه کرد:
مطابق با برداشت ثنوي جهان بيني مذهبي ايرانيان باستان در گزارش هاي اساطيري از تضاد و هماويزي مداوم دو اصل قديم خير و شر يعني اهرمزد و اهريمن سخن رفته است که سرشت و منش و کردار و آفرينش آنها جدا از يکديگر و روبروي يکديگر ايستاده است. اين دو آليسم اخلاقي و تضاد بنيادي در حماسه ملي ايران به صورت دوگانگي نژادي ايراني و انيراني تجسم يافته و ستيزة نيروهاي اهورايي و اهريمني در گيتي به صورت دشمني و جنگ هميشگي ايران و توران در شاهنامه تصوير شده است.
باز مطابق برداشت کهن اساطيري زمان ستيزة اهرمزد و اهريمن به صورت طول عمر جهان از پيش آمار شده و در تعداد معيني از هزاره ها تحديد شده است. اين سال بزرگ کيهاني شامل نه هزار سال است که به سه دوران مساوي سه هزار ساله تقسيم مي شود. دوران سه هزار سالة نخستين زمان پادشاهي اهرمزد، دوران سه هزار سالة ميانة زمان پادشاهي اهريمن و دوران سه هزار سالة فرجامين، دورة اختلاط و گميزش است که هم به کام اهرمزد و هم به کام اهريمن خواهد گذاشت و در پايان آن با آمدن سوشيانت، جنگ بزرگ نهايي در خواهد گرفت و به نابودي اهريمن خواهد انجاميد.
بازتاب حماسي اين پندار ديني را نيز در حماسه ملي ايران مشاهده مي کنيم؛ بدين ترتيب که دهر بزرگ نه هزار ساله در شاهنامه به صورت دوران اساطيري سه هزار ساله در آمده است که خود شامل هزاره هاي سه گانة تقريباً مشخصي است. هزارة نخستين در حماسه، که منطبق است با دوران سه هزار ساله کامروايي اهرمزد، روزگار پادشاهي جمشيد است که در روايات باستاني هزار سال بوده، ولي بعدها از طول آن کاسته شده است و در کنار آن سلطنت فرمانروايان ديگر پيشدادي يعني کيومرث و هوشنگ و تهمورث را آورده اند (که همه آنها مانند جمشيد نمونه هاي گوناگون “مرد نخستين” هستند). هزارة دوم در حماسه، که منطبق است با دوران سه هزار ساله کامروايي اهريمن، زمان سلطنت ضحاک است که آشکارا تجسم مردمانة اهريمن محسوب مي شود و همچنان که مطابق گزارش هاي اسطوره اي در پايان اين هزاره هاي اهريمني بهرام ايزد به مقابله اهريمن مي شتابد و او را به بند مي کشد و در دوزخ زنداني مي کند، در شاهنامه نيز با سرآمدن هزارة ضحاک، فريدون (که تجسم پهلوانانة ايزد بهرام است) قيام کرده، ضحاک را مي گيرد و در کوه دماوند به زنجير مي کشد.
هزاره سوم در حماسه، که منطبق است با دوران سه هزار سالة گميزش در روايات ديني، از پادشاهي فريدون آغاز مي شود و با پادشاهي کيخسرو پايان مي پذيرد. در اين دوران همچنان که کيخسرو به عنوان شاه بوختار مظهر نيروهاي اهورايي در زمين است، نماينده قواي دوزخي نيز افراسياب است و جنگ بزرگ کيخسرو و افراسياب در پايان اين دوره، تصويري است حماسي از جنگ بزرگ رستاخيزي. با پايان گرفتن اين جنگ نهايي، زمان اساطيري نيز در حماسة ملي ايران به انجام مي رسد.
 

پي نوشت ها :
 

1) مروج الذهب، طبع پاريس، ج2، ص237.
2) هرتل شاهان نخستين کياني را، که به عقيده او کوچکترين ارتباطي با گشتاسب و خاندان او ندارند، ترکيبي از شخصيت هاي داستاني و تاريخي مي پندارند که يا به افسانه تعلق دارند و يا روسايي قبايلي بوده اند، معاصر گشتاسب که به هنگام دين آوري زردشت در سيستان شاهي مي کردند. در مقابل، هرتسفلد کيانيان نخستين را تا کيخسرو بازتاب حماسي پادشاهان مادي مي انگارد و بر آن است که افسانه کيخسرو در حماسه با داستان کورش هخامنشي آميخته است. اين دو محقق و نيز هوزينگ درباره افراد ديگر اين سلسله از جمله اسفنديار و بهمن و اينکه کدام يک از آنان جايگزين حماسي داريوش پسر گشتاسب است با همديگر اختلاف نظر دارند.
3) آرتور کريستن سن، کارنامه شاهان در روايات ايران باستان، ترجمه محمد باقر اميرخاني، بهمن سرکاراني تبريز، 1350، ص 15-14.
4) A. Christensn, Les kayanides, kopenhangen 1931, pp. 34 35
مقايسه شود با:کيانيان،ترجمه ذبيح الله صفا،تهران 1343،ص51-49.
5) اميل بنونيست، دين ايراني، ص 101.
6) گزارش بنونيست مبني بر اين که دوران سه هزار سالة نخستين، زمان فرمانروايي اهريمن بوده (دين ايراني، ص 102) به عقيدة من ناپذيرفتني است.
7) علاوه بر آيين هاي نوروزي که در سنن ايراني با نام جمشيد ارتباط نزديک پيدا کرده اند، نشانه هايي از مراسم پرستش جمشيد به عنوان يک ايزد تا دوره اسلامي در ميان ايرانيان که دين زردشتي را نپذيرفته بودند به جاي مانده بوده است.
ر. ک به: کتاب الفرق بين الفرق، البغدادي، چاپ قاهره، 1948، ص 213 قس:
R.C.Zehner,The and Twilight of Zoroastrianism,London 1961,P.135
8) موضع اهرمزد در ميان ايزدان مانوي به عنوان “انسان قديم” يادآور مقام جمشيد در اساطير باستاني ايران به عنوان “مرد نخستين” است.
 

منبع: منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست..



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط