چگونه مي توان ايراني بود؟ چگونه مي توان ايراني نبود؟
نويسنده : دکترعبدالحسين زرين کوب
تقريباً دويست سال پيش در اروپاي عهد روشنگري، منتسکيو نويسنده و فيلسوف فرانسوي با لحني طنز آميز و پرکنايه که در سراسر “نامه هاي ايراني” او جلوه دارد، سوالي تفکر انگيز در دهان از حيرت باز ماندة پارسي هاي کنجکاوي گذاشت که دربارة شکل غريب و قصه هاي حرم سراي دو مسافر ايراني- ريکا و ازبک- از روي تعجب و فضولي پچ پچ مي کردند و با هيجان تمام مي پرسيدند: “چگونه مي توان ايراني بود؟!”
البته پاريسي هاي بي خيال وقتي کتاب منتسکيو را کنار نهادند، کنجکاوي خود را هم که در اين مورد شايد خيالي بود، از خاطر بردند و منتسکيو هم در ميان هزار و يک سوال بي جواب که دربارة نابساماني هاي زمانة خويش داشت، اين سوال را ديگر فراموش کرد؛ اما من از وقتي همچون يک دانش آموز در درس ادبيات فرانسه با اين سوال آشنا شدم، غالباً آن را مثل يک نشانة استفهام پيش نظر داشته ام و بارها درباره آن انديشه کرده ام.
چگونه مي توان ايراني بود؟ بدون شک خون و نژاد در اين مورد عامل اساسي نيست؛ چرا که از دوران هخامنشي تا امروز آن قدر اقوام مختلف از پارسي و سکايي و توراني و يوناني و عرب و تاتار در اين سرزمين به هم آميخته اند که تصور خون و نژاد خالص کودکانه است و با اين همه نسل هايي که از برخورد اين اقوام در اين سرزمين به وجود آمده اند، همواره در ايران و براي ايران زيسته اند و اگر از يک نژاد خالص هم مي بودند، بيشتر از ايراني به شمار نمي آمدند. زبان هم اگرچه بي ترديد در تکوين شخصيت ايراني نقش اصلي دارد، اما تصور آنکه تنها با يک زبان خالص و مخصوصاً خالي از لغات غير ايراني است که ايراني مي تواند ايراني باشد، چيزي جز يک روياي شيرين نيست و وسوسه اي که امروز بعضي دوستان ما را وامي دارد که نسبت به عناصر غير ايراني زبان فارسي روي ترش کنند، هرچند ناشي از غيرت ملي است، اما اصرار ابرام در آن،زبان ما را محدود مي کند و فرهنگ ما از آنچه طي قرنها تازيخ خويش به غنيمت يافته است، محروم مي دارد. حقيقت آن است که فرهنگ اسلامي در درخشان ترين ادوار خويش که دورة قبل از مغول است، بيش از هر چيز ايراني است و نمي توان تأثيري را که اين فرهنگ ايراني در زبان اخلاف سعدي و حافظ گذاشته است، تنها به اين بهانه که از نفوذ يک زبان غير ايراني هم نشانه هايي دارد، در خور تأسف يافت.
در سراسر اين دورة طولاني آنچه در فرهنگ اسلامي به عنوان يک عنصر فايق درخشنده است، فرهنگ ايراني است و وجود پاره اي از لغات مربوط به زبان قرآن در واقع برگه هايي است که از نفوذ معنوي فرهنگ ايراني در دنياي اسلام حاکي است و ممکن نبود اين نفوذ ايراني تمام دنياي اسلام را از قلمرو عثماني تا سرزمين بنگاله تحت سيطرة خويش در آورد و از قبول پاره اي لغات عربي که در واقع لغات قرآن بود، بر کنار بماند. به علاوه در دنيا کدام زبان هست که مثل زبان ما با فرهنگ و نژادهاي گوناگون از مهاجم ومهاجر برخورد کند و يکدست و خالص مانده باشد؟
در تمام آنچه ميراث ايراني خوانده مي شود- فرهنگ ايراني- البته چيزهايي هم از تأثير اقوام ديگر هست؛ اما اين نکته به وحدت و تماميت آن به عنوان يک ميراث ايراني لطمه اي نمي زند. در حقيقت آنچه تمدن دنيا به ايران مديون است آن اندازه هست که اصالت فرهنگ ايراني را خواه در دوره پيش از اسلام و خواه در دوره اسلامي که ادامه روند پيش از اسلام وي نيز محسوب است، وراي هرگونه ترديد قرار دهد، مخصوصاً که تاريخ و انسانيت از لحاظ ادب و هنر همچنين از لحاظ دين و اخلاق به فرهنگ ايراني بسيار مديون است.
از جمله در ادب نه فقط “فابل” و “قصه” به ادب ايراني مرهون است، بلکه از گوته تا آندره ژيد، از رمانتيسم تا پارناسيسم، کمتر نويسنده نام آور در مکتب هاي گوناگون اروپايي هست که در شعر، قصه، يا درام چيزي مديون ايران نباشد. ايران در هنر موسيقي از راه موسيقي عربي به طور غير مستقيم در موسيقي قرون وسطاي اروپا تأثير گذاشت و در هنر معماري تأثير آن در به هم آميختن شرق و غرب حتي از دورة قبل از اسلام محسوس بود؛ چنان که محققان ترديد دارند که معماري بيزانس بدون تأثير و نفوذ معماري ايراني ممکن بود به توسعه و کمالي که بدان دست يافت، برسد. (1) حتي در دوره اسلامي اين روياي مرمرين که تاج محل نام دارد و در اگرة هند عالي ترين تجسم ذوق معماري را عرصه مي کند، از قريحه ي معماراني که تربيت ايراني داشتند، الهام گرفت.
در دين و اخلاق هم آنچه ايراني به دنيا داده است، قابل اهميت است. تصور نزاع دائم بين نيکي و بدي که گرايش انسان به نيکي را در حکم همکاري در بناي دنياي اهورايي مي کند، در جهاني که ايده آل اخلاقي آشور و بابل درنده خويي را بر آن حاکم کرده بود، يک انقلاب اخلاقي براي تمام انسانيت بود. قرنها پيش از مسيحيت، مهر پرستي ايراني فکر برادري بين افراد انساني را حلقة پيوند بين پيروان خويش ساخت؛ چنان که فکر تلفيق بين اديان بزرگ را که حتي در زمان هاي نزديک به عصر ما امثال نادرشاه و اکبرشاه آرزويي دسترس ناپذير يافته بودند، تعليم ماني تا حد زيادي به تحقق نزديک کرد. در توسعه و نشر اسلام نير ايراني ها کمتر از ساير مسلمين نکوشيده اند و عرفان اسلامي هم در ادب هيچ قوم اسلامي بهتر از آنچه در آثار عطار و جلال الدين مولوي و حافظ آمده است، تجلي نيافت.
بدين گونه سرمايه گذاري ايراني در بازار فرهنگ جهان آن اندازه بود که در داد و ستد معنوي بين المللي براي وي اعتبار کم نظير تأمين کند. در هر حال درست است که آنچه ايراني در مجموع ميراث خويش به دنيا مديون است قابل ملاحظه است، اما آنچه نيز وي به دنيا داده است، اندک نيست و اگر آن را از دنيا باز ستاند، در بسياري چيزها هست که کار دنيا لنگ خواهد شد.
شک نيست که در جامعه جهاني هم مثل جامعه شهري و کشوري، هيچ قومي نمي تواند نقش خيالي يک ربنسون کرسوئه واقعي را بازي کند: هم کشاورز هم صنعتگر و هم اهل جنگل باشد و در همه چيز خود از اقوام ديگر بي نياز يابد. ايراني هم در دنياي که تمام ملت ها را با رشته هايي مرئي و نامرئي به هم پيوسته است، نمي تواند خود را محدود به زندگي خويش بدارد و تا هست خواب تجديد حيات عهد هخامنشي و ساساني را ببيند. در گذشته فرهنگ ايراني عناصر مثبت و زندة فرهنگ هاي ديگر را گرفته است و چيزهاي ارزنده اي هم به اين فرهنگ ها داده است و اين داد و ستد که در عين حال معرف شوق حياتي و روح انعطاف پذير اوست، به فرهنگ وي جنبة تلفيقي مي دهد و آن را با فرهنگ هاي شرق و غرب مرتبط مي دارد.
اما فرهنگ ايراني در عين حال يک عنصر اصيل انساني دارد که معرف روح خود اوست و فقط با اين روح است که در فرهنگ اقوام ديگر نفوذ مي کند و حتي در برخورد با قوام مهاجم آنها را ترم و در خود حل مي کند. اين عنصر انساني در جزو جزو تمام آداب و اطوار ايراني چنان نفوذي داردکه آن را به آساني نه تعريف مي تواند کرد و نه تعيين.
البته ايراني بدون آنکه مثل “ازبک” منتسکيو حرمسرايي آکنده از رشک و دسيسه داشته باشد بدون آنکه مثل “حاجي بابا” ي جيمز موريه وجودش معجوني از زبوني و زيرکي باشد و بدون آنکه مثل “جعفر خان از فرنگ آمدة” خودمان در همه چيز به جاذبة غربزدگي تسليم باشد، ايراني است و حتي ايراني تر است؛ اما ديگر بدون ادب و ظرافت طبع و بدون انعطاف پذيري و تسامح فکري خويش و بدون عدالت جويي تاريخي خويش ايراني نخواهد بود. درست است که ادب و ظرافت وي ممکن است گاه تا حد ريا و دريدگي و بي بند و باري هم که همراه غربزدگي به ديار ما مي آيد، شايد از جهت مورفولوژيک چيزي نباشد جز بازمانده اي از طعمه رباييها و ستيزه جويي هاي انسان عهدغار! تسامح جويي هم گويا با روح توتاليتر که امروزه در بسياري از جوامع مدرن غلبه دارد، سازگار نباشد؛ اما در گفته امپراتوري عظيمي براي کوروش به وجود آورده است که انهدام و تجزية آن در غلبة اسکندر بي شک حاصل عدول از آن بود. تسامح و عدالت دوبال قوي بود که فرهنگ ايراني را در گذشته به اوج انسانيت رسانيد. عدالت نه فقط امري بود که به روايت هرودوت، فرمانروايي ديااکو- موسس اولين سلطنت ايراني – به خاطر تأمين آن به وجود آمد، بلکه حتي در عقايد ديني نيز عدالت اهميت داشت و اهوره مزدا، هم خودش داور و دادگر بود و هم روز رستاخيزش را به خاطر تأمين عدالت مقرر کرده بود. دو مظهر بيداري هم که از عدالت اهورايي منحرف بوده اند، در اساطير و حماسه هاي ما به دنياي انيران منسوب شده اند: ضخاک و افراسياب که در واقع به سبب همين بيدادي شان در اذهان سازندگان حماسه ها نمي توانسته اند ايراني تلقي شودند. عدالت و تسامح که فرمانروايي ضحاک و افراسياب تجاوز به آن محسوب مي شد، جوهر واقعي فرهنگ ايراني بود. اولين امپراتوري ايراني که به وسيله کوروش تأسيس شد، يک قانون اساسي داشت که عبارت بود از تسامح نسبت به عقايد ديگران و من آن را مکرر تسامح کوروشي خوانده ام. همين تسامح کوروشي بود که اتباع يوناني را در قلمرو هخامنشي ها فرصت انديشه و عمل مي داد. حتي در ولايت ايونيا که زادگاه اولين آثار فلسفه يونان و جزو قلمرو هخامنشي بود، چنان که يک مورخ معروف فلسفه يوناني مي گويد (2) آنچه را تنگ نظري آتني اجازه نمي داد، تسامح معروف ايراني در ظهور و توسعه فلسفه تحقق بخشيد. اين روح عدالت و تسامح، با آنکه مکرر به سبب حوادث اجتناب ناپذير از تجلي باز ماند حتي دوره اسلامي نيز جوهر واقعي فرهنگ ايراني باقي بود. عدالت نزد معتزله و شيعه مايه اختلاف “اهل عدل” با عامه اهل سنت شد.
به علاوه کتاب هاي ادب و اخلاق و حتي سياست آن را همچون عالي ترين آرمان انساني ستودند. در مورد تسامح نيز تأثيرات ميراث قومي تا جايي رسيد که عرفاً اختلاف اديان را لفظي شمردند و حافظ “جنگ هفتاد و دو ملت را” عذر نهاد که “چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند”. چنان که قرنها قبل از سارتر و راسل هم عرفاي ما به جنايات جنگ اعتراض کردند و در دنياي که صليب مسيح با اژدهاي مغول بر قتل مسلمانان شرق هم پيمان بود، سعدي بانک در داد که “بني آدم اعضاي يکديگرند”!
اگر ايراني در طي تاريخ دراز خويش بارها فرصت يافته است که چيزهاي سودمند به دنيا هديه کند، غالباً در مواقعي بود که تسامح و عدالت در محيط حياتش غلبه کافي داشته است؛ چنان که از ادبيات عظيم گذشته ما آنچه در محيط بي تسامح و عاري از عدالت تاتار قرون وسطايي عرضه شد، تملق هاي رنگ آميز ابله فريبي است که در قصايد امثال فرخي و انوري و ظهير انعکاس دارد. معاني عرفاني و عميقي که شعر گذشته ما را از هواي تازه افق هاي پاک انسانيت سرشار مي کند، در دنياي خانقاهها و مجامع اهل علم به وجود آمده است که عدالت و تسامح در دوران هاي سختي فقط در چهار ديوار آنها پناهگاه مي يافته است.
درست است که در بعضي مواقع مثل آنچه در عهد خسرو انوشيروان در مبارزه با پيروان مزدک انجام شد اين تسامح و عدالت قدري فراموش شد، اما نه فقط آن تندرويها با روح ايراني توافق نداشت و خردمندان گذشته هم آن گونه خامي ها و بيدادها را هرگز از وي ميل و رضا نستودند، بلکه اين هيجان ها در قياس با تعادل بالنسبه پايدار و مستمر روح ايراني اصلاً لحظه اي کوتاه بيش نيست و آنها که در درام هاي بزرگ با ورطه هاي روح انساني آشنايي دارند، قطعاً برخورده اند به اينکه متعادل ترين روح ها هم لحظه هاي بحراني دارد و البته همان گونه که هيجان ها ناگهاني و بي لگام يک روح متعادل و صف تعادل را از او سلب نمي کند، چند هيجان زودگذر و بي دوام هم در تاريخ دراز يک قوم نمي تواند نشاني باشد بر بي تعادلي روحي آن قوم و بي تسامحي او.
وقتي صحبت از فرهنگ ايراني است، زبان اين فرهنگ را که آميزش پاره اي لغات غير ايراني با لغات دري به آن قدرت حياتي معتنابهي بخشيده است، نمي توان از خاطر برد.
درست است که اين زبان خالص نيست، اما وجود خون تازي با تاتار در امثال ابومسلم، شاه عباس و نادرشاه هم آيا ما را در ايراني بودن آنها بايد به شک بيندازد؟ زبان حافظ و سعدي و خيام و مولوي زبان واقعي فرهنگ ايراني است و وجود پاره اي لغت هاي غيرايراني در اين زبان نمي تواند علاقه ما را نسبت به آن کم کند. مي گويند ادوارد بر اون انگليسي وقتي با دانشمنداني برخورد مي کرد که مي توانستند به فارسي تکلم کنند، هر زبان ديگر را کنار مي گذاشت و مي گفت بايد فارسي حرف زد، چرا که وقتي انسان فارسي حرف مي زند احساس مي کند زبانش انساني تر است. نمي دانم آيا ايراني هايي که در خانه خود با فرزندان ايراني خويش به زبان فرنگي حرف مي زنند يا در ادارات، کارگاهها و بيمارستان ها مطالب خود را به زبان انگليسي تقرير مي نمايند، از اين کلام بر اون احساس شرمساري مي کنند؟
من وقتي در باب گذشته ايران تأمل مي کنم، از اينکه ايراني ها دنيا را به نام دين يا به نام آزادي به آتش و خون نکشيده اند، از اينکه مردم سرزمين هاي فتح شده را قتل عام نکرده اند و دشمنان خود را گروه گروه به اسارت نبرده اند، از اينکه در روزگار قديم يوناني هاي مطرود را پناه داده اند؛ ارامنه را در داخل خانه خويش پذيرفته اند؛ جهودان و پيغمبرانشان را از اسارت بابل نجات داده اند؛ از اين که در قرن هاي گذشته جنگ صليبي بر ضد دنيا راه نينداخته اند و محکمه تفتيش عقايد درست نکرده اند؛ از اينکه ماجراي سن بار تلمي نداشته اند و با گيوتين سرهاي مخالفان را درو نکرده اند؛ از اينکه جنگ گلادياتورها و بازي هاي خونين با گاو خشم آگين را وسيله تفريح نشمرده اند؛ از اينکه سرخپوست ها را ريشه کن نکرده اند و بوئرها را به نابودي نکشانيده اند؛ از اينکه براي آزار مخالفان ماشين هاي شيطاني شکنجه اختراع نکرده اند و اگر هم بعضي عقوبت هاي هولناک در بين مجازات هاي عهد ساسانيان بوده، آن را همواره به چشم يک پديده اهريمني نگريسته اند، و از اينکه روي هم رفته ايراني ها به اندازه ساير اقوام کهنسال دنيا نقطة ضعف اخلاقي نشان نداده اند، احساس آرامش و غرور مي کنم و در اين احوال اگر سوال سمج و تأمل انگيز منتسکيو و پاريسي هاي کنجکاوش يقيه ام را بگيرد و باز از من بپرسد: “چگونه مي توان ايراني بود؟” جواب روشني براي آن آماده دارم؛ جوابي که خود سوالي ديگر است: “چگونه مي توان ايراني نبود؟” گمان دارم نسل تازه اي که حالا دارد به عرصه مي آيد و حتي نسل هايي که مي بايست شاهد استمرار تاريخ و فرهنگ ايران باشند نيز مي خواهند همين جواب غرور انگيز را در برابر سوال منتسکيو داشته باشند. در اين صورت مي بايست نه فقط خودشان اين عنصر اخلاقي و انساني را که در فرهنگ ايران هست حفظ کنند، بلکه از طرف ما نيز بايد اين اندازه سعي شود که با ايجاد تزلزل در اين آرمان هاي انساني، اميد آن که در آينده هم ايراني مثل ايراني گذشته ملالت ناپذيربماند، از بين نرود.
با اين همه هرگاه روزي بيايد که زبان ما از دخالت هاي هوسناکانة امروزينگان لطمه بيند و محدود شود، هرگاه ظرافت و ادب سنتي ما به خشونت و وقاحت عاري از گذشت بگرايد، هرگاه روح عدالت جويي در نزد ما به درنده خويي انتقام جويانه منتهي شود، هرگاه به جاي تسامح فرخندة کوروشي، سانسور عقايد در فرهنگ ما رواج پيدا کند و علاقة به خير در بين ما جاي خود را به خود پرستي ها بدهد، در آينده بسا که دنياي انسانيت با کنجکاوي پاريسي هاي عهد منتسکيو اما با ناخرسندي و نفرتي که در خور روح تهذيب يافتة انسان کامل خواهد بود، از روي تلخي و انکار خواهد پرسيد: “ايراني؟... چگونه مي توان ايراني بود؟” اميد من آن است که در آينده نيز لحن اين سوال هرگز از شور و شوق ستايشگرانة دوستدار ايران خالي نباشد.
البته پاريسي هاي بي خيال وقتي کتاب منتسکيو را کنار نهادند، کنجکاوي خود را هم که در اين مورد شايد خيالي بود، از خاطر بردند و منتسکيو هم در ميان هزار و يک سوال بي جواب که دربارة نابساماني هاي زمانة خويش داشت، اين سوال را ديگر فراموش کرد؛ اما من از وقتي همچون يک دانش آموز در درس ادبيات فرانسه با اين سوال آشنا شدم، غالباً آن را مثل يک نشانة استفهام پيش نظر داشته ام و بارها درباره آن انديشه کرده ام.
چگونه مي توان ايراني بود؟ بدون شک خون و نژاد در اين مورد عامل اساسي نيست؛ چرا که از دوران هخامنشي تا امروز آن قدر اقوام مختلف از پارسي و سکايي و توراني و يوناني و عرب و تاتار در اين سرزمين به هم آميخته اند که تصور خون و نژاد خالص کودکانه است و با اين همه نسل هايي که از برخورد اين اقوام در اين سرزمين به وجود آمده اند، همواره در ايران و براي ايران زيسته اند و اگر از يک نژاد خالص هم مي بودند، بيشتر از ايراني به شمار نمي آمدند. زبان هم اگرچه بي ترديد در تکوين شخصيت ايراني نقش اصلي دارد، اما تصور آنکه تنها با يک زبان خالص و مخصوصاً خالي از لغات غير ايراني است که ايراني مي تواند ايراني باشد، چيزي جز يک روياي شيرين نيست و وسوسه اي که امروز بعضي دوستان ما را وامي دارد که نسبت به عناصر غير ايراني زبان فارسي روي ترش کنند، هرچند ناشي از غيرت ملي است، اما اصرار ابرام در آن،زبان ما را محدود مي کند و فرهنگ ما از آنچه طي قرنها تازيخ خويش به غنيمت يافته است، محروم مي دارد. حقيقت آن است که فرهنگ اسلامي در درخشان ترين ادوار خويش که دورة قبل از مغول است، بيش از هر چيز ايراني است و نمي توان تأثيري را که اين فرهنگ ايراني در زبان اخلاف سعدي و حافظ گذاشته است، تنها به اين بهانه که از نفوذ يک زبان غير ايراني هم نشانه هايي دارد، در خور تأسف يافت.
در سراسر اين دورة طولاني آنچه در فرهنگ اسلامي به عنوان يک عنصر فايق درخشنده است، فرهنگ ايراني است و وجود پاره اي از لغات مربوط به زبان قرآن در واقع برگه هايي است که از نفوذ معنوي فرهنگ ايراني در دنياي اسلام حاکي است و ممکن نبود اين نفوذ ايراني تمام دنياي اسلام را از قلمرو عثماني تا سرزمين بنگاله تحت سيطرة خويش در آورد و از قبول پاره اي لغات عربي که در واقع لغات قرآن بود، بر کنار بماند. به علاوه در دنيا کدام زبان هست که مثل زبان ما با فرهنگ و نژادهاي گوناگون از مهاجم ومهاجر برخورد کند و يکدست و خالص مانده باشد؟
در تمام آنچه ميراث ايراني خوانده مي شود- فرهنگ ايراني- البته چيزهايي هم از تأثير اقوام ديگر هست؛ اما اين نکته به وحدت و تماميت آن به عنوان يک ميراث ايراني لطمه اي نمي زند. در حقيقت آنچه تمدن دنيا به ايران مديون است آن اندازه هست که اصالت فرهنگ ايراني را خواه در دوره پيش از اسلام و خواه در دوره اسلامي که ادامه روند پيش از اسلام وي نيز محسوب است، وراي هرگونه ترديد قرار دهد، مخصوصاً که تاريخ و انسانيت از لحاظ ادب و هنر همچنين از لحاظ دين و اخلاق به فرهنگ ايراني بسيار مديون است.
از جمله در ادب نه فقط “فابل” و “قصه” به ادب ايراني مرهون است، بلکه از گوته تا آندره ژيد، از رمانتيسم تا پارناسيسم، کمتر نويسنده نام آور در مکتب هاي گوناگون اروپايي هست که در شعر، قصه، يا درام چيزي مديون ايران نباشد. ايران در هنر موسيقي از راه موسيقي عربي به طور غير مستقيم در موسيقي قرون وسطاي اروپا تأثير گذاشت و در هنر معماري تأثير آن در به هم آميختن شرق و غرب حتي از دورة قبل از اسلام محسوس بود؛ چنان که محققان ترديد دارند که معماري بيزانس بدون تأثير و نفوذ معماري ايراني ممکن بود به توسعه و کمالي که بدان دست يافت، برسد. (1) حتي در دوره اسلامي اين روياي مرمرين که تاج محل نام دارد و در اگرة هند عالي ترين تجسم ذوق معماري را عرصه مي کند، از قريحه ي معماراني که تربيت ايراني داشتند، الهام گرفت.
در دين و اخلاق هم آنچه ايراني به دنيا داده است، قابل اهميت است. تصور نزاع دائم بين نيکي و بدي که گرايش انسان به نيکي را در حکم همکاري در بناي دنياي اهورايي مي کند، در جهاني که ايده آل اخلاقي آشور و بابل درنده خويي را بر آن حاکم کرده بود، يک انقلاب اخلاقي براي تمام انسانيت بود. قرنها پيش از مسيحيت، مهر پرستي ايراني فکر برادري بين افراد انساني را حلقة پيوند بين پيروان خويش ساخت؛ چنان که فکر تلفيق بين اديان بزرگ را که حتي در زمان هاي نزديک به عصر ما امثال نادرشاه و اکبرشاه آرزويي دسترس ناپذير يافته بودند، تعليم ماني تا حد زيادي به تحقق نزديک کرد. در توسعه و نشر اسلام نير ايراني ها کمتر از ساير مسلمين نکوشيده اند و عرفان اسلامي هم در ادب هيچ قوم اسلامي بهتر از آنچه در آثار عطار و جلال الدين مولوي و حافظ آمده است، تجلي نيافت.
بدين گونه سرمايه گذاري ايراني در بازار فرهنگ جهان آن اندازه بود که در داد و ستد معنوي بين المللي براي وي اعتبار کم نظير تأمين کند. در هر حال درست است که آنچه ايراني در مجموع ميراث خويش به دنيا مديون است قابل ملاحظه است، اما آنچه نيز وي به دنيا داده است، اندک نيست و اگر آن را از دنيا باز ستاند، در بسياري چيزها هست که کار دنيا لنگ خواهد شد.
شک نيست که در جامعه جهاني هم مثل جامعه شهري و کشوري، هيچ قومي نمي تواند نقش خيالي يک ربنسون کرسوئه واقعي را بازي کند: هم کشاورز هم صنعتگر و هم اهل جنگل باشد و در همه چيز خود از اقوام ديگر بي نياز يابد. ايراني هم در دنياي که تمام ملت ها را با رشته هايي مرئي و نامرئي به هم پيوسته است، نمي تواند خود را محدود به زندگي خويش بدارد و تا هست خواب تجديد حيات عهد هخامنشي و ساساني را ببيند. در گذشته فرهنگ ايراني عناصر مثبت و زندة فرهنگ هاي ديگر را گرفته است و چيزهاي ارزنده اي هم به اين فرهنگ ها داده است و اين داد و ستد که در عين حال معرف شوق حياتي و روح انعطاف پذير اوست، به فرهنگ وي جنبة تلفيقي مي دهد و آن را با فرهنگ هاي شرق و غرب مرتبط مي دارد.
اما فرهنگ ايراني در عين حال يک عنصر اصيل انساني دارد که معرف روح خود اوست و فقط با اين روح است که در فرهنگ اقوام ديگر نفوذ مي کند و حتي در برخورد با قوام مهاجم آنها را ترم و در خود حل مي کند. اين عنصر انساني در جزو جزو تمام آداب و اطوار ايراني چنان نفوذي داردکه آن را به آساني نه تعريف مي تواند کرد و نه تعيين.
البته ايراني بدون آنکه مثل “ازبک” منتسکيو حرمسرايي آکنده از رشک و دسيسه داشته باشد بدون آنکه مثل “حاجي بابا” ي جيمز موريه وجودش معجوني از زبوني و زيرکي باشد و بدون آنکه مثل “جعفر خان از فرنگ آمدة” خودمان در همه چيز به جاذبة غربزدگي تسليم باشد، ايراني است و حتي ايراني تر است؛ اما ديگر بدون ادب و ظرافت طبع و بدون انعطاف پذيري و تسامح فکري خويش و بدون عدالت جويي تاريخي خويش ايراني نخواهد بود. درست است که ادب و ظرافت وي ممکن است گاه تا حد ريا و دريدگي و بي بند و باري هم که همراه غربزدگي به ديار ما مي آيد، شايد از جهت مورفولوژيک چيزي نباشد جز بازمانده اي از طعمه رباييها و ستيزه جويي هاي انسان عهدغار! تسامح جويي هم گويا با روح توتاليتر که امروزه در بسياري از جوامع مدرن غلبه دارد، سازگار نباشد؛ اما در گفته امپراتوري عظيمي براي کوروش به وجود آورده است که انهدام و تجزية آن در غلبة اسکندر بي شک حاصل عدول از آن بود. تسامح و عدالت دوبال قوي بود که فرهنگ ايراني را در گذشته به اوج انسانيت رسانيد. عدالت نه فقط امري بود که به روايت هرودوت، فرمانروايي ديااکو- موسس اولين سلطنت ايراني – به خاطر تأمين آن به وجود آمد، بلکه حتي در عقايد ديني نيز عدالت اهميت داشت و اهوره مزدا، هم خودش داور و دادگر بود و هم روز رستاخيزش را به خاطر تأمين عدالت مقرر کرده بود. دو مظهر بيداري هم که از عدالت اهورايي منحرف بوده اند، در اساطير و حماسه هاي ما به دنياي انيران منسوب شده اند: ضخاک و افراسياب که در واقع به سبب همين بيدادي شان در اذهان سازندگان حماسه ها نمي توانسته اند ايراني تلقي شودند. عدالت و تسامح که فرمانروايي ضحاک و افراسياب تجاوز به آن محسوب مي شد، جوهر واقعي فرهنگ ايراني بود. اولين امپراتوري ايراني که به وسيله کوروش تأسيس شد، يک قانون اساسي داشت که عبارت بود از تسامح نسبت به عقايد ديگران و من آن را مکرر تسامح کوروشي خوانده ام. همين تسامح کوروشي بود که اتباع يوناني را در قلمرو هخامنشي ها فرصت انديشه و عمل مي داد. حتي در ولايت ايونيا که زادگاه اولين آثار فلسفه يونان و جزو قلمرو هخامنشي بود، چنان که يک مورخ معروف فلسفه يوناني مي گويد (2) آنچه را تنگ نظري آتني اجازه نمي داد، تسامح معروف ايراني در ظهور و توسعه فلسفه تحقق بخشيد. اين روح عدالت و تسامح، با آنکه مکرر به سبب حوادث اجتناب ناپذير از تجلي باز ماند حتي دوره اسلامي نيز جوهر واقعي فرهنگ ايراني باقي بود. عدالت نزد معتزله و شيعه مايه اختلاف “اهل عدل” با عامه اهل سنت شد.
به علاوه کتاب هاي ادب و اخلاق و حتي سياست آن را همچون عالي ترين آرمان انساني ستودند. در مورد تسامح نيز تأثيرات ميراث قومي تا جايي رسيد که عرفاً اختلاف اديان را لفظي شمردند و حافظ “جنگ هفتاد و دو ملت را” عذر نهاد که “چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند”. چنان که قرنها قبل از سارتر و راسل هم عرفاي ما به جنايات جنگ اعتراض کردند و در دنياي که صليب مسيح با اژدهاي مغول بر قتل مسلمانان شرق هم پيمان بود، سعدي بانک در داد که “بني آدم اعضاي يکديگرند”!
اگر ايراني در طي تاريخ دراز خويش بارها فرصت يافته است که چيزهاي سودمند به دنيا هديه کند، غالباً در مواقعي بود که تسامح و عدالت در محيط حياتش غلبه کافي داشته است؛ چنان که از ادبيات عظيم گذشته ما آنچه در محيط بي تسامح و عاري از عدالت تاتار قرون وسطايي عرضه شد، تملق هاي رنگ آميز ابله فريبي است که در قصايد امثال فرخي و انوري و ظهير انعکاس دارد. معاني عرفاني و عميقي که شعر گذشته ما را از هواي تازه افق هاي پاک انسانيت سرشار مي کند، در دنياي خانقاهها و مجامع اهل علم به وجود آمده است که عدالت و تسامح در دوران هاي سختي فقط در چهار ديوار آنها پناهگاه مي يافته است.
درست است که در بعضي مواقع مثل آنچه در عهد خسرو انوشيروان در مبارزه با پيروان مزدک انجام شد اين تسامح و عدالت قدري فراموش شد، اما نه فقط آن تندرويها با روح ايراني توافق نداشت و خردمندان گذشته هم آن گونه خامي ها و بيدادها را هرگز از وي ميل و رضا نستودند، بلکه اين هيجان ها در قياس با تعادل بالنسبه پايدار و مستمر روح ايراني اصلاً لحظه اي کوتاه بيش نيست و آنها که در درام هاي بزرگ با ورطه هاي روح انساني آشنايي دارند، قطعاً برخورده اند به اينکه متعادل ترين روح ها هم لحظه هاي بحراني دارد و البته همان گونه که هيجان ها ناگهاني و بي لگام يک روح متعادل و صف تعادل را از او سلب نمي کند، چند هيجان زودگذر و بي دوام هم در تاريخ دراز يک قوم نمي تواند نشاني باشد بر بي تعادلي روحي آن قوم و بي تسامحي او.
وقتي صحبت از فرهنگ ايراني است، زبان اين فرهنگ را که آميزش پاره اي لغات غير ايراني با لغات دري به آن قدرت حياتي معتنابهي بخشيده است، نمي توان از خاطر برد.
درست است که اين زبان خالص نيست، اما وجود خون تازي با تاتار در امثال ابومسلم، شاه عباس و نادرشاه هم آيا ما را در ايراني بودن آنها بايد به شک بيندازد؟ زبان حافظ و سعدي و خيام و مولوي زبان واقعي فرهنگ ايراني است و وجود پاره اي لغت هاي غيرايراني در اين زبان نمي تواند علاقه ما را نسبت به آن کم کند. مي گويند ادوارد بر اون انگليسي وقتي با دانشمنداني برخورد مي کرد که مي توانستند به فارسي تکلم کنند، هر زبان ديگر را کنار مي گذاشت و مي گفت بايد فارسي حرف زد، چرا که وقتي انسان فارسي حرف مي زند احساس مي کند زبانش انساني تر است. نمي دانم آيا ايراني هايي که در خانه خود با فرزندان ايراني خويش به زبان فرنگي حرف مي زنند يا در ادارات، کارگاهها و بيمارستان ها مطالب خود را به زبان انگليسي تقرير مي نمايند، از اين کلام بر اون احساس شرمساري مي کنند؟
من وقتي در باب گذشته ايران تأمل مي کنم، از اينکه ايراني ها دنيا را به نام دين يا به نام آزادي به آتش و خون نکشيده اند، از اينکه مردم سرزمين هاي فتح شده را قتل عام نکرده اند و دشمنان خود را گروه گروه به اسارت نبرده اند، از اينکه در روزگار قديم يوناني هاي مطرود را پناه داده اند؛ ارامنه را در داخل خانه خويش پذيرفته اند؛ جهودان و پيغمبرانشان را از اسارت بابل نجات داده اند؛ از اين که در قرن هاي گذشته جنگ صليبي بر ضد دنيا راه نينداخته اند و محکمه تفتيش عقايد درست نکرده اند؛ از اينکه ماجراي سن بار تلمي نداشته اند و با گيوتين سرهاي مخالفان را درو نکرده اند؛ از اينکه جنگ گلادياتورها و بازي هاي خونين با گاو خشم آگين را وسيله تفريح نشمرده اند؛ از اينکه سرخپوست ها را ريشه کن نکرده اند و بوئرها را به نابودي نکشانيده اند؛ از اينکه براي آزار مخالفان ماشين هاي شيطاني شکنجه اختراع نکرده اند و اگر هم بعضي عقوبت هاي هولناک در بين مجازات هاي عهد ساسانيان بوده، آن را همواره به چشم يک پديده اهريمني نگريسته اند، و از اينکه روي هم رفته ايراني ها به اندازه ساير اقوام کهنسال دنيا نقطة ضعف اخلاقي نشان نداده اند، احساس آرامش و غرور مي کنم و در اين احوال اگر سوال سمج و تأمل انگيز منتسکيو و پاريسي هاي کنجکاوش يقيه ام را بگيرد و باز از من بپرسد: “چگونه مي توان ايراني بود؟” جواب روشني براي آن آماده دارم؛ جوابي که خود سوالي ديگر است: “چگونه مي توان ايراني نبود؟” گمان دارم نسل تازه اي که حالا دارد به عرصه مي آيد و حتي نسل هايي که مي بايست شاهد استمرار تاريخ و فرهنگ ايران باشند نيز مي خواهند همين جواب غرور انگيز را در برابر سوال منتسکيو داشته باشند. در اين صورت مي بايست نه فقط خودشان اين عنصر اخلاقي و انساني را که در فرهنگ ايران هست حفظ کنند، بلکه از طرف ما نيز بايد اين اندازه سعي شود که با ايجاد تزلزل در اين آرمان هاي انساني، اميد آن که در آينده هم ايراني مثل ايراني گذشته ملالت ناپذيربماند، از بين نرود.
با اين همه هرگاه روزي بيايد که زبان ما از دخالت هاي هوسناکانة امروزينگان لطمه بيند و محدود شود، هرگاه ظرافت و ادب سنتي ما به خشونت و وقاحت عاري از گذشت بگرايد، هرگاه روح عدالت جويي در نزد ما به درنده خويي انتقام جويانه منتهي شود، هرگاه به جاي تسامح فرخندة کوروشي، سانسور عقايد در فرهنگ ما رواج پيدا کند و علاقة به خير در بين ما جاي خود را به خود پرستي ها بدهد، در آينده بسا که دنياي انسانيت با کنجکاوي پاريسي هاي عهد منتسکيو اما با ناخرسندي و نفرتي که در خور روح تهذيب يافتة انسان کامل خواهد بود، از روي تلخي و انکار خواهد پرسيد: “ايراني؟... چگونه مي توان ايراني بود؟” اميد من آن است که در آينده نيز لحن اين سوال هرگز از شور و شوق ستايشگرانة دوستدار ايران خالي نباشد.
پي نوشت ها :
1) Talbot Rice, “Persia And Byzantium” In Legaoy of Persia, 58.
2) Zeller, Outline of the History of Greek philosophy, 1955/23