وطن را به جان دوست دار
شاعر : عبدالعظيم قريب
چنين يادم دارم زآموزگار
حکيم سخن گستر هوشيار
طلب کرد روزي مرا نزد خويش
بسي لطف کرد آن پسنديده کيش
دُر درج فرهنگ و دانش بسفت
به اندرزم اين نکته ها باز گفت
که جانا به اندر من دار گوش
که افزايدت دانش و عقل و هوش:
جهان آفرين را پرستنده باش
به فرمان و طاعت نکوبنده باش
به دستور وخشور او کار کن
فرو هل بزه را و انکار کن (1)
به تقوا و پرهيز و نيکي گراي
کز آن بهره يابي به هر دو سراي
که تقوا کليد سعادت بود
خنک آن که تقواش عادت بود
به کسب هنر کوش و غافل مباش
چو تن پروران سست و کاهل مباش
زالفنج فضل و ادب سر مپيچ
که نادان کانا نيرزد به هيچ (2)
ز دانش شود قدر مردم بلند
هنرمند دانا بود ارجمند
به دانش تو جان را افروزنده دار
به دانش تن مرده را زنده دار
برو در جهان ترک آزار کن
بدان را به احسان به خود يار کن
به دنيا و عقبي شوي بهره مند
چو آزار خلقت نيايد پسند
به بيچارگان يار و غمخوار باش
فروماندگان را مددکار باش
همه تخم نيکي و خوبي بکار
مکن آنچه زايد از آن ننگ و عار
کجا يابي از دور دوران گزند
چو دلها نگردد زجورت نژند
همه رنج مردم زخوي بد است
نه مرد است بدخو که ديو و دد است
وطن را به جان و به دل دوست دار
سر افشان به پايش، روان کن نثار
گرامي وطن مهربان مام ماست
از او شادي و رامش و کام ماست
وطن خوابگاه نياکان بود
وطن مايه عزت و شان بود
ببين تا چه گفت آن حکيم بزرگ
به شهنامه در آن کتاب سترگ:
چو ايران نماند، تن من مباد
چنين دارم از موبد پاک ياد
حکيم سخن گستر هوشيار
طلب کرد روزي مرا نزد خويش
بسي لطف کرد آن پسنديده کيش
دُر درج فرهنگ و دانش بسفت
به اندرزم اين نکته ها باز گفت
که جانا به اندر من دار گوش
که افزايدت دانش و عقل و هوش:
جهان آفرين را پرستنده باش
به فرمان و طاعت نکوبنده باش
به دستور وخشور او کار کن
فرو هل بزه را و انکار کن (1)
به تقوا و پرهيز و نيکي گراي
کز آن بهره يابي به هر دو سراي
که تقوا کليد سعادت بود
خنک آن که تقواش عادت بود
به کسب هنر کوش و غافل مباش
چو تن پروران سست و کاهل مباش
زالفنج فضل و ادب سر مپيچ
که نادان کانا نيرزد به هيچ (2)
ز دانش شود قدر مردم بلند
هنرمند دانا بود ارجمند
به دانش تو جان را افروزنده دار
به دانش تن مرده را زنده دار
برو در جهان ترک آزار کن
بدان را به احسان به خود يار کن
به دنيا و عقبي شوي بهره مند
چو آزار خلقت نيايد پسند
به بيچارگان يار و غمخوار باش
فروماندگان را مددکار باش
همه تخم نيکي و خوبي بکار
مکن آنچه زايد از آن ننگ و عار
کجا يابي از دور دوران گزند
چو دلها نگردد زجورت نژند
همه رنج مردم زخوي بد است
نه مرد است بدخو که ديو و دد است
وطن را به جان و به دل دوست دار
سر افشان به پايش، روان کن نثار
گرامي وطن مهربان مام ماست
از او شادي و رامش و کام ماست
وطن خوابگاه نياکان بود
وطن مايه عزت و شان بود
ببين تا چه گفت آن حکيم بزرگ
به شهنامه در آن کتاب سترگ:
چو ايران نماند، تن من مباد
چنين دارم از موبد پاک ياد
پي نوشت ها :
1- وخشور: پيامبر- بزه: گناه
2- الفنج: اندوختن- کانا: نادان