به ياد وطن
بيار ساقي، زمي چراغي، به بزم نوروز، که ياد ايران
نشسته بر دل، فتاده در سر، دلي که مهرش، سرشته با جان،
سري که شوري دگر ندارد
به نوبهاران، کهن شرابي، زجام جمشيد، به کام جان ريز
که تشنه کامي، غريب و مهجور، زمام ميهن، گسسته پيوند
زجان و جانان خبر ندارد
وطن که چون کوه، ستاده بر پاي، چنان درختي ست، که ريشه ها را
به طول اعصار، فشرده در خاک، زباد و طوفان، نمي هراسد
خزان به جانش اثر ندارد
به روزگاران، سپرده بس نام، ز نامداران به دست تاريخ
چو آن ابر مرد، که برشد از طوس، سخن سرايي، که باد و باران
به کاخ نظمش گذر ندارد
چنان پراکند، به فرّ و اورند، سخنوري را، کلام نغز و
خوش دري را، که خيره مانده ست، نگاه تاريخ، به نامه او
چنان که تاب نظر ندارد
زهي شکوه بزرگ مردان، که مي درخشند، زتاج حکمت
چو شيخ سعدي، ز گنج عرفان، چو خواجه حافظ،
که شهد شعر و بيانشان را شکر ندارد
فلک برافروخت، چراغ دانش، ز شمع خيام، سبوکش عشق
چو مولوي ريخت، به کوزه بحري، زمثنوي ساخت، بديل قرآن
همان که مثلي دگر ندارد
هزارها نام، همه جهانگير، همه گرانقدر، چو رازي از ري
چو ابن سينا، سترگ مردي، که مادر دهر، چو او نزايد
زمانه چون او پسر ندارد
زمرز و بومي چنين کهنسال، که عشق و عرفان، نهاده از شرق
به دامن غرب، خداي داند، کس آرزويي، به جز سعادت
براي نوع بشر ندارد
جهان خدايا، زخاک پاکش، بلابگردان، که همچو خورشيد
هماره تابد، هميشه پايد، که شاخسار درخت خاور
از اين نکوتر ثمر ندارد
برآي اي مهر، به مهرباني، سراز دماوند، زصبح صادق
تن افق را، به تشت زرين، زخون فرو شوي، تو را که گفته است
که شام غربت سحر ندارد؟
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.