سفره نور
نويسنده: فاطمه مبصري
مرد فقير بسيار گرسنه بود، از دور چشمش به مسجد افتاد. به طرف مسجد به راه افتاد، وقتي داخل شد، پيامبر (ص) تازه نمازش را تمام کرده بود، مرد فقير نزد ايشان رفت و کمک خواست. پيامبر(ص) فردي را به منزلش فرستاد تا براي او غذا بياورد، ولي آن فرد بعد از مدت کوتاهي برگشت و گفت: «يا رسول ا... (ص) همسر شما غذايي در سفره خود نداشت تا به اين مرد بدهد.»
مرد فقير در حالي که احساس گرسنگي و ضعف شديدي مي کرد، با خودش گفت: «يعني در خانه ي پيامبر خدا هم مثل خانه ي همه ي فقيران، چيزي براي خوردن پيدا نمي شود؟»
پيامبر (ص) رو به يارانش پرسيد: «کيست که امشب به اين مرد غذايي بدهد؟»
«من امشب او را ميهمان مي کنم.» سکوت سنگين مسجد شکست. مرد فقير به علي (ع) نگاه کرد. علي (ع) بلند شد، پيامبر (ص) آسوده خاطر به او چشم دوخت. علي (ع) دست مرد فقير را گرفت و از مسجد بيرون برد، هر دو به خانه ي ايشان رفتند، مرد احساس خوبي داشت. گوشه ي اتاق نشست و به پشتي ساده يي تکيه داد.
علي (ع) از حضرت فاطمه (س) پرسيد: «آيا غذايي هست تا از اين مرد پذيرايي کنم؟»
فاطمه (س) پاسخ داد: «فقط کمي غذا داريم که براي بچه هاست، اما آن را به ميهمان مان مي دهيم.»
علي (ع) خوشحال شد. او به چراغ کوچکي که روشن بود نگاه کرد و فکري به خاطرش رسيد و فرمود: «بچه ها را بخوابان و چراغ را خاموش کن!»
فاطمه (س) نيز همان کار را انجام داد و سفره ي ساده ي خانه ي علي(ع) باز شد. مهتاب، شيريني خنده هايش را از پنجره ي کوچک اتاق به سر و روي علي (ع) و ميهمانش ريخت.
علي (ع) غذا را توي ظرف ميهمان ريخت و ظرف خالي را جلو خود گذاشت، مرد گرسنه وقتي غذا را ديد کمي به چراغ خاموش خيره ماند. او به تاريکي عادت داشت، زيرا پول چنداني نداشت تا براي سوخت خانه شان روغن بخرد.
مرد فقير شروع به خوردن کرد، مزه ي غذا عجيب بود، او چيزي از بي غذايي صاحبخانه و گرسنگي او، همسر و فرزندانش نمي دانست. تنها در تاريکي اتاق علي (ع) را مي ديد که با پشت دستش غذايي را به دهان مي گذاشت؛ در حالي که ظرف غذاي علي (ع) خالي بود و راز خاموش کردن چراغ خانه همين بود، مرد غريب با لذت زياد غذا را خورد، علي (ع) هم از سفره دست کشيد.
مرد که رفت، علي (ع) خواست سفره را جمع کند، ناگهان ظرف خالي اش را پر از غذا ديد، غذا را بو کرد. بوي آشنايي داشت، بوي بهشت مي داد. گل سيمايش شکفت. سر به آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد. بعد فاطمه (س) را صدا کرد تا بچه ها را براي خوردن غذاي آسماني به اتاق بياورد...
فرداي آن روز، بعد از نماز پيامبر (ص) با نگاهي گريان، اما پر از شوق و شادي علي (ع) را در آغوش گرفت و فرمود؛ ديشب خدواند از کار تو در شگفت شد و اين آيه را فرستاد: «ديگران را بر خويش مقدم مي دارند، اگرچه خود تنگدست و گرسنه باشند.»
(سوره حشر، آيه ي 8)
علي (ع) با شوق به آيه ي زيباي قرآن که درباره ي او، فاطمه (س) و حسن و حسين (ع) نازل شده بود انديشيد و پروانه ي زيباي لبخندش را در آسمان نگاه نوراني پيامبر (ص) پرواز داد.
برگرفته از کتاب رنگين کماني از نور
منبع: نشريه 7 روز زندگي، شماره 98.
مرد فقير در حالي که احساس گرسنگي و ضعف شديدي مي کرد، با خودش گفت: «يعني در خانه ي پيامبر خدا هم مثل خانه ي همه ي فقيران، چيزي براي خوردن پيدا نمي شود؟»
پيامبر (ص) رو به يارانش پرسيد: «کيست که امشب به اين مرد غذايي بدهد؟»
«من امشب او را ميهمان مي کنم.» سکوت سنگين مسجد شکست. مرد فقير به علي (ع) نگاه کرد. علي (ع) بلند شد، پيامبر (ص) آسوده خاطر به او چشم دوخت. علي (ع) دست مرد فقير را گرفت و از مسجد بيرون برد، هر دو به خانه ي ايشان رفتند، مرد احساس خوبي داشت. گوشه ي اتاق نشست و به پشتي ساده يي تکيه داد.
علي (ع) از حضرت فاطمه (س) پرسيد: «آيا غذايي هست تا از اين مرد پذيرايي کنم؟»
فاطمه (س) پاسخ داد: «فقط کمي غذا داريم که براي بچه هاست، اما آن را به ميهمان مان مي دهيم.»
علي (ع) خوشحال شد. او به چراغ کوچکي که روشن بود نگاه کرد و فکري به خاطرش رسيد و فرمود: «بچه ها را بخوابان و چراغ را خاموش کن!»
فاطمه (س) نيز همان کار را انجام داد و سفره ي ساده ي خانه ي علي(ع) باز شد. مهتاب، شيريني خنده هايش را از پنجره ي کوچک اتاق به سر و روي علي (ع) و ميهمانش ريخت.
علي (ع) غذا را توي ظرف ميهمان ريخت و ظرف خالي را جلو خود گذاشت، مرد گرسنه وقتي غذا را ديد کمي به چراغ خاموش خيره ماند. او به تاريکي عادت داشت، زيرا پول چنداني نداشت تا براي سوخت خانه شان روغن بخرد.
مرد فقير شروع به خوردن کرد، مزه ي غذا عجيب بود، او چيزي از بي غذايي صاحبخانه و گرسنگي او، همسر و فرزندانش نمي دانست. تنها در تاريکي اتاق علي (ع) را مي ديد که با پشت دستش غذايي را به دهان مي گذاشت؛ در حالي که ظرف غذاي علي (ع) خالي بود و راز خاموش کردن چراغ خانه همين بود، مرد غريب با لذت زياد غذا را خورد، علي (ع) هم از سفره دست کشيد.
مرد که رفت، علي (ع) خواست سفره را جمع کند، ناگهان ظرف خالي اش را پر از غذا ديد، غذا را بو کرد. بوي آشنايي داشت، بوي بهشت مي داد. گل سيمايش شکفت. سر به آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد. بعد فاطمه (س) را صدا کرد تا بچه ها را براي خوردن غذاي آسماني به اتاق بياورد...
فرداي آن روز، بعد از نماز پيامبر (ص) با نگاهي گريان، اما پر از شوق و شادي علي (ع) را در آغوش گرفت و فرمود؛ ديشب خدواند از کار تو در شگفت شد و اين آيه را فرستاد: «ديگران را بر خويش مقدم مي دارند، اگرچه خود تنگدست و گرسنه باشند.»
(سوره حشر، آيه ي 8)
علي (ع) با شوق به آيه ي زيباي قرآن که درباره ي او، فاطمه (س) و حسن و حسين (ع) نازل شده بود انديشيد و پروانه ي زيباي لبخندش را در آسمان نگاه نوراني پيامبر (ص) پرواز داد.
برگرفته از کتاب رنگين کماني از نور
منبع: نشريه 7 روز زندگي، شماره 98.