«بهنام محمّدی راد» شهید سیزده ساله خرمشهری

یادم میاد یکی از روزها دشمن به شدت شهر را میکوبید و اوضاع شلوغی بود. خیلی نگرانش بودم و مدام سراغش را از بچه ها می گرفتم. اما ... بعد از یک ساعت برگشت با همان خنده کودکانه و شیطنت آمیزش فهمیدم کاری کرده! می خواستم به او پرخاش کنم که چرا بدون اطلاع من رفته، ولی خوشحالی سالم بودنش خشم را از بین برد. گفت:
يکشنبه، 4 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
«بهنام محمّدی راد» شهید سیزده ساله خرمشهری

«بهنام محمّدی راد» شهید سیزده ساله خرمشهری
«بهنام محمّدی راد» شهید سیزده ساله خرمشهری


 





 
«بهنام محمّدی راد» شهید سیزده ساله خرمشهری
به قلم برادرش داریوش محمّدی راد
"کاکا، بعثی ها کوچه پشتی اند!"
انقلاب که پیروز شد 12 سالش بود. با پیروزی انقلاب سپاه خرمشهررا تشکیل دادیم و به خاطر هم مرز بودن با عراق هر روز درگیری داشتیم. من وارد سپاه شده بودم و بهنام هم به جهت ارتباط من با بروبچه های سپاه با آنها آشنا شد. شاد و سر زنده بود و با شیطنت هایی که داشت خیلی زود توانست خودش را در دل بچه ها جا کند. مردم خرمشهر واز جمله بهنام خیلی زود با صدای انفجار و تیراندازی انس گرفتند و این هدیه ای بود که همسایه ی بعثی به ما داده بود.
حضور فعال بهنام در مسجد و ارتباطش با بچه های سپاه باعث شد که علی رغم سن وسال کمش با مفاهیم اسلامی و انقلابی آشنا شود. نمی دانم در درونش چه می گذشت که با توجه به جثه کوچک و سن کمش به جای اینکه مانند هم سن وسالانش به دنبال بازی و تفریح باشد، ترجیح می داد در حال و هوای رزمنده ها باشد. منتها من دوست نداشتم که در جریان درگیری ها حضور داشته باشد چون تصور می کردم درک درستی از جنگ و جان باختن نداشته باشد اما وقتی در جواب خبرنگاری که از او سوال کرده بود پیغامی برای مردم نداری، گفت: من از پدران ومادران می خواهم که فرزندان خودشان را لوس بار نیاورند و بگذارند فرزندانشان به جبهه بیایند، فهمیدم که خداوند درک وفهم مبارزه و جان باختن در راه خود را نه به من که به شایستگی به نوجوانی چون او داده بود. در زمان حمله ارتش بعث به خرمشهر، تقریبا وبدون استثنا در همه درگیری ها حضور داشت. هر کاری کردم که مانع حضورش شوم باز هم از من جلوتر بود و احساس می کرد که در آن زمان وظیفه اش دفاع است.
یادم میاد یکی از روزها دشمن به شدت شهر را میکوبید و اوضاع شلوغی بود. خیلی نگرانش بودم و مدام سراغش را از بچه ها می گرفتم. اما ... بعد از یک ساعت برگشت با همان خنده کودکانه و شیطنت آمیزش فهمیدم کاری کرده! می خواستم به او پرخاش کنم که چرا بدون اطلاع من رفته، ولی خوشحالی سالم بودنش خشم را از بین برد. گفت: کاکا، کاکا، فهمیدم، فهمیدم. گفتم: چی شده بهنام؟ چی را فهمیدی؟ کجا رفته بودی؟ گفت تو کوچه پشتی اند. گفتم: چی کار کردی بهنام؟ گفت: رفته بودم ردیابی بعثی ها که ببینم کجا هستند، داشتم توی کوچه ها سرک می کشیدم که یک نفر یقه مرا گرفت! هنوز ندیده بودمش ولی فهمیدم عراقی است. یک دفعه سرم داد کشید که کجا هستم و اینجا چی می خوام؟ من هم تا دیدم وضعیت وخیم است شروع کردم به گریه کردن و به زبان عربی گفتم: یومّا یومّا، مادرمو گم کردم! آن عراقی تا دید اینجوری است، محکم زد توی گوشم و هلم داد که بروم و من هم با صدای بلندتر گریه کردم.
خیلی برام جالب بود که با این سن کمش بتواند اینطوری آن سرباز عراقی را گول بزند. منتها خوشحالی ام را بروز ندادم، چون نمی خواستم که این کارها را ادامه بدهد و با آن سن کم جانش به خطر بیافتد. خلاصه سریع به بچه ها خبر دادم که بعثی ها کوچه پشتی اند. هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که این شناسایی، کار بهنام باشد. با این کار بهنام توانستیم تعدادی از پیاده های دشمن را محاصره کنیم و جواب درستی به آنها بدهیم.
دیگر اینکه بهنام چند روز بعد از این ماجرا در تاریخ بیست و هفت مهر پنجاه و نه در خیابان آرش خرمشهر در اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید و خون او وتمام همرزمانش سندی شد برای آزادی خونین شهر.
وقتی برای آخرین بار پیکرش را در سردخانه آبادان دیدم تمام خاطرات او برایم زنده شد. برایم جای سؤال بود که چقدر یک انسان کوچک می تواند بزرگ باشد و اکنون حدود ربع قرن است که این بزرگ مرد کوچک من، در مسجد سلیمان در کنار دیگر همرزمانش، به خاک سپرده شده است.

منبع:ویژه نامه پیک_1385
ارسال توسط کاربر محترم سایت :z_reza_12




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.