بررسي مفهومي«خليفه اللهي» انسان در آيه خلافت ( آيه 30 سوره بقره)(1)
نويسنده:دکترعليرضا کاوند(1)
چکيده
انديشمندان اسلامي معتقدند که خداوند خواسته است روي زمين موجودي بيافريند که نماينده ي او باشد، صفاتش پرتوي از صفات پروردگار و مقام و شخصيتش برتر از فرشتگان باشد؛ خواست او اين بوده است که تمامي زمين و نعمت هايش را در اختيار چنين انساني بگذارد تا در جهت کمال از آن بهره برد.
خلافت إلهي درجات گوناگوني دارد که بالاترين درجه آن همان «انسان کامل» است که انبياء و ائمه دراين رتبه اند. در ميان دارندگان مقام «انسان کامل» برخي مصداق کامل و برخي مصداق أکمل و أتّم هستند که حضرت محمد (ص) مصداق أکمل انسان کامل است و پس از او ائمّه (ع) هستند؛ ديگر انبياي إلهي، مصداق کامل مقام «انسان کامل» هستند.
کليد واژه ها: قرآن، خلافت، آدم، خليفه الله، آيه.
مقدمه
اهميت و ضرورت
در اين آيه، موضوع خلافت مطرح، ولي درباره «مستخلف عنه» سکوت شده است. به موجب اين مسئله مفسّران و صاحبنظران، در اين موضوع با هم اختلاف نموده و ديدگاه هاي گوناگوني را در اين باب بيان کرده اند؛ اين آيه به نوعي از آيات مشکل و متشابه قرآن به شمار مي رود. محققان و مفسّران، پيرامون مراد از خلافت در اين آيه، اين که خليفه چه کسي يا چه کساني است، يا اين که إعلام خداوند به ملائکه درباره جعل خليفه چه حکمت و اقتضايي داشته و اين که چطور فرشتگان به فساد و خونريزي خليفه پي بردند، مطالب گوناگوني مطرح کرده اند. برخي، جريان نقل شده در اين آيه و آيات بعد از آن را يک داستان نمادين و برخي نيز آن را واقعي مي دانند. آنان که قائل به سمبوليک بودن اين داستانند، اشخاص و افرادي را که در اين داستان و قضيه حضور دارند، واقعي
اما اين رويداد را روي هم رفته غير واقعي مي دانند؛ چرا که گوينده اين داستان در صدد بيان حقايق معنوي مي باشد. به عنوان نمونه شهيد مطهري گويد: «قرآن داستان آدم را به صورت به اصطلاح سمبوليک طرح کرده است. منظورم اين نيست که آدم که در قرآن آمده، نام شخص نيست؛ چون سمبول نوع انسان است- ابداً- قطعاً «آدم اول» يک فرد و يک شخص است و وجود عيني داشته است. منظورم اين است که قرآن داستان آدم را از نظر سکونت در بهشت، اغواي شيطان، طمع، حسد، رانده شدن از بهشت، توبه و... به صورت سمبوليک طرح کرده است. نتيجه اي که قرآن از اين داستان مي گيرد از نظر خلقت حيرت انگيز نيست و در باب خداشناسي از اين داستان هيچ گونه نتيجه گيري نمي کند، بلکه قرآن تنها از نظر مقام معنوي انسان و از نظر يک سلسله مسائل اخلاقي، داستان آدم را طرح مي کند». (مطهري، 515/1-514)
مفهوم شناسي «خليفه»
راغب اصفهاني «خلافت» را به معناي نيابت و جانشيني گرفته و «خليفه» را همان جانشين دانسته است. (راغب اصفهاني، 293)
ابن فارس معتقد است: «اين واژه از «خاء»، «لام» و «فاء» تشکيل شده و سه اصل دارد: يکي از اين سه اصل اين است که يک چيز بعد از چيز ديگر آيد و در جاي آن قرار گيرد، اصل دوّم معنايش ضد «قدّام» [:جلو] مي باشد و اصل سوّم به معناي «تغيّر» و دگرگون شدن است. اصل دوّم «الخَلَف» است و به معناي چيزي است که پس از چيز ديگر مي آيد، مثلاً مي گويند: «هو خلفُ صدق من أبيه» و يا «هو خلف سوء من أبيه» [: او جانشين پدرش در راستي و درستي است، او جانشين پدرش در بدي و بدکرداري است]». (ابن فارس،374/1)
ابن منظور ذيل واژه «خلف» مي نگارد:«خلف فلانّ فلاناً» يعني فلاني جانشين فلاني شد. گفته مي شود:«خلفه في قومه خلافه»؛ يعني او را در قومش به جاي خود گماشت... «الخليفه» کسي است که به جاي شخص پيش از خودش مي نشيند. جمع کلمه «خليفه»، «خلائف» است... «خليفه» به معناي «خليف» است که جمع آن «خلفاء» مي باشد. . ». (ابن منظور،9/ذيل ماده«خلف»)
جار الله زمخشري، براي معناي خليفه تقريباً همان چيزي را آورده است که ديگر لغويان آورده اند. (زمخشري،119)
سعيد شرتوني نيز ذيل عنوان «خليفه» بيان مي کند:«خليفه» کسي است که جانشين شخصي غير از خودش گردد؛ خليفه به معناي سلطان و پادشاه اعظم و بزرگ تر است و در شرع به امامي گفته مي شود که پس از او و بالا دست او، امام ديگري از جنس مردان نيست. پس گفته مي شود: «هذا خليفه آخر» [: اين خليفه ديگري است]. (شرتوني،157/2)
طريحي نيز آيات و رواياتي را ذيل ريشه «خلف» مورد بحث و بررسي قرار داده و معناي هر کدام از اشتقاقات ريشه «خلف» را - با توجه به آيه و حديثي که آن لفظ مشتق از «خلف» درآن به کار رفته- بيان نموده است. او ذيل عنوان «خليفه» مي نگارد: «خليفه» به معناي سلطان اعظم و پادشاه بسيار بزرگ مقام است. «خليفه» کسي است که به جاي شخص رونده مي نشيند و مکان او را پر مي کند، «هاء» در «خليفه» براي مبالغه است و جمعش «خليفه» مي باشد» (طريحي، 49/5)
بنابرآنچه تا اين جا بيان شد، «خليفه» يعني کسي که جاي شخص ديگر مي نشيند، و اين چکيده تمام سخناني است که تاکنون از اهل لغت و ادبيات عرب نقل شد. از سويي، با توجه به تعريف «سعيد شرتوني» (شرتوني، 157/2) مي توان دو معنا را براي «خلافت» در نظر گرفت که عبارتند از:
الف) «مستخلف» پس از «مستخلف عنه» جانشين او شود و ديگر «مستخلف» قدرت و سلطنتي نداشته باشد که آيات ذيل از اين دست است:
«فخلف من بعدهم خلف ورثوا الکتاب يأخذون عرض هذا الادني... (اعراف،169)
«فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاه و اتبعوا الشهوات» (مريم، 59)
ب) «مستخلف عنه» خليفه را در مکان يا در عمل با خود قرار دهد يا اين که به او تفويض کند که جانشين باشد. پس در اين جا حق سرپرستي و سلطنت براي «مستخلف عنه» بر خليفه باقي است و اگر کوتاهي و کم روي از «خليفه» سربزند يا کارايي «خليفه» تمام شود، «مستخلف عنه» مي تواند «خليفه» را عزل کند.
از ميان اين دو معنا، قطعاً در آيه مورد بحث، معناي اوّل صادق نيست؛ چرا که اگر جعل خليفه به معناي مذکور در بخش الف باشد، اين با مسئله توحيد ناسازگار است؛ چرا که اگر ولايت بر هستي و آفرينش إصالتاً از آن خداوند سبحان باشد، هيچ کس حتي به عنوان خليفه نمي تواند در اين ولايت با او شريک شود و شراکت او در اين ولايت بالأصاله نيز
باشد. ازآن جا که ولايت تکويني و تشريعي أصالتاً از آن خداست و به صورت بالعرض و بالتبع و باواسطه خليفه خداوند منتقل مي شود، پس لازمه اين ولايت تکويني و تشريعي داشتن قدرتي زوال پذير و لم ينفّک است و اگر قرار باشد اين قدرت از خداوند سلب شود و به شخص جانشين خداوند منتقل شود، نقص خداوند حاصل مي شود که اين؛ يعني خداوند ممکن الوجود است و از دايره واجب الوجود بودن خارج مي باشد. پس امکان ندارد که خداوند به خليفه اش قدرت خود را به گونه اي تفويض کند که قدرت، از دست خودش بيرون برود. خداوند پيوسته بر صفت «قادر» استوار و پابرجاست و از اين رو معناي اوّل، در اين آيه صدق نمي کند، ولي معناي دوّم را مي توان براين آيه و لفظ «خليفه» که در آن به کار رفته، بار نمود؛ چرا که با وجود تفويض قدرت، باز هم قدرت خداوند پابرجاست و هر آن مي تواند خليفه اش را از مقام خلافت عزل نمايد.
محمد تقي مصباح يزدي در کتاب انسان شناسي سه مفهوم براي خلافت بر مي شمارد که چکيده اش اين است: «خليفه» و «خلافت» هر دو از ريشه «خلف» است؛ «خلف» به معناي چيزي است که در پشت چيز ديگري قرار دارد. «خليفه» و «خلافت» نيز به اعتبار ريشه شان به معناي «جانشين» و «جانشيني» هستند. جانشيني گاه در امور حسي به کار مي رود، مثل «و هو الذي جعل الليل و النهار خلفه لمن اراد ان يذکر او اراد شکورا» (فرقان،62)، گاه در امور اعتباري به کار مي رود، مثل «يا داود انا جعلناک خليفه في الارض فاحکم بين الناس بالحق... » (ص،26) و گاه در امور حقيقي ماوراي طبيعي به کار مي رود، مثل خلافت آدم (ع) که در آيه 30 سوره بقره مطرح شده است. در اين جا مقصود، جانشيني از خداست و اين جانشيني، به طور مطلق جانشيني اعتباري نيست، بلکه جانشيني تکويني است». (مصباح يزدي، 362-361)
لفظ «خليفه» در قرآن دوبار آمده است؛ لفظ «خلفاء» سه بار و لفظ «خلائف» چهاربار آمده که اين دو، جمع «خليفه» هستند.
همچنان که در بررسي معناي لغوي آمد، «خليفه» بر وزن «فعليه» است و جمعش خلائف مي باشد، مثل «کريمه» و «کرائم». «خلفاء» نه جمع «خليفه»، بلکه جمع «خليف» است و در معناي «خليفه» به سبب «تاء مبالغه» معناي زائدي است و نيز در مفهوم «خلائف» صفتي زائد و تأکيدي بيش تر نسبت به «خلفاء» مي باشد.
پينوشتها:
1-عضو هيئت علمي دانشگاه علوم و معارف قران کريم (دانشکده علوم قرآني ملاير)
نشاني الکترونيک:kavand@ quran.ac.ir
*تاريخ دريافت مقاله:1388/3/24
*تاريخ پذيرش مقاله:1388/9/2
/ج