شرح و تفسير بسم الله در متون و تفاسير عرفاني(3)
البا: بهاءالله، والسين: سناءالله، و الميم: ملک الله. از روي اشارت بر مذاق خداوند معرفت: باء بسم الله اشارت دارد به بهاء احديت
سين: به سناء صمديت. ميم: به ملک الهيت. بهاء او قيومي، سناء او ديمومي، و ملک او سرمدي.
بهاءالدّين و سناء او کريم و ملک او عظيم. بهاء او با جلال و سناء او با جمال و ملک او بي زوال. بهاء او دلربا و سناء او مهرفزا و ملک او بي فنا.
قبل از ميبدي مفسران عارف چون روز بهان بقلي از قول حضرت رضا (ع) آورده اند که: و روي عن علي بن موسي الرضا عن ابيه عن جعفر بن محمد (ع) قال: بسم: الباء بقائه و السين اسمائه و الميم ملکه فايمان المؤمن ذکره ببقائه و خدمة المريد ذکره بأسمائه و العارف فناؤه عن الملکة بالمالک لها.
نگارنده ي مقاله را رد شرح اين معاني ابياتي است.
عارفان را بر حقايق رمزهاست
از دل لاهوت ايشان غمزهاست
بائ بسم الله خود رمز بهاست
سين بسم الله خود رمز سناست
ميم بسم الله رمز ملک اوست
رمز ملک يار بي همتا و دوست
اي دل ار رمز و اشارت بشنوي
اين اشارت بر بشارت بشوي
غمزه ي ابرو و ناز چشم دوست
روي و مويش، مهر و قهر و خشم اوست
باز برگير از مذاق معرفت
باز بنشين بر بُراق و رفرفت
گرچه اينها گفته هاي انبياست
در کتاب اهل دل بهر شماست
بشنو اين اسرار را از ميبدي
تا به اسرار حقيقت پي بري
هم بهاء ايزدي قيومي است
هم ثناي ايزدي ديمومي است
هست ملک او سراسر سرمدي
نيست ملک و ذات پاکش را حدي
کشور جانها به او آباد شد
دل به هفت اقليم از او شاد شد
شادي ما در وصال روي اوست
دل گرفتار کمند موي اوست
روي پاکش از جهان سر بر ز دست
عالمي بين عشق او بر سر ز دست
ملک او بي حد و مرز است و عظيم
از ازل حکمش روا گشت آن حکيم
از قِدَم آري بهاءش با جلال
از ازل آري سنائش با جمال
ملک او پيوسته است و بي زوال
ذات او بي کفو و ند و لايزال
آن بهاء اوست اي دل دل ربا
وين سناء اوست اي جان جان فزا
ملک و بي حد و ذاتش بي فنا
من چه گويم هست او اصل بقا
اين همه اسرار از پيغمبر است
از علي بشنو که نيکو رهبر است
درّ معني را علي خوش سفت و گفت
بام و بوم معرفت را نيک و رفت
بار معني کي به قاف ما پرد
مرغ دانش پي به بام ما برد؟
در معني بر کف درياي ماست
عشق و دانش مست از صهباي ماست
سيل دانش گشته جاري از دلم
من دواي درد و حل مشکلم
اين عباس آن محدث، آن فقيه
جبر امّت دانشي مرد نبيه
گفت علمم پيش درياي علي
قطره و مستم ز صهباي علي
هر چه دارم از فروغ علم اوست
رهبرم مهر علي تا کوي دوست
باز بر سر گفته نغز و درّ سفته ي پر مغز ميبدي باز گرديم که:
اي پيش رو زا هر چه به خوبيست جلالت
اي دور شده آفت نقصان ز کمالت
زهره به نشاط آيد: چون يافت سماعت
خورشيد به رشک آيد چون ديد جمالت
الباء: بره بأوليائه، والسين، سره مع اصفائه، و الميم: منه علي اهل ولائه
باء برّ او بر بندگان او، سين سر او با دوستان او. ميم: منت او بر مشتاقان او.
اگر نه برّ او بودي: رهي را چه جاي تعبيه سر او بودي؟ ورنه منّت او بودي، رهي را چه جاي وصل او بودي؟ رهي را بر درگاه جلال چه محل بودي؟ ورنه مهر ازل بودي، رهي آشناي لم يزل چون بودي؟
آب و گل را زهره ي مهر تو کي بودي اگر
هم به لطف خود نکردي در ازل شان اختيار
مهر ذات تست الهي دوستان را اعتقاد
ياد وصف تست يا رب غمگنان را غمگسار
ما طابت الدينا الا باسمه، و ما طابت العقبي الا بعفوه و ما طابت الجنة الا برؤيته، و نگارنده مقاله را در اين معني رباعي است که:
اين جهان روشن نباشد جز به مهر روي دوست
آن جهان گلشن نباشد جز به چهر و خوي دوست
گر لقاي دوست نبود جنت و دوزخ يکيست
عارفان را بي رخش ظلمت سراي موي دوست
و رشيد الدين ميبدي سمند تازي را چه نيکو به بند پارسي کشيده است که:
در دنيا اگر نه پيغام و نام الله بودي، رهي را چه جاي منزل بودي؟ و در عقبي اگر نه عفو و کرمش بودي کار رهي مشکل بودي؟ در بهشت اگر نه ديدار دل افروز بودي، شادي درويش به چه بودي؟
و نگارنده را در اين معني نيز رباعي است که:
در جهان پيغام و نامش گر نبودي، دل نبود
اين جهان خود ما سوي را مجلس و منزل نبود
اندر آن عالم اگر عفوش نبودي بنده را
سايه ي طوبي براي آدمي محفل نبود
يکي از پيران طريقت گفت: الهي به نشان تو بينندگانيم. به شناخت تو زندگانيم، به نام تو آبادانيم، به ياد تو شادانيم. به يافت تو نازانيم. مست مهر از جام تو ماييم صيد عشق در دام تو ماييم.
زنجير معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسيم تو غلام دل ماست
در عشق تو چون خطبه به نام دل ماست
گويي که همه جهان به کام دل ماست
نگارنده ي مقاله را در اين معني نيز ابياتي است:
خرم و دلشاد از آن گشتيم کز انوار يار
همچو نرگس ديده بگشاديم بر گلزار يار
شاد و مسروريم کين دل در خم زلف نگار
گوي تسليم و رضا گرديده در مضمار يار
حلقه ي زلف نگارين بر پريشاني فزود
ليک در دور وفا دل نقطه ي پرگار يار