فرشتگان آسماني منتظر او بودند

در سال 1333خورشيدي در روستاي ملک قائم شهر به دنيا آمد. در دامن پر مهر پدر و مادر کشاورز و معتقد به مباني اسلام و مذهب شيعه رشد کرد و راه زندگي را تا دوران مدرسه پيمود. ملک کلا تا پايان دبستان او را از خاک پر مهر خويش دور نکرد، اما پس از اتمام تحصيلات ابتدايي راه را براي يافتن او به شهر و سپري کردن دوران دبيرستان باز کرد تا زندگي او در کسب علم و معرفت خلاصه نشود.
چهارشنبه، 19 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرشتگان آسماني منتظر او بودند

فرشتگان آسماني منتظر او بودند زندگي و شهادت امير سرتيپ دوم خلبان شهيد
فرشتگان آسماني منتظر او بودند
 
نویسنده: مسعود آب آذری




 
 زندگي و شهادت سرتيپ دوم خلبان شهيد جعفر مهدوي
در سال 1333خورشيدي در روستاي ملک قائم شهر به دنيا آمد. در دامن پر مهر پدر و مادر کشاورز و معتقد به مباني اسلام و مذهب شيعه رشد کرد و راه زندگي را تا دوران مدرسه پيمود.
ملک کلا تا پايان دبستان او را از خاک پر مهر خويش دور نکرد، اما پس از اتمام تحصيلات ابتدايي راه را براي يافتن او به شهر و سپري کردن دوران دبيرستان باز کرد تا زندگي او در کسب علم و معرفت خلاصه نشود.
فاصله ي 4 کيلومتري ملک کلا تا قائم شهر و پياده روي هاي طاقت فرساي فصول گرم و سرد او را از ادامه تحصيل باز نداشت بلکه پشت کار و تلاش جعفر را براي کسب علم چند برابر مي کرد تا جايي که تلاش هاي مضاعف او در فراگيري دروس مدرسه نتيجه داد و باعث شد تا او در سن 16 سالگي موفق به دريافت مدرک ديپلم گردد.
پس از دريافت ديپلم به مدت يک سال در يکي از مدرسه هاي قائم شهر به عنوان معلم خدمت کرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه کتب مذهبي مي گذراند.
علاقه به پرواز که از دوران نونهالي در او ريشه دوانده بود، باعث شد تا بيش از اين نتواند در کسوت معلمي سر کند. از اين رو از مقام معلمي استعفا داد و در سال 1352 به استخدام هوانيروز درآمد.
دوران آموزش نظامي را در تهران گذراند و براي فراگيري زبان انگليسي و طي کردن مرحله ي تخصصي پرواز به مرکز آموزش هوانيروز اصفهان اعزام شد.
دوره ي آموزشي خلباني را با کسب مقام اول سپري کرد و پس از پايان دوره هاي آموزش با درجه ستوان سومي در کنار ساير خلبانان هوانيروز به حراست از آسمان ايران زمين مشغول شد.
اولين واحد خدمتي خلبان جوان جعفر مهدوي پايگاه هوانيروز شهيد کشوري کرمانشاه بود و بالگرد تخصصي پرواز او 214.
در سال هاي نخست جواني با شخص مورد علاقه اش يعني دختر خاله ي خود پيمان همراهي و وفاق و همدلي بست.
خدمت در دستگاه دولتي رژيم پهلوي مانعي براي ابراز تفکرات و رفتارهاي انقلابي او محسوب نمي شد. بلکه براي بيرون کشيدن خود و مردم جامعه اش از زير انديشه ها و عمل کردهاي استبدادي رژيم پهلوي به پيروان امام(ره)و انقلابيون حضرت امام استفاده مي کرد. حتي در پاره اي از موارد از رفتن به پادگان به معني اعتراض سرباز مي زد و روزهايي هم که به پادگان مي رفت، از اعزام شدن به مأموريت هاي ضد مردمي خودداري مي کرد هرچند به خاطر همين اعتراض هاي محسوس و نامحسوس بارها به وي اخطار داده شده بود و عاقبت منجربه زندان رفتن او شد.
خلبان انقلابي و جوان قائم شهري فضاي تنگ و دشوار زندان را تا پيروزي انقلاب تحمل کرد و پس از به ثمر نشستن قيام مردم ايران در سال 57، گويي افکار، اعمال و اعتراض هاي جعفر به ثمر نشست و ازبند رژيم پهلوي رهايي يافت و سربلند و سرافراز به آغوش گرم خانواده بازگشت.
علاقه به پايداري نظام جمهوري اسلامي و عشق به انقلاب و ماندگاري دست آورد امام و مردم ايران، جعفر را وادار مي کرد تا در کميته هاي انقلاب فعاليت هاي چشم گير، مداوم و تأثيرگذار داشته باشد. از جمله وقتي شهر پاوه در شرايط بحراني محاصره به سر مي برد و در آستانه ي سقوط قرار داشت. او با بالگرد 214 خود، شهيد چمران و شهيد فلاحي را به پاوه رساند و در بازگشت بالگردش مورد اصابت گلوله ي تجزيه طلبان قرار مي گيرد اما به راحتي از پا در نمي آيد، بلکه با خون سردي تمام و بدون هيچ واهمه اي بالگردش را کنترل مي کند و سالم به مقصد مي رساند و پس از آن ماجرا بي آن که پا پس بکشد با شجاعت و شهامت براي بردن مهمات و آذوقه به کرات به پاوه پرواز مي کند تا اين که پاوه آزاد شد.
بي قراري روز يک شنبه شهادت خلبان جعفر مهدوي به روايت همسرش بيستمين روز از ماه مبارک رمضان سال1358 خورشيدي بود. من در خانه مشغول خواندن نماز ظهر و عصر بودم. در دلم غوغايي به پا بود. بي قرار بودم، نمي دانم چرا. بي اختيار خواندن نماز را ترک کردم. ناخودآگاه حالتي به من دست داده بود که نمي توانستم يک جا بند شوم و توانايي به پايان رساندن نمازم را نداشتم. به طرف نقشه ي ايران که روي ديوار اتاق نصب بود، رفتم مي خواستم بدانم پاوه در کدام استان قرار دارد. نقشه، شهر پاوه را در شمال استان کرمانشاه نشان مي داد.
فکر جعفر يک لحظه ازمن دور نمي شد. ديشب با من تماس گرفته بود و گفته بود که روز يکشنبه-يعني امروز-به خانه مي آيد.
در ادامه ي حرف هايش يادآوري کرده بود که به مادرش بگويم که جعفر روز دوشنبه به خانه مي رسد تا اگر دير کرد مادرش نگران نشود.
روز يکشنبه به پايان و جعفر نيامد. نزديکاي غروب بود به طرف تلويزيون رفتم و براي اين که فکرم را از نگراني ها بيرون بکشم، تلويزيون را روشن کردم. گزارشي در مورد شهر پاوه و شهادت جعفر در حال پخش بود. باور کردني نبود.
از تلويزيون خبر شهادتش را شنيدم و همان طور که خودش گفته بود براي نگران نشدن مادرش، روز دوشنبه با يک فروند بالگرد پيکرمطهرش را به قائم شهر آوردند و در روستاي ملک کلا به خاک سپردند.
او دير کرده بود و همانطور که گفته بود دوشنبه به هرطريق ممکن خودش را به مادرش رساند تا باعث نگراني مادرش نشود.
سرتيپ 2 خلبان جعفر مهدوي در تاريخ 26/مرداد/58 به همراه دوست و هم پروازش محمد رضا وجداني در پاوه مورد هجوم دشمنان انقلاب و تجزيه طلبان قرار گرفتند و در آغوش هم جان به جان آفرين تسليم کردند.
پاوه شهيد مهدوي را فراموش نمي کند
نقش شهيد مهدوي در آزادسازي پاوه به روايت سرهنگ خلبان علي زعفراني
در 58/5/23سرهنگ علي سعدينام(فرمانده هوانيروز کرمانشاه)دستور داد تا همراه او به پاوه پروازکنم. در مسير پرواز به من گفت:خلبان ستاري امروز صبح بالاي شهرستان پاوه پرواز شناسايي داشته و حرکات مشکوکي در شهر و اطراف پاسگاه مشاهده کرده است. گرم صحبت بوديم که يکي از هواپيماهاي نيروي هوايي از کنار ما گذشت و بال هايش را به علامت سلام تکان داد. به ارتفاعات شمشير که رسيديم پاوه زير پايمان بود. ناگهان فريادهاي هراساني از راديو(اف-ام)بالگرد به گوش رسيد:پرواز-شاهين، پرواز-شاهين!تو را به خدا به ما کمک کنيد. ما 110نفر نيروهاي سپاهي هستيم
محاصره شديم و تا الان 60 نفر تلفات داديم؛ با مقامات تماس بگير و بگو به بيمارستان حمله کردند و تمام زخمي ها را سر بريدند، اگردير به کمک ما برسند همه ي نيروهاي نظامي و سپاه ومردم قتل عام خواهند شد.
سه روز از درگيري و محاصره پاوه مي گذشت؛ با وجود اعزام پشت سر هم نيروهاي کمکي، باز هم از در و ديوار مهاجم مي باريد. وارد پايگاه که شدم، دو بالگرد آماده براي پرواز به پاوه بودند. محموله آن ها هم مهمات بود. بازهم به علت آشنايي به محل سرپرستي به من واگذار شد، يکي از بالگردها را خودم به پرواز درآوردم و بالگرد دومي را دو نفر از خلبان هاي پايگاه هوانيروز اصفهان. به سرعت از جا کنده شديم و به سوي پاوه بال گشوديم. بالاي شهر که رسيديم، هنوز اطمينان نداشتم که دکتر چمران و نيروها زنده باشند. دوباره با بي سيم تماس گرفتم و گفتم فقط با دکتر حرف مي زنم. صداي شاهين-پرواز دکتر بگوشم رسد. آرامش عجيبي سرا پايم را فراگرفت. او را از نحوه مأموريت و محموله مطلع کردم. مثل روز قبل با زبان انگليسي دستور نشستن و راهنمايي را صادر کرد. بالگرد دومي به علت عدم آشنايي به محل فرود، قادر به نشستن نبود. با تماس راديويي به او گفتم:دقت کن وقتي من نشستم و محموله را خالي کردم، بعد از بلند شدن درست در جاي من بنشين و بلافاصله ارتفاع را کاهش دادم و در همان محل ديروزي اسکيدها را روي زمين گذاشتم، از اطراف مثل رگبار گلوله به سويمان شليک مي کردند. هر جعبه مهمات که تخليه مي شد به جايش چند شهيد و زخمي جايگزين مي کردند. آخرين جعبه را که پايين گذاشتم، صداي نگران دکتر در راديو پيچيد. دستور داد سريعا از زمين بلند شوم. در حال برخاستن بودم که يک مرتبه چهره ي تيمسار فلاحي را کنار شيشه ديدم. با دست اشاره مي کرد که بايد با ما بيايد. به درجه دار کروچيف(همراه)اشاره کردم که او را سوار کند. با نگراني اشاره به داخل بالگرد کرد و گفت:جا نداريم، کجا سوار شود؟با فرياد گفتم:او را بکش روي شهدا و زخمي ها. به هر زحمتي بود تيمسار فلاحي نيز سوار شد. موقع بلند شدن با آقاي وجداني تماس گرفتم که به جاي ما بنشيند. جنگنده ي کبرايي هم که به عنوان محافظ همراه ما بود شديدا درگير عمليات بود. موقعيت بالگرد دومي را به گفتم و به سوي کرمانشاه پرواز کردم. دو دقيقه اي از حرکت مان نگذشته بود که صداي نگران خلبان کبري از راديو برخاست: بالگرد مهدوي را زدند... بالگرد مهدوي سقوط کرد.
آه از نهادمان برآمد. بالگردي که چندين مورد عمليات حمل نيرو و مجروح را انجام داده بود اکنون مورد اصابت قرار گرفته بود. سراسيمه پرسيدم: موقعيت خلبان ها چطور است؟جواب داد: هنوز چيزي معلوم نيست، شما حرکت کنيد، من دوباره تماس مي گيرم. فوراً به پايگاه کرمانشاه اطلاع دادم که يک تيم نجات براي کمک آن ها پرواز بکند. شهدا و مجروحين را در بيمارستان کرمانشاه تخليه کرديم و به پايگاه برگشتيم. تيمسار فلاحي هم براي تماس ارائه گزارش موقعيت دکترو نيروها به تهران رفت. همزمان با نشستن ما در پايگاه، رسکيو(بالگرد نجات)هم نشست. وقتي با خلبان آن تماس گرفتم، گفت:بالگردش مورد اصابت قرار گرفته و برگشته و به علت حجم زياد آتش حتي نتوانسته به زمين بنشيند. بي اختيار دوباره بالگردم را به پرواز درآوردم و به طرف پاوه رفتم. تنها کاري که انجام دادم تماس با عمليات و برج بود. هر چه اصرار کردند که بدون هماهنگي پرواز نکنم، اهميتي ندادم. بعد از ارتفاعات شمشير دوباره تماس برقرار شد. به دکتر گفتم: آمده ام خلبان هاي بالگرد سقوط کرده را ببرم. دستور بدهيد نيروها آماده باشند، من دارم مي نشينم.
دکتربه قسمت شرق و گوشه پاسگاه راهنماييم کرد از همان بالا بالگرد سانحه ديده را به خوبي مشاهده کرد. قسمت دم آن
متلاشي شده بود و کابين جلو نيز درهم شکسته بود. زنده ماندن خلبان ها معجزه بود. زمين که نشستم آن ها را آوردند خلبان محمدرضا وجداني در دم شهيد شده بود و خلبان مهدوي به علت اصابت گلوله به گلويش، نصف گردنش بريده شده بود. مهدوي را روي برانکارد گذاشتند. هنوز نفس مي کشيد. آن ها را داخل بالگرد گذاشتند و با سرعت به سوي بيمارستان کرمانشاه پرواز کرديم.
سرواني از نيروهاي مخصوص در کنار مهدوي خوابيده بود و با نفس مصنوعي سعي مي کرد او را تا بيمارستان زنده نگه دارد. با وجود اين که منطقه ناامن بود. مجبور بودم در ارتفاع پايين پرواز کنم. در بيمارستان، مهدوي را به بخش اورژانس و خلبان محمد رضا وجداني را به بخش سردخانه منتقل کردند. از همانجا دوباره پرواز کرديم و در پايگاه کرمانشاه نشستيم. وقتي از وضعيت وخيم خلبان مهدوي براي فرمانده پايگاه گزارش دادم، دستور داد دوباره به بيمارستان برگردم تا با درخواست هواپيما از تهران، او را به بيمارستان هاي مرکز انتقال بدهيم. متأسفانه وقتي که به بيمارستان رسيديم، پزشکان گفتند که مهدوي هم شهيد شده است. خلبان وجداني اولين و خلبان مهدوي دومين شهيد هوانيروز بعد ازانقلاب و درگيري هاي جنگ بودند.
منبع: آب آذری .مسعود / عبور از نهایت / انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش / تهران :چاپ اول .1386




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما